چند شب پیش میون خندیدنامون، یهویی برگشت گفت واقعاً احساسِ پیری میکنی؟ ناخودآگاه لبخند زدم، گفتم عمیقاً. توی همین نقطه ای که دارم باهات صحبت میکنم احساس میکنم سال های طولانی و کافی ای رو زندگی کردم. شوق و شورِ زندگی رو لمس کردم و به پایان رسوندم، و الان، شبیه به روحِ یک انسانِ ۶۰ ساله ام. گاهی انقدر حس پیری بهم غلبه میکنه که چهره ام رو توی آینه متفاوت میبینم. لمسِ ثانیه ها، اتفاق های دنیا، هدف ها و آرزو ها، همه برام دستِ دوم ان و حسم بهشون خالی از ذوقِ زندگیه. و تلاش برای هم تراز نشون دادنِ روحِ پیر با کالبدِ جوونم، از چیز هاییه که عمیقاً خستم میکنه.