رفتن به مطلب

دیالوگ های ماندگار ؛


ارسال های توصیه شده

من هیچ لذتی از عدم مصاحبت و گوشه‌نشینی نبرده و نمیبرم اما لااقل به اندازه‌ی رنج‌هایی که در معاشرت‌ها به آدمی تحمیل می‌شود هم رنج نمی‌کشم. فکر می‌کنم کاستن رنج‌ها و لذت نبردن ، بهتر از پذیرش رنج‌های فراوان در کنار لذت‌های کوتاه و مقطعی است.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

و چون خواست بميرد، گفت كه بر سنگ گورش چنين بنويسند: «هذا جَناهُ أبى عَلَىّ و ما جَنَيتُ عَلىٰ أحَد»
اين جنايتى است كه پدرم "با زادن من" در حقّ من كرد. و من ديگر اين جنايت را در حقّ كسى نكردم.

ديوان ابوالعلاء معرّى"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏و عجیب است که من هرچند طی این مدت دچار تغییرات عمیق جسمی و روحی شده‌ام و نگاهم به
همه چیز متفاوت شده است ، اما هنوز تو را به
مانند روز اول.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حدود چند هفته است که پا از خانه بیرون
نگذاشته‌ام. ‏توی رطوبت این اتاق که به حمام
وصل شده، سبز می‌شوم. زیر گرمای پتو جوانه
می‌زنم. روی دیوارها، روی کتاب‌ها، روی میز،
صندلی، قاب عکس، در چارچوب در می‌دوَم. سبز
و ریشه‌دار. و از خاطره‌ی یک خانه متروک صیانت میکنم. مردی این‌جا در بستر خفته است که تنها
با..نه!! با هیچ چیزی به خواب نخواهد رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏چنین دیداری و چنین حال خوشی؛ این‌گونه که آقای مسکوب می‌گوید:

روز خوبی بود و من وقتی از او جدا می‌شدم آدم تازه‌ای بودم. منظورم این است که انگار بارانی باریده بود و همه‌ی برگ‌های خاک‌آلود مرا شسته بود و من هم‌رنگ سبزه و زمین زیر پایم بودم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ساعت از ۴ بامداد گذشته است و ‏چیزی درون
رگ‌‌هایم در حال سوختن است که دودش مغزم را گنگ کرده است. آن‌قدر خوابیدم که خستگی روزهای قبل از تنم در برود. اما جانم ملول است؛ بی‌چاره است؛ از من دور است اما سنگینی مضاعفش درون من آبستن شده و استخوان می‌ترکاند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تمام تنم خسته است. گردن، شانه و دست‌ها. خوابم می‌آید. سرم از همه‌جا خسته‌تر است. سرم مملو از خستگی است، مثل توپ پر بادی که حتی برای یک سوراخ هم جایی نداشته باشد. سرم هواخور ندارد
تا به روی هوای بیرون بازش کنم هوایی بخورد و حالی‌به‌حالی شود. مثل اين‌که آن را خشکانده و کاه‌اندود و درمیان سرهای حیوان‌های دیگر در تالار یک شکارچی روزگار گذشته، نصب کرده باشند. سرِ شکار با صورت بی‌احساس و چشم‌های باز حیرت‌زده. سرم از سال‌ها پیش به‌جا مانده و برای همین آن‌قدر فرسوده است. مثل آدم‌کوکی شده‌ام از فرط تکرار و تکرار.

شرح حال به قلم شاهرخ مسکوب"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تنها چاره‌ی ما، انزواست. غمی از راه می‌رسد، به درونت نفوذ می‌کند و آنقدر از تو تغذیه خواهد کرد تا سیراب شود. باید درد را تحمل کرد، هرچقدر که باشد. آخرش اگر زنده مانده بودی تو را رها خواهد کرد تا وقتی دیگر که دوباره بازگردد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بخواب ای وارث اندوه و زخم‌های چرک کرده ، که فردا باید دوباره و سه‌باره و هزارباره ، خرد شدن استخوانت را زیر آوار انکار شدن‌ها حس کنی.
‏هنوز درون تو ، خرابه‌ای باقی مانده است که هموار نشده باشد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

توانی برای قدم برداشتن نیست؛ تمام انرژی‌ام را در قدم‌های قبلی خرج کرده‌ام، قدم‌هایی که حاصلی نداشت جز تشدید یاس و ناامیدی.
هربار که دست رو زانو میگذارم و یاعلی گویان برای بهتر شدن اوضاع بلند میشوم و قدم برمیدارم، طولی نمیکشد تا متوجه شوم که انگار هیچوقت قرار نبوده و نیست به مقصدی برسم و هربار خستگی راه در تنم می‌نشیند و به خستگی‌های قبلی اضافه می‌شود.
نمیدانم که باز هم میتوانم دست رو زانو بگذارم یا بزودی خستگی‌هایم تنها اجازه‌ی بغل کردن زانوهایم را می‌دهند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حاجی ما شدیم یه ترکیب سمی از درد و زخمِ عمیق. اومدیم بچگی کنیم گفتن بزرگ شدی، خجالت بکش خواستیم خجالتی که کشیدیم رو رنگ آمیزی کنیم، یه مداد‌سیاه دادن دستمون گفتن رنگ تعطیل! تستِ کنکور رو باید سیاه کنی.
وسط این همه سیاهی، قلب‌مون تندتر زد واسه یه نفر. خواستیم حرف بزنیم که دهانمون رو بوییدند که مبادا گفته باشیم " دوست دارم " اما موندیم پاش. بعد طرف گُه زد به احساس و اعتمادمون. سرگرم کار شدیم تا یادمون بره چی سَرمون اومده و شغل شریف سگ دو زدن رو انتخاب کردیم و پول جمع کردیم تاعقده‌هامون رو برطرف کنیم که قیمتِ عقده‌ها تا خدا رفت بالا. خواستیم پناه ببریم خونه اما دیدیم تا مریخ فاصله داریم باخانواده. رفتیم توی خودمون! حالا میپرسی چرا خُشک و پژمرده‌ای؟ جوونه نزدیم که اصلا! تا خواستیم سبزبشیم تبر زدن از ریشه.

علی سلطانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏تنهایی دیکتاتوری مستبد است که تو را از رنج های روابط انسانی نجات میدهد و زمانی که از وفاداری‌ات اطمینان حاصل کرد، حالا رنج‌های متفاوتی به تو تحمیل میکند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با چشمانی گود رفته نگاهش میکنم، باور این حقیقت برایم از هر چیزی سخت تر است. سعی در انکار دارم ،
اما لحن قاطع و جدیِ او مهر تاییدی برا این اتفاق است.
کاری از دستم بر نمی‌اید، چراغ های خانه را خاموش میکنم و سیگاری روشن کرده و پذیرای غم میشوم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏احساسم ، وجدانم ، افکارم و تمام اعضای محسوس و نامحسوسم ، مرا ملامت میکنند که هیچ ، حتی خودم همصدا با آنان خویشتن را ملامت میکنم. این دیگر چه جهنمیست؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

احساس می‌کنم مغز سرم داره می‌سوزه ؛ بعضی چیزها مثل گدازه‌ی داغه ، تو سرت که می‌افته ،
تا مغز استخون‌ت رو می‌سوزونه. الآنم نشستم
پای درس و یادگیری ، اما یک‌چیزی تو سرم هست که باعث می‌شه فیلم رو استاپ کنم ، چشمام رو ببندم و کف دستم رو روی تخم چشم چپم فشار بدم ؛ فقط این‌طوری دردش برام یکمی آروم می‌گیره.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‏نمیخواهم حرف بزنم ، وقتی میخواهم نمیتوانم ، وقتی میتوانم نمیدانم چه بگویم ، وقتی میدانم چه بگویم نمیدانم با که بگویم و زمانی که میدانم به چه کسی بگویم ، او کنارم نیست و یا حوصله‌ی شنیدنم را ندارد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...