رفتن به مطلب

دیالوگ های ماندگار ؛


ارسال های توصیه شده

تقصیر حرف‌هاست!
اگر حرف‌ها قدرت پرواز داشتند،
پر می‌کشیدند و به گوش کسی که باید،
می‌رسیدند…
اگر صدا داشتند و از پشت سکوت یک نفر
می‌شد آنها را شنید،
خیلی احساس‌ها از دست نمی‌رفت.
و اینهمه آدمِ دلتنگ نبود
لعنت به حرف‌ها
حرف‌های بی‌عرضه
حرف‌های بی‌دست و پا
که فقط بلدند بیخ گلوی آدم‌ها گیر کنند…!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زمان همه چیز را درست میکند
دوست داشتن را کمرنگ میکند!
دلتنگی عادی میشود...
به نبود آدمها عادت خواهی کرد
دردها تسکین می‌یابند
زخم ها بسته میشوند...
کلمات را به فراموشی میسپاری
توقعت را کم میکند
فقط کافی است صبر داشته باشی تا همه چیز همان شود که میخواهی، زمان تو را نجات میدهد!
 

 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏۶۰ سالت که بشه تمام آرزوت اینه یه نفر و داشته باشی تا حرفت و بفهمه و آرومت کنه، برای بدست آوردن اون آدم باید بین ۲۰ تا ۳۰ سالگی خوب انتخاب کرده باشی؛ این یکی از مهمترین سرمایه‌گذاری‌‌های بلند مدت زندگیه ولی خیلیا سود کوتاه مدت میخوان!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

"زمان،
آدمها را دگرگون می کند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه میدارد
هیچ چیزی دردناک‌تر از
این تضاد میان
دگرگونی آدمها
و ثبات خاطره نیست...!"

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

2 ساعت قبل، mmD گفته است:

"زمان،
آدمها را دگرگون می کند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه میدارد
هیچ چیزی دردناک‌تر از
این تضاد میان
دگرگونی آدمها
و ثبات خاطره نیست...!"

 

قشنگ بود✨

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بله. زندگی همیشه همینطور ‌بوده و خواهد بود. آدم‌ها می‌آیند و خاطراتی به‌جا میگذارند و میروند. پذیرش این حقیقت مهم است، چه بسا درد دارد. تمام شد و آنچه از دست‌رفتنی بود از دست رفت. درون این حقیقت هیچ‌چیز زیبایی وجود ندارد. ولیکن «پذیرش» همیشه مهم‌ترین مسئله است؛ اما از شما چه پنهان، با بعضی از خداحافظی‌ها جگرمان کباب شد. پذیرش سخت خواهد بود. درد دارد. پذیرش این‌که درد داریم و دردمان بهتر نمیشود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

"خب من مى‌گم اين حرف‌ها مزخرفه! شعر مى‌خونيم، چون هر كدوم از ما عضوى از نوع بشرى هستيم و نوع بشر سرشار از شور و شوقه! پزشكى، حقوق، تجارت؛ اين‌ها همشون براي بقاى زندگى لازم‌اند. اما شعر، عشق و تجربه‌هاى اون، زيبايى.. اين‌ها چى؟ اين‌ها چيزهايى‌اند كه ما به خاطرشون زندگى مى‌كنيم."
- انجمن شاعران مرده، نانسى كلاين‌بام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می‌دانی؟ خود هم نمی‌دانم چگونه در میان زخم‌هایی که حتی گذر زمان هم چیزی از تازگی و درد آنها کم نکرد، دوام آورده‌ام. اینجا، از اعماق قلبِ ‌بی‌فایده‌‌ام شکننده‌ترین تکه‌ها فریاد میزنند، و سکوت بهترین موسیقی‌متن برای تحمل‌ست. من گاهاً از اینکه می‌توانم انقدر دوام بیاورم و تحمل کنم، به وحشت می‌افتم. تمام آنچه مرا ازرده میکند تنهایی و انزوایم در میان آدم‌هاست. کافیست به‌جای من با آن‌ها برخورد داشته‌و هم‌کلام شوید تا علت دور ماندنم از آدم‌ها را متوجه‌ شوید. چطور بگویم؛ تجربیاتم به گونه‌ای است که محبت، مهربانی یا توجه کسی را غیرعادی می‌دانم. بهتر بگویم، هر عمل دیگران به‌جز «زخم زدن» را غیرعادی میدانم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آبیم. آبی رنگ مکانی‌ست که خود در آن‌ حضور نداری. آبی رنگ مکانی‌ست که هیچ‌گاه نمیتوانی به آن‌جا بروی. عزیزمن این آبی کیلومتر‌ها دورتر بر افق ننشسته، بلکه در بین تو و آن ‌کوه‌هاست.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حال تقریبا متوجه این موضوع هستم جوئل،
خلق شدن دوستی یا عشق یا حتی نفرت سخت نیست. همه‌ی این‌ها در کمتر از ثانیه‌ای شکل میگیرد و تمام وجودت را در بر میگیرد. انسان میتواند چندین و چند بار عاشق شود، عشقش در لحظه‌ای به نفرت، دوستی‌اش به دشمنی یا صمیمیتش به غریبگی بدل شود. اما چه چیزی انسان را به خاموشی یا بی‌تفاوتی یا نمی‌دانم، کلمه در دستم نیست، چه چیزی انسان را به سکوت مینشاند؟ چه چیزی حضورش را کم‌رنگ می‌کند؟ فی‌الواقع پی آن چیزی هستم که ذره ذره انسان را از بطن این مسائل محو می‌کند. آن لحظه‌ای که با تمام صمیمت و قدمت دوستی‌هایت، خود را میان دوستانت غریبه میابی. آنگاه که احساس میکنی، شاید عشق هست، اما اشتیاقی نیست. دوستی هست اما حرفی نیست. نفرت هست اما حوصله‌ای برای تنفر ورزی نیست. نمیدانم این همه پر حرفیم برای چیست، اما سعی دارم چیزی را برایت بگویم که در درون خودم نیز مبهم است. انسان ذره ذره و کم کم محو میشود جوئل. وقتی نمیتواند از تداوم احساسی در درونش مراقبت کند. دوستی و آغاز دوستی ساده‌ست، اما تداوم بخشیدن به دوستی هیچ‌گاه ساده نیست. انسان میتواند بارها عاشق شود، اما عاشق ماندن بحث دیگری‌ست، پیچیده است. تداوم مهم است. این مثال شامل “کینه و نفرت” هم میشود؛ تو باید بدانی من حوصله‌ی کینه داشتن از کسی را ندارم، اصلا از کسی کینه‌ای ندارم، اغلب درباره‌شان فکر نمیکنم؛
مختصر حرف‌هایم این‌است که بدون تداوم حتی نفرت هم فراموش میشود، با گذر زمان از نفرت خسته‌و به بی‌تفاوتی می‌رسیم.
گذشته از تمام این پرت و پلاهایم، به این فکر می‌کنم جوئل، ‘انسان باید درون خود به دنبال آن عواطفی بگردد که مدت‌هاست آن‌ها را حفظ کرده!’ "قلب انسان به مانند گردش فصول دگرگون میشود"، اما چیزی که در میان این تحول ثابت می‌ماند، باید «فراتر» باشد، نمی‌دانم فراتر از چه، فقط میدانم فراتر است؛ فراتر، فراتر، فراتر.
فراتر از مسیری که این نامه برای رسیدن به تو طی می‌کند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

- عزیزم،
تمامِ آنچه به من آموختی خاطرم هست؛
آموختم چگونه بخندم
و آموختم چگونه بِگِریم،
آموختم چگونه عاشق باشم،
حتی آموختم چگونه دروغ بگویم،
خیال کردی می‌توانم بیاموزم،
که چگونه با تو وداع کنم؟.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خواستم برایت بنویسم که “نمی‌دانی چه چیزهای با ارزشی را در گذر زمان از دست دادیم و به دنبال چه چیزهای پوچی دویدیم و تمام این سال‌ها هیچ را به آغوش کشیدیم و بار اندوهی روز افزون همیشه بر دوشمان بوده است؛ کلمات بی‌شمارند، اما کلمات در وصف غم هزار ساله و طغیان خاموش دریای اندوه ما، حقیر؛ گویی سکوت همیشه گویاتر خواهد بود .”خواستم برایت بنویسم و بنویسم؛ اما هیچ را در آغوش گرفتم و در بی‌خوابی، پی خواب گشتم و در بی‌قراری، پی قرار؛ من باز پی پوچ‌ها دویدم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جایی خواندم که نوشته بود: “گاه ترازوی زندگی از دست‌ام درمی‌رود. در انجامِ بعضی کارها افراط می‌کنم و به برخی اصلا توجه نمی‌کنم”. به این فکر افتادم که در حال زندگی همین کلمات هستم. مدت زیادی تنها می‌مانم یا زیاد با دوستانم وقت می‌گذرانم. اوایل‌اش همه‌چیز خوب‌ست. با خود می‌گویم خب حال که دل‌ام می‌خواهد بیش‌تر با آدم‌ها باشم چه اشکالی دارد. و به حرفِ ذهن‌ام که می‌گوید تو آدم این چیزها نیستی بی‌توجهی می‌کنم. بعد از مدتی، کم‌کم احساس می‌کنم که چیزی در این میان می‌لنگد. باز هم بی‌توجهی می‌کنم و بار بعد، مانند سیلی محکمی که به صورت‌ام می‌خورد، می‌فهمم که از اعتدال غافل بوده‌ام. همه‌چیز اعتدال می‌خواهد. حتی نفس کشیدن و عاشق بودن. می‌دانم که افراط در کاری، حتی اگر بسیار خوب باشد، خسته‌ات می‌کند و دیگر حتی در حد نیاز هم انجام‌‌ دادن‌اش سخت می‌شود‌. در میان احساسات و منطق هم چنین توازنی‌ست. هیچ‌کدام به تنهایی کارساز نیستند. باید هردو را موازی با یکدیگر جلو برد؛ حال بسته به موقعیت، یکی کمتر، یکی بیشتر یا هردو به یک اندازه.
همه‌چیز برای زندگی لازم‌ست. همانقدر که شادی لازم‌ است، غم هم لازم است. همانقدر که باید گفت، باید سکوت کرد و همانقدر که باید محکم گرفت، باید رها کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اما نیمی از او، همیشه درگیر نامعلومات خواهد بود؛
روز‌ و شب‌های نامعلوم، دلتنگی‌های نامعلوم، غم‌های نامعلوم، روابط نامعلوم، خستگی‌های نامعلوم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بوکوفسکی یک متنی داره مبنی بر اینکه همه‌ می‌میریم! عجب سیرکی! فلان. و واقعا همین. دوستان ما هرکدوم ممکنِ یکی از همین روزها بمیریم بدون اینکه بدونیم کِی و بدون توجه به اینکه در چه مسیری هستیم و چقدر داریم تلاش می‌کنیم. این خیلی مسخره نیست؟ خب پس چرا چند روز حرص خوردم و الان دارم به طرح نهایی که برای شنبه حاضر کردم نگاه میکنم؟ و به این فکر میکنم بعدش قراره ارزشش رو برای خودم از دست بده، چون حتی علاقه‌ای هم بهش ندارم. در نهایت چه چیزی قراره به نتیجه‌ی خاصی منتهی بشه؟ نمیدونم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حوصله ندارم. این روزها آنقدر بی‌حوصله‌ام که ذره ذره همه‌چیز را رها میکنم. امکان دارد یکی از همین روز‌ها بعد از بیدار شدن از خواب بدلیل شدت بینهایت بی‌حوصلگی راهی دانشگاه شوم و برگه انصراف را امضا کنم و به خانه برگردم‌و دوباره بخوابم. یا ممکن است یک روز بیدار شوم و ببینم دیگر حوصله ندارم اینجا بنویسم و بعد هم برای همیشه نه اینجا نه درون کاغذ‌های کاهی کلمه‌ای بنویسم. در نهایت مسخره‌ و بیهوده‌ست. شاید بپرسید چه مسخره و بیهوده‌ست؟ شاید هم‌ نپرسید. شاید هم بپرسید. بهتر میشود که نپرسید چون نمیدانم چه مسخره و بیهوده‌ست. اصلا من هیچ نمیدانم دیگر. عجیب. ساده‌ترین چیزهارا هم نمیدانم. نیچه میگوید: اگر جواب چراهای زندگی را پیدا کنید با هر چگونه‌ای هم کنار می‌آیید. من نه جواب چراهارا میدانم نه دیگر چگونه‌ها برایم اهمیت دارد. بنظرم درست‌ش هم همین باید باشد. این جهان باشد برای کسانی که پاسخ همه‌چیز را می‌دانند. من نه. من در ساده‌ترین کلمه زندگی مانده‌ام؛  آن هم «زنده» ماندن‌و نفس‌کشیدن است.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صبح هنگام نشسته بودی در گوشه‌ی خاطرم. در حال تماشای شهر مدفون شده در مهی خاکستری از آلودگی  بودم، شهر در نگاهم می‌لغزید و از ارتفاعات کوه‌ها فقط نزدیک را میدیدم،چشمانم به مقصد نمیرسیدند، افق به چشمانم نمی‌آمد. حدفاصل نگاهم نه به طلوع گره خورد، نه حتی به سرخوشی و سخنان دل‌انگیز.
گم‌شده و رها شده از شوق مقصد، گوشه زندگی پهلو گرفته بودم؛ دوباره برای آنچه تصور میکردم و نشد،خشم گرفتم.
راه‌های رفته را نیامدم؟! من راه‌های هزاره را بعد از گذشت روزها و خاک‌شدن خاطرات آمدم، تا بلکه بدانم کجا این نگاه اوج میگیرد و کجا از نفس می‌افتد. ولیکن بازهم به جمله‌ی "بیشتر راه‌ها به مقصد نمی‌رسند" رسیدم، و باری دیگر نگاه در افق محو شد و پرنده از نفس افتاد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...