کافکا با لحنی گله آمیز گفت: «شما شوخی می کنید ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمی آید. خوشبختی به دید شخصی بستگی دارد منظورم این است که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی بیند. هیاهوی زندگی اش صدای موریانه مرگ را که وجودش را می جود می پوشاند. خیال می کنیم ایستاده ایم حال آن که در حال سقوطیم. این است که حال کسی را پرسیدن به صراحت به او اهانت کردن است.مثل این است که که سیبی از سیب دیگر بپرسد حال کرم های وجود مبارکتان چطور است. یا علفی از علف دیگر بپرسد از پژمردگی خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چگونه است، خوب، چه می گویید؟»بی اختیار گفتم چندش آور است، کافکا گفت:« می بینید » و چانه اش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد.« حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید می کند و من که بیمارم بی دفاع تر از دیگران، رو در رویش ایستاده ام»