رفتن به مطلب

ШHłTΞ ШФŁŦ

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    3040
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1

تمامی مطالب نوشته شده توسط ШHłTΞ ШФŁŦ

  1. اینشتین؛ نابغه‌ای که رفتار پرندگان را هم پیش‌بینی کرده بود پیدا شدن نامه‌ای دیگر از اینشتین، علاقه او به مطالعه جانوران را نشان می‌دهد. اینشتین نوشته است: «این مسئله قابل تصور است که بررسی رفتار پرندگان مهاجر و کبوتر‌های نامه‌بر، ممکن است روزی به درک برخی از فرایند‌های فیزیکی بینجامد که در حال حاضر ناشناخته‌اند.» جانوران و حشرات پرنده -که برخی از آن‌ها در مسیر‌های طولانی مهاجرت و پرواز می‌کنند- مسیر حرکت خود روی زمین را چگونه می‌یابند؟ این پرسش که هنوز هم مطرح است، موضوعی است که آلبرت اینشتین به آن علاقه‌مند بود و عقیده داشت فهم این که این جانوران چگونه مسیر خود را پیدا می‌کنند می‌تواند به کشف‌های بزرگ علمی بینجامد. علاقه اینشتین به مطالعه و بررسی حیوانات، با برملا شدن یک نامه کوتاه از او که پیش از این منتشر نشده بود، مشخص شده است؛ نامه‌ای که او به گلین دیویس، پژوهشگر رادار فرستاده بود. جودیت دیویس، بیوه گلین، این نامه را با محققان موسسه سلطنتی فناوری (RMIT) در ملبورن استرالیا به اشتراک گذاشته است. این تیم تحقیقاتی می‌گوید که کشف‌های دوران اخیر، «تأییدکننده افکار ۷۲ سال پیش اینشتین» هستند. آدریان دایر، استادیار موسسه سلطنتی فناوری ملبورن (RMIT)، که مطالعات مهمی در زمینه زنبور‌ها انجام داده، نویسنده سرپرست مقاله‌ای است که درباره نامه اینشتین نوشته شده است. دکتر دایر می‌گوید این نامه نشان می‌دهد اینشتین چگونه پیش‌بینی کرده بود که از مطالعه بر روی حیوانات ممکن است کشف‌های جدیدی حاصل شود. به گفته او، «هفت دهه پس از آن که اینشتین این مسئله را طرح کرد که از ادراک حسی حیوانات ممکن است یک فیزیک جدید خلق شود، ما کشفیاتی را شاهد هستیم که دانش ما درباره مسیریابی و اصول بنیادی فیزیک را به پیش می‌برد.» این نامه همچنین آشکار می‌کند که اینشتین با کارل فون فریش، برنده جایزه نوبل و محقق برجسته در زمینه حواس و ادراک زنبور‌ها و حیوانات، ملاقات داشته است. فون فریش در آوریل ۱۹۴۹ تحقیقات خود را در این زمینه منتشر کرد که زنبور‌های عسل چگونه با استفاده از الگو‌های قطبش نوری که در آسمان پراکنده می‌شوند، مسیر خود را به طور کارآمدتری پیدا می‌کنند. یک روز پس از آن که اینشتین در سخنرانی فون فریش شرکت کرد، این دو دانشمند یک جلسه خصوصی ترتیب دادند. هرچند که این جلسه به صورت رسمی ثبت نشده است، اما کشف نامه اخیر اینشتین، درکی از آنچه که ممکن است آن‌ها درباره‌اش صحبت کرده باشند به دست می‌دهد. اینشتین نوشته است: «این مسئله قابل تصور است که بررسی رفتار پرندگان مهاجر و کبوتر‌های نامه‌بر، ممکن است روزی به درک برخی از فرایند‌های فیزیکی بینجامد که در حال حاضر ناشناخته‌اند.» پروفسور اندرو گرینتری، فیزیکدان نظری در موسسه سلطنتی فناوری ملبورن (RMIT)، می‌گوید که اینشتین این را هم پیشنهاد کرده بود که انواع جدیدی از رفتار مشاهده شوند تا زنبور‌ها بتوانند فهم ما از فیزیک را گسترش دهند. پروفسور گرینتری می‌گوید: «با این نوشته او، به شکل قابل توجهی مشخص شد که اینشتین کشف‌های جدیدی را که ممکن بود از مطالعه بر روی رفتار حیوانات به دست آید، پیش‌بینی کرده بود.» از زمانی که اینشتین این نامه را ارسال کرد، مجموعه‌ای از تحقیقات برای یافتن سرنخ‌هایی در این زمینه که پرندگان مهاجر چگونه مسیر خود را طی هزاران کیلومتر پیدا می‌کنند تا مقصد دقیق خود را بیابند، آغاز شده است. پژوهش سال ۲۰۱۸ روی توکا‌ها با استفاده از فرستنده‌های رادیویی برای نخستین بار نشان داد که این پرندگان به عنوان راهنمای اصلی جهت‌یابی در هنگام پرواز، از نوعی حس مغناطیسی -شبیه به یک قطب‌نمای درونی- بهره می‌گیرند. یک نظریه برای توضیح منشا این حس مغناطیسی در پرندگان، بهره‌گیری آن‌ها از درهم تنیدگی و فرایند‌های تصادفی کوانتومی است؛ هر دوی این مفاهیم فیزیکی را اینشتین پیشنهاد داده است. این پژوهش در مجله علمی «کامپریتیو فیزیولوژی اِی» منتشر شده است. منبع: ایندیپندنت
  2. جان اف کندی قبل از ترور به ماموران امنیتی چه گفت؟ جذابیت شخصی آقای کندی و خواست او برای تماس مستقیم با مردم مشکل‌ساز بود. در واقع، او کمی پس از رسیدن به مقام ریاست‌جمهوری در سال ۱۹۶۱، رکورد سایر روسای جمهور را برای دیدار‌های خارج از کاخ سفید شکست. بنا به کتابی که به تازگی در مورد واقعه ترور جان اف کندی منتشر شده، رئیس جمهور متوفی ایالات متحده در روزی که ترور شد به ماموران سرویس مخفی گفته بود فاصله خود را با او حفظ کنند. کندی درروز ۱۸ نوامبر ۱۹۶۳ به فلوید بوُرینگ، مدیر ناظر بر عملیات سرویس مخفی آمریکا، می‌گوید ماموران محافظت از او باید در عوض حرکت روی تخته‌های ویژه‌ای که در کنار کاپوت اتومبیل حامل او نصب شده، او را با اتومبیل دیگری دنبال کنند تا «برای مردم بیشتر قابل دسترس به نظر برسد». کندی به فلوید گفته بوده که با نزدیک شدن انتخابات این (نوع حفاظت) «بیش از حد» بوده و به مردم «استنباط غلطی می‌دهد». تنها چهار روز بعد، این فاصله چند متری با اتومبیل حامل رئیس جمهور احتمالا باعث شده ماموران مخفی نتوانند جان او را نجات دهند. کتاب «شکست صفر: عروج و سقوط سرویس مخفی» به قلم کارول لِنینگ، داستان ترور رئیس‌جمهور کندی را از جنبه عملیات سرویس مخفی بررسی کرده و خاطرنشان می‌کند که چگونه بودجه ناکافی، محافظان خودسر، رقابت‌های سیاسی و فرهنگ قلدری، ماموران امنیتی را برای ماموریت‌های حیاتی آماده نکرده بوده است. جذابیت شخصی آقای کندی و خواست او برای تماس مستقیم با مردم مشکل‌ساز بود. در واقع، او کمی پس از رسیدن به مقام ریاست‌جمهوری در سال ۱۹۶۱، رکورد سایر روسای جمهور را برای دیدار‌های خارج از کاخ سفید شکست. خانم لنینگ می‌نویسد: «در پس پرده، ماموران مخفی کندی را فردی می‌دیدند که از خطر استقبال می‌کند. کندی در مورد امنیت شخصی‌اش بسیار بی‌احتیاط بود. حرکات او برخی از ماموران محافظش را نگران و برخی را خشمگین می‌کرد. از نظر حرفه‌ای (محافظت از او) دشوارترین ماموریتشان بود.» در نتیجه میل کندی برای خروج از کاخ سفید و تماس با مردم، ماموران امنیتی باید خود را با برنامه شلوغ او هماهنگ کرده و اغلب در ساعات شب بیدار بمانند. اما ظاهرا آقای کندی هرجا ممکن بود با تصور اینکه ماموران حفاظ‌تی‌اش کارایی ندارند آن‌ها را مرخص می‌کرد. در واقع جان اف کندی گفته بوده: «اگر کسی آنقدر دیوانه است که بخواهد رئیس‌جمهور ایالات متحده را به قتل برساند، می‌تواند این کار را انجام دهد. تنها چیزی که باید آمادگی آن را داشته باشد این است که جانش را برای رئیس‌جمهور فدا کند.» ظاهرا در آغاز آخرین تور آقای کندی و دیدار از فلوریدا و تگزاس در نوامبر ۱۹۶۳، سرویس مخفی آمریکا پس از ماه‌ها سفر‌های فشرده در سراسر کشور، خسته و گسسته شده بود. فرمان کندی دائر بر اینکه ماموران امنیتی باید با فاصله یک اتومبیل از او حرکت کنند احتمالا به قیمت جانش تمام شد. در روز۲۱ام نوامبر ماموران حفاظتی رئیس‌جمهور یک شیفت ۲۴ ساعته را تمام کرده و برخی از آن‌ها راهی باشگاه‌های شبانه شده بودند. این نشان می‌دهد که برخی از ماموران بین ساعت ۲:۴۵ دقیقه و ۵ صبح تنها چند ساعت خوابیده بوده‌اند. چند ساعت بعد، رئیس‌جمهور و ماموران حفاظتی‌اش در حال عبور از شهر دالاس بودند که فاجعه رخ داد. کلینت هیل، رئیس واحد حفاظتی بانوی اول (ژاکلین کندی)، در ماشین پشت اتومبیل حامل خانم و آقای کندی حرکت می‌کرد. به نظر می‌رسد هیل نخستین ماموری بود که متوجه شد به سوی رئیس‌جمهور شلیک شده است. لنینگ به نقل از هیل می‌نویسد: «می‌دانستم باید در عقب آن اتومبیل باشم.» لنینگ در ادامه می‌گوید: «بدن او می‌توانست نگذارد قاتل به روشنی نشانه‌گیری کند.» بیل گریِر، راننده اتومبیل حامل کندی، تصور کرده صدایی که شنیده ناشی از احتراق اگزوز یک موتورسیکلت بوده و سهوا از سرعت اتومبیل می‌کاهد. این شرایط هدف‌گیری را برای لی هاروی، قاتل کندی، آسان‌تر می‌کند. سومین گلوله به سر جان اف کندی اصابت می‌کند. خانم لنینگ می‌نویسد که در این لحظه کلینت هیل وارد عمل شده و با پریدن روی اتومبیل حامل کندی‌ها «بدنش را روی قسمت عقب اتومبیل پهن می‌کند تا سپر آن‌ها شود». او می‌افزاید: «آقای هیل برای نسل‌های ماموران حفاظتی پس از آن، قهرمانی است که روی یک اتومبیل در حال حرکت می‌جهد.» جان کندی از این واقعه مرگبار جان سالم به در نبرد و در ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳ درگذشت. منبع: ایندیپندنت
  3. کشف یک گرمابه باستانی رومی در اسپانیا باستان‌شناس داریو برنال گفت که این گرمابه‌ها برای کارگرانی که آنجا با تور ماهی‌گیری می‌کردند و در کارخانه‌های تولید نمک کار می‌کردند، امکان نظافت و سرگرمی فراهم می‌کرده است. زیر تپه‌های شنی ساحلی در اسپانیا، آثار یک گرمابه باستانی رومی در وضعیت بسیار خوب کشف شده است. این مجموعه در ناحیه‌ای با وسعت حدود دو و نیم هکتار نزدیک روستای کانیوس دِ مکا در منطقه جنوب اندلس واقع شده است. این گرمابه شامل چندین اتاق کامل با دیوار‌های تقریباً ۴ متری است با در‌ها و پنجره‌هایی که همگی در همان وضعیت باستانی خود حفظ شده‌اند. آثار گچ و سنگ مرمر قرمز، سفید و سیاه نیز کشف شده است که نشان از تزیینات فاخر و مجلل این گرمابه دارد. محققان دانشگاه کادیز که هدایت این حفاری باستان‌شناسی را بر عهده داشته‌اند، این یافته را «استثنایی» می‌خوانند و تخمین می‌زنند که قدمت آن به قرن پنجم میلادی برمی‌گردد. اکنون، با این کشف برداشت‌های مورخان درباره تاریخ این منطقه ممکن است کاملاً تغییر یابد: وجود چنین گرمابه بزرگی نشان از آن دارد که این منطقه ممکن است در امپراتوری روم اهمیتی بسیار بیشتر از آن داشته بوده باشد که محققان پیش از این می‌پنداشتند. باستان‌شناس داریو برنال گفت که این گرمابه‌ها برای کارگرانی که آنجا با تور ماهی‌گیری می‌کردند و در کارخانه‌های تولید نمک کار می‌کردند، امکان نظافت و سرگرمی فراهم می‌کرده است. این یافته بخشی از پروژه آرکوسترا دانشگاه کادیز است. محققان امیدوارند با این کشف باستان‌شناسی، اطلاعات بیشتری درباره محصولات غذایی تولید شده با ماهی و سس‌هایی که در این منطقه در دوران حضور رومی‌ها تولید می‌شده است، کسب کنند. در حین حفاری، باستان‌شناسان شماری سرامیک‌های قرون وسطایی را نیز در همان نزدیکی کشف کردند. همزمان، در کاوش دیگری که محققان دانشگاه کادیز در نزدیکی کیپ ترافالگار انجام داده‌اند، حداقل هفت استخر نمکی رومی که برای نگهداری مواد غذایی استفاده می‌شده، با عمق یک متر و سی سانت در سه و نیم متر پیدا شده است. برخی از بقایای مواد غذایی نگهداری شده در آن مکان نیز یافت شده است. علاوه بر آثار رومی، محققان همچنین یک مقبره دست نخورده ماقبل تاریخ نیز در سایت کیپ ترافالگار کشف کردند. به گفته دانشگاه کادیز، آن مقبره ۴۰۰۰ سال قدمت دارد و حاوی بقایای اجساد چندین نفر است. پاتریشیا دل پوزو، وزیر فرهنگ اندلس، گفت: «این کشف فوق‌العاده‌ای است.» او افزود که حفاری‌ها نشان می‌دهد که این منطقه «یک منطقه فوق‌العاده جذاب برای انواع تمدن‌ها بوده است و این ما را صاحب تاریخی باورنکردنی می‌کند.» منبع: ایندیپندنت
  4. ШHłTΞ ШФŁŦ

    حراج دست‌نوشته اینشتین

    حراج دست‌نوشته اینشتین انیشتین در نامه‌اش که روی سربرگ دانشگاه پرینستون نوشته شده و حراجی آرآر آن را به انگلیسی ترجمه کرده، به مخاطب خود گفته است: پرسش شما بدون هیچ گونه فضل‌فروشی و از طریق فرمول E=mc² قابل پاسخ دادن است. یک نامه به دستخط اینشتین که در آن معادله معروف E=mc² نوشته شده است، در یک حراجی در آمریکا به فروش رفت. حراجی «آرآر» مستقر در شهر بوستون روز جمعه ۲۱ مه (۳۱ اردیبهشت) اعلام کرد این نامه به قیمت بیش از ۱.۲ میلیون دلار (یک میلیون یورو) فروخته شده است. این قیمت حدوداً سه برابر بیشتر از قیمتی است که کارشناسان برای فروش نامه پیش‌بینی کرده بودند. کارشناسان مؤسسه فناوری کالیفرنیا و دانشگاه عبری بیت‌المقدس در اسرائیل می‌گویند در جهان به جز این نامه، تنها سه نمونه شناخته شده دیگر از دست‌نوشته‌های اینشتین حاوی فرمول معروف او وجود دارد. این نمونه چهارم که تنها نمونه موجود از نامه‌های دست‌نویس اینشتین در یک مجموعه خصوصی است، اخیراً رونمایی شده و حراجی آرآر انتظار داشت آن را به قیمت ۴۰۰ هزار دلار (۳۲۸ هزار و ۴۰۰ یورو) به فروش برساند. بابی لیوینگستون، معاون اجرایی حراجی آرآر معادله موجود در نامه اینشتین را «معروف‌ترین معادله جهان» خواند و گفت که نامه این فیزیکدان، مدرک مهمی از نظر هولوگرافی و فیزیک است. معادله معروف اینشتین یعنی انرژی برابر است با جرم ضرب در سرعت نور (در خلأ) به توان دو، نشان داد که زمان مطلق نیست و جرم و انرژی معادل هستند، دانش فیزیک را تغییر داد. نامه دست‌نویس یک صفحه‌ای اینشتین که به حراج گذاشته شد، به زبان آلمانی است و در تاریخ ۲۶ اکتبر ۱۹۴۶ خطاب به لودویک سیلبرشتاین، فیزیکدان آمریکایی-لهستانی نوشته شده است. سیلبرشتاین منتقد سرشناس اینشتین بود و برخی از نظریه‌های او را به چالش کشید. انیشتین در نامه‌اش که روی سربرگ دانشگاه پرینستون نوشته شده و حراجی آرآر آن را به انگلیسی ترجمه کرده، به مخاطب خود گفته است: «پرسش شما بدون هیچ گونه فضل‌فروشی و از طریق فرمول E=mc² قابل پاسخ دادن است.» این نامه بخشی از بایگانی شخصی سیلبرشتاین بود که توسط فرزندان وی فروخته شد. آرآر هویت خریدار را فاش نکرده و فقط گفته است که او یک مجموعه‌دار ناشناس است. حراج نامه روز ۱۳ مه (۲۳ اردیبهشت) آغاز شد و روز پنجشنبه به پایان رسید. منبع: یورو نیوز
  5. قتل‌عام تاریخی: چرا مهاجمان عصر حجر، اینقدر بی‌رحم بودند؟ تصویر منتشر شده در این مطالعه - که آن را موزه بریتانیا و مرکز ملی تحقیق‌های علمی فرانسه انجام داده است - برای نخستین‌بار نشان می‌دهد که دست‌کم در برخی از جنگ‌های عصر سنگ، بی‌رحمی و قساوت کور و بی‌هدفی وجود داشته است. یک پژوهش جدید باستان‌شناسی، ماهیت به شدت خشونت‌بار جنگ‌های عصر سنگ را روشن کرده است. تجزیه و تحلیل دقیق زخم‌ها و جراحت‌های به جا مانده از نبرد حدود بیست هزار سال پیش اعضای یک جامعه کوچک ساکن دره نیل مشخص کرده که جنگجویان دوره پیشاتاریخی، بی‌هدف به ساکنان حمله می‌کردند و زنان و کودکان را همان‌قدر زخمی می‌کردند و می‌کشتند که مردان بالغ را قتل‌عام و سلاخی می‌کردند. تنها تفاوت در این بود که به نظر می‌رسد آن‌ها معمولا کودکان را در مناطق تنگ و بسته و از فاصله نزدیک با چماق به قتل می‌رساندند و برای کشتن آن‌ها فقط از تیر و نیزه استفاده نمی‌کردند. تصویر منتشر شده در این مطالعه - که آن را موزه بریتانیا و مرکز ملی تحقیق‌های علمی فرانسه انجام داده است - برای نخستین‌بار نشان می‌دهد که دست‌کم در برخی از جنگ‌های عصر سنگ، بی‌رحمی و قساوت کور و بی‌هدفی وجود داشته است. این بررسی، تا جایی که به این جمعیت مورد مطالعه [یعنی جامعه کوچک ساکن دره نیل در بیست هزار سال پیش]مربوط می‌شود، نشان می‌دهد که جنگ‌های با آرایش نظامی معمولا رخ نمی‌داده است. در عوض، به نظر می‌رسد که وقایع اینچنینی به دفعات و در مقیاس‌های کوچک اتفاق افتاده است و در آن گروه‌های خانوادگی هدف حمله قرار می‌گرفتند. این حملات، گاهی با سطحی از درنده‌خویی و وحشی‌گری و بی‌رحمی انجام می‌شده که از حد معمول خشونت (که فقط برای قتل لازم است) فراتر می‌رفته است. چند قربانی بین ۱۰ تا ۲۰ جراحت بهبودنیافته از نیزه و تیر پیکان در خود داشتند - و هر کدام دست‌کم یک‌بار هدف حملات دیوانه‌وار و حشیانه بوده‌اند. برای مثال، یک زن نوزده زخم بهبودنیافته در ناحیه ران و باسن، بازو و شانه و سر خود داشت. یک مرد نیز زخم‌های کاری و جدی بهبودنیافته در فک پایینی، ران و بازو و ساعد خود داشت. دانشمندان در هشت مورد، تکه‌هایی از سرنیزه ساخته شده از سنگ چخماق را که هنوز در استخوان قربانیان وجود داشت پیدا کردند و در بیست‌و‌هشت مورد، مواد سرنیزه‌های ساخته شده از سنگ چخماق را یافتند که در استخوان‌های بدن قربانیان فرو نرفته بود. (این موضوع بیانگر این است که این زخم‌ها در ماهیچه‌ها و اعضای بدن، به دفعات و زیاد اتفاق افتاده است.) در حفره‌های بدن هفت نفر، بیشتر از پنج مورد از مواد سنگی سرنیزه‌ها کشف شده است. دانشمندان در یک مطالعه جامع و فراگیر در هشت سال گذشته، شصت و یک پیکر از گورستان پیشاتاریخی به نام «جبل صحابه» در شمال سودان را که در ابتدا در دهه شصت میلادی حفاری شده بود، با استفاده از میکروسکوپ، با جزییات زیاد مورد بررسی قرار دادند. ۴۱ درصد از این شصت و یک نفر، در بقایای استخوان خود آسیب‌های ناشی از تیر پیکان و نیزه را نشان می‌دادند. ۲۱ درصد دیگر با چماق یا سلاح‌های غیرتیز کشته شده بودند. در اغلب موارد، تقریبا نیمی از زخم‌های ناشی از ضربه در آن‌ها بهبود یافته بود. این موضوع نشان می‌دهد که این افراد در چندین نوبت مورد حمله قرار گرفته‌اند - به طور میانگین، شاید چند بار در سال. علامت و رد به جا مانده از ضربات نیزه و تیر (پیکان) به طور قطعی، تنها بخشی از حملاتی را نشان می‌دهند که قربانیان در معرض آن قرار گرفته‌اند، زیرا در حدود یک سوم از استخوان‌های هر فرد مورد بررسی قرار نگرفته است. آن‌ها جان به در نبرده بودند چرا که بسیاری از جراحات وارده در جنگ بیشتر به گوشت و ماهیچه و اندام‌ها وارد می‌شود تا استخوان‌ها (و از این رو این زخم‌ها تا حد زیادی قابل شناسایی و بررسی نبودند). خشونت و بی‌رحمی که به این خانواده‌ها وارد شد، کور و بی‌هدف [و بدون فرق گذاشتن بین زن و کودک و مرد]بود. شواهد روشنی وجود دارد که دست‌کم نیمی از کودکان این گورستان (غالبا بار‌ها و بارها) مورد حمله قرار گرفته‌اند. دست‌کم ۱۹ نفر از ۴۳ بزرگسال گورستان جبل صحابه با نیزه و تیر تیز پیکان هدف حمله قرار گرفته بودند ـ اغلب آن‌ها در چند مورد مختلف. یازده تن دیگر نیز با سلاح‌های دستی غیرتیز، کشته یا زخمی شده بودند. تنها گروه نسبتا غایب در این گورستان نوجوانان بودند. از نظر جنسیتی به نظر می‌رسد که دشمنان مهاجم، زنان و مردان را به طور یکسان از بی‌رحمی مورد حمله قرار داده‌اند. به استثناء کودکان (که اغلب با سلاح‌های غیرتیز کشته شده بودند - احتمالا با چکش‌های سنگی یا چماق‌های چوبی یا استخوانی)، اغلب حملات با استفاده از نیزه و تیر و کمان و از فاصله دور انجام شده بود. به نظر می‌رسد که تیر [تیر و کمان]غالب بوده و فراوانی بیشتری داشته است و زمانی که به صورت مستقیم (و نه مورب و مایل) آسیب استخوانی ایجاد کرده، اغلب فرورفتگی‌هایی قابل توجه ایجاد کرده است (گاهی چند سانتی‌متر، که بیانگر سرعت بسیار بالای برخورد و اصابت آن است). به طور یقین از حدود ۵۰ هزار سال پیش در آفریقا از تیر و کمان استفاده می‌شده است و همچنین بیش از ۲۰ هزار سال است که تیر و کمان در آسیا مورد استفاده قرار گرفته است. تیر‌ها و نیزه‌های به کار گرفته شده در حملات دره نیل بسیار پیچیده بودند و با این هدف طراحی شده بودند که بیشتر میزان خونریزی [و آسیب]را در پی داشته باشند. بالا بودن سطح خشونت و بی‌رحمی در جبل صحابه ممکن است به دلیل تغییرات اقلیمی در آن زمان رخ داده باشد که در واقع موجب افزایش رقابت بین گروه‌های اجتماعی مختلف شده بود. نواحی داخلی دره نیل، مدام خشک‌تر و خشک‌تر می‌شد، در دسترس بودن طبیعت جنگلی کاهش می‌یافت و سطح آب نیل مدام نامنظم‌تر و غیرقابل پیش‌بینی‌تر می‌شد و گاهی با وقوع سیلاب‌های عظیم عملا همه پوشش گیاهی از بین می‌رفت. دکتر دنیل آنتونی، سرپرست بخش مصر و سودان موزه بریتانیا و مسئول موزه زیست باستان‌شناسی، می‌گوید: «اینک مشخص شده که جبل صحابه قدیمی‌ترین گورستان در دره نیل است و یکی از نخستین مناطقی در جهان است که در آن خشونت گسترده‌ای بین افراد رخ داده است. رقابت بر سر منابع بر اثر تغییرات اقلیمی به احتمال زیاد مسئول بروز این مناقشه‌ها و نبرد‌های دائمی بوده است.» دکتر ایزابل کریوکر از مرکز ملی تحقیق‌های علمی فرانسه و پژوهشگر سرپرست این پروژه می‌گوید: «صدمات و جراحت‌های بهبود یافته و بهبود نیافته در اثر تیر و کمان‌ها، نیزه‌ها و سایر سلاح‌ها، صرف نظر از سن یا جنسیت، در میان حدود دو سوم از پیکر شصت و یک نفر شامل جوان و کودک در این محوطه باستان‌شناسی پیدا شده است.» اگرچه که اغلب جزییات این مطالعه روی قربانیان، طی چند سال گذشته انجام شده (و امروز فقط منتشر شده است)، این کار علمی بدون حفاری اولیه در محوطه باستان‌شناسی (که یونسکو پیش از ساخت سد «اسوان» و آبگرفتگی بعدی محوطه حفاری در اثر طغیان دریاچه ناصر در دهه شصت میلادی سفارش آن را داده بود) ممکن نمی‌شد. امروزه دسترسی به محوطه حفاری گورستان عصر سنگی ممکن نیست -، زیرا این محوطه در کف یک دریاچه بزرگ واقع شده است. قدمت دقیق گورستان جبل صحابه مشخص نیست، اما آزمایش‌ها نشان می‌دهند که اسکلت‌ها بین ۱۳۰۰،۴۰۰ سال پیش تا ۲۰ هزار سال پیش و احتمالا در بازه زمانی نزدیکتر به بیست هزار سال پیش در آنجا دفن شده‌اند. با این حال، به نظر می‌رسد که خود گورستان فقط در دو یا سه نسل استفاده شده است. این پژوهش جدید از این جهت اهمیت دارد که سطح غیرقابل انتظاری از خشونت شدید را آشکار می‌کند که دست‌کم در برخی شرایط در عصر سنگ بروز می‌کرده است. این پژوهش نشان می‌دهد که احتمالا قوانین و سنت‌ها و تابو‌هایی در خصوص مناقشات بین جوامع، حاکم نبوده است و به نوبه خود نشان می‌دهد که دست‌کم در مورد رفتار با اعضای سایر گروه‌های اجتماعی، هیچ ارزش اخلاقی وجود نداشته است. این میزان شدید خشونت (که بیش از میزان خشونتی است که صرفا برای کشتن کسی اعمال می‌شود) همچنین شواهدی درباره میزان حس تنفر افراد یک گروه اجتماعی نسبت به سایر افراد و کشتار بی‌رحمانه کودکان نشان می‌دهد که مهاجمان بیش از آنکه قصد شکست دادن یک گروه را داشته باشند، در پی نابودی آن‌ها بوده‌اند. این پژوهش جدید درباره اسکلت‌های جبل صحابه (۲۷ مه) در مجله علمی «نیچر ساینتیفیک ریپورتز» منتشر شده است.
  6. ۱۲ نسل‌کشی؛ ۱۲۷ میلیون قربانی این یک لطیفه تلخ، اما واقعی است؛ کشور‌هایی که امروز مدعی حفاظت از حقوق بشر هستند، بزرگ‎ترین پرونده‌های نسل‌کشی تاریخ بشری را در کارنامه خود دارند و خیلی وقت‌ها به روی مبارک هم نمی‌آورند! پرونده‌ها عموماً قدیمی هم نیستند؛ یعنی زمانی تشکیل شده‌اند که غربی‌ها از سرزمین‌های خودشان، با عنوان‌های پرطمطراقی مانند «مهد آزادی»، «مهد دموکراسی» و ... یاد می‌کردند و نظام حاکم بر آن‌ها را، کامل‌ترین نمونه حکمرانی که می‌تواند خوشبختی بشر را تأمین کند یا به قول «فرانسیس فوکویاما»، پایان تاریخ بشر را رقم بزند، می‌دانستند. طی چند هفته اخیر و بعد از سال‌ها اعتراض و تعقیب قضایی، سرانجام دو کشور آلمان و فرانسه، مسئولیت خود را در نسل‌کشی‌هایی که در آفریقا مرتکب شده بودند، پذیرفتند؛ آلمانی‌ها قبول کردند که در نامیبیا، هزاران مرد، زن و کودک را از بین برده‌اند. فرانسوی‌ها نیز، پذیرفته‌اند که در جریان نسل‌کشی رواندا، با حمایت از قاتلان، نقشی مستقیم در کشتار صد‌ها هزار انسان ایفا کرده‌اند. طبق بند دوم بیانیه سازمان ملل متحد، در سال ۱۹۴۸ م، درباره «جلوگیری و مجازات جرم نسل‌کشی»، «هرگونه اقدام به نابودی کل یک گروه نژادی، ملی، مذهبی، مانند کشتار جمعی یک گروه خاص، ایجاد لطمات روانی و جسمانی بر یک گروه ویژه، ضربه زدن تعمدی به افراد یک گروه خاص، تحمیل معیار‌هایی برای جلوگیری از تولد فرزندان آن‎ها یا جابه‌جایی اجباری فرزندان این گروه‌ها، طرح‌ریزی برای آسیب رساندن به گروهی خاص و... همه از مصداق‌های بارز نسل‌کشی هستند.» هرچند این تعریف جامع نیست، اما اگر آن را به عنوان یک تعریف قابل قبول بین‌المللی بپذیریم، آن‎وقت غربی‌ها در این تعریف چه جایگاه بالایی پیدا خواهند کرد! به بهانه اعترافات اخیر فرانسه و آلمان به ایفای نقش در نسل‌کشی‌های نامیبیا و رواندا، ۱۲ نمونه از این وحشی‌گری‌ها را که طی چهار سده اخیر روی داده‌است، با هم مرور می‌کنیم؛ هر چند که این‌ها فقط مشهورترین موارد هستند و به هیچ وجه، حتی بخش کوچکی از حجم بزرگ جنایات غربی‌ها علیه جامعه بشری را شامل نمی‌شوند؛ یک حساب سرانگشتی، تنها در همین ۱۲ نسل‌کشی، خبر از قربانی شدن بیش از ۱۲۷ میلیون انسان می‌دهد. آمریکا؛ کشتار ۶۰ میلیونی سرخ‌پوست‌ها نسل‌کشی توسط سفیدپوستان آمریکایی، یک رویداد شناخته ‎شده جهانی است که حتی در سینمای غرب هم، بازخوردی گسترده دارد. طبق گزارش روژه گارودی در کتاب «تاریخ یک ارتداد»، آمریکایی‌های سفیدپوست، بین سال‌های ۱۷۰۰ تا ۱۹۰۰ میلادی به شکلی هدفمند، بیش از ۶۰ میلیون سرخ‌پوست بومی آمریکا را برای تصاحب زمین‌های آن‌ها از بین بردند. آمریکایی‌ها در بخش مربوط به نسل‌کشی سیاه‌پوستان نیز، فعال بوده‌اند؛ آن‌ها رقم سنگین ۴۰ میلیون سیاه‌پوست را طی ۳۰۰ سال، به عنوان آمار مقتولانشان یدک می‌کشند. کانادا؛ ذبح کودکان به بهانه گسترش تمدن طی چند روز اخیر، کشف بقایای جسد ۲۱۵ کودک در بریتیش کلمبیای کانادا، آن هم در یک مؤسسه آموزشی که برای تربیت کودکان بومی تأسیس شده‌بود، دنیا را تکان داد. طی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، سفیدپوستان کانادایی به بهانه متمدن‌کردن کودکان سرخ‌پوستان بومی، آن‌ها را از والدینشان جدا کردند و در چنین مؤسسه‌هایی نگه داشتند؛ ارقام بسیار وحشتناک هستند؛ برآورد آمار اطفال نگون‌بختی که سر از چنین مراکزی درآوردند، به میلیون‌ها نفر می‌رسد؛ هر چند که منابع دولتی کانادا از رقم ۱۵۰ هزار نفر صحبت می‌کنند. بلژیک؛ فقط ۱۵ میلیون قربانی! بلژیک در بین دولت‌های استعماری اروپا، خیلی حائز اهمیت نبود، اما این کمبود به آن معنا نیست که از قافله نسل‌کشی عقب مانده باشد. لئوپلد دوم، پادشاه این کشور، طبق کنفرانس برلین، در سال ۱۸۸۴ م، منطقه کنگو در آفریقا را به عنوان مستعمره به دست آورد. هموطنان هرکول پوآرو، وقتی به کنگو رسیدند، برای واداشتن سیاه‌پوستان به کار، دست و پا قطع می‌کردند و گردن می‌زدند؛ این کار، به زعم بلژیکی‌ها، برای رام کردن بومی‌های آفریقایی لازم و ضروری بود؛ آمار‌ها از کشته شدن ۱۵ میلیون انسان در این نسل‌کشی خبر می‌دهد. آلمان؛ کشتار در صحرای کالاهاری آلمانی‌ها اواخر قرن نوزدهم به جرگه کشور‌های استعمارگر پیوستند و کامرون در آفریقا را به دست آوردند؛ نسل‌کشی در کامرون و کشتار مردم این کشور، یکی از تلخ‌ترین فجایع انسانی در تاریخ قاره سیاه است. آلمانی‌ها در سال ۱۹۰۴ توانستند بخش‌هایی از نامیبیا را با عنوان «آفریقای جنوب غربی آلمان» به‎دست آورند؛ همین‌جا بود که به جان بومی‌ها افتادند و به زور، آن‌ها را به صحرای مهیب کالاهاری راندند؛ در جریان این جابه‌جایی اجباری و خشونت‌آمیز، ۶۵ هزار بومی جان خود را از دست دادند. /files/fa/news/1400/3/10/386112_585.jpg فرانسه؛ ساطوری شدن به نام آزادی! فرانسه کارنامه سیاهی در نسل‌کشی دارد و در این مجموعه، به دو مورد آن اشاره کرده‌ایم. فرانسوی‌ها سال‌ها کشور رواندا را به عنوان مستعمره در اختیار داشتند و بعد از ترک این کشور، با حمایت معنوی و تسلیحاتی از قوم هوتو، زمینه قتل‌عام گسترده اقلیت توتسی را فراهم کردند. در جریان این نسل‌کشی که در سال ۱۹۹۴ م و با هدف حذف قومیت توتسی اتفاق افتاد، ۸۰۰ هزار نفر، عموماً با استفاده از ساطور، کشته شدند. دولت رواندا این آمار را بیشتر می‌داند و معتقد است بیش از یک‎میلیون نفر در جریان این نسل‌کشی نابود شده‌اند. هلند؛ زهر چشم گرفتن با نسل‌کشی هلند یکی از نخستین کشور‌هایی بود که در مسیر استعمار قدم گذاشت. هلندی‌ها در جنوب غربی آسیا، مناطقی را به دست آوردند که بخش‌های مهمی از اندونزی امروزی نیز، جزوی از آن‎ها بود. در سال ۱۷۴۰ م، در جریان نسل‌کشی هلندی‌ها در اندونزی، فقط در شهر جاکارتا، ۲۰ هزار مرد، زن و کودک قتل‌عام شدند. ۲۰۷ سال بعد و درست دو سال بعد از اعلام استقلال اندونزی در ۱۹۴۵ م، هلندی‌ها که حاضر به ترک اندونزی نبودند، برای زهر چشم گرفتن، ۳۴۱ نفر ساکن روستای «راواگدی» را قتل‎ عام کردند. انگلیس؛ جنایت در استرالیا انگلیسی‌ها پس از به اصطلاح کشف استرالیا، مهاجرت به آن را محدود کردند تا زمین‌های بیشتری در اختیار داشته‌باشند. در سال ۱۷۸۸ م، جمعیت بومیان استرالیایی حدود ۷۵۰ هزار نفر بود که در اراضی اجدادی خود روزگار می‌گذراندند. اما سیاست انگلیس مبنی بر یکدست‎کردن استرالیا، باعث شد تا سال ۱۹۱۱، طی ۱۲۳ سال، جمعیت بومیان استرالیایی به ۳۰ هزار نفر کاهش یابد و همین تعداد اندک نیز، در اردوگاه‌ها و زیرنظر انگلیسی‌ها زندگی می‌کردند و از هر نوع امکانات اولیه برای حیات بی‌بهره بودند. ایتالیا؛ نسل کشی در صحرای بزرگ ایتالیا، پس از یکپارچه شدن در اواخر قرن نوزدهم، نشان داد که همچون دیگر کشور‌های اروپایی خوی استعمارگری دارد؛ ایتالیایی‌ها به حبشه و لیبی در آفریقا حمله کردند. در لیبی این تهاجم با مقاومت جدی مردم به رهبری عمر مختار روبه‌رو شد. ارتش ایتالیا به فرماندهی ژنرال گراتزیانی و در راستای محو جمعیت هوادار عمر مختار، ۵۷۰ هزار لیبیایی را در اردوگاه‌های مستقر در اطراف طرابلس زندانی کرد. گرسنگی، بیماری و آزار هدفمندی که ایتالیایی‌ها نسبت به مردم لیبی اعمال می‌کردند، به مرگ بیش از ۳۰۰ هزار نفر انجامید. فرانسه؛ موش‌های آزمایشگاهی اتمی استعمار الجزایر توسط فرانسوی‌ها، در قرن نوزدهم اتفاق افتاد، آن‌ها تا همین اواخر، جمجمه مبارزان الجزایری را به عنوان یادگاری در موزه نگه می‌داشتند! فرانسوی‌ها با شنیع‌ترین و فجیع‌ترین شکل ممکن، ۴۴۵ هزار نفر از مردم این کشور را به صورت هدفمند کشتند تا مانع از گسترش انقلاب شوند؛ اما این کار فایده‌ای نداشت. بعد‌ها فرانسه رقم کشتار را تا حدود ۷۰ هزار نفر پذیرفت. استعمارگران از مردم این کشور در آزمایش سلاح‌های میکروبی و شیمیایی هم استفاده کردند؛ ۳۸ هزار الجزایری، قربانی این آزمایش‌ها شدند. انگلیس؛ ۸ میلیون قربانی در ایران در جریان سال‌های ابتدایی جنگ جهانی اول، بین سال‌های ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۶ ش، بیش از هشت میلیون ایرانی، قربانی سیاست‌های منطقه‌ای انگلیس شدند. بریتانیا با محدود کردن ورود غلات به ایران، به دنبال خالی کردن کشور از فضایی بود که رقبایش مانند آلمان، به دنبال استفاده از آن بودند. انگلیسی‌ها حتی مانع از جابه‌جایی غلات میان شهر‌های مختلف ایران می‌شدند. با این روش وحشیانه، جمعیت ایران در سال ۱۲۹۸ ش، نسبت به چهار سال قبل از آن، به نصف کاهش یافت و از ۱۶ به هشت میلیون نفر رسید. اسپانیا؛ آدم‌کشی بدون مرز! اسپانیایی‌ها دقیقاً از زمان ورود به قاره آمریکا، نسل‌کشی را آغاز کردند؛ این نسل‌کشی به دو بهانه انجام می‌شد؛ تصرف زمین‌ها و استفاده از نیروی کار ارزان بومی. گزارش‌های لئونارد، کشیشی که همراه اسپانیایی‌ها، در سال ۱۶۰۲ م به دومینیکن رفته‌بود، تکان‎دهنده‌است؛ تنها ظرف سه دهه، جمعیت یکی از قبایل بومی دومینیکن که اکثریت ساکنان این جزایر را شامل می‌شد، از ۳۰۰ هزار نفر، به سه هزار نفر رسید و در نهایت منقرض شد. اسپانیایی‌ها در دیگر نقاط آمریکای لاتین نیز، چنین رویکردی داشتند. پرتغال؛ نسل کشی در آمازون گزارش‌های مربوط به نسل‌کشی پرتغالی‌ها در برزیل که طی چند قرن به عنوان مستعمره، مورد چپاول آن‎ها قرار می‌گرفت، مختلف، اما ناشناخته‌است. شاید ندانید که پرتغالی‌ها برای عقب راندن بومیان، دست به کشتار‌های وسیع و برده‌گیری‌های وحشیانه می‌زدند. آن‌گونه که جمعیت بومیان این منطقه که روزگاری از چند میلیون نفر تجاوز می‌کرد، در سال ۱۹۹۷ م، ۳۰ هزار نفر گزارش شد. بخش مهمی از این بومیان، از دست پرتغالی‌ها گریختند و به جنگل‌های تاریک آمازون پناه بردند؛ این بومیان بعد‌ها دوباره کشف شدند!
  7. عمل‌های زیبایی در جهان باستان اولین مورد شناخته‌شده ترمیم شکاف مادرزاد کام و لب را پزشکان چینی در قرن چهارم قبل از میلاد انجام دادند. مصری‌های باستان علاوه بر عمل بینی، از اندام‌های مصنوعی هم استفاده می‌کردند. در سال ۲۰۰۰، یک مومیایی کشف شد که انگشت پایش مصنوعی بود‌ این روز‌ها جراحی پلاستیک فارغ از نتیجه، مترادف است با جست‌و‌جوی زیبایی و جوانی، هرچند تا قرن‌ها فقط بنا بر ضرورت پزشکی انجام می‌شد و شواهد حاکی از آن است که سابقه جراحی ترمیمی به دوران باستان می‌رسد. قدیمی‌ترین موارد شناخته‌شده در یک متن پزشکی مصر باستان موسوم به «پاپیروس ادوین اسمیت» آمده و نامش برگرفته از مصرشناس آمریکایی است که آن را در سال ۱۸۶۲ خرید. این متن حاوی موارد بررسی جراحت‌ها و تشخیص‌های پزشکی است و نشان می‌دهد مصری‌ها چگونه زخم‌ها و شکستگی‌ها را درمان می‌کردند. در این پاپیروس توضیح داده شده است برای جراحت‌های بینی، ابتدا بینی را در وضعیت موردنظر قرار می‌دادند و بعد با استفاده از تخته شکسته‌بندی، پارچه زخم‌بندی، پنبه و فتیله، آن را در محل ثابت می‌کردند. مصری‌های باستان از اندام‌های مصنوعی هم استفاده می‌کردند. در سال ۲۰۰۰، یک مومیایی کشف شد که یک انگشت پایش مصنوعی بود و شاید برای کمک به راه رفتن این زن تعبیه شده بود. جاستین یوسف، جراح در بیمارستان رویال پرینس آلفرد در سیدنی، در پژوهشی به تاریخچه این نوع عمل‌های جراحی پرداخته است و به هند اشاره می‌کند. در قرن ششم قبل از میلاد، پزشکان هندی عمل‌هایی می‌کردند که به جراحی‌های زیبایی بینی امروز بی‌شباهت نبود. سوشروتا، پزشک هندی که گاهی پدر جراحی پلاستیک نامیده می‌شود، در کتاب «سوشروتا سامهیتا» شیوه‌ای پیشرفته برای پیوند پوست را شرح می‌دهد. در هند نیز عمل ترمیم بینی انجام می‌شد، اما به گفته یوسف، انگیزه بیمار، به تعبیری، برای زیبایی بود. جاستین یوسف در مصاحبه با سی‌ان‌ان به مجازات در هند باستان اشاره می‌کند که برای تنبیه زنا یا هرگونه عمل خلاف قانون، بینی مجرم را می‌بریدند. این مجازات شرم در اجتماع را به دنبال داشت و مردم از نبودِ بینی بلافاصله متوجه می‌شدند که فرد عمل خلافی انجام داده است. سوشروتا با استفاده از پوست سایر قسمت‌های بدن، احتمالا گونه یا پیشانی، برای بیمار بینی جدید درست می‌کرد. اما این‌گونه عمل‌ها به مصر و هند باستان محدود نبود. اولین مورد شناخته‌شده ترمیم شکاف مادرزاد کام و لب را پزشکان چینی در قرن چهارم قبل از میلاد انجام دادند. در روم باستان نیز الوس کورنلیوس سلسوس، دانشنامه‌نویس، روشی را شرح داده بود که پوست اضافه دور چشم بیمار برداشته می‌شد، عملی که امروزه بلفاروپلاستی یا جوان‌سازی پلک نامیده می‌شود. پیشرفت در این حوزه در قرن‌های بعد کند بود تا این‌که طرح نظریه میکروبی بیماری‌ها و ساخت داروی بیهوشی در قرن ۱۹ میلادی، این حوزه را نیز مانند سایر حوزه‌های پزشکی متحول کرد. اما عامل دیگری که پیشرفت در حوزه جراحی پلاستیک را سرعت بخشید جنگ بود. در جنگ جهانی اول، شمار زیاد آسیب‌های صورت به پزشکان امکان داد شیوه‌های جدید را آزمایش کنند. اما به‌رغم پیشرفت چشمگیر در پیوند پوست و استخوان، بازسازی صورت و شیوه‌های بخیه، استفاده از جراحی برای بهبود ظاهر همچنان رایج نبود. در دوره بین دو جنگ جهانی اول و دوم، استاندارد‌ها پیشرفت کرد و اولین تلاش‌ها برای عمل تغییر جنسیت صورت گرفت. به نوشته، دکتر ریچارد ال. دالسکی در مقاله‌ای در نشریه آمریکایی جراحی زیبایی در سال ۱۹۹۹، در دهه ۱۹۳۰ تعدادی جراحی بینی و سینه انجام شد، اما بیشتر جراحان پلاستیک می‌خواستند «جدی گرفته شوند» و از آنچه عمل‌های «سبکسرانه» تصور می‌شد اجتناب می‌کردند. دوره پس از جنگ جهانی دوم شاهد تحول این حوزه بود و پیشرفت فناوری، کاهش خطر و افزایش درآمد در رشد محبوبیت جراحی پلاستیک نقشی اساسی داشت. تا دهه ۱۹۶۰، بسیاری از عمل‌های زیبایی رایج امروز معمول شد، از عمل افزایش حجم پستان گرفته تا عمل بینی و تغییر صورت. به‌عنوان مثال، تزریق بوتاکس ابتدا برای درمان دوبینی و انحراف چشم در اواخر دهه ۱۹۶۰ و دهه ۱۹۷۰ آغاز شد و بعد در سال ۲۰۰۲، کاربرد آن برای رفع چروک و خطوط پوست به تایید اداره غذا و داروی آمریکا رسید. دهه ۱۹۹۰، دوره شکوفایی جراحی پلاستیک بود و در آمریکا تعداد عمل‌ها ده برابر افزایش یافت. بر اساس داده‌های انجمن جراحی پلاستیک (ASPS)، سال گذشته، فقط در آمریکا، ۱۵.۶ میلیون عمل زیبایی انجام شده است. هرچند در پی همه‌گیری کووید‌ـ‌۱۹، این رقم در مقایسه با سال ۲۰۱۹، کاهشی ۱۵ درصدی داشته است.
  8. ШHłTΞ ШФŁŦ

    تاریخِ تفتیش عقاید

    تاریخِ تفتیش عقاید رهبران دستگاه تفتیش عقاید، برای ترساندن کسانی که گمان می‌کردند از آموزه‌های رسمی کاتولیک منحرف شده‌اند، به مجازات‌های شدید، حتی اعدام از طریق سوزاندن، متوسل شدند. تفتیش عقاید اولین‌بار در فرانسه پا گرفت، اما این اسپانیایی‌ها بودند که آن را تقویت کردند و توسعه دادند. قرن شانزدهم اوج فعالیت و حتی قدرت‌نمایی دستگاه تفتیش عقاید بود و حوزه کار آن به مستعمرات اسپانیا هم رسید. مثلا سال ۱۵۳۶ در چنین روزی، نخستین دادگاه تفتیش عقاید در مکزیک شروع به کار کرد تا «گوسفندان آواره را به آغل کلیسا» بازگرداند. تفتیش عقاید را معمولا با شکنجه‌های سخت و بازجویی‌ها و دادگاه‌هایش می‌شناسیم، اما چنانکه دبورا بکراش (در کتاب «تفتیش عقاید») می‌گوید مساله فراتر از این بود و ایجاد و تداوم کار چنین دستگاهی، در واقع جلوه‌ای از تمامیت‌خواهی کلیسا در آن دوران محسوب می‌شد؛ «تفتیش عقاید عبارت بود از هیات‌های داوری بسیار مجهز که کلیسای کاتولیک می‌کوشید از طریق آن‌ها به یکپارچگی اندیشه و عمل دینی دست یابد و آن را حفظ کند. برای این منظور، کلیسا به کارگزاران خود که ماموران تفتیش عقاید نامیده می‌شدند، اختیار داد که کسانی را که ممکن بود اعتقادات یا اعمال‌شان مغایر آموزه‌های کلیسا باشد بیابند.» کلیسا تقریبا در سراسر قرون وسطی - چه از حیث اثرگذاری و چه از حیث وسعت تشکیلات و فراگیری - مهم‌ترین نهاد اروپایی بود و می‌گویند اکثریت مطلق ساکنان این قاره از همان بدو تولد، خواه ناخواه یکی از اعضای آن به شمار می‌رفتند. اما همین تشکیلات قوی و گسترده، کوچک‌ترین دگراندیشی یا حتی شک و تردید‌های مردم عادی را تحمل نمی‌کرد. اتفاقا هر قدر بزرگ‌تر می‌شد، مخالفت‌ها و انتقادات را کمتر تحمل می‌کرد. از این‌رو دادگاه‌های تفتیش عقاید عملا ابزاری بود برای مقابله با همه کسانی که بی‌چون و چرا، قدرت پاپ را نمی‌پذیرفتند. «پاپ‌ها متوجه این نکته بودند که شک کردن در آموزه‌های کاتولیکی قدرت سیاسی چشمگیر کلیسا را زایل خواهد کرد. به هر قیمتی که شده باید تهدید‌هایی که متوجه قدرت سیاسی و معنوی کلیسا بود حذف یا خنثی می‌شد.» هدف این دستگاه که قدرت و نفوذش مستقیم از خود پاپ نشأت می‌گرفت این بود که جلوی نشر هر تفسیری از دین، متفاوت با تفسیر رسمی را بگیرد و - به زعم عاملانش - مانع لغزش‌های اخلاقی و ایمانی مسیحیان شود. از نظر آن‌ها هر برداشتی از آموزه‌های دینی که در چارچوب برداشت رسمی جای نمی‌گرفت نوعی از بدعت و انحراف بود و باید اصلاح یا محو می‌شد. ابتدا قرار بود دستگاه تفتیش عقاید، وظیفه خود را از طریق اقناع فکری انجام دهد، اما «رهبران دستگاه تفتیش عقاید، برای ترساندن کسانی که گمان می‌کردند از آموزه‌های رسمی کاتولیک منحرف شده‌اند، به مجازات‌های شدید، حتی اعدام از طریق سوزاندن، متوسل شدند.» مثلا ژاندارک را در یکی از همین دادگاه‌های تفتیش عقاید محاکمه کردند و بعد حکم به مرگ او میان شعله‌های آتش دادند (سن او زمان اعدام به ۲۰ سال هم نمی‌رسید). از گالیله هم که می‌گفت زمین مرکز کائنات نیست درست ۲۰۰ سال بعد از سوزاندن ژاندارک در یکی از همین دادگاه‌ها بازجویی کردند. هرچند شرایط او با ژاندارک متفاوت بود و - با مصالحه‌ای - از آن ماجرا جان به در برد. منبع: روزنامه اعتماد
  9. برده‌داری در بریتانیای دوران سلطه روم باستان‌شناسان پیکر مردی را با غل و زنجیر به دور مچ پایش کشف کرده‌اند که به گفته آن‌ها گواهی نادر در اثبات برده داری در بریتانیای زمان سلطه رومی‌های باستان است. کشف پیکر این مرد که تخمین زده می‌شود هنگام مرگ در پایان ۲۰ تا میانه ۳۰ سالگی بوده، نخستین شاهد از دفن فردی با غل و زنجیر در زمان اشغال بریتانیا به دست رومی‌های باستان است. کارگران ساختمانی در محله «گرِیت کاستِرتون» در ناحیه راتلند (میدلند شرقی انگلستان) هنگام کار اسکلت این مرد را کشف کردند. پلیس لِستِرشِر می‌گوید ابزار تعیین قدمت رادیوکربن تاریخ مرگ را جایی بین سال‌های ۲۲۶ تا ۴۲۷ پس از میلاد مسیح نشان می‌دهد. نتیجه تحقیق‌های کارشناسان موزه باستان‌شناسی لندن (ام‌اوُ‌ال‌اِی) و تجزیه و تحلیل و ضبط ملاحظاتشان بر این کشف «مهم بین‌المللی» در نشریه «بریتانیا» منتشر شده است. هرچند برده‌داری در امپراتوری روم باستان معمول بوده، اما این کشف نخستین نمونه دفن مردی با غل و زنجیر در بریتانیای تحت سلطه رومی‌هاست که نشان می‌دهد با او خشونت و بدرفتاری شده است. مایکل مارشال، کارشناس کشفیات جدید در «ام‌اوال‌ای»، به ایندیپندنت گفت: «اینچنین در غل و زنجیر گذاشتن یک فرد به روشنی حاکی از آن است که او نه‌تن‌ها یک برده بوده بلکه برده‌ای بوده که با او سخت بدرفتاری شده است، زیرا همه برده‌ها در غل و زنجیر زندگی نمی‌کرده‌اند. به نظر می‌رسد غل و زنجیر نوعی مجازات برای جلوگیری از تلاش برده برای فرار (از بردگی) یا از دیگر علل رابطه بد با صاحب برده بوده است.» هرچند هرگز هویت این مرد کشف نخواهد شد، اما پژوهشگران معتقدند زندگی او از نظر جسمی دشوار بوده است. یک برجستگی استخوانی در بالای استخوان‌های رانش حاکی از جراحت ناشی از پرت شدن یا ضربه به لگن خاصره یا فعالیت شدید و تکرار آن در طول زندگی‌اش بوده است. اما این جراحت هنگام درگذشت او بهبود یافته به همین دلیل علت مرگ این برده نامعلوم است. جسد این مرد همچنین در وضعیت نامناسبی دفن شده بوده است. او اندکی رو به پهلوی راست خوابیده و سمت چپ و بازویش روی بلندی قرار گرفته بوده که نشان می‌دهد در عوض گذاشتن پیکر در یک قبر مناسب، او را به یک گودال انداخته بوده‌اند. هرچند تنها ۶۰ متر آن‌طرفتر یک گورستان رومی قرار داشته، اما به نظر می‌رسد او را به منظور جدا کردن از آرامگاه دیگران، در خارج از آن محوطه دفن کرده بودند. مارشال می‌گوید: «فکر می‌کنیم پیکر (این مرد) در خارج از گورستان رومی‌ها دفن شده و گویی جسد او را به داخل یک گودال پرت کرده بودند. این (نحوه تدفین) همراه با غل و زنجیر نمایانگر بدرفتاری و بی‌احترامی به پیکر این مرد بوده است.» برده‌ها در آن دوران به ندرت با غل و زنجیر که آقای مارشال «ابزار آهنی سنگین و دقیق» توصیف می‌کند، دفن می‌شدند و همواره این ابزار را پیش از تدفین از پایشان جدا می‌کردند. پژوهشگران می‌گویند احتمالا این مرد به عنوان مجازات پس از مرگ یا هشدار به دیگران با غل و زنجیر دفن شده است. مارشال می‌گوید: «این‌جا پای کسی در میان است که یا بخشی از الگوی خشونت نظام‌یافته بوده یا با صاحبش از در دشمنی در آمده بوده است و به همین دلیل با غل و زنجیر دفن شده است. فکر می‌کنم کسی می‌خواسته نکته‌ای را یادآور شود، از جمله اینکه به دیگرانی که هنوز زنده‌اند بگوید این فرد یک برده است و حتی در مرگ یک برده باقی خواهد ماند، یا شاید (این حرکت) به نوعی جنبه مذهبی یا سحر و جادو داشته است.» او افزود که اسناد دست‌نوشته رومی‌ها حاکی از وجود این تصور است که غل و زنجیر از حرکت ارواح یا بازگشت آن‌ها از دنیای مردگان جلوگیری می‌کند. مارشال در ادامه می‌گوید: «احتمالا این تصور وجود داشته که اگر فردی با شخص دیگری سخت بدرفتاری کرده و در همان هنگام آن فرد بمیرد، ممکن است عامل خشونت از عواقب آن احساس نگرانی کرده و برای اجتناب از پیامد آن قربانی را با غل و زنجیر دفن کرده است.» کریس چیناک از موزه «ام‌اوال‌ای» می‌گوید: «کشف تصادفی قبر یک برده در "گرِیت کاسترتون" یادآور آن است که هرچند اغلب تشخیص بقایای پیکر برده‌ها دشوار است، اما برده‌داری بی‌تردید در دوره سلطه رومی‌ها بر بریتانیا وجود داشته است. به همین دلیل پرسش‌هایی که در پی این کشف باستانی در صدد یافتن پاسخ به آن‌ها هستیم می‌تواند و باید نقش برده‌داری را در سراسر تاریخ بپذیرد.»
  10. ШHłTΞ ШФŁŦ

    کشف تخم مرغ هزار ساله

    کشف تخم مرغ هزار ساله تخم مرغی با قدمت هزار سال در اراضی اشغالی کشف شده است. باستان‌شناسان آن را متعلق به دوران اسلامی می‌دانند. باستان شناسان در جریان حفاری‌های خود در شهر یاونه واقع در مرکز اسرائیل موفق شدند یک تخم مرغ متعلق به حدود هزار سال پیش را سالم از زیر خاک بیرون بکشند. باستان شناسان اسرائیلی پیشتر در کاوش‌های خود در اورشلیم و قیصریه و آپولونیا موفق به شناسایی پوسته تخم مرغ شده بودند، ولی این نخستین بار است که آن‌ها موفق به یافتن یک تخم مرغ کامل شده‌اند. این تخم مرغ در درون محتویات نرم یک گودال قرار داده شده بود؛ گودالی که باستان‌شناسان آن را متعلق به دوران اسلامی می‌دانند. این گودال طی جستجو‌های تازه آن‌ها در یک مرکز صنعتی بزرگ که متعلق به دوران امپراتوری بیزانس (بین قرن ۴ تا ۷ میلادی) است، شناسایی شده است. پیشتر شواهدی از پرورش مرغ در اسرائیل با قدمتی در حدود دو هزار و سیصد سال به دست آمده بود. منبع: وبسایت فرارو
  11. سومری‌ها موجودات فضایی را می‌پرستیدند؟! البته دانشمندان معتقدند که این دیدگاه، توهمی بیش نیست و اصولاً نمی‌توان برای آن دلایل علمی آورد. اما طرفداران این قضیه شواهدی را هم برای اثبات ادعای خودشان آورده‌اند. یکی از دیدگاه‌هایی که طی سده اخیر، طرفداران بسیار و مدعیان فراوانی پیدا کرده، دیدگاه مربوط به ساخته‌شدن عجایب دنیای باستان، مانند اهرام مصر، توسط موجودات فضایی است. البته دانشمندان معتقدند که این دیدگاه، توهمی بیش نیست و اصولاً نمی‌توان برای آن دلایل علمی آورد. اما طرفداران این قضیه شواهدی را هم برای اثبات ادعای خودشان آورده‌اند. مثلا می‌گویند که در کتیبه‌های سومری، «آنوناکی» یا فرزندان خدای «آنو» که شرح و توضیح جایگاه آن‎ها در افسانه کهن‌سال «گیلگمش» آمده‌است، سوار بر بشقاب پرنده ترسیم شده‌اند و این نشان می‌دهد که سومری‌ها و شاید دیگر اقوام میان‌رودان، مانند اکدی‌ها، بابلی‌ها و آشوری‌ها، موجودات فضایی را می‌پرستیدند! دعوا بر سر این مسئله آن‌جا بالا گرفت که معلوم شد «آنو»، یعنی پدر این موجوداتی که در کتیبه‌ها ترسیم شده‌اند، خدای آسمان است و به همین دلیل، در شبکه‌های اجتماعی، مسابقه دامن‌زدن به این توهم، طی هفته‌های اخیر اوج گرفت. درحالی‌که اسطوره‌شناسان با استفاده از شواهد تاریخی نشان داده‌اند که فرض چنین موضوعی امکان ندارد؛ زیرا بخش مهمی از اسطوره‌ها در میان اقوام باستان، حالت سیال داشته و از گروهی به گروه دیگر منتقل می‌شده‌است و البته طی این انتقال، تغییراتی در آن می‌دادند و ماهیتش را با خواسته‌های قوم جدید هماهنگ می‌کردند. قدر مسلّم این است که ریشه آنوناکی‌ها، از هرجا که بود، از فضا و موجودات فضایی نبود! طبق اسطوره‌های سومری و بابلی، آن‌ها با خدایان زیرِ زمین هم ارتباط داشتند و حتی موجوداتی مشابه آن‌ها در زیر زمین وجود داشت؛ اگر قرار باشد چنین توهماتی را که به‌وفور در فضای مجازی دست به دست می‌شود، صحیح فرض کنیم، تخیلات ژول ورن که مرکز زمین را صاحب حیات و موجودات ماقبل تاریخ می‌دانست، بیشتر از نظریه آنوناکی‌ها شایسته توجه است! در کتیبه‌های باستانی، هزاران راز کشف‌نشده وجود دارد که جز از طریق مطالعات علمی و پژوهشی و کشف ساختار‌های زبانی، درک و کشف آن‎ها امکان ندارد؛ در واقع نمی‌توان با اوهام و حدسیات هیجان‌انگیز، علم و پژوهش‌های علمی را نادیده گرفت.
  12. اردوگاه آشویتس؛ نماد توحش نازی‌ها اما براساس همین اندک شواهد موجود و روایت شاهدان و بازماندگان آنجا، در اینکه تعداد کشته‌ها بسیار زیاد بود و اکثریت‌شان یهودی بودند تردیدی وجود ندارد. برآورد می‌کنند که حداقل چندصدهزار نفر در آشویتس مُرده باشند. آشویتس یکی از مشهورترین نماد‌های توحش نازی‌هاست. هرچند این اردوگاه نه در خاک آلمان که جایی در جنوب لهستان نزدیک شهری به همین نام قرار دارد (آلمانی‌ها و لهستانی‌ها واژه آشویتس را متفاوت با یکدیگر تلفظ می‌کنند). تا قبل از ۱۹۳۹ یکی از پادگان‌های ارتش لهستان محسوب می‌شد، اما بعد از اشغال این کشور، اداره آن به دست نازی‌ها افتاد. آن‌ها هم زیرنظر سازمان اس‌اس این اردوگاه را توسعه دادند و از چنین روز‌هایی در ژوئن ۱۹۴۰ به بعد برای مقاصد خودشان به کار گرفتند. در آغاز فقط برخی مخالفان حزب نازی و معترضان به اشغال لهستان را در آن نگه می‌داشتند، سپس گروه‌گروه اسرای جنگی را به آنجا بردند و بعدتر هم عده زیادی غیرنظامی – مرد و زن – را برای بیگاری به آنجا منتقل کردند. ناگفته نماند که قبل از پایان جنگ، بعد از اینکه شکست آلمان قطعی شد، افسران اس‌اس تقریبا همه اسناد و مدارک مربوط به این اردوگاه را سوزاندند و از بین بردند و از این‌رو درباره تعداد دقیق کسانی که به این اردوگاه برده و در آن کشته شدند و نیز دین و ملیت آنان نمی‌توان با قاطعیت صحبت کرد. اما براساس همین اندک شواهد موجود و روایت شاهدان و بازماندگان آنجا، در اینکه تعداد کشته‌ها بسیار زیاد بود و اکثریت‌شان یهودی بودند تردیدی وجود ندارد. برآورد می‌کنند که حداقل چندصدهزار نفر در آشویتس مُرده باشند. بسیاری را همان بدو ورود، خود نازی‌ها کشتند، چون ضعیف به نظر می‌رسیدند و به درد کار کردن نمی‌خوردند. دیگران هم یا در اتاق گاز، یا بر اثر بیماری و گرسنگی و کار در شرایط سخت جان باختند (طبق یکی از گزارش‌های موجود در سایت خبری دویچه‌وله از هر قطاری که به آشویتس می‌رسید فقط ۱۵ تا ۲۰ درصد اسیران را برای کار زنده می‌گذاشتند. اما آنان که «به زندگی محکوم شده بودند» معمولا بیشتر از سه ماه دوام نمی‌آوردند. شرایط وحشتناک کار که روزانه تا ۱۵ ساعت طول می‌کشید، یا سرما و گرسنگی و بیماری، خیلی زود آنان را از پای درمی‌آورد). عده‌ای هم که سالم‌تر و قوی‌تر بودند موش آزمایشگاهی نازی‌ها شدند. همه آن‌ها هم مردند. آشویتس را نیرو‌های شوروی آزاد کردند و همان‌ها هم بودند که چندی بعد به اولین روایت‌ها از این اردوگاه شکل دادند. سربازان شوروی که بیشترشان جوانانی کم‌سن و سال بودند از دیدن بازماندگان اردوگاه مبهوت شدند. آنان لباس سربازی پوشیده و چندهزار کیلومتر از خانه و شهرشان دور شده بودند و بیشترشان «احساس مرد بودن» داشتند، اما برای دیدن آشویتس، برای مواجهه مستقیم با این گوشه تاریک از زندگی بشر آماده نبودند. شاید هیچ تجربه‌ای نمی‌توانست آنان را برای مواجهه با چنین چیزی آماده کند. پریمو لوی یکی از مشهورترین بازماندگان آشویتس که هنگام ورود سربازان ارتش شوروی - به خاطر تب شدید ناشی از مخملک - در بیمارستان اردوگاه بستری بود، می‌گوید آن سربازان با نگاهی عجیب و تاحدی خجالت‌زده به اجسادی که آنجا رها شده بودند و به چند نفری از ما که هنوز زنده بودیم، نگاه می‌کردند؛ نه سلامی از آنان شنیدیم و نه لبخندی روی لب‌شان دیدیم. به نظرم هم به ما حس ترحم داشتند و هم اینکه احساس گناه می‌کردند؛ احساس گناه از اینکه اصلا چرا چنین جنایتی اتفاق افتاده است.
  13. مرد اژدها؛ گونه‌ای جدید از انسان اولیه این گونه جدید ممکن است از گونه نئاندرتال به انسان مدرن نزدیک‌تر بوده باشد. محققان می‌گویند جمجمه آنقدر بزرگ است که می‌تواند مغزی از نظر اندازه شبیه مغز انسان مدرن را در خود جای دهد به گفته دانشمندان، ممکن است گونه جدیدی از انسان باستان جای نئاندرتال‌ها را در مقام نزدیک‌ترین خویشاوند ما بگیرد. این امر بالقوه می‌تواند عناصر اصلی داستان تکامل انسان را بازنویسی کند. این گونه که هومولونگی یا «مرد اژدها» نامیده می‌شود، در چین از یک فسیل یک جمجمه، معروف به جمجمه هاربین، شناخته شده است. گفته می‌شود این فسیل در سال ۱۹۳۳ در هاربین، مرکز استان هیلونگ جیانگ، یافت شده است. مرد اژد‌ها دارای حفره‌های چشم نسبتاً بزرگ‌تر، برجستگی‌های ابروی ضخیم‌تر، دهان گشاد، و دندان‌های بزرگ بوده است تصور می‌شود جمجمه هاربین بیش از ۱۴۶ هزار سال قدمت داشته باشد و متعلق به یک مرد مذکر حدودا ۵۰ ساله باشد. محققان می‌گویند جمجمه آنقدر بزرگ است که می‌تواند مغزی از نظر اندازه شبیه مغز انسان مدرن را در خود جای دهد. اما مرد اژد‌ها [در مقایسه با انسان مدرن]دارای حفره‌های چشم نسبتاً بزرگ‌تر، برجستگی‌های ابروی ضخیم‌تر، دهان گشاد، و دندان‌های بزرگ بوده است. کارشناسان در یافته‌های خود که در قالب سه مقاله جداگانه در ژورنال اینوویشن (نوآوری) منتشر کرده‌اند، نوشتند که این فسیل نشان می‌دهد که هومولونگی بیشتر از نئاندرتال‌ها به انسان مدرن (هوموساپین) نزدیک بوده است و از وجود یک نژاد خواهرخوانده جدید برای انسان مدرن خبر می‌دهد. شیژون نی، استاد جراحی گونه‌های اولیه، دیرینه‌انسان‌شناس در آکادمی علوم چین و دانشگاه هبی جیو و نویسنده دو مقاله از سه مقاله، گفت: «عقیده عمومی این است که نئاندرتال تبار منقرض‌شده‌ای از گونه انسانی است که نزدیکترین خویشاوند ما است.» «با این حال، کشف ما نشان می‌دهد که نسب جدیدی که شناسایی کرده‌ایم و شامل هومولونگی است، گروه واقعی خواهرخوانده هوموساپین‌ها است.» محققان بر این باورند که مرد اژد‌ها در جامعه‌ای کوچک در یک منطقه جنگلی در حوزه سیل‌خیر یک رودخانه زندگی می‌کرده است. به گفته محققان، او و مردم هاربین باستان احتمالاً «از نظر اندازه بسیار بزرگ» بوده‌اند و توانایی سازگاری با محیط‌های سخت را داشته‌اند. پروفسور نی گفت: «آن‌ها مانند هوموساپین‌ها، پستانداران و پرندگان را شکار می‌کردند، میوه و سبزیجات جمع‌آوری می‌کردند، و شاید حتی ماهی‌گیری هم می‌کردند.» فرضیه‌ای که این محققان مطرح می‌کنند، این است که جامعه مرد اژد‌ها در «دوره‌ای پویا از مهاجرت گونه‌های انسانی» قرار داشته است، و با انسان‌های مدرن روبه‌رو شده است. پروفسور کریس استرینگر، رهبر این تحقیق در موزه تاریخ طبیعی لندن و نویسنده دو مقاله از سه مقاله، گفت: «ما شاهد چند نژاد تکاملی از گونه‌ها و جمعیت‌های انسانی هستیم که همزمان در آسیا، آفریقا، و اروپا وجود داشتند.» «بنابراین، اگر هوموساپین‌ها واقعاً به آن زودی به آسیای شرقی رسیده باشند، شاید فرصتی برای تعامل با هومولونگی داشته بوده باشند، و از آنجا که نمی‌دانیم چه زمانی گروه هاربین ناپدید شد، برخورد‌های بعدی نیز محتمل است.» پروفسور استرینگر گفت که گذشته از عظیم بودن جمجمه هاربین، این جمجمه «همچنین حائز ویژگی‌های دیگری شبیه گونه ما» است؛ از جمله «استخوان گونه صاف و استخوان پایین‌گونه گود» و صورتی که به نظر می‌رسد «کوچک شده است و به زیر استخوان بالای سر معطوف شده است.» بنا به گفته‌های محققان، یافته‌های آنان مستعد آن است که عناصر اصلی داستان تکامل انسان را بازنویسی کند و نیای مشترک انسان مدرن با نئاندرتال‌ها را به گذشته‌ای دورتر، تقریبا ۴۰۰ هزار سال زودتر از آنچه تاکنون تصور می‌شد، عقب ببرد. پروفسور نی گفت: «زمان واگرایی بین هوموساپین‌ها و نئاندرتال‌ها ممکن است در تاریخ تکاملی حتی بیش از یک میلیون سال عقب‌تر باشد.» او افزود: «در مجموع، جمجمه هاربین شواهد بیشتری برای درک تنوع گونه‌های انسان و روابط تکاملی میان این گونه‌ها و جمعیت‌های متنوع این گونه‌های انسانی ارائه می‌دهد.» «ما نسب خواهر گمشده خود را پیدا کرده‌ایم.» گرچه این تیم جمجمه هاربین را یک گونه جدید توصیف کرده است، پروفسور استرینگر گفت که او با آن دسته از همکارانش کاملاً موافق است که فکر می‌کنند این جمجمه به فسیل دیگری متعلق به گونه هومودالینسیس که گونه دیگری از انسان باستان است، شباهت دارد. او افزود: «اما گذشته از آن نظر، شکل‌شناسی این فسیل اطلاعات زیادی درباره تکامل بعدی انسان به‌دست می‌دهد.» پروفسور استرینگر گفت که جمجمه هاربین حتی ممکن است متعلق به «دنیسوانان رازآلود» باشد که زیرگونه منقرض‌شده‌ای از انسان‌های باستان است، اما افزود که «بررسی این موضوع کار مراحل بعدی تحقیق» است.
  14. بنا‌هایی که از نازی‌ها به جا ماند کتاب کالین فیلپات با عنوان «آثار به جای مانده از رایش: ساختمان‌هایی که نازی‌ها از خود به جای گذاشتند» به سرگذشت این ابنیه می‌پردازد و توضیح می‌دهد که امروزه نحوهٔ نگرش به دوران نازی چگونه است. با گذشت هفتاد و پنج سال از سقوط آلمان نازی تعداد بسیار زیادی از ساختمان‌ها و فضا‌های عمومی این دوره همچنان باقی مانده‌اند؛ کاربری بعضی از این ساختمان‌ها تغییر کرده که این امر گاهی با جنجال و نارضایتی همراه بوده است. کتاب کالین فیلپات با عنوان «آثار به جای مانده از رایش: ساختمان‌هایی که نازی‌ها از خود به جای گذاشتند» به سرگذشت این ابنیه می‌پردازد و توضیح می‌دهد که امروزه نحوهٔ نگرش به دوران نازی چگونه است: محل رژه نازی‌ها در نورمبرگ در دههٔ ۳۰-۱۹۲۰ میلادی محوطهٔ عظیمی در جنوب شرقی نورمبرگ به محل رژهٔ سالیانهٔ نازی‌ها بدل شد. این رژه یک پروپاگاندای عظیم بود که در آن هیتلر و دیگر رهبران حزب از سکوی مشهور این محوطه - که توسط معمار محبوب هیتلر، آلبرت اشپیر، طراحی شده بود - خطاب به جوانان وفادار به حزب سخنرانی می‌کردند از سال ۱۹۴۵ به بعد محوطهٔ رژه نورمبرگ به عنوان پارک، سالن سربسته برای مسابقات ورزشی و استادیوم فوتبال مورد بهره‌برداری قرار گرفت و موزه‌ای نیز در آن احداث شد تا نقش نورمبرگ در تاریخ نازیسم را شرح دهد. اکنون شهر در حال تصمیم‌گیری است که آیا باید بودجهٔ ۷۰ میلیون یورویی را به این بنا اختصاص دهد تا از تخریب آن جلوگیری شود و یا خیر؟ پیش از آنکه نازی‌ها به قدرت برسند، برلین برای برگزاری بازی‌های المپیک سال ۱۹۳۶ انتخاب شده بود. زمانی که هیتلر به صدراعظمی آلمان انتخاب شد به ارزش تبلیغاتی این مساله پی برد. نقشهٔ اماکن ورزشی هر چه بیشتر جاه‌طلبانه شد و مهم‌ترین این مجموعه، استادیوم المپیک بود. در این استادیوم بود که جسی اونز دوندهٔ آفریقایی - آمریکایی نقشهٔ نازی‌ها برای نشان دادن برتری نژاد آریایی را نقش بر آب کرد و چهار مدال طلا را از آن خود ساخت زمانی که اکثر ساختمان‌های برلین نابود شدند، استادیوم المپیک پابرجا ماند. در جریان برگزاری جام جهانی در سال ۲۰۰۶ این مساله مطرح شد که این بنا تخریب شده و استادیوم جدیدی جایگزین آن گردد. پس از بحث‌های فراوان بودجهٔ ۲۴۲ میلیون یورویی برای مرمت این بنا اختصاص یافت و امروزه این استادیوم یکی از بهترین اماکن ورزشی جهان است ساختمان پیشوا، مونیخ ساختمان پیشوا محل خوشگذرانی هیتلر در مونیخ بود امروز ساختمان شماره ۱۲ خیابان Arcisstrasse در مرکز مونیخ بدون نام و نشان باقی مانده است. دانشگاه موسیقی و تئاتر مونیخ در این ساختمان واقع شده‌اند دوگاه تفریحاتی پرورا - روگن احداث این بنا در سال ۱۹۳۶ در خلیج شمالی آلمان آغاز شد تا اردوگاه تعطیلات ۲۰ هزار نازی باشد این ساختمان که به طول ۳ مایل در حاشیه خلیج امتداد داشت پس از سال ۱۹۴۵ مورد استفاده ارتش قرار گرفت. امروزه اما، علیرغم مخالفت برخی از مردم محلی، تعدادی از بلوک‌های این مجموعه به آپارتمان‌های لوکس و مجلل برای سپری کردن تعطیلات بدل می‌شود؛ همان کاربری که ۷۵ سال پیش نیز برای آن در نظر گرفته شده بود کارنیهال، اقامتگاه هرمان گورینگ بنای کارنیهال در جنگل شورفهاید واقع در ۵۰ مایلی برلین، در دههٔ ۱۹۳۰ برای هرمان گورینگ ساخته شد ولی در سال ۱۹۴۵ زمانی که متفقین در آلمان پیشروی کردند، این ساختمان به دستور گورینگ تخریب شد امروز فقط ستون‌های سر در ورودی این بنا باقی مانده است. پناهگاه هیتلر، برلین یکی از نگرانی‌ها برای حفظ آثار معماری دوران نازی این است که خطر تبدیل آن‌ها به اماکن مقدس نئونازی‌ها وجود دارد. مکانی که بیشترین احتمال این مخاطره را دارد پناهگاهی است که هیتلر چند ماه آخر زندگی خود را در آن پنهان شد تا سرانجام در آوریل سال ۱۹۴۵ در همان مکان خودکشی کند اکنون در این محل یک مجموعه ساختمانی و پارکینگ احداث شده‌اند و اهمیت تاریخی آن فقط در تابلویی توضیح داده شده است.
  15. نیکولای چائوشسکو؛ دیکتاتورترین در تاریخ کشور با کمبود انرژی مواجه بود و از هر سه چراغ، فقط یکی روشن بود و حمل‌ونقل عمومی یکشنبه‌ها تعطیل بود. البته خودش و نزدیکانش در رفاه کامل، بدون کوچک‌ترین دغدغه‌ای زندگی می‌کردند و حتی دستشویی خانه‌شان را هم از طلا ساخته بودند. فهرست دیکتاتور‌های قرن بیستم که از موسولینی تا صدام را در خودش جای می‌دهد آنقدر طولانی است که استفاده از صفت بدترین را برای یک یا چند نفر از آنان بسیار دشوار می‌کند. اما به نظرم نیکولای چائوشسکو که تا اوایل زمستان ۱۹۸۹ بر رومانی سیطره داشت حتما یکی از بدترین‌هاست و حتما جایی در صدر فهرست قرار می‌گیرد. اینکه تشنه ثروت بود که حتی در نام‌گذاری خیابان‌های کوچک هم دخالت می‌کرد که تحصیلات درستی نداشت، اما خودش را نظریه‌پرداز بزرگی می‌دیدکه در توهماتش با اسکندر مقدونی و ناپلئون بناپارت و آبراهام لینکلن رقابت می‌کرد که کشورش را به معنی واقعی کلمه تباه کرد و به فساد کشید و عقب نگه داشت. جالب اینکه چند سالی، گویا از نیمه‌های دهه ۱۹۶۰ البته بدون تن دادن به اصلاحات و تغییرات اساسی در نقش مصلح فرو رفت و مجوز برخی آزادی‌های سطحی را صادر کرد. مثلا سانسور در مطبوعات کمتر شد و تلویزیون اجازه پخش بعضی برنامه‌های خارجی را پیدا کرد. اما خط قرمز‌هایی مثل ممنوعیت انتقاد از چائوشسکو و نزدیکانش یا افشای فساد نهاد‌های زیرمجموعه‌اش به جای خود باقی مانده بود. اما بعد، از اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی تحمل همین اندک آزادی را هم - که کسی واقعا نمی‌دانست حد و حدودش کجاست و از این سانسورچی به آن سانسورچی متفاوت بود - ناممکن دید. ششم جولای ۱۹۷۱ در آن سخنرانی مشهورش که نطق جولای (ژوئیه) نام گرفت گفت ایدئولوژی بورژوایی و افکار ارتجاعی در جامعه ما رخنه کرده و مثل سد، راه ظهور انسان تراز نوین را بسته‌اند و ما برای بازسازی انقلاب‌مان انتخابی جز زدودن این افکار از همه عرصه‌ها، از مطبوعات و رادیو و تلویزیون گرفته تا ادبیات و حتی اپرا نداریم. همان زمان که تصفیه افکار جامعه را مهم‌ترین اولویت حکومتش می‌دید و همه را هم به زور ملزم به پذیرش این اولویت می‌کرد، مردم در صف‌های طولانی گوشت و میوه می‌ایستادند و مرعوب اختناق حاکم، در سکوتی که نارضایتی عمیق‌شان را پنهان می‌کرد، انواع کمبود‌ها را تحمل می‌کردند. هرچه مشکلات روزمره مردم بیشتر، صدای پروپاگاندای حکومت چائوشسکو هم بلندتر. به قول فرانک دیکوتر «همه جا صف‌های طولانی وجود داشت. در قصابی‌ها چیزی جز پیه خوک، سوسیس، دل و روده و پای مرغ پیدا نمی‌شد. هیچ میوه‌ای جز مقدار کمی سیب در شمال و هلو در جنوب (و نه برعکس) نبود. کشور با کمبود انرژی مواجه بود و از هر سه چراغ، فقط یکی روشن بود و حمل‌ونقل عمومی یکشنبه‌ها تعطیل بود.» البته خودش و نزدیکانش در رفاه کامل، بدون کوچک‌ترین دغدغه‌ای زندگی می‌کردند و حتی دستشویی خانه‌شان را هم از طلا ساخته بودند. تازه چائوشسکو چند روزنامه‌نگار از کشور‌های مختلف مثل فرانسه و آلمان و انگلیس و ایتالیا را با پرداخت پول‌های هنگفت به خدمت گرفت تا زندگینامه‌ای سفارشی برایش بنویسند و او را قهرمان پیشرو در شکل‌دهی به عصر جدید تصویر کنند. اما سرانجام حکومتش مثل خانه‌ای بدون پی و ستون فرو ریخت و خودش هم همان روز‌ها همراه با همسرش - که از خودش بدتر بود - تیرباران شد. سر به نیست کردن دیکتاتور ساقط شده پاسخی ساده به همه مشکلات کشور بود و به قول اسلاونکا دراکولیچ «مردم رومانی... پیش خودشان گفتند چرا با یک محاکمه مسائل را پیچیده کنیم؟ آمدیم و این زن و شوهر دیوانه اسم دیگر کسانی را بردند که دستورات‌شان را اجرا می‌کردند... آن وقت تکلیف همین عاملان که الان سُرومُر و گنده‌اند و طوری رفتار می‌کنند که انگار از شکم مادرشان دموکرات زاییده شده‌اند، چه می‌شود؟»
  16. ШHłTΞ ШФŁŦ

    تاریخ دوهزارساله پاریس؟!

    تاریخ دوهزارساله پاریس؟! سال ۵۲ قبل از میلاد، مثل دیگر قبایل گُل تسلیم رومی‌ها شدند و اطاعت از ژولیوس سزار را پذیرفتند. رومی‌ها بودند که این سکونتگاه را لوته‌تیا نامیدند که گویا معنای آن هم به رودی که از وسطش می‌گذشت و هم به جمعیت قابل توجهش اشاره داشت. هشتم جولای ۱۹۵۱ پاریسی‌ها دوهزارمین سال تولد شهرشان را جشن گرفتند. عددی که براساس مستندات تاریخی چندان دقیق نبود، اما راحت‌تر در ذهن می‌ماند و تاثیر تبلیغات را بیشتر می‌کرد. نوشته‌اند نخستین ساکنان این شهر و در واقع کسانی که سنگ بنای آن را گذاشتند گروهی از گُل‌های ماهیگیر موسوم به پاریسی‌ها بودند که حوالی سال ۲۵۰ قبل از میلاد دو سوی رودخانه سن را برای اقامت انتخاب کردند. گویا، حداقل در آغاز کشاورز نبودند و شکم‌شان را با شکار حیوانات سیر می‌کردند. غارت اقوام همجوار و حمله به سکونتگاه‌های دیگر هم جزو راه و رسم زندگی‌شان بود. اما سرانجام یکجانشینی بر سبک زندگی‌شان اثر گذاشت و آنان بعد از حدود یک قرن به مردمی آرام‌تر تبدیل شدند که هم زمین را کشت می‌کردند و هم با اقوام دور و نزدیک روابط تجاری داشتند. سال ۵۲ قبل از میلاد، مثل دیگر قبایل گُل تسلیم رومی‌ها شدند و اطاعت از ژولیوس سزار را پذیرفتند. رومی‌ها بودند که این سکونتگاه را لوته‌تیا نامیدند که گویا معنای آن هم به رودی که از وسطش می‌گذشت و هم به جمعیت قابل توجهش اشاره داشت. این نام چند نسل باقی ماند و بعد به پاریس تغییر کرد. از قرن دوم میلادی مسیحیت به این ناحیه رخنه کرد و تا جایی که می‌دانیم از اواخر قرن دهم میلادی، از دوره فرمانروایی دودمان کاپت پایتخت فرانسه محسوب می‌شد (هرچند مرز‌های فرانسه در آن زمان و تا قرن‌ها بعد بار‌ها تغییر می‌کرد). در دوره رنسانس -که درباره کشور فرانسه به قرن‌های ۱۵ تا ۱۷ میلادی برمی‌گردد- این شهر یکی از مراکز علمی و هنری در اروپای غربی شد و طبق اطلاعات سایت هیستوری‌دات‌کام، آن زمان بیشتر دانشمندان و هنرمندان در بخش جنوبی شهر زندگی می‌کردند و بازرگانان و صنعتگران در قسمت شمالی آن سکونت داشتند. البته ناگفته نماند که پاریس تا نیمه‌های قرن نوزدهم، حتی در سال‌های انقلاب کبیر هم -در قیاس با آنچه امروزه از شهر‌های بزرگ در ذهن‌مان داریم- شهر بزرگی نبود و جمعیت آن به ۵۰۰ هزار نفر هم نمی‌رسید (اما به قول اریک هابسبام، پاریس با معیار‌های آن زمان و حتی باوجود ابهامی که درباره خود واژه «شهر» وجود دارد شهر بزرگی بود). این ناپلئون سوم بود که به کمک ژرژ هوسمان پاریس را به شهری مدرن و بزرگ به معنی امروزی‌اش تبدیل کرد. در آن دوره شهر را به هر سو گسترش دادند، در مرکز و حواشی آن بلوار‌ها و پارک‌های عمومی بزرگ ساختند و شبکه فاضلاب شهر را نوسازی کردند. خود ناپلئون سوم شاه بدعاقبتی بود و در جنگ با پروس مغلوب و اسیر شد، اما پاریس بعد از او همچنان رشد کرد و نسل پشت نسل، بزرگ‌تر و مهم‌تر شد. امروزه بیشتر از ۱۱ میلیون نفر در پاریس و حومه آن زندگی می‌کنند (فقط بیشتر از ۲ میلیون نفر در خود شهر) و یکی از مراکز عمده فرهنگ و مد و نیز تجارت و صنایع غذایی در دنیا شناخته می‌شود. برج ایفل آنکه به افتخار صدمین سال انقلاب ساخته و برپا شد -و قرار بود سازه‌ای موقت باشد- یکی از مشهورترین نماد‌های این شهر است، هرچند موزه لوور، کلیسای نوتردام، باغ‌های لوکزامبورگ و خیابان شانزه‌لیزه آن هم بسیار مشهور است. جالب اینکه چند مجسمه شبیه به مجسمه آزادی در گوشه و کنار این شهر قرار دارد که یکی از آن‌ها بسیار شبیه همان مجسمه معروف نیویورکی است. منبع: روزنامه اعتماد
  17. دوئل نیوجرسی؛ رئیس جمهور در برابر وزیر نتیجه نهایی دوئل نیوجرسی، مرگ همیلتون و پایان زندگی سیاسی بِر بود. بِر به قتل محکوم شد، اما تا آخر آن دوره معاون جفرسون باقی ماند. پس از آن به لوئیزیانا رفت و ضد دولت مرکزی شورش کرد که البته کاری از پیش نبرد و به جرم خیانت هم دستگیر شد. هر کدام از دو طرف فقط یک گلوله به سمت دیگری شلیک کردند. گلوله همیلتون به هدف نخورد، اما تیر بِر خطا نرفت. شکم همیلتون را شکافت و تا نزدیک ستون فقرات او رفت. این دوئل که به چنین روزی از تابستان ۱۸۰۴ برمی‌گردد و با مرگ آلکساندر همیلتون تمام شد یکی از مشهورترین دوئل‌های تاریخ امریکاست. برای جست‌وجوی علت انجام آن باید باز هم عقب‌تر برویم و ماجرا را نه از ابتدای قرن نوزدهم که از اواخر قرن هجدهم شروع کنیم. آرون بِر به خانواده‌ای از خانواده‌های سرشناس و قدیمی نیوجرسی تعلق داشت. به ۲۰ سالگی نرسیده بود که با شرکت در جنگ‌های استقلال امریکا از انگلیس، اسم و اعتباری برای خودش دست و پا کرد و بعد از جنگ به جمع اولین نسل از سیاستمداران ایالات متحده راه یافت. عضو مجلس سنا شد و با حزب دموکرات ـ جمهوری‌خواه همکاری کرد. اما آلکساندر همیلتون در جزیره کاراییب متولد شد و زمانی که برای اولین‌بار قدم به خاک امریکا گذاشت، مهاجری فقیر بود. او نیز مثل آرون بِر در جنگ‌های استقلال جنگید و همان روز‌ها بود که توجه جرج واشنگتن را جلب کرد و یکی از دستیاران او شد. همیلتون در دولتی که واشنگتن بعد از پایان جنگ تشکیل داد وزارت خزانه‌داری را به عهده گرفت و اقتصاد کشور نوپای ایالات متحده را از مشکلات اولیه عبور داد. با فدرالیست‌ها نشست و برخاست داشت و عملا این حزب را رهبری می‌کرد. هم بِر و هم همیلتون هر دو مردانی باهوش و جسور بودند و در شکل‌دهی به کشوری که امروزه به نام ایالات متحده امریکا می‌شناسیم، نقش موثری داشتند، اما رفته‌رفته رقابت‌های حزبی و تفاوت‌های فردی راه این دو را از هم جدا کرد. بِر سال ۱۷۹۰ -با پیروزی بر پدرزن همیلتون- راهی مجلس سنا شد و جنجال‌های قبل و کدورت‌های بعد از انتخابات، آتش دشمنی او با همیلتون را شعله‌ور کرد. از آن پس در هر رقابت و چالشی، این دو رودرروی هم قرار می‌گرفتند و یکدیگر را به فرصت‌طلبی و منفعت‌جویی متهم می‌کردند. آرون بِر، آلکساندر همیلتون را مردی پست و بی‌شخصیت توصیف می‌کرد که برای رسیدن به اهدافش هیچ خط قرمز و اصولی ندارد و همیلتون هم همیشه می‌گفت باور‌های دینی مجبورم می‌کند که بِر را مهار کنم. این دو از تهمت و افترا به دیگری ابایی نداشتند و افشای مسائل خصوصی و حرف‌های درون محفلی دیگری را مجاز می‌دیدند. بِر سال ۱۸۰۰ با همین شیوه پیروزی دموکرات- جمهوری‌خواهان را رقم زد و خودش معاون رییس‌جمهور (توماس جفرسون) شد. حتی فقط یک قدم تا نشستن بر صندلی ریاست‌جمهوری فاصله داشت که با جانبداری همیلتون از جفرسون، این اتفاق نیفتاد (آن زمان انتخاب رییس‌جمهور و کفیل او به شیوه متفاوتی انجام می‌شد). بِر معاون جفرسون باقی ماند، اما بیشتر و بیشتر از او فاصله گرفت و، چون می‌دید که امکان همکاری بلندمدت با او برایش وجود ندارد، در انتخابات بعدی نامزد فرمانداری نیوجرسی شد. دوره تبلیغات این انتخابات بود که کار بِر و همیلتون از اتهام‌زنی و تخریب یکدیگر به فحاشی و لجن‌پراکنی کشید و سرانجام بِر بود که همیلتون را به دوئل برای اعاده حیثیت دعوت کرد. چنین دعوتی در آن زمان مرسوم بود و معمولا پیش از تیراندازی، با عذرخواهی یکی از دو طرف از دیگری، ختم به صلح می‌شد (خود همیلتون چند تجربه اینچنینی داشت). اما این بار بازی تا به انتها ادامه پیدا کرد. نتیجه نهایی دوئل نیوجرسی، مرگ همیلتون و پایان زندگی سیاسی بِر بود. بِر به قتل محکوم شد، اما تا آخر آن دوره معاون جفرسون باقی ماند. پس از آن به لوئیزیانا رفت و ضد دولت مرکزی شورش کرد که البته کاری از پیش نبرد و به جرم خیانت هم دستگیر شد. چندی در ویرجینیا زندانی بود تا اینکه به اروپا گریخت و مدتی دور از ایالات متحده زندگی کرد. چند سال بعد به کشورش برگشت و بی‌سروصدا در گوشه‌ای از نیویورک مقیم شد. او سال ۱۹۳۶ از دنیا رفت.
  18. تصاویر/ زنی که از ایران 60 هزار دلار غرامت گرفت "کاترین ایمبری" همسر معاون کنسول ایالات متحده در تهران پس از آنکه همسرش در تهران به شکلی مشکوک به قتل رسید توانست از دولت وقت ایران مبلغ 60هزار دلار غرامت دریافت کند. "کاترین ایمبری" همسر معاون کنسول ایالات متحده در تهران زنی بود پس از آنکه همسرش در تهران به شکلی مشکوک به قتل رسید توانست از دولت وقت ایران مبلغ 60 هزار دلار غرامت دریافت کند. 97 سال پیش در چنین روزی سرگرد"رابرت ایمبری" معاون کنسول ایالات متحده هنگام عكسبرداری از سقاخانه آشیخ‌هادی كه در آن روز، شایعاتی در مورد معجزات آن در افواه بود مورد هجوم و حمله‌ی عده‌ زیادی از مردم قرار گرفت و به قتل رسید. ایمبری که به عنوان دلال کمپانی نفتی "سینکلر" برای مذاکره با دولت قوام برای اخذ امتیاز نفت شمال ایران عازم تهران شده بود قرار بود امتیاز استخراج نفت شمال را از چنگ انگلیس درآورد اما در جریان عکاسی از یک سقاخانه هدف حمله گروهی قرار گرفت و کشته شد؛ به همین خاطر همچنان بسیاری مورخان این قتل را مشکوک دانسته و نقش انگلیس را در آن پر رنگ می‌دانند. با اعلام خبر قتل معاون کنسول ایالات متحده در تهران حکومت نظامی اعلام شد و به سرعت گروهي دستگير شدند. فردای آن روز نیز جسد ايمبري با حضور اعضای دولت تشييع و در محلي ويژه قرارداده شد تا بعدا به آمريكا منتقل شود. مجلس نیز به همان روز موضوع را در دست بررسی قرار داد و ضمن محکوم کردن این حادثه پرداخت غرامت به همسر او را به تصویب رساند. "کاترین ایمبری" همسر مقتول تقاضای 60 هزار دلار غرامت از دولت ایران کرد؛ ایران نیز ضمن قبول این مبلغ متعهد شد هزينه انتقال جنازه با يك ناو جنگي به امریکا را هم پرداخت کند. ایمبری پس از انتقال به امریکا در قبری در بیمارستان ملی "آرلینگتون" به خاک سپرده شد. گفتنی است در 28 تیرماه 1303 یعنی همزمان با وقوع این حادثه رضاخان که در آن زمان نخست وزیر و وزیر جنگ بود به شدت هراسان شد و مطبوعات را تا مدت ها از نوشتن ماجرای آن قتل منع کرد. سه سال بعد از خلع رضاخان اما مجله "خواندنی ها" ماجرای این قتل را چنین روایت کرد: "رابرت ایمبری ویس" کنسول آمریکا در تهران، مردی خوش سر و وضع و مجرب و کاردان بود. در تهران حتی بچه‌های ولگرد هم او را می‌شناختند. او نیز با تمام درباریان و مشاوران متنفذ شاه ‌آشنایی داشت و از تمام دسیسه‌ها و توطئه‌هایی که بین رود فرات و دشت وسیع ترکستان چیده می‌شد آگاهی داشت. او یک کنسول ایده‌آل برای یک دولت بزرگ بود. در یک روز گرم تابستان ماژور ایمبری به قصد گردش در پایتخت از خانه به درآمد. از آنجا که عشق غریبی به عکاسی داشت، یک دوربین عکاسی به شانه‌اش آویزان کرده بود و با این وضع یکه و تنها در کوچه‌های تنگ تهران شروع به گردش کرد. در آن اوقات اوضاع خیلی آشفته و درهم بود. چند روز پیش از آن دولت ایران به موجب یک بخشنامه به اتباع اروپایی اطلاع داده بود که ملت به تحریک متعصبین قصد دارد تمام اروپایی‌ها را قتل‌عام کند. ماژور ایمبری بی‌ارزشی چنین بخشنامه‌هایی را می‌دانست و از طرفی هم هنوز از اهالی تهران هیچ عمل نامطلوبی سر نزده بود. بنابراین ویس کنسول آمریکا می‌توانست گردش عادی خود را به آرامی ادامه دهد. ناگهان از دور ازدحام انبوهی دید چند نفر ایرانی ملبس به جامه‌های رنگ رنگ در کوچه‌ها نمایش می‌دادند و جمعیت کثیری به دنبال آنها راه افتاده بود. هیچ عکاسی نبود که از چنین فرصتی استفاده نکند. ماژور ایمبری بسرعت دوربینش را از کیف درآورده و آن را برای میزان کردن رو به جمعیت گرفت. غفلتا درویش بلندقد لاغراندام ژنده‌پوشی از میان جمعیت بیرون آمد. چشم‌های درشت او در چشم‌های ماژور خیره شد و در حالی که دست‌ها را به سوی آسمان بلند می‌کرد، فریاد زد: مؤمنین این است شیطان رجیم، مردی که سه چشم دارد. نگاه کنید ای مؤمنین او دو چشم در سر دارد و یک چشم در دست. ای ایرانی‌ها کیست که سه چشم دارد فقط شیطان است که سه چشم دارد و با فریادهای وحشیانه خود را روی ماژور انداخت. رابرت ایمبری با یک مشت قوی او را به کناری انداخت. در یک چشم به هم زدن ازدحام تهدیدکننده و پرهیاهو او را در خود محصور کرد. سنگی بر بناگوشش خورد و ماژور ایمبری رولورش را کشید، اما دیگر دیر شده بود و جمعیت او را از پای درانداخت. یک ساعت بعد وقتی پلیس مداخله کرد، از ماژور رابرت ایمبری ویس کنسول ممالک متحده جز نعشی متلاشی شده و تغییر شکل یافته و غرق در خون چیزی باقی نبود." "کاترین ایمبری" همسر معاون کنسول مقتول امریکا در مقابل ساختمان کمیته روابط خارجی سنا؛ او در جلسه این کمیته برای بررسی قتل همسرش در خواست 110 هزار دلار غرامت از دولت ایران کرد. "کاترین ایمبری" همسر "رابرت ایمبری" پس از نشست کمیته روابط خارجی سنای امریکا درباره قتل همسرش در تهران پرتره رابرت ایمبری معاون کنسول امریکا در جوانی قبر "رابرت ایمبری" در گورستان بیمارستان ملی "آرلینگتون"
  19. جان جیکوب آستور؛ مسافر نگون‌بخت کشتی تایتانیک تنها نیم ساعت پس از آن کشتی به کام اقیانوس فرو رفت. مادلین فورس آستور و دو همراهش نجات یافتند. اما آستور همراه با پیشخدمت مخصوصش جان سپردند. جان جیکوب آستور چهارم (John Jacob Astor IV) غول تجاری آمریکایی، سرمایه‌دار، نویسنده و از چهره‌های شاخص خاندان آستور بود. او در ۱۳ ژوئیه ۱۸۶۴ در راینبک نیویورک به دنیا آمد و در آوریل ۱۹۱۲ در جریان غرق شدن کشتی تایتانیک کشته شد. او ثروتمندترین مسافر این کشتی بود و با ثروت تخمینی ۳۳/ ۲ میلیارد دلار (به ارزش امروز) در زمره ثروتمندترین افراد روزگار خود بود. پدر جان جیکوب بازرگان و مجموعه‌داری معروف بود. آستور دانش‌آموخته دبیرستان سنت پل در کانکورد (مرکز ایالت نیوهمپشایر آمریکا) بود و بعدتر وارد دانشگاه هاروارد شد. او در دانشگاه با نام جک شناخته می‌شد. ظاهر زمخت او و این برداشت که او یک دمدمی‌مزاج بی‌هدف است یکی از روزنامه‌های آن زمان را بر آن داشت تا به وی لقب «Jack Ass-tor: جک الاغ-سنگلاخی» بدهد. از نویسندگی تا اختراع از جمله دستاورد‌های او باید از «سفر به عوالم دیگر» یاد کرد که رمانی علمی- تخیلی و درباره زندگی در سال ۲۰۰۰ روی دو سیاره زحل و مشتری بود. آستور چند اختراع نیز به نام خود ثبت کرد که از آن میان یک «ترمز دوچرخه» در ۱۸۹۸و «تجزیه‌کننده ارتعاشی» برای تحصیل گاز از خزه‌های پوسیده قابل ذکر است. وی همچنین در ساخت یک «موتور توربین» مشارکت داشت. او نیز، چون سایر آستور‌ها میلیون‌ها دلار از طریق سرمایه‌گذاری در املاک و ساخت‌وساز به دست آورد. در ۱۸۹۷ وی «هتل آستوریا» را به عنوان بزرگ‌ترین هتل لوکس جهان در نیویورک و در جنب هتل آلدورف-که مالک آن پسرعمو و رقیب وی، ویلیام آستور بود- ساخت. این دو هتل بعدتر به مجموعه والدورف-آستوریا معروف شد و پس از واقعه تایتانیک میزبان پژوهشگرانی شد که در باب غرق شدن این کشتی تحقیق می‌کردند. نظامی‌گری او از ۱۸۹۴ تا ۱۸۹۶ به عنوان سرهنگ در ستاد نظامی فرماندار نیویورک، لوی پی. مورتون خدمت کرد. اندک زمانی پس از وقوع جنگ میان آمریکا و اسپانیا در ۱۸۹۸، آستور با هزینه شخصی خود یک واحد توپخانه داوطلبانه موسوم به «یگان توپخانه آستور» ایجاد کرد که در فیلیپین خدمت می‌کرد. در می ۱۸۹۸ آستور به درجه نایب سرهنگی در سپاه داوطلبان آمریکا منصوب شد و به عنوان افسر ستاد نزد سرلشکر ویلیام شافتر در جریان «نبرد سانتیاگو» در کوبا حضور داشت و بعدتر به پاس خدماتش به درجه سرهنگی نیز رسید. در نوامبر ۱۸۹۸ وی از خدمت داوطلبانه در ارتش مرخص شد. در دوران جنگ کشتی تفریحی خود را در اختیار دولت آمریکا نهاد. وی در دو فیلم «سرکشی رئیس‌جمهور مک کینلی از اردوگاه ویکاف» (۱۸۹۸) و «سرهنگ جان جیکوب آستور، افسران ستاد و کهنه‌سربازان جنگ اسپانیا-آمریکا» ظاهر شد. در نتیجه حضور در ارتش به وی مدال مبارزه با اسپانیا اعطا شد و پس از جنگ بیشتر اوقات از وی با عنوان «سرهنگ آستور» یاد می‌شد. زندگی شخصی آستور در ۱۸۹۱ با اوا لوول ویلینگ، یک چهره سرشناس اجتماعی ازدواج کرد و از وی صاحب یک پسر و دختر شد. این زوج در ۱۹۰۹ از هم جدا شدند و در جریان این متارکه آستور اعلام کرد که دوباره ازدواج خواهد کرد. وی که ۴۷ ساله بود با مادلین تالماج فورسِ ۱۸ ساله ازدواج کرد که خواهر بازرگان و چهره مشهور اجتماعی، کاترین امونز فورس بود. مراسم ازدواج این دو در سالن باله مادر آستور واقع در رودآیلند برگزار شد و اختلاف سنی ۲۹ ساله میان این دو حرف و حدیث‌های زیادی برانگیخت. پس از مراسم این زوج برای ماه عسل راهی اروپا و مصر شدند تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. از جمله آمریکاییان معدودی که در این زمان از آستور دفاع کرد، باید از مارگارت براون یاد کرد. وی در این سفر همراه با آستور و همسرش راهی مصر و فرانسه شد و در کشتی تایتانیک در کنار آن دو حضور یافت. اقامتگاه خانه ییلاقی آستور موسوم به فرن کلیف در شمال راینبک نیویورک در فاصله یک و نیم مایلی رودخانه هودسون واقع بود. این زمین به تدریج توسط پدر آستور در قرن نوزدهم خریداری شد و آستور در این کاخ به دنیا آمد. بخشی از کاخ ایتالیایی پدر وی در ۱۹۰۴ توسط معمار معروف استنفورد وایت بازسازی شد. نمای بیرونی خانه همچنان حفظ شد و یک محوطه ورزشی جداگانه به سبک لویی شانزدهم در کنار آن ساخته شد. این پروژه آخرین کار وایت پیش از مرگش بود. این ملک که مساحتی برابر با دویست هزار متر مربع داشت در نهایت به یک تالار عروسی بدل شد. چلسی کلینتون مراسم عروسی خود را در سال ۲۰۱۰ در آنجا برگزار کرد. تایتانیک‌ در جریان این سفر مادلین فورس آستور باردار شد و آن دو که می‌خواستند کودکشان در آمریکا به دنیا بیاید در شربور فرانسه در قسمت درجه یک این کشتی به عنوان ثروتمندترین مسافران آن سوار شدند. در این سفر پیشخدمت مخصوص آستور، ویکتور رابینز، خدمتکار فورس، روزالی بیدویس و پرستارش کارولین لویس اندرس آنان را همراهی می‌کردند. آن دو سگشان با نام کیتی را نیز همراهشان داشتند. آستور‌ها سخت به این حیوان خانگی وابسته بودند و در جریان سفر به مصر که این سگ گم شده بود نزدیک بود با هم دعوا کنند. کیتی نتوانست از واقعه تایتانیک جان سالم به در برد. اندک زمانی پس از برخورد کشتی به کوه یخ که موجب غرق شدن آن شد، وکیل نیویورکی ایساک فراونتال مشاهده کرد که کاپیتان اسمیت از آستور خواست تا همسرش را بیدار کند؛ چون ممکن است مجبور شوند سوار قایق‌های نجات شوند. آستور همسرش را از برخورد کشتی با کوه یخ آگاه کرد، اما به وی گفت که خطری جدی آنان را تهدید نخواهد کرد. مدت زمانی بعد که مسافران بخش درجه یک سوار بر قایق‌های نجات می‌شدند آستور همچنان آرامش خود را حفظ کرد و همراه با خانواده‌اش در حالی دیده شدند که با اسب‌های مکانیکی در تالار کشتی بازی می‌کردند. او گفت: «اینجا امن‌تر از آن قایق‌های کوچک است.» هنگامی که افسر دوم کشتی به قسمت درجه یک رسید تا افراد را بر چهارمین قایق نجات سوار کند، آستور به همسرش و خدمتکار و پرستار وی کمک کرد تا سوار آن شوند. سپس خواهان آن شد تا از آنجا که همسرش در «شرایط حساسی» به سر می‌برد به او بپیوندد. اما افسر دوم به وی گفت تا زمانی که همه زنان و کودکان سوار بر قایق نشده‌اند مردان اجازه چنین کاری نخواهند داشت. پس از آن آستور به افسر گفت: «بسیار خوب، به من شماره قایق را بگو تا بتوانم بعدا همسرم را پیدا کنم» و افسر به او گفت: شماره ۴. پس از روانه شدن قایق نجات شماره ۴، گفته می‌شود که آستور در حالی که تنها ایستاده بود دیده شد حال آن که دیگران داشتند تلاش می‌کردند تا سایر قایق‌های درهم شکسته را آزاد کنند. پس از آن او در سکوی فرماندهی به تنهایی دیده شد در حالی که داشت سیگار می‌کشید. تنها نیم ساعت پس از آن کشتی به کام اقیانوس فرو رفت. مادلین فورس آستور و دو همراهش نجات یافتند. اما آستور همراه با پیشخدمت مخصوصش جان سپردند. پس از این واقعه کشتی‌هایی برای یافتن پیکر‌های مسافران به منطقه اعزام شدند و از میان ۱۵۱۷ مسافر غرق شده تایتانیک تنها پیکر‌های ۳۳۳ تن یافت شد. پیکر آستور را نیز کشتی مک کی-بنت در ۲۲ آوریل یافت. آستور در گورستان کلیسای تثلیث در منهتن به خاک سپرده شد. چهار ماه پس از غرق شدن تایتانیک، مادلین آستور نوزاد خود را به دنیا آورد و وی را «جان جیکوب «جیکی» آستور ششم» نامید. دارایی ۶۹ میلیون دلار از ۸۵ میلیون دلار (برابر با ۷۵/ ۱میلیارد دلار به ارزش امروز) دارایی‌های آستور به پسرش، وینسنت رسید که مشتمل بر خانه ییلاقی وی، فرن کلیف در راینبکِ نیویورک و کشتی تفریحی‌اش موسوم به نوما بود. به مادلین فورس آستور نیز یکصد هزار دلار به شکل خالص رسید و افزون بر آن وی از درآمد یک صندوق امانی به مبلغ ۵ میلیون دلار بهره‌مند شد. افزون بر آن وی حق استفاده از کاخ نیویورک‌سیتی و تمام اسباب و اثاثیه آن، کاخ نیوپورت (بیچ وود) و اسباب آن و موارد دیگری مشتمل بر یک لیموزین و پنج اسب مسابقه را - تا زمانی که ازدواج مجدد نکرده باشد - به دست آورد. دختر آستور به نام اوا (که با مادرش زندگی می‌کرد) ۱۰ میلیون دلار به دست آورد و جان جیکوب ششم نیز پس از رسیدن به ۲۱ سالگی ۳ میلیون دلار به میراث برد. بنا به نوشته والتر لرد، «پس از غرق شدن کشتی، روزنامه نیویورک امریکن در ۱۶ آوریل تقریبا تمامی صفحه اول خود را به آستور اختصاص داد و تنها در پایان متذکر شد که ۱۸۰۰ فرد دیگر نیز ناپدید شده‌اند». شهرت آستور به گزارش‌های اغراق‌آمیز و غیر‌اساسی در باب کنش‌های وی در جریان واقعه تایتانیک دامن زد. یک داستان می‌گفت که او لانه سگ‌های کشتی را باز کرده و سگ‌ها را-مشتمل بر سگ دوست‌داشتنی خود، کیتی- آزاد کرده است. شرحی دیگر بیان می‌داشت که او بر سر یک پسر کلاهی زنانه گذاشته تا به عنوان زن شناخته و بتواند سوار بر قایق نجات شود. افسانه‌ای دیگر مدعی بود که پس از برخورد این کشتی با کوه یخ او به شوخی گفته است: «من یخ خواستم، اما این چیزی که می‌بینم مضحک است!» این داستان‌ها در روزنامه‌ها، مجلات و حتی کتاب‌هایی که در باب این واقعه بود، چاپ می‌شدند. در واقع هیچ یک از این ادعا‌ها در باب آستور قابل اثبات نیست. وید نوشته است که جوک یخ جعلی به نظر می‌رسد، زیرا آستور اصلا فرد بذله‌گویی نبود و این گفته‌ها ساخته و پرداخته روزنامه نگاران است. آستور در فرهنگ عامه شهرت آستور باعث شده تا شخصیت وی در رسانه‌ها، ادبیات و سینما به‌خصوص در روایت‌های مرتبط با تایتانیک مدام به تصویر کشیده شود. بازیگر آلمانی کارل شانباک در فیلم تبلیغاتی نازی‌ها با نام «تایتانیک: ۱۹۴۳» در نقش آستور ظاهر شده است. ویلیام جان استون نیز در فیلم تایتانیک (۱۹۵۳) به جای آستور ایفای نقش کرده است. در نسخه ۱۹۹۷ این فیلم، اما اریک برادن در نقش وی نمایان شد. بازیگر کانادایی‌الاصل، اسکات هایلندز در «مجموعه‌های تلویزیونی ۱۹۹۶» نقش آستور را ایفا کرده است. چهره آستور در فیلم «اس. اُ. اس تایتانیک: ۱۹۷۹» از سوی دیوید جانسن به تصویر کشیده شده است. مایلز ریچاردسون در «مینی مجموعه‌های تایتانیک ۲۰۱۲» نقش آستور را بازی کرده است.
  20. امیل زولا و دخالت در محاکمه جاسوس آلمانی ابتدا کمتر کسی به محاکمه ولو غیر منصفانه سروان یهودی ارتش اهمیت می‌داد و حوادث در تاریکی - چنان که مطلوب اتهام‌زنان بودند - پیش می‌رفت. اما دخالت زولا و انتشار نامه «من متهم می‌کنم!» به یک سال زندان محکوم شده بود، اما پیش از اجرایی‌شدن حکم از فرانسه گریخت و به انگلیس پناه برد. درخواست تجدید نظر هم کرده بود، اما تغییری در حکم نهایی ایجاد نشد. جرمش افترا بود؛ افترا به ارتش فرانسه. همچنین با آن نامه مشهورش که عنوان «من متهم می‌کنم!» روی آن دیده می‌شد میان فرانسوی‌ها شکاف انداخته و آنان را در دو جبهه مدافعان و دشمنانش رودرروی هم قرار داده بود. به نوشته یکی از نشریات پاریس «هر وجدانی آشفته است. دیگر هیچکس با تعقل و استدلال سروکار ندارد. بحث امکان‌پذیر نیست. همه کس در موضعی ثابت مستقر شده است.» ماجرای محاکمه دریفوس و بازشدن پای امیل زولا به آن یکی از مشهورترین فصل‌های تاریخ در پایان قرن نوزدهم میلادی است. آلفرد دریفوس، سروان ارتش فرانسه در دوران جمهوری سوم فرانسه بود که به اتهام ساختگی جاسوسی برای آلمان، محاکمه و زندانی شد. ابتدا کمتر کسی به محاکمه ولو غیر منصفانه سروان یهودی ارتش اهمیت می‌داد و حوادث در تاریکی - چنان که مطلوب اتهام‌زنان بودند - پیش می‌رفت. اما دخالت زولا و انتشار نامه «من متهم می‌کنم!» همه چیز را تغییر داد و نه فقط مردم فرانسه که بیشتر اروپایی‌ها هم به آن چه در پاریس می‌گذشت چشم دوختند و پیگیر پرونده شدند و مشهور شده بود که «صحنه فرانسه است، ولی تئاتر سراسر جهان را فرامی‌گیرد» (جالب این که آنتون چخوف هم آن روز‌ها در فرانسه بود و به یکی از دوستانش نوشت: ما اینجا به جز زولا و دریفوس، درباره چیز دیگری حرف نمی‌زنیم.) زولا «من متهم می‌کنم!» را به ظاهر خطاب به رییس‌جمهور فرانسه نوشته بود، اما در واقع همه وجدان‌های بیدار را مخاطب خودش می‌دید و با آنان حرف می‌زد. نامه‌اش بیشتر از ۴ هزار کلمه داشت و او یک شبانه‌روز بی‌وقفه روی متن آن کار کرده بود. خلاصه حرفش این بود که بی‌عدالتی زیر هر نامی، چه امنیت و چه مصلحت و چه میهن‌پرستی پذیرفته نیست و آنجا که حق چنین آشکارا پایمال و جای ظالم و مظلوم عوض می‌شود، باید ایستاد و از عدالت پاسداری کرد. زولا به نفع دریفوس و در دفاع از او وارد ماجرا شد، چون باور داشت ظلم بر حقیقت پیروز شده است و نمی‌تواند در مقابل چنین ننگی سکوت کند. بسیاری در تلاش برای بازبینی پرونده دریفوس و تبرئه او با زولا همراه شدند، اما اکثریت فرانسوی‌ها طرف ارتش کشورشان را گرفتند. «کینه و توهین زشت‌گویی در مطبوعات و تصنیف‌های عامه‌پسند خیابانی از هر سو نثار زولا می‌شد. به رذیلانه‌ترین طرز او را هدف هزل و بدگویی قرار می‌دادند. خوک قبیحه‌نگار، مودبانه‌ترین دشنامی بود که می‌شنید. با پست، بسته‌های حاوی مدفوع برایش می‌فرستادند. مترسک‌هایی شبیهش می‌ساختند و می‌سوزاندند.» زولا در آن سال‌ها در اوج شهرت و اعتبار بود و زندگی آسوده و مرفهی داشت و حتی به نقل از برخی راویان آن مقطع، به گوشه‌ای خزیده و از مسائل اطرافش فاصله گرفته بود. پس چرا از آن برج رفاه و آسودگی پایین رفت و به دل آتش زد؟ شاید، چون - به قول باربارا تاکمن - «می‌دانست رنج‌کشیدن چیست.» دادگاهی و به حبس و جریمه محکوم شد و سال ۱۸۹۸ در چنین روزی از کشورش گریخت. حدود یک سال بعد دوباره به فرانسه برگشت و چنان که می‌دانید پاییز ۱۹۰۲ در پاریس از دنیا رفت.»
  21. کشف گورستان باستانی مدفون زیر آب در مصر بقایای این شهر که در اثر چند زمین‌لرزه و جزر و مد امواج همراه بخش عظیمی از دلتای رود نیل به زیر آب رفت، در سال ۲۰۰۱ در خلیج ابو قیر در نزدیکی اسکندریه کشف شد که در حال حاضر دومین شهر بزرگ مصر است. باستان‌شناسان در یک شهر تاریخی غرق شده در مصر، بقایای گورستانی را کشف کردند که فرضیه اسکان بازرگانان یونانی را در این منطقه تایید می‌کند. مقامات مصر روز گذشته (دوشنبه،۲۸ تیر) از کشف بقایای نادر یک کشتی نظامی و گورستان بازرگانان یونانی در شهر باستانی هرقلیون خبر دادند که زمانی بزرگترین بندر مصر در دریای مدیترانه بود و در اواخر قرن دوم پیش از میلاد به زیر آب رفت. شهر هرقلیون که در دوران باستان ایستگاه ورودی مصر به شاخه غربی رود نیل بود، تا قرن‌ها پیش از پایه‌گذاری شهر اسکندریه در سال ۳۳۱ پیش از میلاد به دست اسکندر کبیر، بر منطقه تسلط کامل داشت. بقایای این شهر که در اثر چند زمین‌لرزه و جزر و مد امواج همراه بخش عظیمی از دلتای رود نیل به زیر آب رفت، در سال ۲۰۰۱ در خلیج ابو قیر در نزدیکی اسکندریه کشف شد که در حال حاضر دومین شهر بزرگ مصر است. کشتی نظامی به گل نشسته هرقلیون در یک ماموریت مشترک میان محققان فرانسه و مصر به سرپرستی موسسه باستان‌شناسی زیردریایی اروپا (IEASM) کشف شد. این کشتی در قرن دوم پیش از میلاد در حالی که کنار معبد معروف آمون لنگر انداخته بود، همزمان با فروریختن این معبد به زیر آب رفت. به گزارش وزارت گردشگری و آثار باستانی مصر و به استناد نتایج مطالعات مقدماتی، بدنه این کشتیِ ۲۵ متری به سبک کلاسیک ساخته شده و ویژگی‌های ساخت کشتی در دوره مصر باستان را داراست. غواصان باستان‌شناس، در بخش دیگری از شهر غرق شده هرقلیون بقایای یک گورستان بزرگ یونانی را کشف کردند که قدمت آن به اولین سال‌های قرن چهارم پیش از میلاد برمی‌گردد. بازرگانان یونانی در اواخر دوران حکمرانی فراعنه، اجازه سکونت در این منطقه را پیدا کردند. به نقل از وزارت گردشگری و آثار باستانی مصر، کشف این گورستان وجود بازرگانان یونانی را که در این شهر زندگی می‌کردند، به زیبایی هرچه تمام‌تر به تصویر می‌کشد. این بازرگانان اماکن مقدس خود را در نزدیکی معبد بزرگ آمون ساخته بودند که همزمان با تخریب این معبد فروریختند و بقایای آن‌ها حالا در ترکیب با آنچه از معبد آمون به جا مانده پیدا شده است.
  22. ШHłTΞ ШФŁŦ

    آلبوم کشف‌شده از «عصر وحشت»

    تصاویر/ آلبوم کشف‌شده از «عصر وحشت» آلبوم عکس‌های مخفیانه‌ای که یک کارمند سفارت امریکا در مسکو برداشته نمونه‌ای نادر از تصویر مردمانی است که در عصر وحشت زندگی می کنند. آلبوم عکس‌های مخفیانه‌ای که یک کارمند سفارت امریکا در مسکو برداشته نمونه‌ای نادر از تصویر مردمانی است که در عصر وحشت زندگی می کنند. زمامداری استالین در شوروی سابق که در مارس 1953 به پایان رسید و با صفاتی چون عصر خفقان، وحشت و اختناق از آن یاد می‌شود، نمونه کاملی از یک نظام دیکتاتوری خشن بود که هیچ مخالفی را تحمل نمی کرد و با ایجاد وحشت در میان مردم بر آن ها حکومت می کرد. استالین برای از میان برداشتن مخالفان خود قدرت پلیس مخفی را افزایش داد و مردم را تشویق کرد که از همدیگر جاسوسی کنند؛ او با این روش میلیون‌ها نفر را کشت و بسیاری دیگر را بر اساس سیستم کمپ های کار اجباری در صحرای سیبری به کار اجباری واداشت. مورخین می‌گویند در عصر وحشت بیش از 20 میلیون نفر اعدام، زندانی و یا به سایر مناطق اتحاد شوروی تبعید شدند که از این تعداد حدود 10 میلیون نفر به طور قطع جان خود را از دست داده‌اند. سیستم بسته عصر استالین تا جایی پیش رفت که او در برنامه موسوم به «پاکسازی بزرگ» تمامی افرادی که درباره وفاداری آنها به کمونیسم شک و شبه بود را از رده های حکومت و ارتش اخراج کرد. مارتین منهوف کسی بود که سال‌های پایانی عصر وحشت استالینی را به عنوان کارمند سفارت امریکا در مسکو می‌گذراند. او که شاهد یکی از مخوف‌ترین سیستم‌های حکومتی قرن بود تصمیم گرفت از این فرصت برای ثبت مصور تاریخ استفاده کند. منهوف و همسرش پیشتر در اواغت فراغت به عکاسی مشغول بودند و تصمیم گرفتند این علاقه قدیمی را برای ثبت زندگی روزمره مردم شوروی به کار ببرند. از آنجا که در عصر استالین خارجی ها به ویژه اتباع کشور امریکا به شدت زیر نظر بودند منهوف سعی می کرد مخفیانه پروژه خود را پیش ببرد. با این حال حکومت شوروی به او مشوک شد و وی را در سال 1954 از این کشور اخراج کرد. منهوف در بازگشت به کشورش برای بیش از نیم قرن عکس های مخفیانه‌ای که از شوروی در عصر استالین برداشته بود را پنهان کرد؛ این مجموعه که بین سال های 1952 تا 1954 برداشته شده چند سال پیش توسط یک محقق امریکایی به نام داگلاس اسمیت کشف شد و برای اولین بار به انتشار درآمد. مارتین و جان مانهوف در مسکو؛ همسر منهوف نیز همراه با او به بسیاری از نقاط شوروی سفر کرد و در کنار عکاسی خاطرات روزانه این مدت را نیز یادداشت می کرد. نمایی از یکی از خیابان های منتهی به دفتر نمایندگی امریکا در مسکو دختران محصل در "کولومنسکویه" در جنوب شرق مسکو نمایی از یک بازارچه میوه و خوراکی در "کریمه" نمایی از رهگذران در یکی از خیابان های مرکزی شهر "کی‌یف" جاری شدن سیل در خیابان های "کی‌یف" مامور زن ایستگاه راه آهن در حال گفتگو با یک زن مسافر نمایی از قصر "اوستانکینو" در شمال مسکو لحظه عبور تابوت استالین از میدان سرخ مسکو تصویری از مناظر روستایی در شوروی نمایی از میدان پوشکین در مسکو تصویری از یک مغازه خواربار فروشی در مسکو نمایی از قلعه "نووسپاسکی" در نزدیکی مسکو نمایی از کاخ کرملین از پنجره دفتر نمایندگی امریکا در مسکو دو دختر در فضای سبز مقابل صومعه "نووودویچی" نمایی از کاخ کرملین در مسکو در گردهمایی حزب کمونیست مراسم تشییع جنازه استالین در مسکو نمایی از پیک نیک شهروندان مسکو در یک روز تابستان زنی در مقابل ویترین یک مغازه در مسکو نمایی از خیابان های شهر مسکو سه کودک در مقابل قلعه تاریخی "نووسپاسکی" نمایی از خیابان های شهر مسکو زمین های کشاورزی در حومه مسکو نمایی از مرکز شهر مسکو تصویری از عبور یک کامیون از مقابل دفتر نمایندگی امریکا در مسکو نمایی از جاری شدن سیل در خیابان تصویری از یک سینما در مسکو پلیس راهنمایی رانندگی از پنجره دفتر نمایندگی امریکا در مسکو مراسم جشن سالانه حزب کمونیست در مسکو نمایی از یک زمین کشاورزی در حومه مسکو
  23. بزرگ‌ترین معمای حل‌نشده قتل در جهان در اوایل دهه ۱۸۹۰ یک شبهِ دین به نامِ اسپریچوآلیزم (اعتقاد به احضار ارواح) به یک پدیده جهانی تبدیل شده بود. پیروان این فرقه معتقد بودند که مردگان زندگیِ بعد از مرگ دارند و می‌توانند با زندگان ارتباط برقرار کنند. پرونده معمای حل نشده قتل با این اعتقادات گره خورد. او یک قاتل، کلاهبردار و فردی چندهمسر بود که گلوی دو همسرش را برید و به زندگی ۴ فرزندش به شکلی بی‌رحمانه خاتمه دارد. به او لقب «بزرگ‌ترین جانی قرن» را داده‌اند. حالا نتایج یک تحقیق نشان می‌دهد که فدریک دیمینگ ممکن است همان قاتل سریالی معروف تاریخ یعنی جکِ درنده باشد. دیمینگ ده‌ها سال در سراسر این سیاره چرخیده بود و پیش از آنکه مقامات استرالیایی او را در ماه مه ۱۹۸۲ و به دلیل کشف جسد تجزیه شده همسر دومش دستگیر کنند و به دار بیاویزند، بی‌گناهان و ساده‌لوحان زیادی را طعمه خود کرده بود. دیمینگ در دهه ۱۸۸۰ دیمینگ در طی جلسات دادگاهش که بسیار احساسی در آن‌ها حاضر می‌شد، ادعا‌های عجیبی می‌کرد. او می‌گفت که روح مادر مرده‌اش شب از خواب بیدارش کرده و از او خواسته تا زنی که دوست داشت را به قتل برساند. جلسات دادگاه او خبر اول روزنامه‌های سراسر جهان می‌شد و ۱۰۰۰۰ نفر در صبح روز اعدامش در خیابان‌ها شادی کردند. در آن زمان هم این فرضیه قوی بود که دیمینگ عامل اصلی قتل‌هایی است که به جک درنده نسبت داده شده بود و شاملِ قتل و مثله کردنِ ۵ زن در پاییز ۱۸۸۸ در منطقه وایت‌چپل در لندن می‌شد. نیویورک تایمز در صفحه اول خود که در صبح روز اعدام دیمینگ منتشر شد، نوشت: «این باور در ستاد‌های رسمی در حال قوت گرفتن است که قتل‌هایی که اکنون می‌دانیم دیمینگ آن‌ها را مرتکب شده... شبیه همان‌هایی هستند که در وایت‌چپل رخ دادند.» با‌این‌ اوصاف، فدریک دیمینگ که بود و چرا باید او را به عنوان یک مظنون در دنیای بزرگ‌ترین معمای حل‌نشده قتل در جهان جدی بگیریم؟ دیمینگ مدت کوتاهی بعد از دستگیری زندگی او تقریباً به همان شکلی آغاز شد که پایانش رقم خورد – آمیخته با خرافات و درحالی که علم و ادعا‌های برخی مذهبیون در یکی از تاریخی‌ترین تحولات قرن نوزدهم با هم تلاقی کرده بود. توماس، پدر دیمینگ، مدام دچار اختلال خلق و تندخویی می‌شد و فکر می‌کرد صدا‌هایی در سرش با او حرف می‌زنند. او مدام فدریک را که پسر چهارمش بود کتک می‌زد و باور داشت که یکی از خانه‌های‌شان جن‌زده است. او همچنین چندین‌بار تلاش کرده بود تا گلوی خودش را با تیغ ببرد. ادوارد، برادر بزرگ‌تر فدریک، در سوگندنامه‌ای که درباره پدرش ثبت کرده است، اعلام می‌دارد که «او پرشورترین مرد بود و وقتی عصبانی می‌شد هیچ کنترلی بر خودش نداشت. فدریک هرگز فرزند محبوب پدرم نبود. به‌نظر می‌رسد که او از بدو تولد به پدرم احساس بیزاری داده بود.» فدریک دیمینگ بعد از مرگ مادر محبوبش و برای فرار از کتک‌های مدامِ پدرش به دریا فرار کرد. اما برادرانش متوجه شده بودند که هر وقت برای ملاقات با خانواده به خانه برمی‌گردد شخصیتش عجیب و چندلایه شده است. او که صاحبِ لقبِ «فِرِدِ دیوانه» بود، یک سبیل بزرگ حنایی‌رنگ داشت که مانند پرده‌های سالن نمایش از بالای لب‌هایش به پایین آویخته شده بود؛ جواهرات بسیار گران‌قیمتی استفاده می‌کرد و همیشه انگار که در مجلس ختم شرکت کرده باشد، لباس‌های رسمی به تن داشت. تصویر پلیس لندن از دیمینگ در سال ۱۸۹۲ او اغلب با صدای بلند با خودش صحبت می‌کرد و یکبار ادعا کرد که روح مادرش را در حالی که در بیرون پنجره شناور بوده، دیده است. با وجودِ همه این رفتار‌های عجیب و غیر طبیعی و تجربه چند حمله شدید صرع که منجر به ماه‌ها بستری شدنش در بیمارستان کلکته در سال ۱۸۷۸ شده بود، او در سال ۱۸۸۱ با زنی ولزی به نام ماری جیمز ازدواج کرد و این زوج خیلی زود به استرالیا مهاجرت کردند. فدریک در استرالیا به عنوان لوله‌کش آب و گاز مشغول کار شد. اما او هرگز از دردسر دور نبود. او در سال ۱۸۸۲ به دلیل دزدی ۶ هفته را در زندان سپری کرد و چندسال بعد نیز به دلیل بی‌احترامی به دادگاهی که به منظور رسیدگی به جرائم کلاهبرداری و پرداخت نکردنِ چند صورت‌حساب تشکیل شده بود، دوباره زندانی شد. آن زمان ماری چهارمین فرزندش را باردار بود و در یک ازدواج بد گیر افتاده بود. شوهر او یک هوسباز بود که خیلی آزاد با زنان در نوشیدنی‌فروشی‌های سیدنی وقت می‌گذراند و آن‌ها را غرق جواهراتی که دزدیده بود، می‌کرد. همسر اول دیمینگ دیمینگ بعد از آزادی از زندان یک نام تازه برای خودش دست‌وپا کرد و با خانواده‌اش به آفریقای جنوبی رفت و در آنجا چندین کلاهبرداری به ارزش ده‌ها هزار پوند انجام داد و مدعی شد که از یک روسپی سیفلیس گرفته است. او بعداً به همراه یک توله شیر به لندن برگشت و افتخار می‌کرد که با دستِ خالی پدر و مادر این شیر را در غاری در آفریقای جنوبی کشته و خودش را نجات داده است. او جنون و شیدایی عجیبی نسبت به زنان داشت و برای ارضاء این احساس با نام هری لاوسون، یک دامدار ثروتمند استرالیایی و صاحب یک معدن طلا، وارد شهر هال در انگلستان شد. او در اوایل سال ۱۸۹۰ با نلی ماتیوسن، دختر ۲۱ ساله یک بیوه‌زنِ محلی، ازدواج کرد. اما وقتی بعد از کلاهبرداری از یک جواهرفروش، احساس کرد مقامات به او شک کرده و دنبالش هستند، به سرعت با کشتی به اروگوئه گریخت. امیلی ماتر همسر دیمینگ او در اروگوئه دستگیر و به انگلستان پس‌فرستاده شد و ۹ ماه را در زندان شهر هال سپری کرد. او بعد از آزادی از زندان به روستای مرسی‌ساید در رین‌هال رفت. او در آنجا خودش را به عنوان یک مقام ارشد ارتش به نام آلبرت ویلیام معرفی کرد؛ خانه‌ای ویلایی را اجاره کرد؛ و فرایندِ فریب دادنِ زن دیگری به نام امیلی ماتر را آغاز کرد. چند وقتی به مراسم ازدواجش با ماتر نمانده بود که همسر و فرزندان دیمینگ به رین‌هال آمدند و به خانه اجاره‌ای او نقل مکان کردند. او مجبور شد که به هتل برود و به محلی‌هایی که شک کرده بودند گفت که آن زن خواهرش و آن بچه‌ها فرزندانِ خواهرش هستند و فقط مدت کوتاهی بناست در شهر بمانند. او ظرف چند روز همه آن‌ها را به قتل رساند و کف آشپزخانه ویلایش آن‌ها را دفن کرد و بعد با چند لایه سیمان روی آن را پوشاند. دیمینگ در ماه سپتامبر با امیلی ماتر ازدواج کرد و او را به استرالیا برد و خانه‌ای در ملبورن اجاره کرد و در شب کریسمس سال ۱۸۹۱ او را با یک تبر کشت و بعد گلویش را برید و او را در شومینه اتاق خواب خانه دفن کرد. فقط چند هفته از این ماجرا گذشته بود که او در کشتی‌ای که به سمت سیدنی حرکت می‌کرد خودش را به یک دختر ۱۹ ساله به نام کیت راونسفِل به عنوان بارون سوآنستون، یک مهندس انگلیسی که قصد دارد برای نخستین‌بار ازدواج کند، معرفی کرد. ضربه دیمینگ به جمجمه امیلی ماتر او یک روز بعد از آشنایی به دختر پیشنهاد ازدواج داد و علی‌رغم آنکه دختر در ابتدا میلی به ازدواج با او نداشت، بالاخره تسلیم درخواست‌های مکرر او شد و موافقت کرد که در شهر کوچک ساوترن کراس در غرب استرالیا به او بپیوندد. اما در همان زمانی که راونسفل خودش را برای یک سفر طولانی به غرب استرالیا آماده می‌کرد، جسد امیلی ماتر پیدا شد. یک تعقیب و گریز بی‌سابقه سراسری به سرعت منجر به دستگیری دیمینگ شد و او تحت نظارت شدید به ملبورن برگردانده شد تا به دلیلِ قتل ماتر محاکمه شود؛ و اینجا بود که وقایع ترسناک‌تر از چیزی که نشان می‌داد، شد. چهار فرزند دیمینگ در اوایل دهه ۱۸۹۰ یک شبهِ دین به نامِ اسپریچوآلیزم (اعتقاد به احضار ارواح) به یک پدیده جهانی تبدیل شده بود و به خصوص در ملبورن و سیدنی بسیار رایج بود. پیروان این فرقه معتقد بودند که مردگان زندگیِ بعد از مرگ دارند و می‌توانند با زندگان ارتباط برقرار کنند و اتاق‌های نشیمن طبقه متوسط معمولاً صحنه چنین احضار‌هایی بود. در اواخر قرن نوزدهم پیشرفت‌های تکنولوژیکی حیرت‌آوری مثل اختراع تلفن، گرامافون و لامپ الکتریکی زندگی بسیاری از مردم را دگرگون کرده بود. اما بر اثر تأثیرات عمیق انقلاب صنعتی دوم، میلیون‌ها انسان به دین‌های سنتی پشت کردند و از این فرقه نوین استقبال کردند. وکیل اصلیِ دیمینگ در جلسات دادگاه آفرید دیکین، نخست‌وزیر آینده استرالیا و یکی از معماران اصلی قانون اساسی این کشور بود. او همچنین یکی از افرادی بود که به فرقه روح‌گرایی گرایش داشت و یکبار هم مدعی شده بود که قدرت هیپنوتیزم کردن دیگران را دارد و توانسته با فرمان‌های ذهنی دیگران را کنترل کند. همسر او، پَتی، هم یکی از مدیوم‌های معروف بود که پیام‌های مردگان را با دست‌خط خودش می‌نوشت. محاکمه دیمینگ بسیار شلوغ می‌شد و فقط کسانی می‌توانستند حضور داشته باشند که از قبل بلیت خریده باشند. این محاکمه‌ها آنقدر پرشور بود که موزه مادام توسو در لندن آشپزخانه‌ای را که اجساد همسر اول دیمینگ و ۴‌فرزندش در آن پیدا شده بود، بازسازی کرد. ظرف چند هفته مجسمه مومی دیمینگ را هم با همان سبیل‌های پرپشت ساختند. یکی از خبرنگارانی که گزارش دادگاه را برای مخاطبان بین‌المللی تهیه می‌کرد، سیدنی دیکنسون، گزارشگر روزنامه نیویورک تایمز بود. همسر دیکنسون، ماریون، یکی از کسانی بود که در خانه‌اش جلسات احضار روح برگزار می‌کرد؛ کف دستِ مردم را می‌خواند و مدعی بود که قدرت دیدنِ اشباح سرگردان و روح‌های سرگردانِ مردگان را دارد. بعد از آنکه دیکین نتوانست هیأت منصفه را متقاعد کند که موکل او بی‌گناه است، دیمینگ به اعدام محکوم شد. دیمینگ چند روز پیش از مرگش دو ملاقاتی داشت؛ سیدنی و و ماریون دیکینسون که در سلول مرگ با او دیدار کردند. این زوج آمریکایی باور داشتند که دیمینگ همان جکِ درنده معروف است و او را متقاعد کردند اجازه دهد از دست راستش – همان دستی که در آنسوی دنیا قتل‌های زیادی مرتکب شده بود – یک قالب گچی بگیرند تا شاید بتوانند از روی خطوط دست به حقیقتی پی ببرند. مدت‌ها بعد از آنکه دیمینگ به چوبه دار آویخته شد و مرد، دیکینسون‌ها همچنان درگیر پرونده اش بودند – آن به معنای واقعی کلمه. سیدنی مدعی بود که روح سرگردان دیمینگ مرتب به خانه او در ملبورن سر می‌زند.
  24. سرنوشت ماری آنتوانت، منفورترین ملکۀ تاریخ نامش ماری آنتوانت است. ملکۀ سابق فرانسه که مردم تشنۀ خونش هستند. ماری می‌داند که حتی بدون تاج، هنوز هم ملکه است؛ این تنها چیزی است که همیشه بوده است. او با سری بالا و با شکوه به سوی گیوتین حرکت می‌کند. دو اسب سفید بزرگ کالسکه‌ای را خیابان‌های پاریس به دنبال خود می‌کشند. جمعیت کنار خیابان با حرص و ولع همدیگر را کنار می‌زنند تا بتوانند برای لحظه‌ای زنی را که در کالسکه نشسته ببینند. دست‌های زن بسته است، اما با پشتی راست نشسته و حالت چهره‌اش سرسخت و مغرور است. موهای طلایی مشهورش کمی جوگندمی شده، و بدنی که زمانی باریک و خواستنی بود، به خاطر غذاهای دلچسب قصر، قطور شده است. در حالی که جمعیت خشمگین به سویش آب دهان پرت می‌کنند و با فریاد به او فحش می‌دهند، او بی حرکت در جایش نشسته است. نامش ماری آنتوانت است. ملکۀ سابق فرانسه که مردم تشنۀ خونش هستند. کالسکه به قصرِ انقلاب می‌رسد. ماری لحظه‌ای چشمش به خانۀ سابقش، قصر تویلیر، می‌افتد و چهره‌اش منقلب می‌شود. ناگهان اشکهای گرم از چشمانش جاری می‌شود و بدنش به لرزه می‌افتد. اما لحظه‌ای بعد خودش را جمع و جور می‌کند. اشکهایش را فرومی‌خورد، و احساسات خود را پنهان می‌کند و با جرئت از کالسکه پیاده می‌شود. او با لباسی از کتان سفید، و کلاهی سفید آمده است. لباسهای پر زرق و برقی که روزگاری به داشتنشان شهرت داشت را از او گرفته‌اند. اما ماری می‌داند که حتی بدون تاج، هنوز هم ملکه است؛ این تنها چیزی است که او همیشه بوده است. او با سری بالا و با شکوه به سوی گیوتین حرکت می‌کند. ساعت 12:15 بعد از ظهر است که سرش را روی بلوک زیرین گیوتین قرار می‌دهد. تیغ آزاد می‌شود و در یک دم، زندگی سخت و هولناک منفوررین زن فرانسه به پایان می‌رسد. ماری آنتوانت را از زمان تولدش برای ملکه شدن پرورش دادند و تربیت کردند. ماریا ترسا، امپراطور مستحکم رم مقدس و البته تنها زنی که به این مقام رسیده بود، مادر ماری آنتوانت بود. ماری آنتوانت پانزدهمین بچۀ ماریا ترسا بود. مادر بسیار سخت گیر بود و میان او و کوچکترین دخترش شکاف بزرگی وجود داشت. او مصمم بود تا با استفاده از ماری، پلی میان خاندانهای هابزبورگ و بوربون که در حال جنگ بودند بسازد. ماریا زنی زیرک بود و کاری کرد تا نام دخترش در پایتخت فرانسه بر سر زبان‌های بیافتد. لویی پانزدهم فرانسه متقاعد شد و قرار ازدواج دوشس جوان را نوه و وارثش، لویی شانزدهم، را ترتیب داد. لویی شانزدم در 19 سالگی به سلطنت رسید دو رهبر بزرگی در پی مستحکم کردن پایه‌های قدرت خودشان بودند، توجهی به تناسب و خوشبختی بچه‌هایی که قرار بود با هم ازدواج کنند نداشتند. دوشس جوان، بی‌تردید زیبا بود. بدن ترکه‌ای و موهای طلاییش به او زیبایی خاصی بخشیده بودند. اما در عین حال به طرز حیرت آوری پر جنب و جوش هم بود. او که علاقۀ چندانی به کتاب و درس نداشت، عاشق هیجان بود و اگرچه از زبان‌های دیگر و ریاضی چیزی نمی‌دانست، مردم را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست که چطور باید دیگران را به انجام کاری که دلش می‌خواست ترغیب کند. در مقابل، ولیعهد جوان پسری آرام و سر به زیر بود. او که شدیداً مذهبی بود، اغلب کتاب می‌خواند و فعالیتهای کم سروصدایی داشت. عشق او عمیق بود و ترسش حتی عمیق تر و از همه مهمتر اینکه مردی بود که به راحتی توسط افراد پرسر و صدا و زبان‌باز قانع می‌شد. از قضا نوعروسش چنین فردی بود. از همان لحظۀ ورود به کاخ ورسای، ماری در محاصرۀ درباریانی قرار گرفت که بسیار از او مسن‌تر و باتجربه‌تر بودند و از با آنچه که ماری نمادش بود، یعنی اتحاد میان فرانسه و اتریش، ضدیت داشتند. از آنجایی که لویی تا هفت سال امکان برآورده کردن نیازهای زناشویی را نداشت، ماری آنتوانت نمی‌توانست از راهکاری که هر ملکۀ جوانی برای تقویت جایگاه خود از آن بهره می‌جوید، یعنی به دنیا آوردن یک وارث برای پادشاه، استفاده کند. شوهر سرخورده و سرافکنده‌اش، با علم به تمسخر و پوزخندهای درباریان، روز به روز بیشتر آّب می‌رفت. اما تسلیم شدن، آخرین راهی بود که ماری حاضر بود به آن تن دهد. ماری برای موفقیت لباس می‌پوشید. او لباسهای تجملاتی ابریشمی به تن می‌کرد، دستکش‌های عطری به دست می‌کرد، کفش‌های پاشنه بلند به پا می‌کرد و حتی با مدل موی پفیش، قد خود را هم بلندتر کرده بود. او رسومات دربار را شکسته بود. او از آرایش غلیظ امتناع می‌کرد و با لباسهایی که به تن می‌کرد، بدن زنانه‌اش را به رخ می‌کشید. طرز لباس پوشیدنش، استراتژی‌ای برای بقا بود. این کار پیامی واضح و روشن داشت: «من کاری را که دلم می‌خواهد می‌کنم.» در حالیکه همسرش در خواب به سر می‌برد، او تا ساعات اولیۀ صبح به مهمانی مشغول بود، با دوستانش گپ می‌زد و به رقص‌های بالماسکه می‌رفت. او دستور داد که از او نقاشی‌ای در حال سوارکاری به سبک مردان بکشند و حتی جرئت این را داشت که اموالی مستقل از شوهرش داشته باشد. اتریشی جوان در حال ایجاد موج‌های جدیدی بود. اگر سنت او را نمی‌پذیرفت، او سنت را زیر پایش خرد می‌کرد. نسل مسن در دربار، هیچ علاقه‌ای به کارهای ملکۀ جوان نداشت. آنها می‌توانستند دختری سبک مغز و سر به هوا را به راحتی تحت اختیار بگیرند، اما با این زن خارجی بلندپرواز و کله‌شقی که جایگاه خود را نمی‌دانست چه باید می‌کردند؟ این حالت بسیار برایشان خطرناکتر بود. ماری حتی پیش از آنکه سالهای نوجوانیش به پایان برسد، دشمنان زیادی برای خود تراشیده بود. شایعاتی که در دربار درست می‌شد به خارج از دربار می‌رسید و صفحات شب‌نامه‌ها را پر می‌کرد. در نگاه نویسندگان و خوانندگان این شب‌نامه‌ها، فقدان یک وارث به این معنی بود که ملکه معشوق‌هایی برای خودش دارد و کمدهای پر از لباسهای گرانقیمت در زمانه‌ای که مردم گرسنگی می‌کشند، برایشان سنگین بود. تبلیغات انقلابی که روز به روز قوت می‌گرفت، این تصویر ملکه‌ای بی‌حیا و کودن را دستمایه قرار داد و حاضر به رها کردنش نبود. ماری خبر نداشت که در حالیکه مشغول مستحکم کردن جایگاهش به عنوان ملکه است، نابودی استبداد سلطنتی آغاز شده و او نیز بناست در این میان یکی از نقشهای اصلی را ایفا کند. وقتی که زوج سلطنتی بالاخره موفق به فرزنددار شدن شدند، ملکه از دختر مهمانی‌باز به زنی جدی و خوددار بدل شد. اما برای این تغییر دیر شده بود. بیرون از دیوارهای قصر، انقلابیونی که به سرعت قدرت می‌گرفتند، تصمیمشان را را جع به اینکه او چگونه شخصیتی است گرفته بودند. کشور بدهی بزرگی داشت و این مردم بودند که تاوان بدهی را می‌دادند. ماری که به خاطر ولخرجی‌هایش مقصر قلمداد می‌شد، از سوی مردم لقب «مادام کسری بودجه» گرفته بود. این موضوع خالی از حقیقت نبود. ماری بیش از هر کس دیگری در فرانسه پول خرج می‌کرد. با اشخاص مورد علاقه‌اش هدیه می‌داد و از مالیات دوستان آریستوکراتش چشم می‌پوشید. مخارج دربار بسیار سنگین بود و بیرون از قصر مردم گرسنگی می‌کشیدند. اما ماری نیز در جبهه‌های دیگری مشغول نبردهای خودش بود. شوهرش، به خاطر افسردگی شدید، از قدرتش در دولت دست کشیده بود و ماری تنها کسی بود که می‌توانست به جای او سلطۀ شاهنشاه را حفظ کند. با وجود توصیۀ مادرش که او را از دخالت در سیاست بر حذر داشته بود، ملکه به یک نیروی سیاسی قوی بدل شد و بدون حمایت شوهرش مجبور بود تا از قدرت سلطنتی در برابر شورایی که روز به روز از وفاداریش کاسته می‌شد، دفاع کند. ماری آنتوانت و فرزندانش ماری ظاهری فولادین داشت، اما از درون از قیامی که خارج از دیوارهای قصر قوت می‌گرفت در هراس بود. او شتاب‌زده سعی در کاهش خرج کردنهایش کرد و اتاقش را تجملات خالی کرد. اما این تلاشها به چشم کسی نمی‌آمد. وقتی که به محل مخصوصش در سالن تئاتر پا می‌گذاشت، جمعیت حاضر چنان وحشتناک او را هو می‌کردند که او خیلی زود شروع به عوض شدن کرد و دیگر آن زنی نبود که قبلاً می‌شناختند. او از مهمانی‌ها، رقص‌ها و حتی جلسات شورای مشورتی شاه، دوری می‌جست و تمام توجهش را صرف بچه‌هایش می‌کرد و از این می‌ترسید که اگر بیشتر خودش را درگیر کند، به دوپاره کردن فرانسه متهم خواهد شد. در 4 ژوئن 1789، تراژدی به وقوع پیوست. پسر بزرگ ماری و وارث تاج درگذشت. زوج سلطنتی به خاطر از دست دادن فرزندی که مدتها انتظارش را کشیده بودند، غرق در اندوه و عزا شدند. چنین مرگی که در گذشته عزای ملی تلقی می‌شد، در شرایطی که مردم قحطی زده به دنبال زنده نگه داشتن فرزندان خود بودند، واکنشی را برنیانگیخت. ماری عصبانی بود و وقتی که پشت سر هم از پادشاه درخواست صورت دادن اصلاحات می‌‎شد، او پادشاه را متقاعد می‌کرد که ضعف نشان ندهد. برای زنی که به قدرت مطلقۀ شاهنشاهی معتقد بود، و کودکی و بزرگسالیش را در قصر گذرانده بود، انقلاب به مثابه چیزی بود که بر ضد هر آن چیزی است که او بدان باور دارد و برایش زحمت می‌کشد. حالا آماده بود که برای فهماندن این موضوع به توده‌های شورشی مردم، از زور استفاده کند. ملکه حتی برای لحظه‌ای نمی‌توانست توجیه‌ها و آرزوهای پشت انقلاب را درک کند. تنها چیزی که می‌دید، خشونت و تاکتیکهای خونبار رهبران انقلابی بود، و می‌خواست تا آخرین ذره آن را از بین ببرد. آنچه که او می‌دید، آزادی نبود، بلکه شورش و هرج‌ومرج بود. ملکه تصمیم گرفت که انقلاب باید با استفاده از نیروهای مزدور ژرمان سرکوب شود. او باور داشت که مردم فطرت خوبی دارند و وقتی با زور مواجه شوند، به سلطۀ شاهنشاهی احترام خواهند کرد. اما او اشتباه می‌کرد. وقتی که خبر یک حملۀ مسلحانه در پاریس پخش شد، انقلابیون یک گام پیشتر گذاشتند و به باستیل یورش بردند و خیابانها را با خون قرمز کردند. در حالی که سلطنت طلبان از ترس جانشان از پاریس فرار می‌کردند، زنی که بیش از همه در خطر بود با شوهرش ماند و مجبور بود امضای تفویض اختیارات به شورای ملی را توسط شوهرش نظاره کند. اما اینها برای جمعیت خشمگین کافی نبود. شاه امیدوار بود که با تن دادن به تقاضاها بتواند تا افتادن آبها از آسیاب در قصرش در ورسای بماند. اما در پنجم اکتبر، جماعتی از زنان خشمگین از پاریس به سمت ورسای به راه افتادند. آنها یک هدف در ذهن داشتند. آنها خود را به قصر رساندند و در آنجا به سوییت شخصی ماری رفتند. آنها که مملو از حرارت انقلابی بودند، کسانی را که سد راهشان می‌شدند را می‌کشتند و جانشان را کف دستشان گرفته بودند تا مستقیماً با خانم کسری بودجه رو به رو شوند. ماری پابرهنه و نیم برهنه به اتاق پادشاه فرار کرده بود و جانش را به در برد. جماعت خشمگین زیر یک بالکن جمع شدند و یکصدا خواستار دیدن ملکه شدند. ماری که تا به حال به کسانی که در جایگاهی پایینتر از خود می‌انگاشت، وقعی نمی‌نهاد، ضایع شده بود و چاره‌ای نداشت. او به همراه پسر کوچک و دخترش با قامتی راست و ظاهر قوی بیرون آمد. او فروتن و معذور نبود، و برای ترحم هم خواهش نمی‌کرد، و ارادۀ آهنین سربازی را داشت که در مقابل جوخۀ آتش قرار گرفته است. جمعیت که با زنی تسلیم ناپذیر و سرشار از غرور مواجه شدند، ناگهان شعاری سر دادند که ماری سالها بود نشنیده بود: «زنده‌باد ملکه.» اما فریاد حمایت ادامه نیافت و خانوادۀ سلطنتی از ورسای به قصر تولیری در پاریس منتقل شدند و در آنجا تحت حصر خانگی قرار گرفتند. ماری پس از نشستن در کالسکه تا جایی که جا داشت خود را پنهان کرد به این امید که از نگاه‌ها و ناسزاهای جمعیت غیرقابل کنترل در امان بماند. او از آن کاخ متنفر بود. اگرچه کاخ سلطنتی بود، اما او را به اجبار در آنجا سکونت داده بودند و مایۀ تحقیرش بود. حقیقت برای ماری آشکار بود؛ توده‌ها پیروز شده بودند و او حاضر نبود که زندانی نیروهای هرج و مرج باشد. بعد از دو سال دردآور زندگی بدون قدرت، ماری دیگر تحمل نداشت و عزمش را برای فرار از پاریس جزم کرد. در سال 1791، خانوادۀ سلطنتی تحت پوشش مسافران عادی، مخفیانه در کالسکه‌ای رهسپار شدند. با وجود اینکه شاید نتوان نام این فرار را واقعاً مخفیانه گذاشت. کالکسکه‌ران حدود دویست مایل رانده بود. ملکه حاضر نبود که بدون وجود تمام اسباب راحتی سفر کند، و کالسکۀ سنگین با اسبهای اضافی که به آرامی حرکت می‌کرد، جلب توجه می‌نمود. چهره‌های آنها بسیار شناس بود و فراری‌ها همان طور که قابل پیش بینی بود، شناسایی شدند. آنها بی آبرو و تحقیر شده، مجبور شدند که دوباره به پاریس بازگردند. ماری کثیف و خسته و با سن بیش از 35 سال، در حالی که از میان جمعیت به زندان انتقال داده می‌شد، هدف آب دهان، کتک و هل دادن جمعیت قرار گرفت. خانوادۀ سلطنتی رها کردن ملتشان را انتخاب کرده بودند، و در نتیجه مردم نیز انتخابی متقابل کردند: سلطنت باید می‌رفت. ملکه می‌دانست که تلاش برای یافتن همدلی در فرانسه عبث خواهد بود. در حالی که انقلاب از کنترل خارج شده بود و نفرت نسبت به ماری آنتوانت به اوج رسیده بود، او دست به دامن خویشاوندان و رابطه‌های قدرتمندش شد. او از بردارش، لئوپولد دوم و امپراطور رم مقدس، و پسرش فرانسیس دوم، خواست تا از جانب او فرانسه را تهدید کنند. اما این کار باعث شد که فرانسه در 20 آوریل 1792 علیه اتریش اعلان جنگ کند. «زن اتریشی» نه تنها منفور بود، اکنون دشمن هم محسوب می‌شد. ارتشهای خارجی به فرانسه سرازیر شدند و مردم را تهدید کردند که اگر آسیبی به خانوادۀ سلطنتی برسد، آنها با خون خود تقاصش را خواهند داد. اما اتریشی‌ها با مردمی رو به رو بودند که به اندازۀ ملکۀشان یکدنده و سرسخت بودند. اقدامات ماری، جنگ را به فرانسه کشانده بود و مردم هم جنگی علیه او ترتیب دادند. در دهم آگوست، جمعیتی مسلح به کاخ یورش بودند و با سلاخی کردن 900 گارد سوییسی‌ای که مسئول حفاظت از خانوادۀ سلطنتی بودند، شاه و ملکه را اسیر و به جعبه‌ای تنگ انداختند. وسایل قیمتی آنها جمع آوری و روی میزها انباشته شد، و همزمان مجبور بودند که به بحثی که به اعلام جمهوری و ختم شاهنشاهی منتهی شد، گوش کنند. ماری از حصر خانگی در کاخ تولیر متنفر بود، اما قلعۀ تمپل که او و خانواده‌اش را به آن منتقل کردند، یک جهنم واقعی محسوب می‌شد. زندانبانان با ماری که همۀ تجملاتی را که شخصیتش را شکل داده بودند، از دست داده بود، رفتاری وحشتناک داشتند. جدای از بدرفتاری و ناسزاگویی همیشگی، آنها به صورتش دود فوت می‌کردند و حریم شخصی‌ای هم برایش قائل نبودند. در چنین شرایط وخیمی، سلامتی او از دست رفت و به سل مبتلا شد. اما بدتر از بیماری، بدتر از لباسهای مندرس، و بدتر از پوزخندها برای او این بود که نام خانوادگی سلطنتی را از او گرفته بودند. غرور و هویتش را از او گرفته بودند. با تغییر نام خانوادگی خانوادۀ سلطنتی به «کاپه»، به خاندانی که بیش از هزار سال بر فرانسه حکومت کرده بودند، پایان داده شد. در ماه دسامبر، لویی، همسر بی‌عرضه و محافظه کار ماری، به اشد خیانت محکوم شد و حکم مرگش صادر شد. او یک ماه بعد اعدام شد. اگرچه زوج سلطنتی همواره نامتناسب بودند، و شایعات مبنی بر اینکه ماری معشوقانی غیر از شوهرش داشت خالی از حقیقت نبودند، اما او پدر فرزندانش بود و بیش از بیست سال مونسش بود. لویی تنها پناه او در زمانۀ وحشت و تاریکی بود. شکی نیست که اعدام لویی، ماری را شدیداً غافلگیر و اندوهگین کرد. او همواره از بودن در کنار فرزندانش آرام می‌گرفت، اما در ماه جولای با وجود خواهشهایش، پسرش را از او جدا کردند و در ماه سپتامبر تنها عضو خانواده‌ای که برایش باقی مانده بود، یعنی دختر و خواهر شوهرش را هم از او گرفتند. او یک ماه را در حبس انفرادی هولناک در سلولی نمناک زیرزمینی گذراند. او که پیوسته تحت نظر بود، شانسی برای فرار نداشت، اما چیزی هم به مشخص شدن سرنوشتش باقی نمانده بود. در چهاردهم اکتبر، ماری را بردند تا در برابر دشمنانش در دادگاه انقلابیون حاضر شود. اتهامات علیه او، بیشتر هجمه علیه شخصیتش بود تا سیاستهایش؛ اتهاماتی که علیه او قرائت شد، به عنوان حقیقت نمایانده می‌شد. او را به ترتیب دادن مهمانی‌های جنسی در ورسای، ترتیب دادن قتل عام گارد سوییسی، ارسال پول فرانسه به اتریش، و زننده تر از همۀ اینها، سواستفادۀ جنسی از پسرش، متهم کردند. او حاضر به پاسخ دادن به اتهاماتش نشد و تنها گفت: "اگر جوابی نمی‌دهم، به این خاطر است که نمی‌توانم. من دست به دامن همۀ مادران حاضر می‌شوم." بی‌اعتنایی و صلابت غیرقابل باور او در مقابل وقایع هولناکی که از سرش گذشته بود، قابل ملاحظه بود، اما حکم پیش از آنکه وی وارد دادگاه شود صادر شده بود: گناهکار. ماری در هنگام اعدامش، شجاعت و صلابت یک ملکۀ حقیقی را از خود بروز داد. اما مشکل دقیقاً همین جا بود: او ملکه‌ای به معنای حقیقی کلمه بود. او به دنیا آمده بود تا ملکه باشد، تربیت شده بود تا ملکه باشد، و وظایف خود را به عنوان ملکه انجام می‌داد؛ اما فرانسه ملکه نمی‌خواست بدن بی‌جان او از کنار گیوتین کشانده شد و به یک گاری انداخته شد و سرش را هم بین پاهایش انداختند. بقایای او را در قبری بی نام و نشان دفن کردند، اما خاطرۀ ماری آنتوانت به عنوان ملکۀ منفور اما ابدی فرانسه در اذهان باقی مانده است.
  25. تصاویر دیدنی از بندر لندن در قرن‌های ۱۸ تا ۲۰ بندر لندن سال‌ها مسیر تجاری بزرگی بین کشورهای جهان بوده است. تصاویری از این بندر در فاصلی زمانی قرن‌های هجده تا بیست اطلاعات زیادی را از تاریخ و تجارت انگلیس در خود نهفته دارد. نمایشگاهی که به تازگی در لندن برگزار شده است، تصاویری از بندر این شهر را طی قرون ۱۸ تا ۲۰ نمایش می‌دهد. این تصاویر نشان می‌دهد که چگونه این شهر بندری در طی قرن‌ها تبدیل به یک مسیر تجاری بزرگ برای ارتباط دادن نقاط مختلف جهان به یکدیگر شده است. برخی از این تصاویر را مرور می‌کنیم: نمونه‌های چای در انبار‌های «جاده‌های تجاری» که کارگران مشغول بسته‌بندی‌ آن‌ها هستند. حدود سال‌های 1930 تا 1945. یکی از کارکنان گمرک بندر مشغول بررسیِ یک نمونه از تنباکوی وارداتی به شهر است. حدود سال‌های 1930 تا 1940. یک قایقران روی تنه‌های درختِ شناور روی آب مشغول. حدود سال‌های 1930 تا 1945. نمایی هوایی از بندر لندن که بشکه‌های نوشیدنی روی آن انبار شده است. نوامبر سال 1920. کارگرانِ بارانداز محموله سیب‌زمینی را در سبدهای بزرگ جمع می‌کنند. سال 1948. کامیون‌ها را برای انتقال به شهر مومباسا از اسکله رویال آلبرت بارگیری می‌کنند. سال 1955. اسب‌ها از اسلکه کینگ جورج بارگیری کرده است. سال 1942. مسافران در اسکله در جولای 1934. اولین گروه 6‌نفری از زنان پلیس بندر که در اسکله رویال قدم می‌زنند. سال 1954. مردی با دو اسفنج بزرگ دریای مدیترانه که برای حراجی به لندن آورده شده است. حدود سال 1933. نمایی هوایی از بندر لندن سال 1927. حیواناتی که از بلفست به بندر لندن منتقل شدند. حدود سال 1915 تا 1925. آلفرد یِیتس به همراه دستیارانش آماده می‌شود که برای تعمیرات به زیر آب برود. آوریل سال 1930. کارگران اندکی ساعت زنگدار داشتند، بنابراین افرادی مثل ماری اسمیت، با پرتاب نخود فرنگی به شیشه‌های پنجره آن‌ها را بیدار می‌کردند. شرق لندن در سال 1927.
×
×
  • اضافه کردن...