رفتن به مطلب

ШHłTΞ ШФŁŦ

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    3040
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1

تمامی مطالب نوشته شده توسط ШHłTΞ ШФŁŦ

  1. ШHłTΞ ШФŁŦ

    ظل السلطان، حاکم ظالم اصفهان

    ظل السلطان، حاکم ظالم اصفهان جنون آمیزترین اقدام ظل‌السلطان شاهزاده قاجاری تخریب بناهای تاریخی در اصفهان بود؛ گفته می شود او بیش از 50 بنا و اثر تاریخی مربوط به عصر صفوی را در اصفهان تخریب کرد. ظل السلطان حاکم اصفهان در عصر ناصرالدین شاه قاجار در تاریخ به دو چیز شناخته می‌شود؛ ظلم و ستمی که در طول زمامداری 34 ساله خود بر مردم روا داشت و دیگر تخریب گسترده بناها و آثار تاریخی برجسته برجا مانده از دوران صفویه. سلطان مسعود میرزا ملقب به ظل السلطان شاهزاده و حاکم اصفهان در عصر زمامداری ناصرالدین شاه یکی از ظالم ترین حاکمان عصر قاجار بود که برخی بازماندن او از تخت سلطنت را دلیل آن همه خشم و جنون می‌دانند. مسعود میرزا پسر بزرگ ناصرالدین به خاطر آنکه از مادری غیر قجری متولد شده بود در رقابت بر سر تاج و تخت از برادرش مظفرالدین شاه شکست خورد. او در دوران حکومت در فارس و بعدها در اصفهان قشون مجهز و منظمی فراهم کرد و با آن به باج گیری و غصب املاک مردم پرداخته و شورش‏‌های گاه و بی گاه را به سختی سرکوب می کرد. ظل السلطان بیش از بیست و یک هزار سرباز در اختیار داشت و اصرار داشت تا وزارت جنگ به او واگذار شود اما شاه که از قدرت گرفتن بیش از اندازه او بیمناک بود پیشنهاد او را رد می کرد؛ حتی نقل است که ظل السلطان یکبار در سال 1261 به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که حاضر است در ازای دریافت مقام ولایتعهدی، مبلغ هنگفتی پیشکش کند اما شاه این پیشنهاد را رد کرد. با این حال جنون آمیزترین اقدام این شاهزاده قاجاری تخریب بناهای تاریخی در اصفهان بود؛ گفته می شود او بیش از 50 بنا و اثر تاریخی مربوط به عصر صفوی را در اصفهان تخریب کرد. "هنري رنه" جهانگرد اروپایی كه در زمان حکومت ظل السلطان از ايران بازديد كرده است در همین باره نوشته است: ظل السلطان بسياري از كاخ های عالی و شاهكارهای ممتاز اصفهان را كه موجب حيرت جهانيان بود نابود كرد. در واقع، آخرين سال های حكومت ظل السلطان در اصفهان به منزله طوفان ويرانگر بود زيرا او كه با به شاهی رسيدن برادرش مظفرالدين شاه اميد سلطنت خود را از دست رفته می ديد به تلافی، بيشتر اين شاهكارهای برجسته را كه در دنيا بی نظير بود خراب كرد و مصالح آنها را فروخت. گرچه ظل السلطان فضای رعب و خفقان در اصفهان حاکم کرده بود اما در 21 محرم 1325 هنگامی که ظل السلطان برای تاج گذاری محمدعلی شاه به تهران رفته بود مردم اصفهان در اقدامی اعتراضی بازارها را بستند و در میدان نقش جهان تحصن کردند. خواسته آنها یک چیز بود؛ عزل ظل السلطان پس از 34 سال. این اعتراضات دو هفته به طول انجامید و در این مدت صدها تلگراف به تهران زده شد تا اینکه محمد علی شاه وی را از حکومت اصفهان عزل و نظام السلطنه را جانشین وی کرد. مسعود میرزا در اواخر عمر مدتی را در اروپا گذراند تا این که پس از دچار شدن به اختلال حواس در دهم تیر ماه 1297 شمسی در حدود هفتاد سالگی از دنیا رفت. تصاویری که در زیرمشاهده می کنید از معدود عکس هایی است که از شاهزاده ظالم قاجار گرفته شده است و باقی مانده است. عکس اول این مجموعه از آنتوان سوریوگین و دو عکس دیگر از ارنست هولتزر عکاس آلمانی ساکن اصفهان است.
  2. جاسوسی که شصت میلیون نفر را کشت «ارنست اولدهم» اولین جاسوس انگلیسیِ استالین بود و به نظر می‌رسد که شروع جنگ جهانی دوم زیر سر او بوده است. ارنست اولدهم اطلاعات ارزشمندی را به شوروی‌ها فروخت و پول آن را صرف عیاشی خود کرد. «ارنست اولدهم» اولین جاسوس انگلیسیِ استالین بود و به نظر می‌رسد که شروع جنگ جهانی دوم زیر سر او بوده است. ارنست اولدهم اطلاعات ارزشمندی را به شوروی‌ها فروخت و پول آن را صرف عیاشی خود کرد. ارنِست اولدهَم (Ernest Oldham) جاسوس انگلیسی است که نامش کمتر به گوش رسیده است. در جریان منتهی به جنگ جهانی دوم، او اطلاعات ارزشمندی از سیاست‌های انگلستان را در ازای مبلغ هنگفتی به استالین فروخت. ارنست سپس با پول آن ماشین‌های لوکس خرید و راننده‌های مجربی را برای آن استخدام کرد. او برای تعطیلات حسابی خوش می‌گذراند و مبلغی را نیز صرف مشروبات الکلی می‌کرد. حالا سال‌ها از جنگ جهانی دوم گذشته و بیم آن می‌رود که شاید ارنست اولدهم این جنگ را شروع کرده باشد. جنگ جهانی دوم بیش از شصت میلیون نفر کشته داد که آن را به خونین‌ترین نبرد تاریخ تبدیل کرد. تخمین زده می‌شود که در سال شروع جنگ، جمعیت جهان حدود 2 میلیارد نفر بود. با این حساب، حدود 3 درصد از جمعیت جهان در این جنگ کشته شدند. شاید ارنست اولدهم مسئول این تلفات میلیون نفری باشد. ارنست اولدهم ارنست در خط مقدم جنگ جهانی اول اسم و رسمی برای خود پیدا کرد و کمک کرد تا یکی از مهم‌ترین پیمان‌های صلح در تاریخ نوشته شود. او حتی پیام‌های سری را به پادشاه می‌رساند. اما ارنست اولدهم برای انگلیسی‌ها اصلا یک قهرمان ملی نبود؛ او در حقیقت یکی بدترین خائنین تاریخ انگلستان بود. او اطلاعات ارزشمندی را در ازای مبلغ هنگفتی در اختیار استالین قرار داد و سپس پول آن را صرف خوش‌گذرانی خود کرد. زمانی که اولدهم این اطلاعات سری را در اوایل دهه 30 میلادی به استالین می‌فروخت، حلقه جاسوسان بدنام کمبریج (کیم فیلبی، دانلد مک‌لین، گای بورگِس و آنتونی بلانت) هنوز دانشجو بودند. ارنست در بخش خدمات مدنیِ وزارت امور خارجه بریتانیا مشغول به کار بود. مسئولان وزارتخانه نیز به ارنست اطمینان داشتند. به همین دلیل، او می‌توانست به پیام‌های کدگذاری شده‌ی بریتانیا به سفارت‌ها و کنسولگری‌های سراسر جهان دسترسی داشته باشد. او همچنین عضو تیم تنظیم پیمان ورسای در پایان جنگ جهانی اول بود. ارنست اولدهم اطلاعات دسته‌بندی‌شده‌ای را در اختیار داشت و شوروی‌ها را مجاب کرد تا بعدها با آلمان‌ها و بقیه کشورهای اروپایی مذاکره کنند. او در واقع با این کار راه مسیر رسیدن به جنگ جهانی دوم را هموارتر کرد. اما آن مذاکرات شکست خورد و واکنش این شکست در آلمان به شکلی رقم خورد که باعث شد آدولف هیتلر در سال 1933 به قدرت برسد. البته عمر اولدهم کفاف نداد تا حاصل کار خود را ببیند. چهار سال پس از اینکه آن اطلاعات را به شوروی فروخت، جسد او به دلیل گازگرفتگی در آشپزخانه خانه‌اش در محله کِنسینگتن لندن پیدا شد. او در ماه سپتامبر سال 1933 و در سن 39 سالگی جان خود را از دست داد، اما چند سال بعد آشوبی خونین جهان را فرا گرفت. پس از آن اتفاق، علت مرگ او بلافاصله خودکشی اعلام شد. هرچند هنوز هم دلیل مرگ واقعی او در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. همسر ارنست لوسی نام دارد که جسدش 17 سال بعد از رود تایمز بیرون کشیده شد. هنوز هم مشخص نیست که آیا شوروی‌ها یا سازمان جاسوسی انگلستان MI5 در قتل این دو دست داشتند یا خیر. خیانت اولدهم هشتاد سال بعد توسط پسر نوه‌ برادرش «نیک بارات» مشخص شد. نیک پژوهشگر تبارشناسی اشخاص نامدار با عنوان «فکر می‌کنی کی هستی؟» است. او می‌گوید: «در این چند ماه اخیر ما به اهمیت ارنست اولدهم پی برده‌ایم. اگر او نبود شوروی‌ها کور بودند. اگر اولدهم و امثال او نبودند، خط جنگ جهانی دوم به طور کلی تغییر می‌کرد. ما اطمینان داریم اگر بیشتر در مورد زندگی او اطلاعات به دست آوریم، تاریخ اوایل دهه 30 میلادی باید بازنگری شود.» شوروی‌ها از مذاکرات بین‌المللی کنار گذاشته شده بودند ولی تمایل شدیدی داشتند تا به اطلاعات جدید دست پیدا کنند. آن‌ها از طریق جاسوس‌های خود به اطلاعات سری دهه 20 دسترسی پیدا می‌کردند. اما این رویه در اوت 1929 تغییر کرد. در آن سال شخصی با عجله وارد سفارت آن‌ها در پاریس شد و گفت که اطلاعات ارزشمندی را مستقیما از وزارت امور خارجه بریتانیا در اختیار دارد. او خود را با نام چارلی به شوروی‌ها معرفی کرد. ارنست دو کتاب مربوط به رمزگشایی اطلاعات رمزگذاری شده را به ارزش 10 هزار پوند فروخت. ارزش کنونی این رقم حدود 500 هزار پوند است. شوروی‌ها حتی به او گفتند که باز هم خواهان اطلاعات این چنینی هستند. حتی پس از اینکه شوروی‌ها به هویت اصلی او پی بردند، ارنست مدعی شد که برای شخص بالادستی خود کار می‌کند. نیک می‌گوید: «نمی‌توان انکار کرد که ارنست چقدر خوب نقش خود را بازی می‌کرد. او از روابط دیپلماتیک خود استفاده می‌کرد تا فرصت پیدا کند و اطلاعات ارزشمندی را جمع‌آوری کند.» ژوزف استالین: رهبر کمونیست‌های شوروی که ارنست اولدهم را استخدام کرد اولدهم نه خانواده ثروتمندی داشت و نه سطح تحصیلاتی خائنان کمبریج را داشت. او در سال 1984 به دنیا آمده بو د و والدینش معلم مدرسه بودند. ارنست در خانه‌ای کوچک در شمال لندن بزرگ شد. پس از اتمام مدرسه، او برای پست خدمات مدنی درخواست داد اما بین 1500 داوطلب موفق نشد رتبه‌ای بهتر از 1500 کسب کند. اما پس از اینکه چند داوطلب بهتر انصراف دادند، او درنهایت به پست دلخواهش رسید. ارنست در جنگ جهانی اول به صورت داوطلبانه شرکت کرد و پس از برخورد یک خمپاره در نزدیکی‌اش جان سالم بدر برد و درنهایت در اوت 1918 به عنوان یک قهرمان جنگی به میهنش بازگشت. یک سال بعد نام ارنست اولدهم به عنوان یکی از اعضای تیم باراتیانیا در پیمان ورسای مطرح شد؛ پیمانی که آلمان را مجبور به پرداخت غرامت جنگی می‌کرد. او بیش از 10 سال در سمت خود به عنوان پیامرسان پادشاه در جامعه ملل باقی ماند و سپس تصمیم گرفت تا از پست خود سو استفاده کند. پیش از سازمان ملل متحد (UN)، جامعه ملل (LN) در سطح جهانی فعالیت می‌کرد. همین پست سیاسی ارنست بود که دسترسی به اطلاعات ارزشمند را برای او ممکن می‌ساخت. همچنین کار او به گونه‌ای بود که می‌توانست به راحتی به کشورهای دیگر سفر کنید و در کنار آن پیام‌های سری را مستقیما به طرف دلخواه خود برساند. او کتاب رمزگشایی پیام‌های رمزگذاری شده را به شوروی‌ها فروخت و در مواقع اضطراری اطلاعات مهمی را به آن‌ها می‌داد. نیک می‌گوید: «ارزش این اطلاعات برای شوروی فوق‌العاده زیاد بود. با کمک همین اطلاعات بود که شوروی‌ها توانستند موقعیت خود را پیش و پس از جنگ جهانی دوم تثبیت کنند. بریتانیایی‌ها می‌دانستند که برنامه‌هایشان مرتب به هم می‌ریزد اما نمی‌دانستند که منشا این مشکلات بیخ گوش خودشان است.» پِمبروک گاردنز: ارنست اولدهم زندگی مجللی را با پول شوروی‌ها برای خود دست و پا کرده بود جاسوسانی که برای شوروی کار می‌کردند یک تفاوت مهم با ارنست اولدهم داشتند و آن این بود که ارنست تسلیم ایدئولوژی کمونیست‌های شوروی نشد و تنها انگیزه‌اش پول بود. او در سال 1927 با یک سوسیالیست و بیوه ثروتمند انگلیسی ازدواج کرد تا دو سال بعد زندگی شاهانه‌ای داشتند. اما اندوخته او در جریان بحران 1929 وال استریت از بین رفت. اولدهم مایل نبود تا از آن زندگی شاهانه دل بکند و از طرفی هم نمی‌توانست با آن حقوق کم آن زندگی شاهانه را اداره کند. بنابراین جاسوسی برای شوروی تنها چاره او بود تا بدهی‌های خود را صاف کند و زندگی لوکس خود را ادامه دهد. اولدهم و لوسی خیلی سریع پول خرج می‌کردند. نیک معتقد است که حتی بازیکنان گران‌قیمت فوتبال هم نمی‌توانستند به اندازه او پول خرج کنند. لوسی همواره منکر جاسوسی ارنست می‌شد. جلد کتاب نیک بارات با عنوان «جاسوس فراموش شده» پس از مرگ ارنست، هم شوروی‌ها و هم انگلیسی‌ها یکدیگر را متهم می‌کردند. در این بین پزشکی قانونی رای خود را صادر کرد: خودکشی. حاصل این همکاری این بود که استفاده شوروی از جاسوس‌ها به یکی از تکنیک‌های اصلی آن‌ها در طول قرن بیستم تبدیل شد. البته شوروی‌ها می‌دانستند که کنترل افرادی مانند ارنست که تشنه پول و مشروبات الکلی هستند کاری دشوار است. بنابراین به دانشگاه کمبریج نفوذ کردند و نخبه‌های جوان را هدف قرار دادند. سیاست شوروی این‌گونه بود که جاسوس‌ها را در ابتدا تسلیم ایدئولوژی کمونیستی خود کند و پس از اینکه آن‌ها وفاداری خود را نشان دادند به سرویس مخفی معرفی می‌شدند. نیک می‌گوید: «تغییرات رویکردی در دهه 30 میلادی تصادفی نبود، زیرا همه چیز به ماجرای زندگی اولدهم برمی‌گشت. تراژدی داستان این است که اگر اولدهم به استخدام MI5 درمی‌آمد، او به یک عامل‌ اطلاعاتى‌ دو جانبه‌ تبدیل می‌شد. او در لحظات مهم تاریخ معاصر اروپا حاضر بود و به نحوی هم کمک کرد تا تاریخ شکل بگیرد.» کتاب جاسوس فراموش شده نوشته نیک بارات است و توسط انتشارات بلینک به چاپ رسیده است.
  3. تصاویر/ اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه عباسعلی خان دنبلی که اولین تلگراف تاریخ ارتباطات ایران را برای شاه قرائت کرده بود به عنوان اولین تلگرافچی به استخدام اداره پست و تلگراف درآمد و همزمان با گسترش خطوط تلگراف در ایران از سوی این اداره به نقاط مختلف کشور اعزام می شد. انتشار اخبار اختراع وسیله ارتباطی جدیدی با نام تلگراف در اروپا باعث شد ناصرالدین شاه قاجار دستور دهد خطی برای ارتباط تلگرافی در ایران نیز راه‌اندازی و مورد استفاده قرار گیرد و چیزی نگذشت که همین وسیله به مهمترین ابزار ارتباطی زمان خود تبدیل شد. "عباسعلی خان دنبلی" را اولین کسی می دانند که در ایران زبان مورس را آموخت و به عنوان اولین تلگرافچی نخستین ارتباط تلگرافی در ایران میان مدرسه دارالفنون و کاخ گلستان را برای شاه قرائت کرد. پیامی که ان روز عباسعلی خان برای شاه قرائت کرد این بود: «منت خداي را عزّ وجلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزيد نعمت …» خطوط تلگراف در ایران به سال 1234 هجری شمسی بیش از یک دهه بعد از اروپا و امریکا مابین کاخ گلستان و مدرسه دارالفنون کشیده شد و با توجه ویژه ناصرالدین شاه به سرعت توسعه یافت. انگلیس که در آن زمان به دنبال تکمیل خط تلگراف اروپا به هندوستان بود برای کشیدن خط تلگراف در ایران پیش قدم شد و در سال 1241 هجری شمسی با دولت ایران قراردادی منعقد کرد. بر اساس این قرارداد يک رشته سيم از راه مديترانه به خانقين کرمانشاه، همدان، تهران، اصفهان، شيراز، کرمان و بندر بوشهر کشيده شد و علاوه‌ بر اين خطوط با عقد قراردادى دیگر در سال 1244 هجری شمسی خط تلگراف به سوى اروپا و شبه‌قاره هند پيوند خورد. در آن زمان در روزنامه وقايع اتفاقيّه اخبار و گزارشات مربوط به این تکنولوژی جدید با تعابیری چون چرخ الماس، چرخ آتشي، سيم آهن، راه سيم آهن، چرخ صاعقه و سيم صاعقه کار می‌شد. عباسعلی خان دنبلی که اولین تلگراف تاریخ ارتباطات ایران را برای شاه قرائت کرده بود به عنوان اولین تلگرافچی به استخدام اداره پست و تلگراف درآمد و همزمان با گسترش خطوط تلگراف در ایران از سوی این اداره به نقاط مختلف کشور اعزام می شد. سبزوار، خویی، کرمان، کرمانشاه و خراسان نقاطی بود که وی مدتی را در آنجا به عنوان تلگرافچی مشغول به کار بود. در آن زمان وظیفه تلگرافچیان این بود که بطور مرتب اوضاع شهر خود را به دربار گزارش کنند برای همین کسانی که برای این کار انتخاب می شدند معمتد دربار بودند و فرستاده شخص شاه به شهرهای مختلف به حساب می آمدند. گزارش های تلگرافچی ها به دربار که معمولا محرمانه هم بود شامل تمامی اتفاقات مهمی بوده که در شهر رخ می‌داد. عکس های زیر که برای نخستین بار منتشر می شود از مجموعه عکس های "سر پرسی سایکس" مستشار نظامی بریتانیا در کرمان انتخاب شده و مربوط به زمانی است که احتمالا بر اساس قرارداد منعقد شده مابین ایران و انگلیس خطوط تلگراف به سمت کرمان کشیده می شود. این عکس ها که تاریخ دقیق و عکاس آنها مشخص نیست از مراحل سیم کشی و بلند کردن تیرهای تلگراف برای دایر کردن تلگرافخانه کرمان عکاسی شده است و از معدود منابع مصور از ورود تلگراف به ایران به شمار می‌رود.
  4. تصویر/ ناصرالدین‌شاه و اولین مجسمه تهران ابتدا قصد داشتند مجسمه ناصرالدین شاه را در سر میدان توپخانه بگذارند اما به صلاحدید شاه و از آنجا که احتمال مخالفت های عمومی به دلیل تشابه مجسمه و بت در فرهنگ آن روزگاران ایرانیان وجود داشت دستور داده شد تا آن را به قورخانه ببرند ناصرالدین شاه قاجار را اولین کسی می‌دانند که در زمان حیاتش تندیسی از او ساخته و در میادین تهران نصب کردند. ناصرالدین شاه قاجار اولین کسی بود که از او مجسمه ای ساخته و در تهران نصب کردند؛ او که پس از بازگشت از سفر فرنگ سخت شیفته شهرها و مردمان فرنگ شده بود دوست داشت به شیوه آنها هم مجسمه ای از او بسازند و در یکی از میادین اصلی شهر آن را نصب کنند. تندیس ناصرالدین شاه به دستور اقبال السلطنه، وزیر قورخانه و توسط میرزا علی اکبر معمار ساخته شد. در روزنامه شرف سال پنجم، شماره 50، ربیع الثانی 1304 قمری در صفحات یک و دو در این مورد چنین آمده است: «برحسب دستورالعمل جناب اقبال السلطنه وزیر قورخانه مبارکه مجسمه ای از تمثال بندگان اقدس تقریبا به اندازه جسم و هیکل مبارک سواره با لباس رسمی ساخته و ریخته اند که از حیث صنعت ریخته گری و علم نقاشی و تناسب اعضا و دقایق اوستادی در این فن مخصوص مجسمه سازی بهتر از آن به تصویر نمی آید، مانند کارهای خوب اساتید اروپا ساخت و حال آنکه استادان و صنعتگران این مجسمه تماما ایرانی هستند.» ساخت مجسمه در شعبان 1304 ه.ق به پایان رسید اما تا سه شنبه 10 صفر 1306 ه.ق که طی مراسمی با عنوان "عید مجسمه" به باغشاه برده شود در قورخانه نگهداری می‌شد. آنطور که محمدحسن خان اعتمادالسلطنه در روزنامه خاطرات خود نوشته است ابتدا قصد داشتند مجسمه را در سر میدان توپخانه بگذارند اما به صلاحدید شاه و از آنجا که احتمال مخالفت‌های عمومی به دلیل تشابه مجسمه و بت در فرهنگ آن روزگاران ایرانیان وجود داشت دستور داده شد تا آن را به قورخانه ببرند تا دو سال بعد آن را به باغشاه منتقل کنند. عکس زیر از از عکاس ناشناس احتمالا تنها عکسی است که از رونمایی تمثال ناصرالدین شاه در قورخانه موجود است.
  5. تجاوز سربازان «بهترین نسل» به هزاران زن آلمانی! ناراحت کننده‌ترین اتفاقی که هنگام پیشروی‌ها اتفاق افتاد، سه تجاوز بود، اولی به زنی متاهل، دومی به زنی مجرد و سومی به یک دختر معصومِ شانزده و نیم ساله. این تجاوزها را آمریکایی‌های شدیداً مست انجام دادند در تصور عامه، سربازان آمریکایی در آلمان پس از جنگ رفتار مناسبی داشتند و محبوب بوده‌اند. اما سال‌ها بعد از جنگ کتابی مدعی شد که سربازان آمریکایی در پایان جنگ جهانی دوم به صد و نود هزار زن آلمانی تجاوز کرده‌اند. گرگ و میش بود که سربازان سر رسیدند. آنها به زور وارد خانه شدند و تلاش کردند دو زن را که از طبقۀ بالا با خود ببرند. اما کاترین و دختر هجده ساله‌اش، شارلوت، موفق به فرار شدند. اما سربازان به این راحتی دست بردار نبودند. آنها شروع به گشتن همۀ خانه‌ها کردند و دست آخر، پیش از آنکه نیمه شب فرا برسد، این دو زن را در کمد یکی همسایه‌ها یافتند. سربازان آنها را بیرون کشیدند و روی تخت انداختند. جنایاتی که به دست این سربازان انجام شد در مارس 1945 روی داد. کمی قبل از آنکه جنگ جهانی دوم به پایان برسد. دختر برای کمک فریاد زد: "مامان! مامان!" اما کمکی در کار نبود. صدها هزار و شاید هم میلیون‌ها زن آلمانی تجربیاتی مشابه از آن زمان دارند. اغلب، مسبب چنین تجاوزهای گروهی‌ای را سربازان شوروی قلمداد می‌کردند. نیروهای شوروی در آن زمان در شرق آلمان حضور داشتند. اما موردی ذکر شد متفاوت بود. متجاوزان، سربازان آمریکایی بودند و این جنایت در اشپرندلینخن، روستایی در نزدیکی رود راین در غرب آلمان، رخ داده بود. تا پایان جنگ، یک میلیون و ششصد هزار نیروی آمریکایی در قلب آلمان پیشروی کرده بودند و نهایتاً در رودخانۀ البه به نیروهای شوروی رسیدند. در آمریکا، به کسانی که اروپا را از چنگال نازی‌ها آزاد کرده بودند، لقب "بهترین نسل" داده شد. خود آلمانها هم دید مثبتی نسبت به این اشغالگران داشتند: سربازان باحالی که به بچه‌ها آدامس می‌دادند و جاز را به فرهنگ آلمانی آوردند. اما آیا این تصویر با حقیقت سازگار است؟ میریم گبهارت، تاریخ‌نگار آلمانی که در آلمان به خاطر کتابش در مورد فمینیست مشهور، آلیس شوارتزر و جنبش فمینیستی شناخته شده است، در کتابی دیگر تصور عامه از نقش آمریکا در آلمان پس از جنگ را مورد تردید قرار داد. گزارش‌های از آرشیو کاتولیک این کتاب نگاهی دقیقتر به مسئلۀ تجاوز به زنان آلمان از سوی سربازان قدرتهای پیروز در جنگ می‌اندزد. از این میان دیدگاه‌های گبهارت دربارۀ رفتار سربازان آمریکایی می‌تواند، بسیار جنجال آفرین شود. او معتقد است که نیروهای آمریکایی تا پیش از سال 1955 که آلمانی‌ها خودشان ادارۀ آلمان غربی را بر عهده گیرند به حدود 190000 زن تجاوز کردند. بیشترِ این تعرض‌ها در ماه‌های پس از حملۀ آمریکا به خاک آلمان صورت گرفته است. نویسنده، ادعای خود را بیشتر بر مبنای گزارش‌هایی که کشیش‌های باواریایی در تابستان 1945 ثبت کرده‌اند، مطرح کرده است. اسقف مونیخ و فریسینگ، از کشیشان کاتولیک خواسته بود تا گزارش‌های مربوط به پیشروی نیروهای متفقین را ثبت کنند و بخش‌هایی از آرشیو این گزارش‌ها چند سال پیش منتشر شد. برای مثال مایکل مرکسمولر، کشیشی در روستای رامساو در نزدکی برختشگادن، در روز بیستم جولای 1945، اینگونه نوشته است: "هشت دختر و زن مورد تجاوز قرار گرفتند. به بعضی‌شان در مقابل چشم والدینشان تجاوز شد." پدر روحانی آندریاس وینگاند، از هاگان درامپر که روستای کوچکی است که در شمال فرودگاه امروزی مونیخ قرار دارد، در 25 جولای همان سال می‌نویسد: "ناراحت کننده‌ترین اتفاقی که هنگام پیشروی‌ها اتفاق افتاد، سه تجاوز بود، اولی به زنی متاهل، دومی به زنی مجرد و سومی به یک دختر معصومِ شانزده و نیم ساله. این تجاوزها را آمریکایی‌های شدیداً مست انجام دادند." پدر روحانی آلویس اشمیل، از موسبرگ، در اول آگوست 1945 نوشته است: "به دستور دولت نظامی، فهرستی از ساکنان هر خانه به همراه اسمشان باید به در آن خانه چسبانده شود. نتیجۀ این حکم قابل پیش بینی بود. هفده دختر یا زن که یک یا چندین بار مورد تجاوز قرار گرفته بودند به بیمارستان آورده شدند." جوانترین قربانی‌ای که در این گزارش‌ها مورد اشاره قرار گرفته، دختری هفت ساله بوده و پیرترین آنها زنی 69 ساله. خیالپردازی‌های مردانه این گزارش‌ها، نویسندۀ کتاب را بر آن داشته تا رفتار ارتش آمریکا را با رفتارهای خشنی که از سوی ارتش سرخ در نیمۀ شرقی آلمان انجام گرفت مقایسه کند. رفتار اشغالگران شوروی در شرق آلمان، از دید مردم آلمان با وحشیگری، تجاوزهای گروهی و غارت گره خورده است. گبهارت مدعی است که با توجه به تجاوزهایی که در باوریای اولیا انجام شده، می‌توان گفت که غرب و جنوب آلمان هم وضع بهتری نداشته‌اند. این تاریخ‌نگار معتقد است که انگیزه‌های سربازان آمریکایی با انگیزه‌های سربازان شوروی مشابهت داشته است. سربازان آمریکایی نیز همچون سربازان شوروی، از جنایات وحشتناکی که آلمان‌ها انجام داده بودند عصبانی بودند، از تلاش بی‌نتیجه و شدید آلمان‌ها برای مقاومت اوقاتشان تلخ بود، و از دیدن آبادانی نسبتاً چشمگیر آلمان با وجود جنگ خشمگین بودند. علاوه بر این، تبلیغاتی که در آن زمان انجام می‌شد که این تصور را در سربازان آمریکایی ایجاد کرده بود که زنان آلمانی شیفتۀ پسران آمریکایی هستند، و این بیش از پیش به خیالپردازی‌های مردانۀ سربازان دامن می‌زد. نظرات گبهارت در میان دانشگاهیان آلمان از موافقان زیادی برخوردار است. پس از برملا شدن شکنجه در ابوغریب و سایر جنایات جنگی که توسط سربازان آمریکایی در عراق و افغانستان صورت گرفتند، اکنون بسیاری از تاریخ‌نگاران با نگاه انتقادی‌تری به رفتار ارتش آمریکا در روزهای پیش و پس از پایان جنگ جهانی دوم می‌نگرند. تحقیقات در سالهای اخیر نقش سربازان آمریکایی جنگ جهانی دوم را در تخریب کلیساها، قتل‌عام شهروندان ایتالیایی، کشتن اسرای آلمانی و تجاوز به زنان آشکار کرده است. با وجود این یافته‌ها، آمریکایی‌ها در نگاه عامه همچنان نظامیانی مودب در مقایسه با ارتش سرخ و ارتش فرانسه به نظر می‌رسند. نگاهی که گبهارت قصد داشت به چالش بکشد. با این وجود، کلیۀ مواردی که در گزارش‌های کلیسای کاتولیک در باواریا به آنها اشاره تنها به چند صد عدد می‌رسد. ضمن این که روحانیون اغلب در گزارش‌هایشان رفتار "بسیار درست و احترام‌آمیز" نظامیان آمریکایی را ستوده‌اند. گزارش‌های آنان این تصور را ایجاد می‌کند که تجاوزهای جنسی صورت گرفته توسط سربازان آمریکایی صورت گرفته بودند، بیش آنکه یک عمل مرسوم بوده باشد، مواردی استئنایی بوده است. سوال اینجاست که این تاریخ‌نگار چگونه به رقم شوکه‌کنندۀ 190000 مورد تجاوز رسیده است؟ شواهد کافی؟ این رقم مجموع حاصل کندو کاو عمیق در آرشیوهای سراسر کشور نبوده است. این رقم حاصل یک تخمین است. گبهارت فرض کرده است که 5 درصد "بچه‌های جنگ" که تا اواسط دهۀ پنجاه توسط زنان مجرد در آلمان و برلین غربی متولد شده‌اند، نتیجۀ تجاوز بوده‌اند. با این فرض، مجموعاً 1900 کودک، پدران آمریکایی داشته‌اند. گبهارت، سپس فرض کرده که به طور میانگین به ازای هر صد تجاوز یک کودک متولد شده باشد. با این مفروضات، رقمی که او به آن دست یافته، رقم 190000 تجاوز است. با این وجود، این رقم را به سختی می‌توان باور کرد. اگر این رقم تا این حد بالا بوده، به طور حتم می‌بایست گزارش‌های بیشتری در مورد تجاوز در میان پرونده‌های بیمارستان‌ها وجود می‌داشت و انتظار می‌رود که گزارش‌های بیشتری از سوی شاهدان عینی ثبت شده باشند. گبهارت در ارائۀ چنین شواهدی به میزان کافی ناتوان بوده است. تخمین دیگری که از سوی رابرت لیلی، استاد جرم‌شناس آمریکایی زده شده و با استفاده از پرونده‌های تجاوز مطرح شده در دادگاه‌های نظامی آمریکا انجام گرفته، رقم یازده هزار تعرض جنسی جدی را تا ماه نوامبر 1945 نشان می‌دهد. که به خودی خود رقم بالایی است. اما گبهارت مشخصاً در یک موضوع حق دارد: برای مدتهای مدید، تحقیقات تاریخی تحت تاثیر این موضوع قرار داشت که زنان آلمانی خودشان شدیداً علاقمند به برقراری رابطه با آمریکایی‌ها بوده‌اند و به همین خاطر ایدۀ تجاوز آمریکایی‌ها به زنان آلمانی را مردود می‌دانستند. اگر اینگونه بوده است، پس از شکایتی که یک هتلدار مونیخ در سی و یکم ماه می 1945 طرح کرده چه تفسیری باید کرد؟ او گزارش کرده که سربازان آمریکایی چند اتاق هتل را قرق کرده بودند و در آنجا چهار زن "کاملاً برهنه به این سو و آن سو می‌دویدند" و "چندین بار دست به دست شدند." آیا این زنان این کار را به میل خود انجام داده بودند؟ حتی اگر رقم 190000 تجاوز صورت گرفته از سوی سربازان آمریکایی چندان محتمل نباشد، اما تجاوز برای قربانیان پس از جنگ امری واقعی بود. تجاوز پدیده‌ای فراگیر در پایان جنگ جهانی بود که آنگونه که گبهارت می‌گوید "نه در خاطرها مانده، از سوی عموم به رسمیت شناخته شده و نه حتی کشورهای سربازان متجاوز عذرخواهی کرده‌اند." و امروز، سال‌ها پس از پایان جنگ، به نظر می‌رسد که این وضعیت به این زودی‌های تغییری نخواهد کرد منبع: اشپیگل
  6. احمدشاه و اولین هواپیما در ایران روزنامه ارشاد از مطبوعات مشهور زمان قاجار هم در گزارشی از اولین پرواز هواپیما بر فراز ایران در همین تاریخ خبر می‌دهد و اضافه می کند که خلبان این هواپیما پیش از این در چند کشور دیگر نیز پروازهای نمایشی انجام داده گرچه اولین پرواز بشر با هواپیما در سال 1903 توسط برادران رایت انجام شد اما ده سال طول کشید تا خلبانی لهستانی اولین هواپیما را بر فراز آسمان ایران به پرواز درآورد. "ویلبر" و "اورویل رایت" دو مخترعی بودند که در 17 دسامبر 1903 توانستند با موفقیت اولین هواپیما را به پرواز درآورند؛ اما ده سال طول کشید تا در ششم صفر 1332 مصادف با 14 دی ماه 1292 و 4 ژانویه 1914 در زمان احمدشاه قاجار اولین هواپیما در آسمان ایران به پرواز درآید. "کوزمینسکی" خلبان لهستانی اصل این هواپیما، قطعات مجزای یک هواپیمای "بلریو11" را از روسیه و از طریق بندر انزلی بوسیله اتومبیل به تهران آورد و پس از سرهم کردن آن اولین پرواز را بر فراز تهران به انجام رساند. با این حال اولین پپرواز هواپیما بدون حاشیه هم نبود چرا که نبود مکان مناسب برای فرود باعث شد خلبان به اجبار در میدان مشق فرود بیاید. در تاریخچه پست و تلگراف و تلفن ایران، در شرح ایجاد خطوط پستی هوایی به ورود اولین هواپیما به ایران اشاره شده است. بنا به این روایت در ماه صفر سال ۱۳۳۲ هجری قمری طیاره ای در آسمان تهران نمودار شده و در میدان مشق فرود می آید و فردای آن روز احمدشاه با جماعتی از درباریان و خدمتگزاران دستگاه کشوری و لشگری از آن دیدن کرده و در کنار آن عکسی به یادگار می‌گیرند. روزنامه ارشاد از مطبوعات مشهور زمان قاجار هم در گزارشی از اولین پرواز هواپیما بر فراز ایران در همین تاریخ خبر می‌دهد و اضافه می کند که خلبان این هواپیما پیش از این در چند کشور دیگر نیز پروازهای نمایشی انجام داده و از مردم پول گرفته است؛ خلبان لهستانی در تهران هم بلیط فروخته و پس از مختصر گردشی بر فراز تهران به سمت البرز رفته است. بنا به این گزارش چند روز بعد قطعات متلاشی شده هواپیما روی چهارچرخه ای اسبی در کنار خیابان علاءالدوله (فردوسی) به سمت میدان توپخانه حمل می‌شده است. عکسی که در زیر مشاهده می کنید یک سند تاریخی از اولین هواپیما در ایران است. در این عکس احمدشاه قاجار در کنار جمعی از ملازمان با خلبانی که احتمالا "گوزمینسکی" باشد در مقابل دوربین ایستاده اند. این عکس همان عکسی است که گفته شده است احمدشاه و درباریان با هواپیما گرفته اند و در روزنامه "ایلوستراسیون" فرانسه منتشر شده است.
  7. مردم قدیم «مومیایی» می‌خوردند؟! برای نخبگان سلطنتی و اجتماعی، خوردن مومیایی یک داروی سلطنتی مناسب به نظر می‌رسید؛ زیرا پزشکان آن زمان ادعا می‌کردند داروی مومیا از جسد فراعنه ساخته شده است. هشدار! اگر روحیه حساس یا ناراحتی قلبی و عصبی دارید، بخش‌هایی از این گزارش برای شما می‌تواند نامناسب باشد در گذشته این باور وجود داشت که بقایای دفن شده انسان می‌تواند هر چیزی را از طاعون گرفته تا سردرد، درمان کند. بعدها، مردم دوران ویکتوریا، اجساد مومیایی را برای سرگرمی باز می‌کردند. روند موقع اجساد باندپیچی مومیایی‌ها از قرون وسطی تا قرن ۱۹ میلادی مورد توجه بود. «مومیا»، محصولی که از اجساد مومیایی شده ایجاد می‌شود، ماده‌ای دارویی بود که برای قرن‌ها توسط فقیر و غنی مصرف می‌شد و در داروخانه‌ها موجود بود و از بقایای مومیایی‌هایی که از مقبره‌های مصری آورده شده بود، ساخته می‌شد. تا قرن دوازدهم، داروسازان از مومیایی‌ها به‌خاطر خواص دارویی ماورایی‌شان استفاده می‌کردند و این روند تا ۵۰۰ سال بعد همچنان ادامه داشت و در زمانی‌که چیزی به عنوان آنتی بیوتیک وجود نداشت، پزشکان، جمجمه، استخوان و گوشت را برای درمان بیماری‌ها از سردرد و کاهش تورم گرفته تا درمان طاعون، تجویز می‌کردند. «گای دو لا فونتین» یک پزشک سلطنتی بود که با دیدن مومیایی‌های جعلی ساخته شده از کشاورزان مُرده در اسکندریه در سال ۱۵۶۴، نسبت به فایده دارویی مومیای‌ها تردید کرد و متوجه شد که این قضیه می‌تواند عامل فریب مردم باشد؛ چراکه آن‌ها همیشه مومیایی‌های باستانی واقعی را مصرف نمی‌کردند. تقاضای مداوم برای گوشت مردگان مومیایی شده برای استفاده در پزشکی وجود داشت و عرضه مومیایی‌های واقعی مصری، نمی‌توانست پاسخگوی این حجم از تقاضا باشد. با این وجود داروسازان و گیاه‌پزشکان تا قرن هجدهم میلادی دارو‌های مومیایی به مردم تجویز می‌کردند. جالب اینجاست که همه پزشکان فکر نمی‌کردند که مومیایی‌های خشک و قدیمی بهترین دارو هستند، برخی دیگر از پزشکانِ آن دوره معتقد بودند گوشت و خون تازه دارای حیاتی است که مُرده قدیمی فاقد آن است. این ادعا که خون و گوشت تازه مُردگان بهترین درمان است، حتی نجیب‌زادگان اشرافی را نیز متقاعد کرد، به طوری که پادشاه انگلستان، چارلز دوم پس از تشنج، دارو‌های ساخته شده از جمجمه انسان را مصرف می‌کرد و تا سال ۱۹۰۹ میلادی پزشکان معمولاً از جمجمه انسان برای درمان بیماری‌های عصبی استفاده می‌کردند. برای نخبگان سلطنتی و اجتماعی، خوردن مومیایی یک داروی سلطنتی مناسب به نظر می‌رسید؛ زیرا پزشکان آن زمان ادعا می‌کردند داروی مومیا از جسد فراعنه ساخته شده است. در قرن نوزدهم میلادی، مردم دیگر از مومیایی‌ها برای درمان بیماری استفاده نمی‌کردند، اما ویکتوریایی‌ها مهمانی‌های خاصی ترتیب می‌دادند که در آن سرگرمی‌شان باز کردن اجساد مومیایی مصری بود. نخستین سفر ناپلئون به مصر در سال ۱۷۹۸ میلادی کنجکاوی اروپایی‌ها را برانگیخت و به مسافران قرن ۱۹ به مصر اجازه داد تا مومیایی‌های کامل را که از خیابان‌های مصر خریداری کرده بودند، به اروپا برگردانند. در سال ۱۸۳۴ میلادی، یک جراح به نام «توماس پتیگرو» یک مومیایی را در کالج سلطنتی جراحان باز کرد. در زمان او کالبد شکافی‌ها و عمل‌ها در ملاء عام انجام می‌شد و این رفتار، یک رویداد پزشکی عمومی به حساب می‌آمد، اما خیلی زود حتی تظاهر به تحقیقات پزشکی نیز از بین رفت. در آن زمان، مومیایی‌ها دیگر دارو نبودند، بلکه هیجان‌انگیز بودند. میزبان که می‌توانست با باز کردن مومیایی حضار را سرگرم کند، آنقدر ثروتمند بود که می‌توانست یک مومیایی واقعی داشته باشد. هیجان دیدن گوشت و استخوان‌های خشک شده که از بانداژ‌ها بیرون می‌زدند، موجب می‌شد مردم به سمت این‌گونه مراسم هجوم آورند، مراسمی که یا به صورت خصوصی، در یک آمفی‌تئاتر و یا در یک جمع علمی برگزار می‌شد. مهمانی‌های باز کردن مومیایی با شروع قرن بیستم به پایان رسید و سپس کشف مقبره «توت عنخ آمون»، همه چیز از نقوش در‌های ساختمان تا شکل ساعت‌های طراحی شده را تحت‌تاثیر قرار داد، اما مرگ ناگهانی و طبیعی «لُرد کارنارون» ـ کاوشگر مقبره توت عنخ آمون ـ در سال ۱۹۲۳ باعث ایجاد خرافات جدیدی شد و عده‌ای مرگ او را به "نفرین مومیایی" نسبت دادند. در سال ۲۰۱۶ میلادی «جان جی. جانستون» مصرشناس، میزبان اولین باز کردن عمومی یک مومیایی از سال ۱۹۰۸ بود تا بازآفرینیِ کاملی از آنچه باشد که در مراسم دوران ویکتوریایی انجام می‌شد. امروزه بازارسیاه قاچاق آثار باستانی از جمله مومیایی‌ها ارزشی در حدود سه میلیارد دلار دارد. گرچه هیچ باستان‌شناسی دیگر مومیایی را باز نمی‌کند و هیچ پزشکی خوردن آن‌ها را پیشنهاد نمی‌دهد، اما مومیایی‌ها همچنان جذابیت زیادی دارند، همچنان خرید و فروش می‌شوند و همچنان مورد استثمار قرار می‌گیرند و به عنوان یک کالا به آن‌ها نگریسته می‌شود.
  8. دختر چتربازی که معلم خلبانان امریکایی شد در اولین پرش تاینی از یک صندلی در پشت کابین خلبان آویزان شد در حالی که چتر نجات در قفسه بالای سرش قرار داشت. مارتین ارتفاع پرواز را تا ارتفاع دو هزار فوتی برد و سپس تاینی اهرم کنار صندلی‌اش را رها کرد و به بیرون پرید. این داستان شگفت‌انگیز جورجیا تاینی برادویک است. اولین زنی که از هواپیما با چتر نجات پرید. او همچنین اولین انسانی است که بعد از ایجاد نقص در باز شدن چتر نجات مشکل را به صورت دستی حل کرد. داستان چتربازی و پرش با چتر نجات قدیمی‌تر از آن است که مردم تصور می‌کردند. گفته می‌شود لئوناردو داوینچی نخستین نفری بود که چیزی شبیه به چتر نجات را اختراع کرد و بعد از آن این ایده توسط دانشمندان و مخترعین متعدد بسط یافت تا ماجراجویان و افراد فعال در حوزه‌های هوانوردی به شکل‌های مختلف از آن استفاده کنند. مشخص نیست دقیقا چه کسی برای نخستین‌بار از چتر نجات استفاده کرد. همانطور که مشخص نیست دقیقا از چه زمانی چتربازی مرز‌های بین ماجراجویی، ورزش و فعالیت‌های نظامی را درنوردید. اما همه می‌دانند امروز یعنی ۲۱ ژوئن روزی است که یک زن برای نخستین‌بار با چتر نجات از هواپیمای در حال حرکت پرید. جورجیا آن تامپسون در ۸ آوریل ۱۸۹۳ در کارولینای شمالی به دنیا آمد. او تنها ۳ پوند (کمتر از یک و نیم کیلو) وزن داشت و بنابراین به او لقب Tiny (کوچک) دادند. این نام تا آخر عمر روی او ماندگار شد. زیرا وقتی به‌طور کامل رشد کرد تنها ۵ فوت (۱۵۲ سانتی‌متر) و ۸۰ پوند (کمی بیشتر از ۳۶ کیلوگرم) وزن داشت. جورجیا در ۱۲ سالگی ازدواج کرد و در ۱۳ سالگی صاحب دختری به نام ورلا شد. شوهرش مدتی بعد در یک تصادف از دنیا رفت و تاینی مجبور شد روزانه ۱۴ ساعت در یک کارخانه پنبه‌بافی کار کند تا خانواده کوچکش تامین باشند. در سال ۱۹۰۷ تاینی نمایش «برادویک‌ها و هوانوردان مشهور فرانسوی‌شان» را دید. در آن نمایش اجرا‌کنندگان با بالن به آسمان رفتند و سپس با چتر نجات به پایین پریدند و این تماشاگران را به وجد آورد. جورجیا که تحت تاثیر نمایش قرار گرفته بود پیش مدیر نمایش یعنی چارلز برادویک رفت و پرسید آیا او می‌تواند عضوی از گروه باشد؟ چارلز پذیرفت و او را بعد از پذیرفتن شروط مادر جورجیا استخدام کرد. یکی از شروط این بود که جورجیا باید قید دخترش را می‌زد و ماهانه برایش مقرری می‌فرستاد. چارلز او را در هنر پرش با چتر آموزش داد و در سال ۱۹۰۸ رسما او را استخدام کرد. وقتی این اتفاق افتاد نام جورجیا رسما به تاینی برادویک تبدیل شد. (در برخی منابع فارسی به اشتباه ذکر شده چارلز برادویک پدر تاینی برادویک است و این دختر با چتر نجاتی که پدرش اختراع کرده بود پرید!) تاینی در گروه به «دختر عروسکی» معروف بود. او لباس‌های شکوفه‌دار با پاپیون‌های صورتی روی مچ به همراه روبان‌های قرمز لای موهایش می‌پوشید. وقتی فقط ۱۵ سال داشت در یک اجرا در کارولینای شمالی در سال ۱۹۰۸ از بالن پرید. او بعدا در توصیف احساسات خود گفت: «به تو می‌گویم عزیزم این فوق‌العاده‌ترین حس دنیا بود.» تاینی و چارلز برادویک با نمایش پرش از بالن به سراسر ایالات متحده سفر کردند. در سال ۱۹۱۲ اجرای آن‌ها محبوبیت گذشته خود را از دست داد. خوشبختانه همان زمان تاینی با خلبانی مشهور به نام گلن مارتین آشنا شد و این فرصت جدیدی در اختیار او قرار داد. گلن که پرش‌های تاینی از بالن را دیده بود از او پرسید آیا می‌خواهد به جای بالن از هواپیما بپرد؟ تاینی بلافاصله موافقت کرد که برای مارتین کار کند. شرکت هواپیماسازی او هنوز هم فعال است و با نام مارتین ماریتا کار می‌کند. در آماده‌سازی برای پرش با چتر، چارلز برادویک چتر نجاتی برای تاینی ساخت که از ابریشم ساخته شده بود. چتر را در یک کوله‌پشتی بسته‌بندی می‌کردند. این بسته به یک ژاکت متصل بود که چترباز آن را می‌پوشید. کل مجموعه با یک تسمه به بدنه هواپیما وصل می‌شد. قرار بود وقتی تاینی از هواپیما می‌پرد نوار پاره، پوشش باز و چتر او پر از هوا شود. در اولین پرش تاینی از یک صندلی در پشت کابین خلبان آویزان شد در حالی که چتر نجات در قفسه بالای سرش قرار داشت. مارتین ارتفاع پرواز را تا ارتفاع دو هزار فوتی برد و سپس تاینی اهرم کنار صندلی‌اش را رها کرد و به بیرون پرید. این پرش موفقیت آمیز بود و او در پارک گریفیث در لس‌آنجلس فرود آمد و تبدیل به اولین زنی شد که از هواپیما با چتر نجات می‌پرد. پس از اولین پرش از هواپیمای مارتین تاینی در سراسر کشور با پیشنهادات زیادی مواجه شد. او بعد‌ها اولین زنی لقب گرفت که با چتر به داخل آب پرید. در سال ۱۹۱۴ و در آغاز جنگ جهانی اول نمایندگان نیروی هوایی ارتش از تاینی در سن‌دیگو بازدید کردند و از او خواستند پرش از یک هواپیمای نظامی را نشان دهد. در آن زمان بسیاری از خلبانان نیروی هوایی کشته شده بودند و ارتش از تاینی می‌خواست نشان بدهد چطور باید از هواپیما با چتر نجات خارج شوند. در طول این آموزش تاینی چهار پرش در جزیره شمالی سن‌دیگو انجام داد. سه مورد اول به آرامی پیش رفت، اما در پرش چهارم تسمه متصل به چتر نجات به دلیل وزش باد شدید دور دم هواپیما پیچید. تاینی که میان زمین و آسمان گیر کرده بود و راه برگشت هم نداشت عوض وحشت تمام نوار را به صورت دستی پاره کرد و این باعث شد به سمت زمین سقوط کند. او همچنان خودش را خونسرد نگه داشت و با دست موفق شد چتر نجات را آزاد کند. او با موفقیت به زمین نشست. او بدون اینکه بداند تبدیل به اولین انسان روی زمین شد که چتر نجات را به صورت دستی باز می‌کرد. سال‌ها بعد این ایده توسط مخترعین بسط یافت تا از این پس چترباز‌ها بتوانند هر موقع که خواستند چتر نجات را باز کنند نه اینکه چتر‌ها بلافاصله بعد از جدا شدن از هواپیما به صورت خودکار باز شوند. آخرین پرش تاینی برادویک در سال ۱۹۲۲ بود. زمانی که او فقط ۲۹ سال داشت. مشکلات مزمن در مچ پای او باعث شد کناره‌گیری کند. او در آن زمان اظهار داشت: «من در آسمان خیلی بهتر نفس می‌کشم. آرام‌تر هستم، چون به خدا نزدیکم.» تاینی در طول زندگی افتخارات و جوایز بسیاری از جمله جایزه پیشگام هوانوردی ایالات متحده و مدال جان گلن را دریافت کرد. او در سال ۱۹۶۴ به عضویت افتخاری لشکر ۸۲ هوابرد در Ft. Bragg درآمد. به او گفته شد هر زمان خواست می‌تواند بپرد. او در سن ۸۵ سالگی درگذشت و در کارولینای شمالی ایالت زادگاهش به خاک سپرده شد.
  9. ШHłTΞ ШФŁŦ

     ۷۰ سال پیش مکه چه شکلی بود؟

    ۷۰ سال پیش مکه چه شکلی بود؟ در آن روز‌ها سفر هوایی تجاری هنوز در مراحل اولیه خود بود و به اندازه امروز در دسترس نبود، بنابراین، بسیاری از زائران از طریق قایق یا کشتی به مکه سفر می‌کردند. ۷۰ سال زمان زیادی نیست، اما در همین مدت تکنولوژی با چنان سرعتی رشد کرده که امکانات زندگی را به کل متحول کرده است و همین امکانات سفر به مکه را برای علاقه‌مندان به این زیارت آسان کرد تا آنجا که دیدن تصاویر قدیمی این مراسم تعجب‌برانگیز می‌کند. هر روز تعداد بیشتری از زائران خانه خدا وارد سرزمین عربستان می‌شوند و سعودی‌ها از تکنولوژی‌ها و امکاناتی که برای مسافران خود فراهم کرده‌اند گزارش می‌دهند؛ با این حال تا همین ۷۰ سال قبل، مراسم حج شکل دیگری داشت. در آن روز‌ها سفر هوایی تجاری هنوز در مراحل اولیه خود بود و به اندازه امروز در دسترس نبود، بنابراین، بسیاری از زائران از طریق قایق یا کشتی به مکه سفر می‌کردند. کسانی که توانایی مالی داشتند، سفر خود را با هواپیما‌های کوچک از کشور‌های مجاور آغاز می‌کردند. با این حال، مناظر داخلی عربستان با آنچه امروز از خود نمایش می‌دهد بسیار متفاوت بود، این‌ها تصاویری از حج شهریور ماه ۱۳۳۲ هجری شمسی است که در مجله قدیمی نشنال جئوگرافیک منتشر شده است: حاجيان متمول با هواپيما وارد عربستان می‌شدند كشتی وسيله‌ای رايج برای سفر به مكه بود اكثر مردم اما از اتوبوس استفاده می‌كردند شهر مكه در سال ۱۳۳۲ شمسی هم رونق خاص خود را داشته است خيابان‌های شهر در طول مراسم حج هميشه شلوغ بودند ورودی حرم مقدس متاثر از معماری عثمانی بود محوطه حرم در آن ايام تنها از كعبه و منطقه مطاف تشكيل شده بود در آن ايام حاجيان می‌توانستند وارد كعبه شوند مطاف آنقدر شلوغ نبود كه زائران به دشواری بيفتند بازارهای اطراف حرم هم بسيار ساده بودند فروشنده‌ها برای در امان ماندن از آفتاب چتر داشتند جمرات ستون‌های کوچکی بودند که به عنوان نماد شيطان سنگسار می‌شدند حاجيان برای انتخاب قربانيان روز عيد خود به صحرا می‌رفتند در صحرای عرفات چادرهايي ساده و در كنار كوه عرفه برپا می‌شد نماز در ميان كاروان‌های مقيم صحرا برگزار می‌شد
  10. پاتریس لومومبا؛ نخست وزیری که در اسید حل شد برخی می‌گویند سخنرانی انتقاد آمیز پاتریس لومومبا از استعمار بلژیک، حکم مرگ او را صادر کرد. یک دندان با تاجی از جنس طلا تنها چیزی است که از پاتریس لومومبا، نخست وزیر سابق کنگو و قهرمان مقتول جنبش استقلال این کشور از بلژیک، به جا مانده است. پاتریس لومومبا رهبر استقلال کنگو از بلژیک و اولین نخست وزیر این کشور است. او بعد از تنها ۱۰ هفته، برکنار شد و سپس در درگیری‌هایی با حمایت و دخالت بلژیک و آمریکا بازداشت و به قتل رسید. نحوه قتل او از راز‌هایی بود که ده‌ها سال بعد فاش شد. او در سال ۱۹۶۱ با حمایت ضمنی بلژیک، قدرت استعماری سابق، مقابل جوخه آتش قرار گرفت و کشته شد. پیکرش در گوری کم‌عمق دفن شد، از گور خارج شد، ۲۰۰ کیلومتر جابجا شد، دوباره به خاک سپرده شد، نبش قبر شد و سپس تکه‌تکه و سرانجام در اسید حل شد. ژرار سوته، کمیسر پلیس بلژیک، که هنگام نابودی بقایای پیکر حاضر بود و آن را مدیریت می‌کرد، مدتی بعد اعتراف کرد که این دندان را برداشته بوده است. او همچنین به یک دندان دیگر و دو انگشت جسد هم اشاره کرد، اما آن‌ها پیدا نشده‌اند. حالا دندان در مراسمی در بروکسل به خانواده پاتریس لومومبا بازگردانده شده است. علاقه آقای سوته به برداشتن بقایای جسد قربانیان یادآور رفتار کارگزاران استعمارگران اروپایی طی چند دهه است که بقایای اجساد را به عنوان غنیمت با خود به کشورهای‌شان می‌بردند. اما این کار به منزله تحقیر نهایی مردی بود که بلژیک او را به چشم دشمن می‌دید. آقای سوته در مستندی در سال ۱۹۹۹ ظاهر شد و دندان و انگشت‌هایی را که برداشته بود، «نوعی یادگاری شکار» توصیف کرد. این ادبیات نشان می‌دهد از نظر این پلیس بلژیکی، لومومبا که به عنوان صدای آزادی آفریقا در سرتاسر این قاره مورد احترام بود، پست‌تر از انسان تلقی شده است. اما از نظر جولیانا، دختر لومومبا مساله این است که در واقع آیا قاتلان پدرش انسان بوده‌اند یا نه. او می‌پرسد: «چقدر نفرت لازم است تا کسی چنین کاری مرتکب شود؟» او به بی‌بی‌سی می‌گوید: «برداشتن تکه‌های بدن آدم‌ها یادآور اعمالی است که نازی‌ها انجام دادند. جنایت علیه بشریت است.» آقای لومومبا در ۳۴ سالگی به مقام نخست وزیری رسید. در آخرین روز‌های حکومت استعماری انتخاب شد و به ریاست کابینه کشور تازه استقلال‌یافته رسید. در ژوئن ۱۹۶۰ و هنگام جابجایی قدرت در کنگو، بودوئن پادشاه وقت بلژیک از دولت استعماری تقدیر کرد و لئوپولد دوم از پادشاهان پیشین را «تمدن‌ساز» این کشور خواند. هیچ اشاره‌ای نشد که تحت حکومت لئوپولد دوم در کشوری که آن زمان «ایالت آزاد کنگو» خوانده می‌شد و ملک شخصی پادشاه بود، میلیون‌ها نفر مردند یا در معرض اعمال وحشیانه قرار گرفتند. این شانه خالی کردن از پذیرش گذشته به سال‌ها انکار در بلژیک ختم شد، اتفاقی که تازه حالا پذیرش آن آغاز شده است. اما آقای لومومبا آدم کم‌حرف و محتاطی نبود. در یک سخنرانی از پیش تعیین نشده، نخست‌وزیر کنگو درباره خشونت و تحقیری سخن گفت که کنگویی‌ها متحمل شده بودند. این سخنرانی آتشین که بار‌ها با تشویق حضار قطع شد و در پایانش شنوندگان ایستادند و کف زدند، لومومبا «برده‌داری تحقیرآمیزی که به زور به ما تحمیل شد» را توصیف کرد. لودو دِ ویت، استاد دانشگاهی که گزارشی بی‌سابقه درباره قتل او نوشته است، می‌گوید بلژیکی‌ها از این سخنرانی او مبهوت شدند. تا پیش از آن هرگز یک آفریقایی جرات نکرده بود این گونه در برابر اروپایی‌ها سخن بگوید. این نخست‌وزیر کنگویی، که به گفته آقای دِ ویت در مطبوعات بلژیک «یک دزد عامی و بی‌سواد» توصیف می‌شد، به عنوان کسی به چشم آمد که پادشاه و دیگر مقام‌های بلژیک را تحقیر کرده بود. عده‌ای گفته‌اند که لومومبا با این سخنرانی حکم مرگ خود را صادر کرد، اما قتل او یک سال بعد به شکل مستقیم به تحرکات جنگ سرد و میل بلژیک به ادامه دادن سلطه خود ارتباط داشت. آمریکایی‌ها هم برای مرگ او برنامه‌ریزی کردند، چون بیم آن می‌رفت که لومومبا به اتحاد جماهیر شوروی گرایش پیدا کند و به علاوه اعتقادات ضد استعماری او سازش‌ناپذیر بود. یک مقام بریتانیایی در گزارشی کشتن او را یکی از گزینه‌های موجود ارزیابی است. با این حال شیوه بدنام کردن و تحت تعقیب قرار گرفتن لومومبا حالتی شبیه خصومت شخصی داشت. نابود کردن کامل جسدش، علاوه بر آنکه راهی برای خلاص شدن از مدارک جرم بود، تلاشی برای محو کردن لومومبا از یاد‌ها به نظر می‌رسید. هیچ مراسم یادبودی در کار نبود و گویی اساس وجود او انکار می‌شد. انصافی در کار نبود تا او را به خاک بسپارند. اما او هنوز در یاد‌ها مانده است. حداقل در یاد دخترش جولیانا، چهره اصلی کارزار بازگرداندن دندان پدرش به وطن، که به بروکسل رفت تا آن را پس بگیرد، باقی مانده است. او وقتی خاطرات کودکی‌اش را به یاد می‌آورد، لبخند گرمی می‌زند. می‌گوید به عنوان کوچک‌ترین فرزند و تنها دختر خانواده به پدرش خیلی نزدیک بود. خانم لومومبا «هنوز پنج ساله نشده بود» که پدرش نخست وزیر شد. یادش می‌آید که اجازه داشت به دفتر پدرش برود: «فقط می‌نشستم و به پدرم نگاه می‌کردم که کار می‌کرد. او برای من فقط بابا بود.». اما همچنین به خاطر دارد که پدرش «متعلق به کشور بود، چون برای کنگو و ارزش‌های خودش و اعتقاد راسخ به جایگاه بلند مردم آفریقا جانش را داد». او تایید می‌کند که تحویل گرفتن دندان در بلژیک و بازگرداندن آن به جمهوری دموکراتیک کنگو اتفاقی نمادین است «چون آنچه از بدنش باقی مانده کافی نیست. او باید به کشورش بازمی‌گشت، به جایی که خونش ریخته شد». دندان در سراسر کنگو خواهد چرخید و سپس در پایتخت به خاک سپرده خواهد شد. البته فرزندان لومومبا تا سال‌ها دقیقا نمی‌دانستند چه بلایی سر پدرشان آمده بود، چون مقام‌های مسئول پس از مرگ او سکوت کرده بودند. مسیر لومومبا از نخست‌وزیری تا کشته شدن کمتر از هفت ماه طول کشید. کنگو مدت کوتاهی بعد از استقلال دچار بحران تجزیه‌طلبی شد، چون ایالت کاتانگا که در جنوب شرقی کشور واقع شده بود و معادن غنی داشت، اعلام کرد از سایر بخش‌های کشور جدا می‌شود. طی هرج و مرج سیاسی بعد از این اتفاق، نیرو‌های نظامی بلژیک با این استدلال که می‌خواهند از تبعه‌های این کشور دفاع کنند، سر رسیدند. اما به استقرار دولت کاتانگا هم کمک کردند، چون ظاهرا آن‌ها به بلژیک نزدیک‌تر بودند. رئیس‌جمهور کنگو پاتریس لومومبا را از نخست‌وزیری برکنار کرد و طی تنها یک هفته سرهنگ ژوزف موبوتو رئیس تشکیلات ارتش، قدرت را در دست گرفت. سپس لومومبا تحت بازداشت خانگی قرار گرفت، گریخت و در دسامبر ۱۹۶۰ دوباره بازداشت شد و بعد در غرب کنگو زندانی شد. حضورش در آنجا عامل احتمالی بی‌ثباتی تلقی می‌شد و به تشویق دولت بلژیک به کاتانگا منتقل شد. او روز ۱۶ ژانویه ۱۹۶۱ و در پرواز به کاتانگا مورد حمله قرار گرفت. در بدو ورود هم مورد ضرب و جرح قرار گرفت، چون رهبران کاتانگا می‌دانستند که می‌خواهند با او چه کنند. «اثری از او باقی نماند» سرانجام تصمیم گرفته شد که پاتریس لومومبا مقابل جوخه آتش قرار بگیرد و در ۱۷ ژانویه همراه با دو تن از دوستانش کشته شد. اینجا بود که کمیسر سوته وارد ماجرا شد. بر اساس شهادت نقل شده در کتاب «قتل لومومبا» نوشته آقای دِ ویت، از آنجا که فهمیده بودند احتمال کشف جسد‌ها وجود دارد، تصمیم بر این شد که «یک بار برای همیشه ناپدیدشان کنند». سوته که مجهز به اره، اسید سولفوریک، ماسک صورت و ویسکی بود، گروهی را رهبری کرد که بروند و بقایای اجساد را نابود کنند و از بین ببرند. او بعد‌ها این روند را سفری «به اعماق دوزخ» توصیف کرد. ولی حدود ۴۰ سال طول کشید تا او در سال ۱۹۹۹ آشکارا اعتراف کند که در این کار نقش داشته و هنوز یک دندان را نگه داشته است. او گفت سایر بقایای جسد را دور انداخته است. خانم لومومبا وقتی به یاد می‌آورد که آن روز شنید بخشی از بدن پدرش هنوز وجود دارد، آه عمیقی می‌کشد. با صدایی که از شدت احساسات می‌لرزد، می‌گوید: «حتما متوجه هستید که چه حسی درباره‌اش داشتم.» مشخص نیست سوته وقتی دندان را در اختیار داشت، با آن چه کرده است. عکسی منتشر شده که آن را در جعبه‌ای با روکش پارچه‌ای نشان می‌دهد، اما معلوم نیست آن را به نمایش می‌گذاشته یا نه. اما دندان در اختیار خانواده سوته باقی ماند. در سال ۲۰۱۶ بود که دندان دوباره مورد توجه قرار گرفت؛ وقتی درست پیش از پنجاه و پنجمین سالگرد قتل لومومبا مصاحبه گادیولیو دختر سوته با هومو مجله بلژیکی منتشر شد. او از «پدر بیچاره‌اش» گفت که از اعتراف به کاری که مرتکب شده بود، در رنج و عذاب بود. خانم سوته همچنین معتقد بود بابت دستوری که مقام‌های بلژیکی به پدرش داده بودند، باید از خانواده او عذرخواهی شود. او گفت پدرش یک بایگانی خصوصی داشت و هرچند بعد از مرگش در سال ۲۰۰۰ خیلی چیز‌ها دور انداخته شد، اما او «توانست چیز‌های جالبی را نگه دارد». در میان آن چیز‌ها دندانی بود که با خودش آورده بود تا به خبرنگار و عکاس مجله نشان دهد. بعد از آن که دِ ویت شکایتی تنظیم کرد و یک جدال حقوقی چهار ساله را به نتیجه رساند، پلیس دندان را گرفت و دادگاه حکم داد که باید به خانواده لومومبا بازگردانده شود. خانم لومومبا در بخشی از کارزار بازپس‌گیری، نامه‌ای شاعرانه و سوزناک برای پادشاه فیلیپ نوشت. در این نامه سوال کرد: «از چه روی بقایای لومومبا پس از قتل هولناکش محکوم است که روحی سرگردان باشد، بی آن که در خاک به آرامش ابدی برسد؟» نخست‌وزیر سابق کنگو بعد از بازگشت دندانش در مقبره‌ای ویژه در کینشازا پایتخت کشورش به آرامش نهایی خواهد رسید. جرج انزونگولا-انتالایا مورخ کنگویی و نماینده این کشور در سازمان ملل می‌گوید: «در فرهنگ ما چنین چیزی متداول است، علاقه داریم مردگان خود را به خاک بسپاریم. این مایه آرامش خانواده او و مردم کنگو است، چون لومومبا قهرمان ما است و می‌خواهیم برایش مراسم تشییع آبرومندی برگزار کنیم.» با وجود خاکسپاری هنوز باید با گذشته تسویه حساب کرد. کتاب دِ ویت که سال‌ها سکوت را درهم شکست، سال ۱۹۹۹ منتهی شد به آغاز تحقیق و تفحص پارلمان با هدف مشخص کردن «شرایط دقیق قتل ... و نقش احتمالی سیاستمداران بلژیکی». دو سال بعد در نتیجه‌گیری این تحقیق نوشته شد که در دهه ۱۹۶۰ «هنجار‌های تفکر سیاسی صحیح متفاوت بوده است». علی‌رغم آن که سندی برای حکم قتل لومومبا فاش نشد، این تحقیق و تفحص به این نتیجه رسید که تعدادی از اعضای دولت وقت «بابت شرایطی که به مرگ لومومبا منتهی شد مسئولیت اخلاقی دارند». «باید گذشته خود را بشناسیم» لویی میشل وزیر امور خارجه وقت بلژیک در آن زمان «عذرخواهی» و افسوس «عمیق و صادقانه» خود را به خانواده لومومبا و مردم کنگو ابلاغ کرد. پروفسور انزونگولا-انتالایا که به عنوان مقام حقیقی با بی‌بی‌سی مصاحبه کرده است، می‌گوید که به اعتقاد او بلژیک مسئولیت خود در این قتل را به شکل تمام و کمال نپذیرفته است: «بلژیکی‌ها حاضر نیستند بابت کاری که می‌دانند مرتکب شده‌اند، مسئولیت بپذیرند، پس کاملا رضایت‌بخش نیست.» دادستان‌های بلژیکی این قتل را جنایت جنگی در نظر گرفته‌اند، اما ده تن از ۱۲ مظنون شناسایی‌شده، مرده‌اند و تحقیقات بعد از یک دهه بسیار کند پیش می‌رود. تحویل دادن دندان مرحله دیگری در فرایند حرکت به سوی آشتی میان بلژیک و جمهوری دموکراتیک کنگو درباره دوران استعمار و مرگ لومومبا است. دختر لومومبا می‌گوید: «این یک قدم است، ولی باید جلوتر برویم.». اما او همچنین این بحث را پیش می‌کشد که طرف کنگویی هم باید حساب پس دهد، چون برخی هموطنانش هم در مرگ پدر او دخیل بودند. «باید تاریخ خود را بپذیریم؛ هم بخش‌های خوب و هم بخش‌های بد.» و با اشاره‌ای که درخور نخست‌وزیر سابق کنگو است، می‌گوید: «باید گذشته خود را بشناسیم تا آینده خود را بسازیم و در زمان حال زندگی کنیم.» به خاک سپردن دندان - که همزمان با شصت و یکمین سالگرد سخنرانی مشهور استقلال لومومبا برنامه‌ریزی شده است - فرصتی ارائه می‌دهد برای تجدید دیدار با گذشته.
  11. تصاویر/ توافق لوزان و تولد ترکیه مدرن عکس های زیر که از معدود تصاویر برجامانده از مذاکرات لوزان است سندی تاریخی از صلح متفقین با ترکیه و تولد ترکیه مدرن به شمار می‌رود. توافقنامه لوزان نام پیمان صلحی بود که در لوزان سوئیس در سال 1923 میان ترکیه از یک سو و متفقین از سوی دیگر به امضا رسید و باعث به رسمیت شناخته شدن کشور تازه‌بنیاد ترکیه از سوی کشورهای جهان شد. ماجرای این صلح به جنگ جهانی اول و همراهی دولت عثمانی با آلمان و اتریش و مجارستان در جنگ جهانی اول بازمی‌گشت. متفقین پس از پیروزی در جنگ جهانی اول برای تنبیه امپراتوری عثمانی طی پیمانی به نام توافق"سور" قلمروی این امپراتوری را به منطقه آناتولی كه اهالی آن منحصرا ترك‌تبار بودند، محدود کردند؛ در آن هنگام، بریتانیا و فرانسه تنگه‌های "داردانل" و "بسفور" و شهر استانبول را درتصرف خود داشتند. بر اساس همین پیمان ساحل غربی آناتولی نیز به یونانی‌ها داده شد و مقرر شد یك ارمنستان بزرگ مستقل و یك منطقه خودمختار كردنشین در بخش‌های شرقی آناتولی ایجاد شود؛ و این به معنای تجریه و پایان امپراتوری عثمانی بود. این پیمان اعتراض و شورش ملی گرایان ترک را در پی داشت. آنها با كمك بلشویك‌های روسیه كشور جدیدالتاسیس ارمنستان بزرگ را از بین برده و قلمروی ارامنه را محدود به سرزمین كوچك ارمنستان امروزی در ناحیه قفقاز کردند و سپس به جنگ یونان رفتند. در ماه اوت سال 1921 میلادی ترک‌ها پس از یك نبرد سه هفته‌ای یونان را از رودخانه "ساكاریا" عقب رانده و تا یک سال بعد موفق شدند به طور کامل نیروهای یونانی را تا دریای اژه عقب برانند. پیروزی های نیروهای ملی‌گرای تركیه سرانجام باعث شد مقامات کشورهای متفق چون یونان، فرانسه، بریتانیا، ایتالیا، ژاپن، رومانی و پادشاهی صرب‌ و کروآت‌ و اسلوونی چاره ای نداشته باشند جز اینکه در 24 ژوییه سال 1923 میلادی در شهر لوزان سوئیس برای صلح با ترکیه و ملغی کردن توافق ننگین "سور" پشت میز مذاکره بنشینند. مذاکرات با حضور "مطصفی عصمت اینونو" فرمانده ستاد ارتش و یکی از نزدیکان آتاتورک به انجام رسید. براساس پیمان جدید که به توافق "لوزان" معروف شد ترك‌ها تنگه‌های داردانل و بسفور، شهر استانبول، بخش اروپایی تركیه و نیز ساحل شرقی دریای اژه را بازپس گرفتند و ترکیه مدرن را پایه گذاری کردند. عکس های زیر که از معدود تصاویر برجامانده از مذاکرات لوزان است سندی تاریخی از صلح متفقین با ترکیه و تولد ترکیه مدرن به شمار می‌رود. جلسه مذاکره هیات ترک با هیات مذاکره کننده متفقین امضای توافقنامه میان هیات مذاکره کننده ترک و متفقین امضای توافقنامه "لوزان" میان هیات ملی گرای ترک و متفقین هیات ترک در پیمان لوزان؛ "عصمت اینونو" در وسط تصویر نشسته است. هیات های مذاکره کننده متفقین در حاشیه مذاکرات
  12. ШHłTΞ ШФŁŦ

    زندگی مخفیانه زن جاسوس

    زندگی مخفیانه زن جاسوس «الیزابت مکینتاش» در سن 100 سالگی در ایالات‌متحده جان خود را از دست داد. الیزابت از سال 1943 برای اداره خدمات استراتژیک آمریکا کار می‌کرد؛ سازمانی که بعدها به CIA تبدیل شد. او به زبان ژاپنی مسلط بود و از طراحان اصلی «تبلیغات سیاه» بود. گذشته مخفیانه «ایلین بِرگوین» مستمری بگیر خجالتی و بازنشسته چند سال پیش برملا شد. گذشته او با یک مسلسل دستی در خانه‌اش گره خورده است. حالا سوال مطرح شده این است که نقش جاسوسان زن فراموش شده بریتانیا چه بود؟ پس از برملا شدن گذشته «ایلین بِرگوین» عکسی از او منتشر شد که مربوط به 78 سال قبل بود و او را در حال لبخند زدن در یونیفرم نظامی‌اش نشان می‌دهد. پس از گذشت سال‌ها عکس او در فضای مجازی و رسانه‌ها پخش شد. با مرگ ایلین بِرگوین سلاح‌های نگهداری شده در خانه‌اش نیز کشف شد برگوین در حقیقت هشت سال پیش فوت کرد و یک مستمری‌بگیر بی‌سر و صدا بود که مرگش حتی برای همسایه‌هایش نیز چندان اتفاق خاصی نبود. البته شایعه‌ای پخش شده بود که او زمانی برای MI5 کار می‌کرد. یک سال پس از مرگش یک مسلسل دستی SMG در خانه توئیکنهم او پیدا شد که باعث شد نگاه‌ها نسبت به او تغییر کند. در نهایت مشخص شد که او در سال 1945 برای بریتانیا در برلین کار می‌کرده است. این بدین معنا است که احتمالا برگوین هنگام بازجویی زندانیان نازی پس از جنگ به عنوان تایپیست یا مترجم مشغول به کار بوده است. اما چرا او باید یک مسلسل دستی را در خانه نگه دارد؟ برخی می‌گفتند که او برای محافظت از خودش آن را نگه داشته و برخی دیگر نیز می‌گفتند به عنوان یادگاری آن را نزد خود نگه داشته است، ولی به احتمال زیاد تحویل آن اسلحه پس از مدتی دشوار بوده است. مسلسل دستی پیدا شده در خانه ایلین برگوین کاملا سالم است خانم برگوین مانند تمام کسانی که به طور مخفیانه در جنگ فعال بودند از شغل خود به دیگران چیزی نمی‌گفت. با این حال، او تنها زنی نبود که پس از جنگ اسلحه‌اش را نزد خودش نگه داشت. «کنت کریستینا اسکاربک» که با نام «کریستین گرانویل» نیز شناخته می‌شود یک هفت‌تیر لهستانی «ویس رادوم» داشت. کریستین گرانویل اولین زنی بود که در جنگ جهانی دوم به عنوان مامور ویژه بریتانیا شروع به خدمت کرد و همچنین به عنوان یک زن رکورددار بیشترین طول دوران خدمت در بریتانیا بود. او بر سر آن اسلحه با صاحبش درگیر شد و جان سالم به در برد. آن اسلحه حالا در موزه سلطنتی جنگ نگهداری می‌شود. چاقوی تکاوری کریستین همراه با غلاف چرمی‌اش نیز 20 سال بعد پیدا شد. این چاقو زیر لباس‌ها و کاغذ‌های چمدان فراموش‌شده‌اش در انبار هتل لندن پیدا شد. او در سال 1952 در همین هتل به قتل رسید. داپنه پارک نیز در جنگ جهانی دوم و سازمان MI6 بریتانیا مشغول به کار بود و در سن هشتاد سالگی اسلحه خود را تحویل داد. یکی از دوستانش به خانه او آمد و گفت که اگر کسی آن را اینجا پیدا کند برای تو خیلی بد خواهد شد. هفتاد سال پیش کسانی مانند کریستین و ایلین به صورت مخفیانه در سراسر اروپا برای بریتانیا مشغول به کار بودند و جاسوسی می‌کردند. «الیزابت مکینتاش» در سن 100 سالگی در ایالات‌متحده جان خود را از دست داد. الیزابت از سال 1943 برای اداره خدمات استراتژیک آمریکا کار می‌کرد؛ سازمانی که بعدها به CIA تبدیل شد. او به زبان ژاپنی مسلط بود و از طراحان اصلی «تبلیغات سیاه» بود. الیزابت مکینتاش نامه، مقاله یا جزوه‌ها را جعل می‌کرد و با پست و هواپیما بین نیروهای ژاپنی پخش می‌کرد. آن کاغذها حاوی مطالبی بود که هدفش تضعیف روحیه نیروهای ژاپنی بود که با موفقیت هم عملی شد. در طول جنگ جهانی دوم مردان در مقابل تیربارهای دشمنان کشور خود می‌ایستاندند و زنان هم اغلب در قالب شغل‌های فرعی مانند تایپیست، مترجم و تلفنچی به کشور خود خدمت می‌کردند. در برخی موارد نیز زنان از حد انتظار فراتر ظاهر شدند. برای نمونه می‌توان به نانسی ویک استرالیایی اشاره کرد که توانست 7000 مرد را جلوی 22 هزار سرباز آلمان نازی رهبری کند. ویرجینیا هال یکی دیگر از این زنان بود که برای بریتانیا و ایالات متحده کار می‌کرد و یک پای مصنوعی داشت. کریستین گرنویل در لهستان به دنیا آمد، ولی برای بریتانیا جاسوسی می‌کرد البته پس از جنگ تبعیض جنسیتی دوباره در سطح جامعه پدیدار شد. این زنان شجاع نیز مدال‌های نظامی را دریافت کردند اما به دلیل زن بودنشان از ذهن مردم جامعه‌شان فراموش شدند.
  13. در آخرین روز زندگی هیتلر چه گذشت؟ هیتلر هرگز فکر نمی‌کرد که مراسم ازدواجش در پناهگاه زیرزمینی «فوهرر بانکر» (Fuhrerbunker) در زیر باغ محل «صدارت عظمای رایش» در برلین برگزار شود. اما تانک‌های ارتش روس (Russian Army) به مرکز نزدیک شده و دیگر امن نیست که بالای زمین باشند. کتابی منتشر شد که داستان آخرین 24 ساعت زندگی هیتلر را لحظه به لحظه ثبت کرده است. دقایقی که جنون و ترس «پیشوا» را احاطه می‌کرد. در این گزارش، تمامی اتفاقات روز آخر زندگی او به ترتیب زمان رخدادها ثبت شده است. یک دقیقه بامداد، یکشنبه، 29 آوریل 1945 (یکشنبه 9 اردیبهشت 1324) 9 متر زیر زمین - اِوا براون هیتلر (Eva Braun) آماده مراسم عروسی می‌شود. او اکنون در اتاق‌خواب خود در پناهگاه زیرزمینی پیشوا است و پیشخدمت موهایش را آماده می‌کند. طره موهای اوا با دقت به بالای موهای او وصل می‌شود؛ درست همان‌طوری که خودش می‌خواست. به دلیل اینکه نامزدش، آدولف هیتلر، از آرایش خوشش نمی‌آید، او تمام تلاشش را کرده تا طبیعی جلوه کند. اوا براون لباس مراسم خود را از قبل انتخاب کرده است: یکی لباس مشکی ابریشمی مجلل، کفش‌های جیر فراگامو، یک ست دستبند طلایی با سنگ جواهری کهربای اصل، یک گردنبند یاقوت توپاز و ساعت الماس مورد علاقه‌اش. امشب قرار است بعد از 14 سال رابطه پنهانی بالاخره با معشوقه‌اش ازدواج کند. آدولف هیتلر و اوا براون، در پناهگاهی در زیر برلین او هرگز فکر نمی‌کرد که مراسم ازدواجش در پناهگاه زیرزمینی «فوهرر بانکر» (Fuhrerbunker) در زیر باغ محل «صدارت عظمای رایش» در برلین برگزار شود. اما تانک‌های ارتش روس (Russian Army) به مرکز نزدیک شده و دیگر امن نیست که بالای زمین باشند. پناهگاه پیشوا با یک سقف بتنی به طول 10 متر محافظت می‌شود. این پناهگاه از طریق پلکان به یک پناهگاه در بالاتر از متصل می‌شود. همچنین از طریق راهرویی به زیرزمین محل صدارت رایش متصل است. در آنجا یک بیمارستان اورژانسی، گاراژ و چندین اتاق برای منشی‌ها و افسرها وجود دارد. حداقل نیز یک اتاق برای اوا تهیه شده تا او راحت باشد. او از ماه ژانویه اینجا بوده و در بهترین اتاق اقامت داشته است. معمار مخصوص پناهگاه، اثاثیه اتاق او را طراحی کرده است. علاوه بر میز آرایش و صندلی، یک کمد مخصوس لباس، تخت یک نفره و یک مبل راحتی با پارچه گل‌دار برای او طراحی شده است. نام او بر روی تمام اثاثیه، لباس‌ها، جواهر و وسایل دیگر ثبت شده است. او از سرویس بهداشتی بیرون آمده و صدای انفجار حاصل از بمباران سنگین توپ‌های روسی را می‌شنود. ورودی پناهگاه هیتلر، او ساعات پایانی عمر خود را در اینجا سپری کرد 10 متر بالاتر از آن‌ها، گورکنان شاهد توده آتش پراکنده شده در آسمان هستند. در این لحظه، آن‌ها جسد «هرمن فگلاین،» (Hermann Fegelein) شوهر خواهر اوا براون، را در یک قبر کم‌عمق دفن می‌کنند. حکم او نیم ساعت پیش به دستور نامزد اوا اجرا شده بود. خواهر اوا «گرِتل» (Gretl) باردار بود. به همین دلیل، اوا از آدولف عاجزانه درخواست کرده بود که او را نکشد. هیتلر به دلیل مداخله او عصبانی شده بود. فگلاین هفته گذشته هنگام فرار دستگیر شده بود. علاوه بر این، او را با پول، جواهر و زنی گرفته بودند که همسرش نبود. در نهایت، اوا به گفتن یک جمله بسنده کرد: «تو پیشوا هستی.» رُکوس میش (Rochus Misch)، تلفنچی پناهگاه پیشوا، در حال گوش دادن به هانس هوفبِک (Hans Hofbeck) از سرویس مخفی رایش بود که داشت نحوه اجرای حکم فگلاین را توضیح می‌داد. او آنچه که دیده بود را تعریف می‌کرد: یک مسلسل بزرگ را برداشت، او را نشانه گرفت و تتتتتت... ده دقیقه بامداد آدولف هیتلر در اتاق کنفرانس فوهرر بانکر به یک میز نقشه که بر روی آن نقشه‌ای نیست تکیه داده است. او «وصیت‌نامه سیاسی» خود را برای تراودل یونگه (Traudl Junge)، یکی از دو منشی خود، می‌خواند و او نیز سخنان هیتلر را می‌نویسد. در ابتدا، یونگه هیجان‌زده می‌شود. آیا او اولین کسی خواهد بود که دلیل شکست آلمان‌ها را می‌شوند؟ اما هیتلر با یک تُن یکنواخت صحبت می‌کند و یونگه نیز از حرف‌های او ناامید می‌شود. هیچ افشاگری، توجیه یا ندامتی در سخنان هیتلر شنیده نمی‌شود. فقط همان اتهامات همیشگی علیه یهودیان که او صدها بار شنیده بود. هیتلر سپس فهرستی بلندبالا از مقامات جدید نازی‌ها را می‌خواند. حتی یونگه نیز می‌داند که این کار بی‌فایده است. پس از اندکی مکث، او وصیت خود را می‌خواند. هیتلر بر سر میز شام با «یوزف گوبلس» (Joseph Goebbels) وزیر پروپاگاندا (تبلیغات سیاسی) شوخی می‌کند وقتی که هیتلر به بخش ازدواج خود با اوا می‌رسد، یونگه شوکه می‌شود. تاکنون، رئیسش اصرار داشته که دیگر ازدواج نخواهد کرد. دلیل آن نیز این بوده که زنان آثار مخربی بر روی مردان دارند. هیتلر این‌گونه ادامه می‌دهد: «من و همسرم مرگ را بر شرمساری ناشی از عزل و تسلیم ترجیح می‌دهیم. درخواست ما این است اجسادمان بلافاصله پس از مرگ سوزانده شود.» او کمی مکث کرده و از میز فاصله می‌گیرد: «این را در سه نسخه تایپ کن و سپس آن را برای من بفرست.» اتاق کنفرانس آماده مراسم عروسی می‌شود. پنج صندلی در کنار میز بزرگ نقشه جای می‌گیرند. والتر واگنر (Walther Wagner)، از روسای دادگاه نازی‌ها، همراه با کاغذهای مربوطه وارد پناهگاه می‌شود. پیش‌خدمت هیتلر «هاینتس لینگه» (Heinz Linge) اشاره می‌کند که واگنر به اندازه عروس خوشحال است! پانزده دقیقه بامداد روبرت ریتر فون گرایم (Robert Ritter von Greim) تازه از جلسه‌ای با هیتلر خارج شده است. او تلاش دارد از پناهگاه خارج شود. درست چند ساعت پیش، هواپیمایی که او را به برلین آورده بود توسط ارتش روس از بین رفته بود. او نیز به شدت آسیب دیده بود. با این حال، هیتلر او را رئیس جدید نیروی هوایی آلمان نازی «لوفتوافه» می‌کند. نقشه‌ای از پناهگاه زیرزمینی هیتلر او به مدت نیم ساعت بدون توقف در مورد شکست، دروغ، فساد و خیانت صحبت کرد. سپس او از روی درماندگی در حال حرف زدن بر روی صندلی راحتی افتاد. سپس اعلام کرد که در جنگ شکست خورده‌اند. اولین بار بود که او اعتراف می‌کرد. هیتلر به فون گرایم دستور داد که با کمک نیروی هوایی نازی‌ها یک ضد حمله را طراحی کند. در این بین، اوا به خواهر آبستن خود نامه‌ای می‌نویسد. گرتل همرا با پدر و مادر خود در خانه کوهستانی هیتلر در اوبرزالتسبِرگ اقامت دارند. در این نامه، حرفی از مرگ شوهرش زده نمی‌شود. (گرتل در پنجم ماه مه فرزند خود را به دنیا می‌آورد و او نام خواهر خود را برای آن فرزند انتخاب می‌کند. اوا دختر گرتل در سن 27 سالگی پس اینکه معشوقه‌اش در یک تصادف کشته شد، دست به خودکشی می‌زند.) یک سرباز نیروهای اشغالی ایالات‌متحده در اتاق خواب هیتلر هیتلر همراه با پیش‌خدمت خود در اتاق مطالعه به سر می‌برد. هیتلر اکثر اوقات در آنجا است. اتاقی کوچک با سقفی کوتاه که در آن یک میز تحریر، یک میز کوچک، یک مبل راحتی با پارچه سفید و آبی و یک میز ناهارخوری برای پیشوا و منشی‌هایش وجود دارد. هیتلر خطاب به پیش‌خدمت خود می‌گوید: «می‌خواهم اجازه دهم که تو پیش خانواده‌ات برگردی.» لینگه با صورت گرد و چشمان آبی خود به هیتلر نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد: «پیشوای من، من در زمان پیروزی در کنار تو بودم، می‌خواهم در زمان شکست نیز در کنارت باشم.» او اکنون 32 ساله شده و قبلا آجرچین بوده است. او به پیشوا وفادار است و به مردم می‌گوید: «هرگز اربابی بهتر از او نمی‌توانستم داشته باشم.» برج تهویه پناهگاه زیرزمینی هیتلر پس از اشغال برلین هیتلر مکث کوتاهی می‌کند. سپس به لینگه می‌گوید که باید کاری که می‌گویم را انجام دهی: «باید دو پتو به اتاق خواب من ببری و بنزین کافی برای سوزاندن دو نفر را نیز تهیه کنی. من می‌خواهم خودم را با اسلحه بکشم، همراه با اوا. تو باید اجساد ما را در پتوهای پشمی بپیچانی و به بیرون از پناهگاه ببری و در آنجا بسوزانی.» لینگه از ترس می‌لرزد و فریاد می‌زند: «بله قربان، پیشوای من!» سپس اتاق مطالعه را ترک می‌کند. 45 دقیقه بامداد لینگه در پیروی از دستورات هیتلر با راننده هیتلر «اریک کِمپکا» تماس می‌گیرد. او در یک پارکینگ زیرزمینی است. لینگه از اریک 200 لیتر بنزین می‌خواهد. بنزین تقریبا نایاب شده است. اریک با کنایه می‌گوید: «فقط 200 لیتر؟ شوخی که نمی‌کنی؟ می‌خواهی 200 لیتر را چه‌کار کنی؟» لینگه نیز جواب داد: «راست می‌گویم اریک. شوخی نیست. هر کاری می‌توانی انجام بده تا این 200 لیتر را برای من بیاوری.» کمپکا به دستیار خود دستور می‌دهد که بنزین هر تعداد خودرو که در پارکینگ است را تخلیه کند. پارکینگی که اکنون سقف آن پایین ریخته است. ساعت یک بامداد اوا و آدولف از اتاق خارج می‌شوند. او همان لباس مشکلی را به تن دارد. هیتلر نیز همان شلوار مشکی همیشگی و نیم‌تنه نظامی خاکستری را پوشیده است. آن‌ها نیز بر روی صندلی‌های کنار میز بزرگ نقشه می‌نشینند. والتر واگنر به آن‌ها خوشامد می‌گوید. آدولف و هیتلر 23 سال با هم اختلاف سنی دارند. آن‌ها در اکتبر 1929 (مهر 1308) با یکدیگر آشنا شدند. زمانی که اوا 17 سالش بود و در یک استودیو عکاسی در مونیخ کار می‌کرد. در طول دو سال، هیتلر و اوا به هم به کافه و اپرا می‌رفتند و سرانجام قرار شد که با هم بمانند. اما چهار سال اول رابطه برای اوا خیلی سخت بود. زیرا آدولف به ندرت تماس می‌گرفت و معمولا به او بی‌توجهی می‌کرد. اوا دو بار دست به خودکشی زد. پس از دومین خودکشی، او به دلیل «مصرف بیش از حد یا اُوردوز» در ماه مه 1935 (اردیبهشت 1314) به کما رفت. در این زمان، هیتلر تصمیم گرفت که دیگر او را رسما در کنار خود داشته باشد. گرچه رابطه این دو همواره از عموم مردم پنهان می‌شد، اما آدولف یک خانه برای او در مونیخ خریده بود و چندین اتاق را در خانه کوهستانیِ خود «برگهوف» در اوبرزالتسبرگ برای او آماده کرده بود. اوا می‌دانست که تنها کارش این است که او را آرام نگه دارد و در کارش ماهر بود. هیتلر به دیگران می‌گفت: «او ذهن مرا از چیزهای دیگر دور می‌کرد؛ چیزهایی که دوست ندارم به آن‌ها فکر کنم. اوا دوست داشت که خانم هیتلر نامیده شود. علاوه بر این، او همیشه آرزو داشت یک بازیگر هالیوودی شود: «زمانی که هیتلر در جنگ پیروز شود، من می‌توانم نقش خودم را در داستان زندگی‌مان بازی کنم.» در نهایت آن‌ها می‌خواهند ازدواج کنند. والتر از عروس و داماد می‌خواهد که اصالت آریایی خود را تایید کنند و بگویند که عاری از هرگونه بیماری موروثی هستند. پاسخ هر دو مثبت بود. زمان دست کردن حلقه طلا فرا رسید. هر دو حلقه از اجساد زندانیان زندان گشتاپو تهیه شده بودند. متاسفانه حلقه‌ها به دست آن‌ها بزرگ بود. والتر اعلام می‌کند: «این ازدواج مطابق قانون صحیح است.» شواهد ازدواج همان افسرهای رده بالای نازی‌ها هستند که در پناهگاه مانده‌اند. ساعت یک و بیست‌وپنج دقیقه بامداد روبرت ریتر فون گرایم که رنگش به دلیل درد ناشی از جراحات وارد پریده بود، به سلامت در فرودگاه رچلین در 160 کیلومتری شمال برلین فرود آمد. او که اکنون رئیس لوفتواقه شده بود به شماری از نیروها که هنوز در آن فرودگاه مانده بودند دستور داد که به سمت برلین پرواز کنند. سخنان او بی‌تاثیر است. فرودگاه در بمباران نیروهای متفقین نابود شده بود و پرواز همان تعداد اندک هواپیما به پایتخت تاثیری در حمله آن‌ها به برلین نداشت. ساعت یک و سی دقیقه بامداد پس از مراسم، عروس و داماد به اتاق خصوصی خود برگشته و از آن‌ها پذیرایی می‌شود. هیتلر از طرفداران منع استفاده از مشروبات الکلی است. اما آن شب، او نیز مقدار کمی می‌نوشد. از افسران دیگر نیز پذیرایی به عمل می‌آید. والتر پس از پذیرایی به سر پست خود برمی‌گردد. دو روز بعد، او در یک درگیری خیابانی با اصابت گلوله کشته می‌شود. پیش‌خدمت هیتلر به اِوا تبریک می‌گوید و او را «خانم هیتلر» صدا می‌زند. چشمان اوا از خوشحالی برق می‌زند. ذهن هیتلر هنوز درگیر است. او بورمن و گوبلس را از مهمانی خارج می‌کند تا نام‌های بیشتری را به آن فهرست اضافه کنند. یونگه از تغییرات مکرر در لیست کلافه شده است. ساعت یک و چهل‌وپنج دقیقه بامداد یوزف گوبلس نزد یونگه می‌رود. او در حال تهیه نسخه نهایی وصیت‌نامه هیتلر است. در چشمانش اشک جمع شده و می‌لرزد. یوزف می‌گوید: «پیشوا می‌خواهد من برلین را ترک کنم خانم یونگه. او دستور داده که من در حکومت جدید یک پست کلیدی داشته باشم. اما من نمی‌توانم. من نمی‌توانم برلین را ترک کنم. من نمی‌توانم از کنار پیشوا بروم. اصلا چه دلیلی دارد که پیشوا کشته شود ولی من زنده باشم.» او نیز از خانم یونگه می‌خواهد تا وصیت او را نیز را بنویسد. خانم یونگه خودکار خود را برداشته و او شروع می‌کند. او این‌چنین شروع می‌کند: «برای اولین بار در زندگی می‌خواهم از دستور پیشوا سرپیچی کنم. همسر و فرزندانم نیز مرا در این سرپیچی همراهی خواهند کرد.» او وصیت خود را با یک پیمان به اتمام می‌رساند: «از آنجایی که نمی‌توانم در خدمت پیشوا و در کنار او باشم، به این زندگی پایان می‌دهم، زیرا دیگر هیچ ارزشی برایم ندارد.» پس از اتمام وصیت او، خانم یونگه شروع به تایپ آن وصیت‌نامه می‌کند. در این بین بغض گلوی او می‌شکند. در اکثر روزهای هفته گذشته، او با فرزندان آقای گوبلس مراقبت می‌کرده و برای آن‌ها داستان می‌خوانده است. ساعت پنج بامداد آدولف و اِوا هیتلر به اتاق‌های خود رفته‌اند. در گذشته، اوا از این مسئله شاکی بوده که چرا هیتلر به اتاق او نمی‌آید. اما زمان این حرف‌ها گذشته است. هیتلر تنها است. او آماده شده که به رختخواب خود برود. او به کمک یا همدردی کسی احتیاجی ندارد. او نسبت به تمیزی و انضباط وسواس دارد. با دقت خود را شسته و پیراهن‌خواب کتان سفیدرنگ خود را به تن می‌کند. لباس‌های خود را نیز با ظرافت بر روی رخت پهن کن می‌اندازد. خواب اغفال‌کننده است. با نزدیک شدن سحر، بمباران شهر توسط نیروهای روس قوت می‌گیرد. آتش از بسیاری از ساختمان‌های شهر شعله می‌کشد. نیروهای روس در چند صد متری پناهگاه هستند. اما اتفاقات روز دوشنبه باعث خواهد شد تا کسانی که در پناهگاه زیرزمینی هستند، قبل از فرو رفتن به کام مرگ به دامان مستی و عیاشی پناه می‌برند. اِما کریگی (Emma Craigie) و جوناتان مایو (Jonathan Mayo) تمام جزئیات آخرین روز زندگی هیتلر را در یک کتاب به همین نام (Hitler’s Last Day: Minute By Minute) منتشر کرده‌اند. این متن برگرفته از بخش‌های اولی همین کتاب است.
  14. ШHłTΞ ШФŁŦ

    من افشاگری کردم

    من افشاگری کردم بسیاری معتقدند که رابرت کانکوئست نخستین کسی بود که عمق فجایع رژیم استالین را آشکار کرد. استیون اوانز می‌گوید که کتاب‌های او بر دید غرب از کمونیسم بسیار تاثیرگذار بود. بسیاری معتقدند که رابرت کانکوئست نخستین کسی بود که عمق فجایع رژیم استالین را آشکار کرد. استیون اوانز می‌گوید که کتاب‌های او بر دید غرب از کمونیسم بسیار تاثیرگذار بود. رابرت کانکوئست (Robert Conquest)، مورخ بریتانیایی- آمریکایی است که چندین کتاب درباره تاریخ شوروی سابق و فجایع دوران استالین نوشت. وی در سن ۹۸ سالگی در کالیفرنیا درگذشت. آقای کانکوئست در ابتدا طرفدار کمونیسم روسی بود، اما در دهه 30 میلادی و پس از بازدید از روسیه، از آن روی برگرداند. اگر شما در یک خانواده کمونیستی بزرگ می‌شدید، کتاب‌های رابرت کانکوئست واقعا یک نقطه رهایی برای شما بود. البته بهتر است من در مورد خودم صحبت کنم. هر دو پدربزرگ من عضو حزب بودند (همه به آن می‌گفتند حزب و اصلا نیازی نبود بگویی کدام حزب؟!) پدر پدرم مدتی پس از انقلاب اکتبر در سال 1917 به حزب ملحق شد و همیشه به آن وفادار ماند. حتی زمانی که مجارستان و چکسلواکی به آنجا حمله کرد و یا هر بار که چیزی علیه حزب مشخص می‌شد، او باز هم به حزب وفادار می‌ماند. سر میز شام پدربزرگم در «بِدلینوگ» در جنوب ولز نشسته بودیم. بحث بالا گرفته بود، اما هیچ‌کس متقاعد نمی‌شد؛ درست مثل این بود که با یک شخص سرسخت مذهبی حرف می‌زدی! هر چیزی که در «سوویِت ویکلی» یا «مورنینگ استار» نوشته می‌شود برای آن‌ها وحی مُنزل بود. ادگار اوانز در سال 1975؛ او چند شماره از روزنامه Morning Star را در دست گرفته است او چند اثر مربوط به استالین را در قفسه خانه‌اش گذاشته بود و مشخص بود که خیلی هم خوانده نشده‌اند. مادربزرگم سر میز شام آمد و نظر خود را این‌گونه بیان کرد: «به طور حتم در اتحاد جماهیر شوروی جرم هم رخ داده است.» شوهرش با عصبانیت جواب داد که این چرندیات چیست که او می‌گوید. پدرم حس رهاییِ پس از حمله هیتلر در سال 1941 را به یاد دارد. او در آن زمان نوجوان بود و در معدنی در روستا مشغول به کار بود. شوروی قبلا شریک هیتلر بود، اما حالا هیتلر به شریک سابق خود یورش آورده بود. پیش از این اتفاق، خانواده از این می‌ترسیدند که نکند بازداشت شوند. اما حالا در چرخشی به یکباره، ارتش سرخ متحد بریتانیا شده بود و کمونیست‌ها هم حامی اصلی آن بودند. پدرم می‌‎گوید که پدرش مشاور کمونیستی بوده و برای پاسبانی از دره‌ها، سهمیه‌ی اضافی بنزین دریافت می‌کرده است. جو مذهبی همچنان ادامه داشت و این امر در طول جنگ سرد عادی بود. در آن زمان هرگونه شک و تردیدی که به دستاوردهای شوروی وارد می‌شد، با برچسب «پروپوگاندای جنگ سرد» مواجه می‌شد. هرگاه یکی از مخالفین سرشناس در بیمارستان روانی زندانی می‌شد، نگاه عمومی به این شکل بود که او احتمالا دیوانه بوده که به دستاوردهای سوسیالیسم شوروی تردید داشته است. روی هم رفته، کتاب وحشت بزرگِ رابرت کانکوئست برای کسانی مانند ما که شک و تردید داشتیم واقعا موهبتی بزرگ بود. «وحشت بزرگ» کتابی بود که نگاه را عوض می‌کرد و بحث‌های فراوانی را به راه می‌انداخت. این اتفاق برای من افتاد. وحشت بزرگ در سال 1968 چاپ شد، یعنی همان سالی که روسیه در واکنش به «بهار پراگ» به چکسلواکی حمله کرد. او تمامی حقایق را بدون کم و کاستی به مردم گفت و اجازه داد نوشته‌هایش اثر خود را بر مردم بگذارد. او جزئیات احکام اجرا شده و اتفاقات دیگر را با زبانی ساده نوشت. طرفداران شوروی سابق در آن زمان به آثار رابرت کانکوئست پوزخند می‌زدند و هنوز هم این کار را انجام می‌دهند، اما هیچ یک از آن‌ها نتوانست یک خطای مبتنی بر حقیقت در آن پیدا کند؛ دلیلش نیز این بود که تحقیق کانکوئست خیلی باریک‌بینانه انجام شده بود. ژوزف استالین؛ نام اصلی او «یوسب بیساریونوویچ جوگاشویلی» بود، اما نام استالین را برای خود برگزید. استالین در لغت به معنای «مرد پولادین» است. او قصد داشت کشیش شود، اما به دلیل حاضر نشدن در آزمون‌های مدرسه‌ علوم‌ دينى‌ موفق نشد به تحصیل خود ادامه دهد حتی زمانی که پرونده‌های بایگانی‌شده‌ی شوروی سابق باز شد، باز هم به توضیحات کانکوئست خدشه‌ای وارد نشد. البته در مورد آمار و ارقام مطرح شده (آمار دقیق کشته شدگان توسط استالین) بحث‌هایی مطرح شد، اما حجم حقایق مطرح شده هیچ‌گاه زیر سوال نرفت. حتی در اوایل دهه 60 میلادی هم برخی فکر می‌کردند که نبرد دو ایدئولوژی برابر بوده است، اما افشاگری‌های رابرت کانکوئست حقیقت وجودیِ شوروی را افشا کرد. ما از او یاد گرفتیم که چگونه پلیس مخفی شوروی صدها هزار نفر را ظرف چند ماه بین سال‌های 1937 و 1938 کشتند. ما یاد گرفتیم که استالینِ پارانوییدی آن‌قدر خشن حزبش را از افسران نادلخواه خود تصفیه می‌کرد که ارتش سرخ به خطر افتاده بود. کانکوئست در نوشته‌های خود آورد که استالین و مولوتوف در روز 12 دسامبر 1937 با حکم اعدام 3167 نفر موافقت کرده و سپس به سینما رفتند. جزئیات آن اتفاق غیرقابل انکار بود. او در کتابی دیگر هم در مورد قحطی اوکراین در سال‌های 33-1932 میلادی نوشت. دلیل آن اتفاق هم تصویب سیاست‌های اشتباه و احمقانه کشاورزی توسط استالین بود. کانکوئست با آرامشی مثال‌زدنی در مورد اتفاقات چندین روستا نوشت. او آدم‌خواری و قحطی‌زدگی را توضیح داد. گرث جونز، روزنامه‌نگار شهیر ولزی، در دوران پیش از جنگ به اوکراین سفر کرد و قحطی را به چشم دید و متعاقبا مقاله‌ای را در سال 1933 منتشر کرد. اما رسانه‌های بزرگتری علیه او برخاستند: مانند والتر دورانی، خبرنگار نیویورک تایمز مسکو که طوطی‌وار پروپوگاندای استالین را تکرار می‌کرد. دو پسر که یک ذخیره‌گاه سیب‌زمینی را در دوران قطحی اوکراین در سال 1934 پیدا کرده‌اند دورانتی در شماره اوت روزنامه نوشت که هیچ قطحی‌ای در کار نیست: «شرایط بد است، اما قحطی هم وجود ندارد.» او سپس از سیاست‌های استالین می‌نویسد و این جمله‌ی کنایه‌دار را استفاده می‌کند: «شما نمی‌توانید املت بخورید، مگر اینکه تخم‌مرغ‌ها را بشکانید.» اما وقتی که کتاب کانکوئست بیرون آمد، بحث‌هایی مطرح شد که دورانتی اشتباه می‌کند و جونز درست می‌گوید. بر سر بحث «وفاداری» هم جنگی سرد شکل گرفته بود. کمونیست‌های واقع‌بین تا حدی متوجه شدند. اما کسانی که وفاداری کاذب داشتند، وضعشان فرق می‌کرد؛ هیچ چیزی نمی‌توانست آن‌ها را از خواب بیدار کند. نیکیتا خروشچف در سال 1956 استالین را محکوم کرد. پس از آن اتفاق پدربزرگم به بیماری عصبی مبتلا شد. تمام آثار مربوط به استالین نیز از پشت تلویزیون گذاشته شد. با فروپاشی شوروی سابق، پدربزرگ من هم از دنیا رفت. او در آخرین سال‌های عمرش از خبر مرگ خدایش [استالین] بسیار آشفته شده بود. او هرگز کتاب‌های کانکوئست را نخواند. کتاب‌های کانکوئست برای او در مقام منفورترین کتاب‌های پروپاگندای جنگ سرد جای داشت. گفته می‌شود که اوکتاویو پاز، نویسنده مکزیکی، گفته است که کتاب‌های کانکوئست بحث‌های پیرامون استالینیسم را پایان داد. آن کتاب‌ها دیگر جای بحث برای کسی نگذاشت. البته این قضاوت درست نیست. یادمانه‌ی یک هیولا شاید در روسیه امروزی هنوز هم زنده باشد. اما کتاب‌های کانکوئست چشمان کسانی که جویای حقیقت بودند را باز کرد. من این را به خوبی به یاد دارم.
  15. نبرد زنان گلادیاتور در روم باستان مخاطبان رومی با اشتیاق در طلب تازگی بودند و زنانی که با سلاح‌هایشان با یکدیگر می‌جنگیدند باب دل آن‌ها بودند. آیا در روم باستان گلادیور‌های زن وجود داشتند؟ در هنر، قوانین و گزارشات مکتوب شواهد اندکی وجود دارد که نشان می‌دهد زنان در اواخر جمهوری روم و اوایل امپراتوری روم در ورزش‌های ددمنشانه شرکت می‌کردند و با خشونت به صورت مسلحانه می‌جنگیدند، اما نه به همان درجه از خشونت که مردان با هم می‌جنگیدند و این کار سرگرمی تازه‌ی آن‌ها بود. تاریخ مکتوب حاوی روایات متعددی از گلادیاتور‌های زن است. مورخانِ آن زمان زنان را در قرن نخست قبل از میلاد در حالِ نزاع با یکدیگر به عنوان سرگرمی بعد از شام، مبارزه با حیوانات و کوتوله‌ها در نمایش‌هایی که امپراتوران نرون، تیتوس و دومیتیان میزبان آن بودند، توصیف می‌کنند. گلادیاتور‌های زن در شهر مترقی پُمپِی می‌جنگیدند. کتیبه‌ای که در شهر بندری اوستیا یافت شده یک دادرس محلی را نشان می‌دهد که در حال لاف زدن است، چون از زمان تاسیس این شهر نخستین کسی بوده که شمشمیر را در اختیار زنان قرار داده است. برخی زنان گلادیاتور از نخبگان جامعه بودند به نقل از دیوید اِس. پاتِر استاد مطالعات کلاسیک، زنان از تمام طبقات در مسابقات گلادیاتوری شرکت می‌کردند. زنان برده به طور کلی برای خانواده‌های ثروتمند کار می‌کردند و صاحبان کارآفرین آن‌ها احتمالاً موقعیت‌های مناسب را شکار می‌کردند و به بردگان خود می‌گفتند: «تو قوی هستی. بیا تو رو به عنوان گلادیاتور تربیت کنیم. تو از نبردهات پول زیادی درمیاری.» زنان طبقه‌ی متوسط و اشرافی هم می‌جنگیدند به همان دلایلی که مردان جوان ممتاز می‌جنگیدند. پاتر می‌گوید: «هیجان‌انگیزه. متفاوته. والدیشون رو کفری میکنه.» آن زمان زنان در انواع مختلفی از رشته‌های ورزشی فعالیت داشتند و حفظ ورزیدگی و تناسب اندام برای آن‌ها اهمیت داشت. مقامات رومی آن‌ها را تشویق می‌کردند قوایشان را برای زایمان بالا ببرند. زنان ثروتمند استطاعت آموزش دیدن را داشتند و در اوقات فراغت ورزش می‌کردند. مدیران دسته‌ی گلادیاتور‌های حرفه‌ای کسانی را که در کشتی مهارت داشتند تشویق می‌کردند تا نبرد‌های گلادیاتوری را تجربه کنند که برای آن‌ها پول و زرق و برق بیشتری به ارمغان می‌آورد. پاتر می‌گوید: «اگه به چشم یک سرگرمی بهش نگاه کنیم، معلوم میشه چرا زن‌ها دوست داشتن دَرِش مشارکت داشته باشن.» مجلس سنای روم در سال‌های ۱۱ و ۱۹ پس از میلاد قوانینی برای ممنوعیت زنان طبقه‌ی متوسط و اشراف از جنگیدن به عنوان گلادیاتور تصویب کرد که ظاهراً کمترین نتیجه و اثر را داشت چرا که گزارش‌ها حاکی از آنست که زنان طبقه‌ی اشراف تا دو قرن بعد به این علاقه و فعالیت خود ادامه دادند. تصاویر زنان گلادیوتور در آثار هنری تنها در یک اثر هنریِ بجامانده که در موزه‌ی ملی بریتانیا در شهر لندن است به وضوح زنانِ گلادیاتور به تصویر کشیده شده‌اند: این نقش برجسته‌ی مرمری باستانی در هالیکارناسوس (بودروم امروزی در ترکیه) دو زن را در حال نبرد نشان می‌دهد که سپر، شمشیر و محافظ پا دارند. این دو زن آمازون و آشیلیا نامگذاری شدند، احتمالاً نام‌های هنری که تداعی‌کننده‌ی اساطیر یونان هستند. نوشته‌ای در بالای سر آنهاست با این مضمون که نبرد آن‌ها با نتیجه‌ی افتخارآمیز مساوی پایان یافت. به گفته‌ی محققان، سایر آثار هنری با موضوع گلادیاتور‌های زن ممکن است قرن‌ها به غلط تفسیر شده باشند. یک مجسمه‌ی برنزی از قرن نخست پس از میلاد در موزه‌ای در آلمان است که مدت‌ها تصور میشد تصویر زنی است که یک ابزار تمیزکاری را در دست دارد، اما سال ۲۰۱۱ یک محقق اسپانیایی پس از ارزیابی مجدد این اثر دریافت آن زن در واقع گلادیاتوری در حال بلند کردن شمشیری کوتاه و خمیده به نام سیکا Sica به هوا به نشانه‌ی پیروزی‌ست. همچنین سینه‌ی این زن درست به سبک گلادیاتور‌ها برهنه است. یکی از خیره‌کننده‌ترین اکتشافات مربوط به سال ۱۹۹۶ است زمانی که باستان‌شناسانِ موزه‌ی ملی لندن قطعه‌ای از لگن زنی را میان خاکستر‌های سوزانده شده در گوری پُرکار و دارای جزئیات از دوره‌ی رومی در محله‌ی ساتوارک لندن از زیر خاک حفاری کردند. اقلام تزئینی و بقایای یک ضیافت مجلل حاکی از آن بود که آنجا محل دفن یک گلادیاتور است. جِنی هال، متصدی تاریخ صدر آن زمانِ موزه‌ی ملی لندن گفته است به احتمال ۷۰ درصد فرد مدفون یک گلادیاتور زن بوده است، اگرچه برخی از دیرباوران گفته‌اند «زن خیابان گریِت داوِر» لقبی که به او دادند، می‌توانسته همسر یا دوست‌دختر یا طرفدار یک گلادیاتور بوده باشد. سنت گلادیاتوری شواهد بجامانده‌ی بسیار زیادی از گلادیاتور‌های مرد وجود دارد که حدوداً هزاران سال در سرتاسر امپراتوری روم که در اوج خود از آسیای غرب تا جزایر بریتانیا امتداد داشت، جنگیده بودند. در خودِ روم، مسابقات گلادیاتور‌ها به عنوان بخشی از مراسم مجلل تشییع در قرن‌های نخست قبل از میلاد آغاز شدند به ویژه میان اشرافیانی که به لحاظ سیاسی جاه‌طلب بودند. ژولیوس سزار در سال ۶۵ قبل از میلاد از ۳۲۰ جفت گلادیاتور استفاده کرد تا به ظاهر ادای احترامی کرده باشد به پدری که مدت‌ها از مرگش گذشته بود. اگرچه مسابقات خونینی بود، اما گلادیاتور‌ها نماد قدرت و شجاعت تلقی می‌شدند، کسانی که الهام‌بخشِ وفاداری بیشتر جمعیت به رم بودند. بسیاری از گلادیاتور‌ها بردگان یا زندانیان جنگی بودند، اما آزادمردان جوان هم می‌توانستند برای به خطر انداختن زندگی‌شان در طلب شهرت و ثروت داوطلب شوند. گلادیاتور‌های معروف به عنوان مظهر جاذبه‌ی جنسی مورد احترام بودند. مدارس آموزشی فزونی یافت و برپاکنندگان رویداد‌ها متقاضی اجاره کردن کلِ گروه گلادیاتور‌ها بودند. جنگجویان معمولاً پاداش‌ها را بین هم تقسیم می‌کردند. بردگان امید داشتند پس از چند نبرد موفقیت‌آمیز بتوانند آزادی‌شان را بخرند. گلادیاتور‌ها برخلاف تصویری که هالیوود از آن‌ها نشان می‌دهد به ندرت تا سرحد مرگ می‌جنگیدند. یک گلادیاتور مغلوب یک انگشت خود را بالا می‌برد و سرنوشتش را به دست برگزارکننده یا حامی مالی می‌سپرد که او نیز نظر نهایی خود را معمولاً براساس نظر جمعیت اعلام می‌کرد. اما آن‌طور که پاتر می‌گوید کشته شدن گلادیاتور مستلزم پرداخت هزینه‌ی گزافی از جانب حامی مالی به مدیر گروه گلادیاتور‌ها میشد، چیزی معادل ۱۰ برابر هزینه‌ی اجاره‌ی گلادیاتورها. پاتر احتمال کشته شدن یک گلادیاتور در هر مسابقه را حدوداً ۱ در ۲۰ تخمین می‌زند. ظهور زنان گلادیاتور مخاطبان شیفته‌ی تازگی بودند و این موضوع حامیان مالی را به ارائه‌ی نمایش‌های عجیب و غریب‌تر ترغیب می‌کرد. مبارزه‌ی زنان گلادیاتور با هم با این هدف سازگاری داشت. طبق گفته‌ی کاسیوس دی‌یوُ مورخ رومی، نرون سال ۵۹ پس از میلاد نمایشی برپا کرد: «که شرم‌آورترین و تکان‌دهنده‌ترین نمایشی بود که در آن مردان و زنان نه تنها از طبقه‌ی متوسط بلکه از طبقه‌ی سناتور‌ها ... اسب‌سواری می‌کردند، حیوانات وحشی را می‌کشتند و به عنوان گلادیاتور می‌جنگیدند، برخی با میل خودشان و برخی برخلاف میل‌شان.» نرون سال ۶۶ پس از میلاد در این قبیل نمایش‌ها زنان گلادیاتوری را به صحنه می‌آورد که به افتخار مادری که او را به قتل رسانده بود مبارزه می‌کنند. طبق گفته‌ی کاسیوس دی‌یوُ و سوئِتوُنی‌یِس مورخ رومی دیگر، امپراتور دومیتیان مسابقات گلادیاتوری را شب‌هنگام با نور مشعل برگزار می‌کرد و زنان را در مقابل کوتوله‌ها یا زنان دیگر قرار می‌داد. عقیده‌ی جامعه‌ی رومی جامعه‌ی رومی همچنان نسبت به رقابت زنان متاهل در این عرصه بدبین است. جووِنال شاعر طنزپرداز رومی مردانی را که به همسران خود اجازه‌ی مبارزه می‌دادند تمسخر می‌کرد و می‌نوشت: «چه افتخار بزرگی‌ست برای شوهری که ببیند جلوه‌های همسرش را به حراج گذاشته‌اند، کمربند، ساق‌بند و بازوبندش را ... شنیدن صدای ناله و خرخر او حین مبارزه، حرکات دفاعی و حمله کردن و دیدن گردن او که زیر وزن کلاه‌خودش خم شده است.» امپراتور سِپتی‌می‌یِس سِوِرِس در سال ۲۰۰ پس از میلاد مبارزات گلادیاتوریِ تمام زنان را منع کرد و دلیل آن گزارش‌هایی بود که از شوخی‌های زننده به زنان در مسابقات ورزشی شده بود و او از این می‌ترسید که مبادا این ورزش‌ها سبب بی‌احترامی به تمام زنان شود. اشتیاق شدید به گلادیاتور‌ها بطور کلی تا قرن پنجم به شدت کاهش یافت، تا اندازه‌ای به خاطر گسترش مسیحیت که گلادیاتوری را برای زنان ناخوشایند می‌دانست و تا اندازه‌ای به این خاطر که همزمان با فروپاشی امپراتوری روم غربی، هزینه‌های روی صحنه آوردن چنین رویداد‌هایی توجیه‌ناپذیر میشد.
  16. قهوه در ۵ قرن، چگونه جهان را دگرگون کرد؟! این دمنوش کافئین‌دار از برانگیختن شورش کافه‌ها گرفته تا حمایت از انقلاب صنعتی، به تغییرات جهانی دامن زده است. بیش از ۵ قرن پیش زمانی که قهوه یک محصول محلی در قلمرو‌های آفریقای شرقیِ اتیوپی و یمن بود، راهبان صوفی عرب از نوشیدن قهوه هدفی مشابه انسان‌های امروزی داشتند: انرژی گرفتن برای بیدار ماندن. آن زمان هدف آن‌ها از بیدار ماندن چه بود؟ هوشیاری برای نماز شب. قهوه در قرن‌ها مسیرِ تبدیل شدن به یک کالا و نوشیدنی جهانی، ابزاری برای ساخت امپراتوری‌ها و محرک انقلاب صنعتی بود و گاهی‌اوقات نیروی محرکه‌ی نه چندان مستور در پس استثمار انسانی، برده‌داری و جنگ‌های پرآشوب داخلی بود. قهوه به مرور زمان راه و رسم زندگی، کار و تعامل مردم را تغییر دارد. در این مقاله شش روشی را که قهوه دنیا را متحول ساخت می‌خوانید. جهانی شدن قهوه به تشدید بردگی کمک کرد تجارت قهوه پس از گسترش یافتن به خاور نزدیک، آفریقای شمالی و مدیترانه در قرن ۱۷ به اروپا راه یافت. با افزایش محبوبیت این نوشیدنی، امپراتوری‌ها دریافتند که می‌توانند با استفاده از بردگان و کارگران کشاورز، قهوه را خودشان در مستعمرات گسترده‌شان تولید کنند. در قرن ۱۸ رهبران انگلیس، اسپانیا، فرانسه، پرتغال و هلند قهوه را به یکی از بهترین محصولات فروشی استعماری علاوه بر شکر، پنبه و تنباکو تبدیل کردند. کارگران برده از اندونزی گرفته تا آمریکای لاتین و کارائیب مجبور به کشت قهوه در مزارع استعماری بودند. مستعمره‌ی کارائیب فرانسه‌یِ سنت دومینیک دو-سومِ قهوه‌ی جهان را در اواخر دهه‌ی ۱۷۰۰ تولید می‌کرد تا اینکه در جریان انقلاب هاییتی در سال ۱۷۹۱ مزارع جزیره سوزانده و صاحبان آن قتل‌عام شدند. پرتغالی‌ها حتی با استفاده‌ی بیشتر از کارگران برده به شدت تلاش کردند بزریل را به بزرگ‌ترین تولیدکننده‌ی قهوه‌ی دنیا تبدیل کنند. برزیل که بالاترین شمار بردگان را به دنیای جدید آورد و در نیمکره‌ی غربی آخرین کشوری بود که سال ۱۸۸۸ برده‌داری را منسوخ کرد قهوه را به قلب اقتصاد، نظام بانکی و ساختار سیاسی و اجتماعی خود تبدیل کرد. کافه به مباحثه‌ی عوام کمک کرد /files/fa/news/1401/4/23/450694_257.jpg کافه‌ها یا قهوه‌خانه‌ها نخستین بار در امپراتوری عثمانی ظاهر شدند جایی که تازه مسلمان‌هایی که نوشیدن مشروب را ترک کرده بودند دیگر نیازی به جمع شدن در میخانه‌ها نداشتند. کافه‌ها طی قرن‌ها در سراسر دنیا به کلید برقراری چیزی تبدیل شدند که زمانی تحت سلطه‌ی نخبگان و حالا در دسترس آمیزه و طبقه‌ی وسیع‌تری از مردم بود. از قرن شانزدهم، ترک‌های عثمانی که قهوه را در سراسر جهان اسلام و بعد‌ها در اروپا پخش کرده بودند تلاش کردند کافه‌ها را تعطیل کنند، اما با اعتراض جمعیت هوادار قهوه مواجه شدند که آن‌ها را وادار به بازگشایی کافه‌ها کردند. کافه‌ها تنها مکان‌های عمومی بودند که در آن‌ها مردان می‌توانستند گرد هم آیند و درباره‌ی اخبار، مذهب، سیاست و شایعات به دور از چشمان تیزبین مقامات مذهبی یا دولتی صحبت کنند. در اروپا، مشتریان کافه‌ها بذر شیوه‌های نوین مدیریت اقتصاد و شکل دادن به سیاست را کاشتند. استارت بورس اوراق بهادار لندن، لویدز لندن و شرکت هند شرقی در همین کافه‌ها زده شد که در لندن به «دانشگاه‌های پنی» معروف بودند، چون بهای ورود به آن‌ها و دسترسی به قهوه، همنشینی با دیگران و آخرین اخبار و شایعات یک پنی بود. در آمریکای مستعمراتی میخانه و کافه‌ی گرین دراگون در بوستون معروف بود، چون جایی بود که رهبران سازمان انقلابی مخفی «پسران آزادی» برای تکوین حزب چای بوستون در سال ۱۷۷۳ گرد هم آمدند و ایده‌های انقلابی‌شان را که منتهی به جنگ آمریکا برای استقلال شد برانگیختند. رواج قهوه به صنعتی شدن کمک کرد در انگلستانِ قرن هجدهم زمانی که انقلاب صنعتی قوت یافت، کارگران کارخانه‌های جدید شبانه‌روز به لطف قهوه یا بهتر بگوییم به لطف کافئین موجود در آن سخت کار می‌کردند. هرکسی از ترک‌های عثمانی گرفته تا روشنفکران عصر روشنگریِ قرن هجدهم دریافتند محرک موجود در قهوه انرژی را تقویت کرده و تمرکز را بالا می‌برد. برای صنایع تولیدی که به دنبال بالا بردن ساعات کاری کارخانه‌ها بودند قهوه عاملی شد که خواب و بیداری طبیعی کارگران را که مبتنی بر نور خورشید بود به زمان ساعت تبدیل کنند. همزمان با گسترش انقلاب صنعتی به بخش‌های دیگری از اروپا و آمریکای شمالی، کارگرانی که قبلاً پنج بار در روز برای غذا خوردن دست از کار می‌کشیدند، حالا در ساعات استراحت مرتب قهوه می‌نوشند و بیشتر کار می‌کنند. مارک پِندِرگراست نویسنده می‌گوید: «این نوشیدنیِ اشرافی به دارویِ ضروری توده‌های مردم تبدیل شده بود و قهوه‌ی صبحگاهی جای سوپ آبجوی صبحانه را گرفت.» قهوه‌ی فوری به جنگ‌های جهانی کمک کرد قهوه‌ی فوری که از کریستال‌های قهوه‌ی حل‌شونده‌ی سریع ساخته شده بود فرایند دم کردن سنتی و طولانی قهوه را از بین برد و در جریان جنگ جهانی اول باب شد. آنجا بود که مخترع آمریکایی جورج سی. اِل. واشنگتن راهی برای سنجش تولید و فروش آن به ارتش یافت تا جیره جنگی سربازان را بالا ببرد. سال ۱۹۱۸ یک سرباز آمریکایی از سنگر می‌نویسد: «من با وجود موش‌ها، بارون، گل و شل، کوران، غرش توپ‌ها و فریاد گلوله‌ها خوشحالم. فقط یک دقیقه طول میکشه تا بخاری نفتی کوچیکم رو روشن کنم و یه مقدار قهوه‌ی جورج واشنگتن درست کنم.» در آن جنگ، سربازان نام آن را «یک فنجان جورج» گذاشته بودند. در جنگ جهانی دوم، جورج واشنگتن نام آن را «کاپا جو» (یک فنجان جو) گذاشت. سال ۱۹۴۱ زمانی که آمریکا وارد جنگ شد، ارتش هر ماه ۱۴۰۰۰۰ کیسه قهوه‌ی فوری سفارش داد، ۱۰ برابر سفارش سال قبل. مقامات قهوه‌ی غیرنظامیان را به مدت ۹ ماه جیره‌بندی کردند تا نیرو‌های ارتشی به قدر کافی قهوه داشته باشند. پس از جنگ، شرکت‌های زیادی از جمله نسکافه و مَکسوِل هاوس قهوه‌ی فوری را برای جانبازان جنگی، خانواده‌های آن‌ها و عموم مردم تبلیغ کردند. زمانی که مصرف‌کنندگان راحتیِ این نوشیدنی را تجربه کردند، شهرت آن فزونی یافت. در آمریکای لاتین قهوه با جنگ‌های داخلی خونین گره خورده بود در آمریکای لاتین بعد از جنگ جهانی دوم، فقر شدید روستاییان و استثمار گسترده از کارگرانی که برای برداشت قهوه، موز و سایر کالا‌های جهانی زحمت می‌کشیدند، سبب تحریک فعالیت دسته‌های منطقه‌ایِ کنش‌گرای کمونیست شد. آمریکا که از نفوذ شوروی در حیاط خلوت خود در جریان جنگ سرد می‌ترسید و تلاش می‌کرد از منافع مالی شرکت‌ها حفاظت کند در چندین کشور آمریکای مرکزی مداخله کرد، از کودتا‌ها حمایت کرد و به جنگ‌های داخلی خونین دامن زد. نخست کودتای گواتمالا با حمایت ایالات متحده در سال ۱۹۵۴ رخ داد، زمانی که آژانس اطلاعات مرکزی ایالات متحده برای سرنگونی رئیس‌جمهور منتخب دموکراتیک جاکوبو آربز گازمان اقدام کرد، چون او شروع به دادن بیش از ۱۰۰ مزرعه‌ی قهوه‌ی کشت‌نشده به شرکت‌های تعاونی روستانی با حمایت کمونیست‌های گواتمالایی کرده بود. کودتاچیان ژنرال کارلوس کاستیلو آرماس را به سمت رئیس‌جمهور جناح راست منصوب کردند که اصلاحات ارضی را لغو کرد، پلیس مخفی را به وضع قبل بازگرداند و زمین‌هایی را که به روستاییان داده شده بود پس گرفت. ترور او سه سال بعد منجر به سه دهه سرکوب و خشونت‌های خونین از سوی جوخه‌های مرگ دولتی و گروه‌های چریکی شد در حالی که صاحبان صنعت قهوه زمین و جایگاه‌شان را حفظ کردند و رنج کارگران را پایانی نبود. در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ درگیری‌های مشابهی در نیکاراگوئه و اِل‌سالوادور همسایه رخ داد. در کشور اخیر، یک دسته نظامی تحت حمایت آمریکا در مقابل شورشیان چپ‌گرا ایستادند. این شورشیان درصدد سرنگون کردن دولتی بودند که روابط نزدیکی با جرگه‌سالاران و صاحبان صنعت قهوه داشت. جوخه‌های مرگ راست‌گرای آموزش‌دیده از سوی آمریکا به جنگ داخلی پیوستند و درگیری‌های حومه‌ی شهر ۵۰۰۰۰ کشته بجا گذاشت. صادرات قهوه که متشکل از بخش زیادی از درآمد کشور بود به شدت کاهش یافت. نزدیک به یک میلیون نفر از کشور فرار کردند. استارباکس به بازگشت کافه‌ها کمک کرد کافه‌های فراگیر استارباکس مکان‌هایی که مردم در آن کار و استراحت می‌کردند یا با دوستان‌شان ملاقات می‌کردند شکل نمی‌گرفت اگر هُوارد شولتس (مدیر بازاریابی شرکت که آن زمان به عنوان بزرگ‌ترین برشته‌کن دانه قهوه در ایالت واشنگتن معروف بود) سال ۱۹۸۳ با هواپیما به میلان ایتالیا نرفته بود. شولتس در میلان شیفته‌ی صد‌ها بار کافه و اسپرسو شد که باریستا‌ها در آن‌ها حین گپ و گفت با مشتریانِ منتظر استادانه لاته و کاپوچینو درست می‌کردند. شولتس در بازگشت به آمریکا صاحبان استارباکس را متقاعد کرد به او اجازه‌ی افتتاح یک اسپرسو بار را بدهند. او در سال ۱۹۸۷ شش فروشگاه زنجیره‌ای و کارخانه‌ی برشته‌کن را خریداری کرد و قول داد ظرف ۵ سال ۱۲۵ کافه را نیز افتتاح کند. سال ۲۰۲۰، استارباکس صاحب نزدیک به ۹۰۰۰ مغازه و مجوز ۶۵۰۰ مغازه‌ی دیگر در ایالات متحده و مفتخر به داشتن بیش از ۳۰۰۰۰ شعبه در سراسر جهان شد. استارباکس نه تنها در تبدیل کردن قهوه‌ی فانتزی به کالا بلکه در تقویت اهمیت تاریخی و ۵ قرنیِ این نوشیدنی به عنوان دلیلی برای گردهم آمدن، نوشیدن و تعامل انسان‌ها با هم موفق بود.
  17. قهوه‎ خانه‌؛ ستاد انقلاب‌ها در آمریکا و اروپا ویژگی همه قهوه‌خانه‌های انگلیسی میز‌های مشترکی بود که با روزنامه‌ها و انواع جزوه‌ها پوشانده شده بود و مردم برای بحث و تبادل نظر و حتی نوشتن اخبار دور این میز‌ها جمع می‌شدند. می‌توان نخستین رابطه قهوه و انقلاب را در انگلستان قرن هفدهم جست‌وجو کرد. یعنی زمانی که «پاسکوئه روزی» نخستین قهوه‌خانه را در سال۱۶۵۲ در لندن افتتاح و انقلابی در جامعه لندن ایجاد کرد. مارکمن الیس، نویسنده کتاب «قهوه‌خانه: یک تاریخ فرهنگی» می‌گوید: «فرهنگ انگلستان، کاملا سلسله مراتبی و ساختاریافته بود. این ایده که شما بتوانید به‌صورت برابر در مکانی کنار فردی در مرتبه دیگر بنشینید، کاملا ایده رادیکالی محسوب می‌شد.» ویژگی همه قهوه‌خانه‌های انگلیسی میز‌های مشترکی بود که با روزنامه‌ها و انواع جزوه‌ها پوشانده شده بود و مردم برای بحث و تبادل نظر و حتی نوشتن اخبار دور این میز‌ها جمع می‌شدند. الیس همچنین می‌گوید: «قهوه‌خانه‌ها به مثابه موتور صنعت خبر در لندن قرن هجدهم بودند.» پدر شاه چارلز دوم، یعنی شاه چارلز اول سرش را در جنگ داخلی انگلستان از دست داده بود. برای همین هم چارلز دوم همیشه به مجامعی که در آن بحث‌های سیاسی جریان داشت، شک می‌کرد و حالتی پارانوئیدی نسبت به آن‌ها داشت. در نتیجه او در ۱۲ژوئن ۱۶۷۲ اعلامیه‌ای صادر کرد که طی آن مقرر شده بود که انتشار اخبار نادرست و صحبت مجرمانه درباره حکومت ممنوع است. او همچنین اعلام کرده بود که هرگونه صحبت یا جلسه‌ای و در هر مکانی که در آن عده‌ای از دولت بد بگویند، جرم تلقی می‌شود. سر جوزف ویلیامسون، وزیر امورخارجه چارلز دوم، برای مقابله با این به اصطلاح «شر»، شبکه‌ای جاسوسی برای نفوذ در قهوه‌خانه‌های لندن ایجاد کرد. این مساله تا جایی پیش رفت که نهایتا در سال۱۶۷۵، چارلز دوم دستور تعطیلی همه قهوه‌خانه‌های لندن را صادر کرد. اما این دستور فقط یازده روز دوام آورد؛ چراکه مردم می‌گفتند: «قهوه اینجاست تا بماند.» قهوه‌خانه‌ها به‌مثابه «دانشگاه یک پِنی» شکست این ممنوعیت به نوعی دستاورد تاریخی در رابطه قهوه و انقلاب بود: نوع بحث آزادی که چارلز دوم از آن می‌ترسید نهایتا منجر به انفجار ایده‌های جدید در دوران روشنگری شد. در آکسفورد، مردم قهوه‌خانه‌ها را «دانشگاه‌های یک پنی» می‌خواندند؛ چراکه با هزینه یک فنجان قهوه می‌توانستید در بحث‌های فکری و انتقادی شرکت کنید. تبادل سهام در قهوه‌خانه در طرف دیگر، قهوه‌خانه «جاناتان» میزبان کارگزاران سهامی بود که پس از تعطیلی ساعات رسمی، در قهوه‌خانه جمع می‌شدند و به تبادل سهام می‌پرداختند. چیزی که بعدا به تولد بورس اوراق بهادار لندن منجر شد. قهوه‌خانه «لوید» نیز به یک رابط تجاری بین ملوانان و بازرگانان تبدیل شده بود. جایی که رویای تبدیل شدن به بازار بیمه لندن را در سر می‌پروراند. اما این قهوه‌خانه‌ها تاثیرات خارجی هم داشتند. یعنی مسافرانی که به لندن آمده بودند و قهوه خورده بودند، در بازگشت به کشورهایشان از قهوه و تاثیرات کافئین صحبت می‌کردند. اعلان جنگ فردریک کبیرعلیه قهوه رابطه قهوه و انقلاب در سوی دیگر اروپا هزینه برتر می‌شود. یعنی زمانی که فردریک کبیر، پادشاه آلمان آن‌قدر با قهوه مخالف بود که در ۱۳سپتامبر ۱۷۷۷ تلاش کرد آن را به نفع آبجو ممنوع اعلام کند. او که از هزینه‌های واردات قهوه در حوزه سلطنتش می‌ترسید، همه فروشندگان قهوه را مجبور کرد تا در سیستم اداری سلطنتی ثبت‌نام کنند. اما او به جز چند نفر از دوستانش، همه مجوز‌های واردات قهوه را رد کرد. بعد هم برخی از سربازان سابق را استخدام کرد تا هر نوع قاچاق رستر (برشته‌کننده) قهوه را شناسایی کنند. این ممنوعیت، اما پس از مرگ او برداشته شد و معاشرت‌های مردم در قهوه‌خانه‌ها ادامه پیدا کرد. قهوه‌خانه؛ ستاد انقلاب در آمریکا رابطه قهوه و انقلاب در قرن هجدهم به آمریکا می‌رسد. بعد از جنبش چای بوستون، هنگامی‌که نوشیدن چای از مد افتاد، قهوه به‌عنوان یک نوشیدنی ملی- میهنی در مستعمرات انگلستان رواج پیدا کرد. در آن زمان، میخانه‌های آمریکا در کنار مشروبات الکلی، قهوه نیز سرو می‌کردند. در همین زمان هم میخانه «گرین دراگون تاورن» که در روند انقلاب آمریکا، به ستاد انقلاب معروف شده بود، میزبان گروه مخفی «پسران آزادی» و دانیل وبستر بود. در طرف دیگر نیز، قهوه‌خانه «مرکانت» در نیویورک محلی برای تجمع میهن‌پرستان فراری از جورج سوم (پادشاه وقت انگلستان) بود. جایی که بعد‌ها در دهه۱۷۸۰ مکانی برای سازمان‌دهی تاسیس بانک نیویورک و اتاق بازرگانی نیویورک بود. در آن سوی دیگر نیز بنجامین فرانکلین در نامه سرگشاده خود به لرد نورث، صدور دستورات پادشاه انگلستان بر مستعمرات از قهوه‌خانه اسمیرنا در لندن را مسخره کرد. کافه‌های پاریس؛ محرک جمهوری‌خواهان کافه‌های پاریس، با ساختار برابری‌طلبانه اجتماعی خود، مکانی ایده‌آل برای تحریک و سازمان‌دهی جوانان انقلابی و جمهوری‌خواهان در طول انقلاب فرانسه بودند. چیزی که سلطنت‌طلبان از آن شکایت داشتند: «این همه تحریک دیوانه‌وار از کجا ناشی می‌شود؟ از میان تعداد زیادی وکلا، نویسندگان ناشناخته و کاتبان قحطی‌زده که در خیابان‌ها و کافه‌ها به دنبال هیاهو هستند. این‌ها کانون‌هایی هستند که امروز توده‌ها را با سلاح‌هایی مصنوعی، مسلح می‌کنند.» کافه «دو فو»‌ی پاریس میزبان فراخوان برای شورش باستیل بود. در زمان روشنگری نیز کافه «پروکوپ» مکانی بوده تا مردانی همچون روسو، دیدرو و ولتر دور هم جمع شوند و فلسفه و هنرشان را صیقل بدهند.
  18. تصاویر/ روایت آنتوان‌خان از ایران قاجار؛ اجنبی‌ها در میان نزدیک به دو هزار عکس باقی مانده از مجموعه آنتوان سوریوگین عکس هایی از مسافران یا مهاجران خارجی مقیم ایران دیده می شود که گرچه تعداد آن چندان زیاد نیست ولی در جای خود سندی از روابط ایرانیان زمان قاجار با اجانب به شمار می رود. در میان نزدیک به دو هزار عکس باقی مانده از مجموعه آنتوان سوریوگین عکس هایی از مسافران یا مهاجران خارجی مقیم ایران دیده می شود که گرچه تعداد آن چندان زیاد نیست ولی در جای خود سندی از روابط ایرانیان زمان قاجار با اجانب به شمار می رود. آنتوان که خود فرزند پدر و مادر گرجی تبار و مقیم ایران بود و عکاسی را نزد عکاس معروف روسى دیمترى ایوانویچ ژرماکوف در تفلیس آموخته بود در ایران گاه از سوی سفرای خارجی یا خارجیان مقیم ایران و یا دوستان خود برای عکاسی دعوت و شاید هم خود پیش گام می شد. عکس های او از داخل سفارت چند کشور، مستشاران نظامی، خانواده مقامات خارجی و حتی تک عکس هایی از زنان آنان گویای روابط نزدیک این عکاس با چهره ها و شخصیت های برجسته دارد. مجموعه زیر همه گی مربوط به عکاسی آنتوان خان از اجانب در ایران است. لازم به ذکر است عبارات ذیل هر عکس تنها توضیحی است که درباره آنها ذکر شده است. عکس گروهی خلبانان عثمانی و هواپیمایشان در مکانی نامعلوم یک مدرسه تحت سرپرستی خارجی ها در تهران زن اجنبی، احتمالا همسر یکی از مقمات خارجی در پوشش چادر در استودیوی عکاسی آنتوان زن اجنبی، احتمالا هسر یکی از مقامات خارجی با چادر و قلیان در استودیوی عکاسی انتوان عکس گروهی مقامات خارجی و همسرانشان در تهران گروهی از روحانیان و "بوریس شومیاتسکی" سفیر روسیه در تهران عکس گروهی اول ماه می در سفارت روسیه رضا شاه در سفارت روسیه و در کنار "بوریس شومیاتسکی" عکس یادگاری سربازان قزاق با هواپیما و خلبان آلمانی عکس جمعی کارکنان سفارت روسیه در تهران عکس یادگاری روس ها و اولین کامیونی که وارد ایران شد. پرتره استودیویی پسر شاهزاده بحرین مقامات ناشناس ایرانی و روس در نمایشگاه روسیه اجانب در میان کارکنان بانک شاهنشاهی ایران قشون سربازان اتریشی در تهران سفارت بریتانیا در تهران سفیر بریتانیا در دفتر کارش در سفارتخانه یکی از سالن های سفارت بریتانیا در تهران سفارت بریتانیا در تهران اتاق کنفرانس در سفارت روسیه در تهران
  19. پایان تلخ زندگی کلارتا؛ آخرین معشوقه موسولینی! از دریچه چشمان کلارتا، موسولینی را مشاهده می‌کنیم که به بریتانیایی‌ها به چشم خوک‌های بی‌مغز و مست نگاه می‌کند؛ فرانسوی‌ها را ترسو و سفلیسی می‌داند؛ و به اساتید آلمانی خود ادای احترام می‌کند. کلارا پِتاچی (Clara Petacci) با نام مستعار کلارتا (Claretta) نخستین بار در آوریل 1932 میلادی با موسولینی دیدار کرد؛ کلارتا زنی احساساتی، فاشیست جوان حدودا 20 ساله با موهای تیره و بینی برجسته بود. موسولینی نیز مردی چهل و نه ساله بود، با موهای تراشیده، چانه‌ای بیرون زده و دهانی گوشتی؛ موسولینی هشت سال بود که آوازه‌اش به عنوان دیکتاتور ایتالیا در همه جا پیچیده بود. آن دیدار در مجموعه تفریحی ساحلی اوستیا (Ostia) صورت گرفت. هم موسولینی و هم کلارتا برای گذراندن یک روز خوب بهاری به آنجا رفته بودند. کلارتا از خودروی خانوادگی و دارای راننده شخصی بیرون آمد تا به ایل دوچه [رهبر] ادای احترام کند. موسولینی از این کار بسیار خرسند شده بود. گرچه کلارتا هیچگاه به لحاظ زیبایی، باهوشی و جذابیت به پای معشوقه‌های قبلی موسولینی نرسید، اما بیشترین دوام را در کنار دیکتاتوری ایتالیا آورد؛ این را هم باید اضافه کرد که او بود که پایان کار موسولینی را نظاره گر بود. کلارتا در مقایسه با آخرین معشوقه هیتلر، اوا براون، به خصوص در خارج از ایتالیا کمتر شناخته شده است. هر دوی آن‌ها در سال 1912 میلادی به دنیا آمدند. شهر پره داپیو، زادگاه موسولینی، نیز امروزه به مقبره‌ای برای نئوفاشیست‌ها بدل گشته است. همچنین صدها یادداشت از سوی خانواده و معشوقه‌های موسولینی در آنجا به چاپ رسیده است. کتاب آر جی بی بوسورث "کلارتا: آخرین معشوقه موسولینی" (Claretta: Mussolini’s Last Lover) از دو حیث بسیار جالب توجه است: اول تصاویری است که بوسورث از روی خاطرات، نامه‌ها و گزارش‌های پلیس از رابطه آنان ترسیم کرده؛ و دوم، پرداختن به فساد، طمع و طرح جهانی رهبر فاشیست‌ها است. کلارتا نیز به تبع خودش در فسادهای مالی دست داشته اما او به شکلی عجیب به موسولینی مستبد و بیهوده نیازمند بوده است. کلارتا در کنار پدرش کلارتا فرزند فاشیسم است. نوجوانی که در دوران حکمیت موسولینی به بزرگ شد و همواره به دوچه ایتالیا احترام می‌گذاشت. نماد موسولینی در تمام کلاس‌های درس، سکه‌ها، پوسترها و مجسمه‌ها یافت می‌شد. کلارتا نیز مانند تمام کودکان بزرگ شده در محیط فاشیستی ایتالیا لباس‌های حزبی را به تن می‌کرد؛ دستانش را به نشانه "سلام رسمی" دراز می‌کرد؛ نامه‌های احساساتی به ایل دوچه می‌نوشت؛ سرود ملی جیووینتسا (Giovinezza) فاشیست‌ها را می‌خواند و یاد می‌گرفت که یک "بانوی اصیل ایتالیایی" (donna autentica) باشد [مدلی از زن سازش گر و مطیع در برابر زن بحران زده (donna crisi) که به زنان لاغراندام فمینیست اشاره دارد]. پدر کلارتا پزشکی به روز و مادرش نیز به شدت خواهان ترفیع رتبه و امتیازات حلقه نزدیک به موسولینی بود. کلارتا حوالی بهار یا اوایل تابستان سال 1936 میلادی همسر موسولینی شد. بوسورث (Bosworth) با اشتیاقی وصف ناشدنی توضیح می‌دهد که برخی از روابط دیگر موسولینی در دوران کلارتا نیز ادامه داشت. معشوقه‌های پیشین موسولینی عبارت‌اند از لدا رافانلی، آنارشیستی کتاب‌خوان با رویکردهای جدی در مورد مسئله جنسیت، مارگاریتا سارفاتی، ژورنالیست ثروتمند اهل ونیز ایتالیا، و آیدا دالسر، متخصص آرایش و زیبایی. هشت معشوقه پیشین موسولینی برایش 9 فرزند به دنیا آوردند؛ همسرش راچله نیز پنج فرزند برای موسولینی به دنیا آورد. همچنین افسانه‌های زیادی در مورد قابلیت‌های جنسی موسولینی مطرح شده بود. یکی از کارشناسان نیز در مورد موسولینی گفته بود که «بیش از آنکه مستبد باشد، جنسی است.» گرچه بوسورث در مورد زندگی عمومی ایتالیای فاشیست – اتحاد شکننده، جنگ‌های خونین اتیوپی، مداخله فاجعه بار در اسپانیا - نوشته است، موسولینیِ روایت شده در خاطرات کلارتا، که از اولین دیدارشان نوشته شده بود، به مردی صمیمی اشاره دارد به سمفونی هفت بتهوون و ظرافت‌های زندگی خانوادگی فکر می‌کرد. از دریچه چشمان کلارتا، موسولینی را مشاهده می‌کنیم که به بریتانیایی‌ها به چشم خوک‌های بی‌مغز و مست نگاه می‌کند؛ فرانسوی‌ها را ترسو و سفلیسی (نوعی بیماری آمیزشی) می‌داند؛ و به اساتید آلمانی خود ادای احترام می‌کند (گرچه موسولینی قابلیت به تمسخر گرفتن هیتلر را نیز داشت؛ موسولینی پس از دیدار با هیتلر در ونیز در موردش گفته بود که او [هیتلر] مانند لوله‌کشی است که بارانی به تن می‌کند). در مورد یهودستیزی موسولینی نیز نباید فراموش کرد که هیچ یهودی پیش از اشغال آلمان از ایتالیا اخراج نشد و اینکه ایتالیا بخشی از مناطق جنوب شرقی فرانسه را به اشغال خود درآورده بود؛ آن منطقه به منطقه امن یهودیانی تبدیل شده بود که از دست ویشی‌ها و آلمان‌ها در شمال فرار کرده بودند. پس از خلع شدن موسولینی از قدرت توسظ شورای بزرگ فاشیست‌ها در سال 1943 میلادی، خانواده کلارا پتاچی و دیگر خانواده‌های قدرتمند فاشیست‌ها مجبور به ترک ایتالیا شدند که این کار موجب شد خانه‌های مجللشان مصادره شود. خود کلارتا نیز دستگیر و به زندان نوورآ منتقل شد. وی در آنجا از حشرات و سوسک‌ها شدیداً گلایه داشت. سپس در نتیجه مذاکره ایتالیا با متفقین برای برقراری آتش بس موقت، بیشتر خاک ایتالیا به اشغال آلمان‌ها درآمد. موسولینی به عنوان یک دیکتاتور دست نشانده به قدرت بازگشت. کلارتا نیز از زندان آزاد و به ویلایی در نزدیکی خودش منتقل شد. http://faradeed.ir/files/fa/news/1396/1/4/119845_283.jpg گرچه آن دو در 20 ماه باقیمانده از عمرشان کمتر با یکدیگر دیدار داشتند، اما رابطه‌شان حفظ شد. کلارتا حتی در جریان حمله گروهی به کاروان حامل موسولینی و انتقالشان به سوئیس یا آلمان در آوریل 1945 میلادی نیز حضور داشت. عکس کلارتا در کنار موسولینی در میلان نیز یکی از مشهورترین عکس‌های تاریخ 20 ساله دیکتاتوری در ایتالیا است. کلارتا تا آخرین لحظه با موسولینی ماند و او را تنها نگذاشت. آن دو با هم اعدام شدند. سپس جنازه‌های آن‌ها بردار شد. خاطرات و نامه‌های کلارتا تاریخ مخصوص به خودشان را دارند. دوستان کلارتا آن خاطرات و نامه‌ها را برای نسل‌های آینده پنهان کرده و در سال 1950 میلادی به آرشیو کشوری ایتالیا تحویل دادند. خانواده پتاچی خواستار بازگرداندن آن‌ها شدند. در ابتدا در پرونده نیز پیروز شدند اما بعد رای باطل شد. این نامه‌ها و خاطرات هیچگاه به زبان انگلیسی ترجمه نشد. بوسورث مولف چندین کتاب درباره دوران 20 ساله دیکتاتوری موسولینی و یکی از بهترین تاریخدانان ایتالیای معاصر است.
  20. تصاویر/ بلیتس؛ وقتی آلمان نتوانست کمر انگلیس را بشکند عکس هایی که در زیر مشاهده می‌کنید مربوط به ویرانی های شهر لندن در طول حملات است. این بمباران با هدف تسلیم انگلستان در برابر نازی‌ها صورت گرفت. "موزه سلطنتی جنگ" در انگلستان تعدادی عکس رنگی شده از حملات سنگین آلمان به انگلستان، موسوم به "بلیتس" که از سپتامبر 1940 تا می 1941 ادامه داشت منتشر کرد و به نمایش گذاشت. بلیتس نام نخستین یورش گسترده هوایی ارتش نازی در جریان جنگ جهانی دوم به لندن و چند شهر دیگر انگلستان است که با 3 هزار جنگنده انجام گرفت. این حملات که 57 روز ادامه داشت بیش از یک میلیون خانه را نابود کرد و موجب کشته شدن 40 هزار نفر شد. این بمباران با هدف تسلیم انگلستان در برابر نازی‌ها صورت گرفت اما این کشور مقاومت کرد و از سوی دیگر آلمان نیز با شروع نبرد "بارباروس" در جبهه شوروی از ادامه آن صرف نظر کرد. عکس هایی که در زیر مشاهده می‌کنید مربوط به ویرانی های شهر لندن در طول این حملات است. این عکس ها در ادامه پروژه رنگی کردن عکس های مهم تاریخی با تکنولوژی‌های جدید رنگی شده و در "موزه سلطنتی جنگ" در انگلستان به نمایش درآمد.
  21. تصاویر/ آلبوم زندگی مشهورترین نقاش زن موزه "فریدا کالو" در مکزیک شماری از عکس‌های زندگی هنری و شخصی این هنرمند مطرح مکزیکی که یکی از مشهورترین نقاشان قرن بیستم است را برای بازدید عمومی به نمایش گذاشته است. موزه "فریدا کالو" در مکزیک شماری از عکس‌های زندگی هنری و شخصی این هنرمند مطرح مکزیکی که یکی از مشهورترین نقاشان قرن بیستم است را برای بازدید عمومی به نمایش گذاشت. فریدا کالو نقاش سورئالیست مکزیکی که یکی از برجسته ترین زنان تاریخ هنر معاصر به شمار می‌رود در سال 1954 درحالی که فقط 47 سال داشت از دنیا رفت. او درسال 1925 وقتی هجده سال داشت و دانشجوی پزشکی بود، دچار تصادفی شد که زندگی او را دگرگون کرد. بر اثر این حادثه، فریدا در خانه و در بستر بیماری گرفتار شد. او رشته ی پزشکی را فراموش کرد و به نقاشی روی آورد. وی پس از بهبودی، پرتره ی خودش را برای "دیگو ریورا"، نقاش مکزیکی برد؛ کاری که مسیر زندگی او را تغییر داد. نقاشی های فریدا توجه ریورا را به خود جلب کرد و پس از چندی زندگی مشترک این دو هنرمند آغاز شد. زندگی مشترک این دو هنرمند با پستی و بلندی بسیار ادامه یافت تا اینکه در سال 1953 فریدا به علت وخامت بیماری یکی از پاهای خود را از دست داد و یک سال آخر زندگیش را بر روی صندلی چرخدار گذراند. خانه فریدا و ریورا 30 سال بعد از مرگ نقاش به دستور رئیس جمهور این کشور بازسازی و به موزه این هنرمند تبدیل شد. برای اولین بار در سال 1986 خانه و کارگاه این دو هنرمند، مورد بازدید عموم قرار گرفت و بخش حفاظت و مرمت این سایت فرهنگی تاریخی نیز در سال 1994 ایجاد شد. در این موزه بخشی نیز به عکس‌های فریدا تعلق گرفت. مجموعه عکس‌های کالو سال‌ها پس از مرگش در سال 1954 کشف شده بود. این عکس‌های سیاه و سفید که لحظات مختلف زندگی او را ثبت کرده‌اند سال 2007 در این موزه به نمایش درآمد. عکاسانی چون "من ری"، "مارتین مونکاسی"، "تینا مودتی" و "ادوارد وستون" در دوره های مختلف این عکس‌ها را برداشته‌اند.
  22. ШHłTΞ ШФŁŦ

    شکست ژاپن در جنگ‌جهانی دوم

    تصاویر/ شکست ژاپن در جنگ‌جهانی دوم 24 ساعت پس از بمباران اتمی ناگازاکی ترومن اعلام کرد اگر ‫‏ژاپن‬ تسلیم نشود بمباران اتمی ادامه خواهد یافت. دولت ژاپن نیز اعلام کرد به شرط اینکه به موقعیت و مقام امپراتور دست نخورد تسلیم خواهد شد. تسليم ژاپن در برابر متفقين در پايان جنگ جهاني دوم در چنين روزي در سال 1945 ميلادي به وقوع پيوست. به ‏دنبال حملات هوايى ژاپن به امريكا در جريان جنگ جهاني دوم، نيروهاي امريكايى نيز به ‏شدت به ژاپن و متصرفاتش حمله برده و تلفات سنگيني به ژاپن وارد کردند. پس از مرگ روزولت رئيس ‏جمهور امريكا معاونش هري ترومن به رياست‏ جمهوري امريكا رسید و اجازه استفاده از بمب اتمی را در جنگ عليه ژاپن صادر كرد. در ششم و نهم اوت همان سال، دو بمب اتمي بر روي شهرهاي هيروشيما و ناكازاكي ريخته شد. در اثر انفجار عظيم اين دو بمب و تأثيرات تشعشعات راديواكتيويته ناشي از انفجار آن‏ها، بيش از 200 هزار ژاپني كشته و ده‏ها هزار نفر ديگر مصدوم شدند و خسارات فراواني به بار آمد. 24 ساعت پس از بمباران اتمی ناگازاکی ترومن اعلام کرد اگر ‫‏ژاپن‬ تسلیم نشود بمباران اتمی ادامه خواهد یافت. دولت ژاپن نیز اعلام کرد به شرط اینکه به موقعیت و مقام امپراتور دست نخورد تسلیم خواهد شد. سرانجام در 15 اگوست سال 1945 ژاپن در برابر ایالات متحده و نیروهای متفقین اعلام تسلیم کرد و نمایندگان ژاپن بر عرشه ناو جنگی یواس‌اس میسوری سند تسلیم ژاپن را امضا کردند. لحظاتی پس از آنکه بمب افکن "آنولا گی" بمب اتمی موسوم به "پسرک را بر روی هیروشیما پرتاب کرد.دوشنبه 6 اوت 1945 پیش روی سربازان امریکایی از شمال "لوزون" فیلیپین؛ جسد سرباز ژاپنی در تصویر مشهود است. آوریل 1945 ناوهای امریکایی در حال یورش به "ایووجیما"و تسخیر آن. مارس 1945 سرباز امریکایی بر بالای گودال اجساد سربازان ژاپنی در جزیره "ایووجیما".مارس 1945 سربازان ژاپنی پس از محاصره خود را به نیروهای امریکایی تسلیم می کنند. مارس 1945 حرکت تانک ها و نفربرهای امریکایی در حومه "اوکیناوا". می 1945 فنگدار نیروی دریایی امریکا در مقابل ویرانه های "اوکینوا" پس از بمباران هوایی. ژوئن 1945 پرواز بمب افکن های امریکایی بر فراز "فوجی" انفجارهای پیاپی پس از بمباران هوایی ساحل "کیوشو" نمایی از سوختن شهر "تویاما" در آتش بمب افکن های امریکایی منطقه محفوظ از بمب های امریکایی در میان ویرانه های توکیو سایه روبرت اوپنهایمر فیزیکدان و سازنده اولین بمب اتمی روی دیوار. ژوئیه 1945 موج مهیب ناشی از یک انفجار آزمایشی بمب در نیومکزیکو. جولای 1945 پرتاب صدها بمب از بمب افکن های امریکایی بر فراز "کوبه". ژوئن 1945 پیکرهای سوخته شهرمندان توکیو پس از آتش بمب افکن های امریکایی. مارس 1945 ویرانه های توکیو پس از بمباران هوایی توسط بمب افکن های امریکا. سپتامبر 1945 بمب افکن های امریکایی از فراز دود برخواسته از شهر "کوبه" عبور می کند. ژوئیه 1945 اولین بمب اتمی ساخته شده برای بمباران ژاپن موسوم به "پسر کوچک" سایه شیرفلکه گاز بر روی دیوار ناشی از انفجار اتمی دو کیلومتر دورتر از کانون انفجار در هیروشیما یکی از قربانیان انفجار اتمی در هیروشیما پنج شنبه نهم اوت 1945 میلادی ، سه روز پس از بمباران اتمی هیروشیما ، یک هواپیمای بی 29 جزیره "تینیان" را با هدف بمباران شهر صنعتی "ککورا" ترک کرد اما به دلیل ابری بودن هوا بمب هایش را بر روی هدف دوم یعنی ناگازاکی فروریخت. دکتر ناگائی متخصص اشعه ایکس در منطقه ویران شده ناکازاکی؛ وی دو روز بعد در اثر تشعشعات هسته ای درگذشت. یک سرباز ژاپنی از منطقه ویران شده در اثر بمباران اتمی عبور می کند. بمب موسوم به "مرد چاق" که ناکازاکی را به آتش کشید. تصویری از لحظه انفجار اتمی ناکازاکی؛ بنا بر آمارهای رسمی در اثر انفجار این بمب 11574 خانه سوخت ، 1326 خانه کاملا ویران شد ، 5509 خانه به شدت آسیب دید و غیر از قربانیان سالهای بعد ، 73884 نفر کشته و 74909 نفر مجروح بر جای گذاشت. تانک و سربازان شوروی در حال عبور از شهر "دالیان" در چین. 9 اوت 1945 سربازان شوروی در ساحل رودخانه تحت اشغال "سونگوا" در منچوری سربازان ژاپنی اسلحه های خود را به نیروهای شوروی تسلیم می کنند. گریه اسیر ژاپنی پس از شنیدن خبر تسلیم ژاپن در جزایر "ماریانا" شادمانی ملوانان در پرل هاربر پس از شنیدن خبر پایان جنگ تجمع مردم در میدان تایمز نیویورک پس از اعلام خبر پایان جنگ امضا سند تسلیم توسط نماینده ژاپن بر روی ناو یو اس اس میسوری پرواز هواپیماهای امریکایی بر فراز ناو امریکایی یو اس اس میسوری سربازان امریکایی در حال شادمانی پس از اعلام پایان جنگ در پاریس
  23. داستان تلخ شاهزاده‌ای که برده شد! عبدالرحمن ابراهیم ابن سوری حقوق و فلسفه خواند و زمانی که تحصیلاتش را تمام کرد، به فوتا بازگشت تا در فعالیت‌های روزمره در دادگاه پدرش مشارکت کند. "عبدالرحمن ابراهیم ابن سوری" در تیمبو (Timbo)در غرب آفریقا متولد شد (گینه کنونی). او یک فولب (Fulbe) از سرزمین "فوتا جلون" بود. پدرش پادشاهی ثروتمند بود که او را برای کسب تحصیلات در سال 1771 به تیمبوکتو در مالی فرستاد. تیمبوکتو شهری است که مردم سیاه‌پوست غرب آفریقا در آن زندگی می‌کنند و دانشگاه‌های معتبر زیادی دارد. این شهر مرکز فکری و معنوی برای ترویج و تبلیغ اسلام در سراسر قاره آفریقا در قرن پانزده و شانزده بود. عبدالرحمن حقوق و فلسفه خواند و زمانی که تحصیلاتش را تمام کرد، به فوتا بازگشت تا در فعالیت‌های روزمره در دادگاه پدرش مشارکت کند. هنگامی‌که ابراهیم به فوتا بازگشت، رهبر یکی از شاخه‌های ارتشِ پدرش شد. از این موقع بود که بدبختی‌هایش آغاز شد. در سال 1788 و در سن 26 سالگی، ابراهیم رهبری ارتش پدرش را در یک نبرد بر عهده گرفت. متأسفانه، در این نبرد شکست خورد و توسط قبیله رقیب به نام "Hebohs” به اسارت گرفته شد. او آن‌قدر توسط برده‌داران و تاجران برده خریدوفروش شد تا سرانجام سر از آمریکا درآورد. او در یک حراج به "سرهنگ توماس فاستر" فروخته شد و در مزرعه پنبه او در می‌سی‌سی‌پی شروع به کارکرد. ابراهیم در کشت پنبه بسیار وارد بود و به سرهنگ فاستر کمک کرد زمین و موقعیتی خوب برای مزرعه‌اش پیدا کند. به‌این‌ترتیب به سرکارگر مزرعه تبدیل شد. در آنجا "دکتر جان کاکس" را دید. درگذشته که کشتی‌اش به‌گل‌نشسته و بیمار شده بود، خانواده ابراهیم جان وی را نجات داده بودند. کاکس ماجرا را برای سرهنگ فاستر تعریف کرد و خواست شاهزاده را بخرد و به وی کمک کند تا به آفریقا بازگردد. اما فاستر پیشنهاد کاکس را قبول نکرد؛ زیرا او یکی از بهترین و باارزش‌ترین برده‌هایش بود. در سال 1826، ابراهیم تصمیم گرفت به رئیس‌جمهور و وزیر آمریکا نامه‌ای بنویسد. ابراهیم در این نامه از جملات امپراتور مراکش و محافظ موروها به مسلمانان اسپانیا گفته می‌شد که نژادی عربی-اسپانیایی-بربری داشتند و امروزه عمدتاً در شمال غرب آفریقا زندگی می‌کنند استفاده کرد و طبق ماده 2،6،16 و 20 در پیمان دوستی میان ایالات‌متحده و مراکش که در سال 1776 امضا شده بود، خواستار دریافت حقوق خود شد. عبدالرحمان بن هشام، سلطان مراکش پس‌ازآنکه سلطان مراکش نامه را خواند، از رئیس‌جمهور "آدامز" و وزیر امور خارجه‌ی آمریکا "هنری کلی" خواست ابراهیم عبدالرحمن را آزاد کنند. ابراهیم بالاخره پس از چهل سال بردگی آزاد شد و به آفریقا رفت. اما قبل از رسیدن به زادگاهش از دنیا رفت.
  24. منظره‌ی پنهانی که شاید راز اهرام را فاش کند منظره‌ی پنهانی که دیگر قادر به دیدن آن نیستیم شاید بتواند راز اهرام را فاش کند. شواهد اندکِ محیطی در خصوص زمان، مکان و چگونگیِ تکامل این چشم‌انداز‌های باستانی وجود دارد. باستان‌شناسان مدتی بر این باور بوده‌اند که سازندگانِ اهرام مصر ممکن است از رود نیل مسیر‌های آبی را لایروبی کرده باشند تا کانال‌ها و بندر‌هایی را به وجود آورند که سیلاب‌های سالانه را مهار می‌کرده، ایده‌ای که درست مثل بالابر هیدرولیک برای جابجایی مصالح ساختمانی عمل می‌کرد. با دیدن اهرام مشهور جیزه آنطور که امروزه پابرجا هستند، استوار و غیرقابل‌نفوذ، احاطه‌شده با ماسه‌های بادگیر و یک کلان‌شهر وسیع، تصور روزی که بنا شدند دشوار است. این هزارتو‌های سنگی که برای ادای احترام به مردگان و انتقال‌شان به زندگی پس از مرگ ساخته شدند، حدود ۴۵۰۰ سال پیش بدون فناوری مدرن و با دقتی عجیب بنا شدند. اما مصریان برای قرار دادن این بلوک‌های سنگیِ به شدت سنگین در جای خودشان به چیزی بیش از چند سطح شیب‌دار ابتدایی نیاز داشتند. بر اساس یک پژوهش جدید، شرایط محیطی مطلوب ساخت اهرام جیزه را میسر ساخته، برای مثال قسمت باستانی رود نیل آب‌گذرِ هدایت‌پذیری را برای حمل و نقلِ بار فراهم می‌کرده است. هادر شِیشا جغرافیدان فیزیکی از دانشگاه اکسمارسی در فرانسه و همکارانش در خصوص این سازه می‌گویند که امروزه به نظر می‌رسد مهندسان مصر باستان برای تقویت اهرام، مقبره‌ها و معابدِ فلات، از نیل و سیلاب‌های سالانه‌ی آن بهره می‌بردند و از سیستم خلاقانه‌ای از کانال‌ها و آبگیر‌ها استفاده می‌کردند که یک مجموعه‌ی بندری را در پایین فلات جیزه شکل می‌داد. با این حال، شواهد اندکِ محیطی در خصوص زمان، مکان و چگونگیِ تکامل این چشم‌انداز‌های باستانی وجود دارد. باستان‌شناسان مدتی بر این باور بوده‌اند که سازندگانِ اهرام مصر ممکن است از رود نیل مسیر‌های آبی را لایروبی کرده باشند تا کانال‌ها و بندر‌هایی را به وجود آورند که سیلاب‌های سالانه را مهار می‌کرده، ایده‌ای که درست مثل بالابر هیدرولیک برای جابجایی مصالح ساختمانی عمل می‌کرد. مجموعه بندری که باستان‌شناسان فرض می‌کنند در خدمت اهرام خوفو، خفرع و منکورع بوده هم‌اکنون در ۷ کیلومتری غرب رودخانه‌ی نیل امروزی قرار دارد. مدخل‌ها هم باید به قدر کافی عمیق بوده باشد تا قایق‌های مملو از سنگ را شناور نگه دارد. نمونه‌برداری‌های انجام‌شده به وسیله‌ی مته از آثار مهندسیِ شهری در اطراف جیزه‌ی امروزی، شواهد چینه‌شناسی از لایه‌های سنگی را در اختیار ما قرار داده که با یک بخش باستانی از نیل که به سمت پایه‌ی اهرام گسترش یافته جور درمی‌آید. اما این پرسش همچنان مطرح است که مصریان چگونه دستیابی آب به اهرام جیزه را مهندسی کردند. زمان ساخته شدن آنها، مصر شمالی در گیرودار برخی تغییرات شدید آب و هوایی بود و سیل‌های غافلگیرکننده به صورت مکرر شهر گمشده‌ی اهرام Heit el-Ghurab را تخریب می‌کرد، شهری که خانه‌ی کارگران فصلی بود. در این مطالعه، محققان برای ترسیم تصویر دقیق‌تری از سیستم رودخانه آنطور که هزاره‌ها پیش جریان داشت، به دانه‌های گرده‌ی فسیل‌شده روی آوردند. دانه‌های گرده می‌تواند در رسوبات باستانی حفظ شده باشد و در مطالعات دیگر، برای بازسازی آب و هوای گذشته و مناظر گیاهی که امروزه بسیار متفاوت به نظر می‌رسند از آن‌ها استفاده شده است. تیم تحقیقاتی با استخراج دانه‌های گرده از پنج نقطه‌ی حفرشده در سیلاب دشت امروزی جیزه در شرق مجموعه هرم، تعداد زیادی گیاهان گلدار علف‌مانند را شناسایی کرد که سواحل رودخانه‌ی نیل را پوشانده‌اند و گیاهان مردابی که در لبه‌های دریاچه رشد کرده‌اند. به گفته‌ی آن‌ها این گیاهان نشانگر وجود یک منبع آبی دائمی هستند که از سیلاب‌دشت جیزه عبور کرده و از هزاران سال پیش طغیان کرده است. از آن مکان، افت و خیز سطوح آب در انشعاب خوفویِ رودخانه‌ی نیل در طول پیشینه‌ی ۸ هزار ساله‌ی سلسله‌ی مصر شناسایی شد و یافته‌های محققان را با دیگر سوابق تاریخی مرتبط ساخت. شیشا و همکارانش در این باره نوشته‌اند: «بازسازیِ ۸ هزار ساله‌ی ما از سطوح انشعاب خوفو درک ما را از مناظر رودخانه‌ای در زمان ساخت مجموعه اهرام جیزه بالا می‌برد. در دوران سلطنت خوفو، خفرع و منکورع، انشعاب خوفو در سطح پرآبی باقی ماند و حمل و نقل مصالح ساختمانی به مجموعه هرم جیزه را آسان کرد.». (محل هسته‌ها یا نقاط قرمز در دشت سیلابی جیزه) اما پس از سلطنت شاه توتان‌خامن که حدود سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۳۸ پیش از میلاد به تاج و تخت رسید، انشعاب خوفویِ نیل به تدریج نزول کرد تا اینکه به پایین‌ترین سطوح ثبت شده در آخرین ۸ هزار سالِ پایانی سلسله رسید. این نزول با نشانگر‌های شیمیایی در دندان‌ها و استخوان‌های مومیایی‌های مصری ارتباط دارد که به طور مشابه نشانگر یک محیط خشک هستند. با این حال مانند تمام مطالعات باستان‌شناسی دیگر، محدوده‌های تاریخ زمانیِ سلطنت فراعنه و تغییرات محیطی می‌تواند بسیار متغیر باشد، درنتیجه لازم است با مقداری شک و تردید این نتایج را بپذیریم. این مطالعه با پیوند دادنِ داده‌های محیطی و تاریخی شواهد مستقیم‌تری را در اختیار ما قرار داده است، در قیاس با زمانی که باستان‌شناسان به دنبال فراکتال‌های گمشده بودند (یعنی الگو‌های دقیق و خودتکرارشونده که معمولاً در طبیعت یافت می‌شوند) تا نتیجه بگیرند شاید مصریان باستان در زمان ساخت اهرام در جنوب جیزه کانال‌های رودخانه را ایجاد کردند. آرنی رامیشِ زمین‌شناس از دانشگاه اینسبروک می‌گوید: «باورِ این ردپا‌های غول‌پیکر که مصریان از خودشان به جای گذاشته‌اند سخت است.» پیشنهاد محققان این پژوهش اخیر این است که می‌توان برای بازسازی مناظر آبی باستانی از رویکرد‌های مشابهی استفاده کرد که با مجموعه اهرام مصری دیگر همپوشی دارد، از جمله گورستان دهشور در زمان ساخت این بنا‌های تاریخی. این تحقیق در PNAS منتشر شد.
  25. داستان غول‌های یک‌چشم از کجا سرچشمه گرفته است؟ این پرسش که آیا داستان سیکلوپ‌ها ذره‌ای حقیقت دارد و آیا منشا وجود آن‌ها برخی موجودات است که زمانی وجود داشتند هنوز اثبات نشده است. با این حال، سیکلوپ‌ها همچنان بخش جذابی از افسانه‌های سنتی باستانی هستند. موجودات اسرارآمیز یک‌چشم که در اساطیر یونان و روم ستایش می‌شدند همچنان یکی از جذاب‌ترین افسانه‌های قدیمیِ مدیترانه هستند. بر اساس این افسانه‌ها، سیکلوپ‌های قدرتمند اعضای نژادی از غول‌ها بوده‌اند. اما داستان وجود آن‌ها تا چه حد واقعیت دارد؟ بعضی منابع باستانی سیکلوپی به نام «پُلیفِمِس» را توصیف می‌کنند که در جزیره‌ای که تصور می‌شود سیسیل باشد زندگی می‌کرده است. این جزیره بر اساس افسانه‌ها محل زندگی سیکلوپ‌ها و موجودات دیگر بوده است. نام «سیکلوپ» به معنای «چشم‌دایره‌ای» یا «چشم‌گرد» است. به نظر می‌رسد داستانِ پیدایش آن‌ها پیچیده‌تر از افسانه‌هایی باشد که آن‌ها را توصیف می‌کنند. یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های مرتبط با اساطیر یونانی، جستجو برای یافتنِ هرگونه منشا واقعی سیکلوپ‌ها و شواهد احتمالی وجودشان در کتاب‌های باستانی است. سیکلوپ چیست؟ هیچ مدرک قانع‌کننده‌ای در حمایت از افسانه‌های سیکلوپ‌ها وجود ندارد. با این حال، داستان‌های نویسندگانِ مشهور باستانی افسانه‌ای را شکل داد که هوش از سر نسل‌هایی از مردم که ساکنِ ناحیه‌ی مدیترانه بودند برد. تخیل این افراد ادبیات را زینت بخشیده و آن را به یکی از مشهورترین داستان‌های دنیا تبدیل کرده است. یک توصیف برجسته از سیکلوپ‌ها متعلق به هسیود است. تصوراتِ برآمده از نوشته‌های او بر متون بعدی اثرگذار بود. هسیود Theogony (تئوگونیا یا تبارنامهٔ خدایان) را بین قرون هفتم و هشتم قبل از میلاد نوشت. این نویسنده‌ی یونان باستان می‌نویسد: «.. آن‌ها در همه چیز، چون خدایان بودند جز اینکه تنها یک چشم در وسط پیشانی آن‌ها بود و لقب آن‌ها Kyklopes (چشم‌گرد) بود، چون یک چشم گرد در وسط پیشانی‌شان بود. در آثار آن‌ها استحکام و قدرت و هنر مشهود بود ... از میان تمام فرزندان گایا و اورانوس، Hekatonkheires و Kyklopes از همه مخوف‌تر بودند و از همان آغاز پدرشان (آسمان) از آن‌ها (غول‌های طوفان) بیزار بود و عادت داشت همه‌ی آن‌ها را به محض تولد در یک مکان مخفی در گایا (زمین) از نظر‌ها پنهان کند و اجازه‌ی دیده شدن به آن‌ها نمی‌داد و اورانوس از اعمال شیطانی او خوشنود بود». شواهدی از هومر و شاعران دیگر دربارۀ سیکلوپ‌ها در یکی از فصولِ «ادیسه» اثر هومر، ادیسه‌یِ افسانه‌ای سیکلوپی به نام پُلیفِمِس را ملاقات می‌کند. نکته‌ی قابل‌توجه اینست که هومر به وضوح ننوشته است که پلیفمس یک چشم دارد. با این حال، به گفته‌ی برخی متخصصانِ نوشته‌های هومری، به این حقیقت به صورت ضمنی در متن اشاره شده است؛ یعنی هومر به جای «چشم‌های او» نوشته است «چشم او». نویسندگان دیگر نیز درباره‌ی سیکلوپ‌ها نوشته‌اند. برای مثال، نویسنده‌ی یونانی کالیماخوس از سیکلوپ‌ها به عنوان موجوداتی یاد می‌کند که استحکاماتی را در شهر مایسینه و تیریتس بنا کردند. حدود سال ۲۷۵ قبل از میلاد، یک شاعر سیسیلی به نام تئوکریتوس دو شعر در ارتباط با داستان پلیفمس و میل شدید او به یک حوری دریایی به نام گالاتیا می‌سراید. شاعر نقشه‌ی سیکلوپ‌ها برای تصاحب حوری را توصیف می‌کند. نویسنده‌ی مشهور یونانی اوریپید در سال ۴۰۸ قبل از میلاد نمایشنامه‌ای به نام Cyclops می‌نویسد. طرح داستان در سیسیل، نزدیک به آتشفشانِ معروفِ کوهِ اِتنا اتفاق می‌افتد. ویرژیل، شاعر حماسی رومی که شهرتی چون هومر در ادبیات یونانی داشت، در منظومۀ حماسی «انه‌اید» شرح می‌دهد که انیاس پس از فرار از تروا چگونه در جزیره‌ی سیکلوپس به خشکی می‌رسد. کتاب ویرژیل بسیار مشابه ادیسه است و داستان این مواجهه‌ی سیلکوپس همانند داستان پلیفمس است. فرضیه‌ها درباره‌ی منشا سیکلوپ‌ها منشا شکل گرفتن داستان سیکلوپ‌ها واقعا شگفت‌انگیز است. طبق گفته‌ی اوتنیو آبِلِ دیرینه‌شناس، ریشه‌های سیکلوپ‌ها در جمجمه‌های ماقبلِ تاریخِ فیل‌های کوتوله قرار دارد. این حیوانات در جزیره‌هایی از قبیل سیسیل، مالتا، کرت و قبرس زندگی می‌کردند. طبق تحقیقاتی که سال ۱۹۱۴ انجام شد، حفره‌های بزرگِ وابسته به بینی در جمجمه‌های این فیل‌های کوتوله مردم را به این فکر واداشت که آن‌ها متعلق به موجودات یک‌چشمی هستند. مردم قرن‌ها از مشخص کردنِ ریشه‌های واقعیِ جمجمه‌ها عاجز بودند، به همین دلیل افسانه‌ی مربوط به سیکلوپ‌ها به وجود آمد. ایده‌ی دیگر توسط والتر بِرکِرت، دانشمندِ آلمانیِ فرقه‌ها و اسطوره‌ها مطرح شد. ایده‌ی او این بود که جوامع باستانی بازتابِ تداعی معانیِ واقعیِ فرقه‌ها هستند. او باور داشت که ایده‌ی موجوداتِ قدرتمندِ یک‌چشم ریشه در سنتِ آهنگران دارد که روی یک چشم چشم‌بند می‌بستند. با این حال برکرت به این نکته اشاره می‌کند که توصیفِ سیکلوپس‌های ادیسه قدری با سیکلوپس‌هایِ کتابِ هسیود فرق دارد. سیکلوپس‌های توصیف‌شده در کتاب هسیود ربطی به فرقه‌ی آهنگری ندارند، اما برکرت باور دارد که برای این ناهمسانی توضیحی وجود دارد. به عقیده‌ی برکرت این احتمال وجود دارد که پلیفمس در آغاز یک دیو محلی در نظر گرفته میشده و هومر کسی‌ست که پلیفمس را به سیکلوپس تبدیل کرده است. در نهایت، به باور برخی محققان سیکلوپس‌ها صرفاً انسان‌های تغییرشکل‌یافته بودند. سیکلوپس‌ها معماران افسانه‌ای مردم قرن‌ها تصور می‌کردند سیکلوپس‌ها دیوار‌های تاریخی شهر و سازه‌های باشکوه دیگر را ساخته‌اند. شهرت آن‌ها به عنوان معمارانِ بسیاری از سازه‌های شگفت‌انگیز جاودان بود. برای نمونه، جدا کردن داستان دیوار‌های مایسینه از افسانه‌های قدیمی درباره‌ی سیکلوپ‌ها غیرممکن است. این پرسش که آیا داستان سیکلوپ‌ها ذره‌ای حقیقت دارد و آیا منشا وجود آن‌ها برخی موجودات است که زمانی وجود داشتند هنوز اثبات نشده است. با این حال، سیکلوپ‌ها همچنان بخش جذابی از افسانه‌های سنتی باستانی هستند. متاسفانه، برخلاف بسیاری از شخصیت‌های دیگرِ داستان‌های اساطیری، تصاویر پیچیده‌ی آنها، تبدیل کردن‌شان به شخصیت‌هایِ اصلیِ داستان‌های امروزی را دشوار می‌کند.
×
×
  • اضافه کردن...