-
تعداد ارسال ها
3040 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1
تمامی مطالب نوشته شده توسط ШHłTΞ ШФŁŦ
-
ماجرای پیچیده دخترخاله وحشی چرچیل! کلر بخشهایی از مکالماتش با چرچیل، که آن موقع رئیس خزانه داری بریتانیا بود، را به جاسوسهای روس تحویل میداد. دستگاه جاسوسی بریتانیا به چرچیل خبر داد اما او گفت که نمیتواند وثیقه لازم برای آزادیاش را فراهم کند. در این میان کلر مدام مشغول جمع کردن معشوقههای بیشتر بود. کلر سپس با یک ژنرال فرانسوی به نام "اسمت بِی" ارتباط برقرار کرد. لئون تروتسکی، کمیسر خلق ارتش سرخ و دومین مرد قدرتمند شوروی در دوران پس از لنین بود. این انقلابی بلشویک و متفکر مارکسیست اهل روسیه بنیانگذار ارتش سرخ شوروی بود و مسئولیت چندین کشتار دسته جمعی را بر عهده داشت. حتی گفته شده بود که تروتسکی به رانندهاش به خاطر تاخیر پیش آمده شلیک کرده بود! به نقل از دیلی میل، پس جای هیچ شک و تردیدی نیست که مهمان بریتانیایی او که به خاطر بازداشت افسران کشیک کمی دیر در دفتر تروتسکی در کرملین (در سال 1920 میلادی) حاضر شده بود، از شدت استرس آرام و قرار نداشته باشد! نام مهمان لئون تروتسکی "کلِر شریدن" (Clare Sheridan) بود؛ مجسمهسازی که از لندن برای ساخت سردیس تروتسکی، لنین و دیگر رهبران شوروی به مسکو سفر کرده بود. کلِر شریدِن زنی با موهای بلوند بود که ظاهری فریبنده، اشرافی و غیرمتعارف داشت. به عبارت بهتر او تمام ویژگیهایی که تروتسکی از آن متنفر بود را یکجا دارا بود! اما در آن دیدار، لئون تروتسکی (Leon Trotsky) طوری به کلر شریدن نگاه کرد که کلر مطمئن شد تروتسکی به او علاقه دارد. البته کلر هم شیفته چشمهای آبی و عینک معروف سبک "پانس نی" او شده بود. وی در کتابش نوشته بود: «وقتی تروتسکی صحبت میکند، صورتش میشکفد و چشمهایش برق میزند.» پورترهای از کلر شریدن، دخترخاله وینستون چرچیل، در یکی از کتابهایش که در سال 1921 به چاپ رسید با ادامه یافتن مراحل ساخت مجسمه رسی در طول روزهای آینده، ارتباط عاطفی بین آنها کم شد. لئون تروتسکی زیباییِ ذاتی کلر شریدن و هاله طلایی رنگ موهایش را تحسین میکرد. حتی یک مرتبه که دستان کلر در بوران یخ زده بودند، او برای گرم کردنشان بر آنها بوسه زد. دفعه بعد این کلر بود که از تروتسکی خواست تا دکمه یقه پیراهنش را باز کند و راحت باشد. وی در کتاب خاطراتش نوشت: «تروتسکی کت و پیراهن زیرش را از تن درآورد تا سینه و گردنش مشخص باشند.» لئون تروتسکی 39 سال سن داشت و ازدواج کرده بود؛ در سوی دیگر کلر، بیوه 35 ساله و صاحب دو فرزند خردسال در لندن بود. چند شب بعد، تروتسکی او را محکم در آغوش کید. رابرت سرویس، زندگینامه نگارِ تروتسکی، بعدها نوشت که لئون و کلر از آن پس عاشق و معشوق یکدیگر شدند. اما عجیبترین نکته در مورد رابطه آنها چه بود؟ اینکه آن زنی که لئون تروتسکی در اتاقش مسحور خود کرده بود، دخترخاله دشمن دیرینه شورویها یعنی "وینستون چرچیل" بود که آن زمان وزیر جنگ بریتانیا بود. لئون تروتسکی جای تعجب دارد که اطلاعات بیشتری از کلر در دست نیست چرا که وی از نجیب زادگان زیبای بریتانیا و مطمئنا یکی از پیچیدهترین شخصیتهای دوران بین جنگ محسوب میشود. او شجاع، بااستعداد و البته نامتعارف بود. چرچیل شخصا از این عبارت برای توصیف کلر شریدن استفاده میکرد: «دخترخاله وحشی من!» در عصری که زنان باید حداقل نجابت خود را محفوظ نگاه میداشتند، کلر شریدن نیاز نمیدید تا زیبایی و جاذبهاش را از مردان پنهان کند – و مردان مختلف از هر قشر و نژادی از آن استقبال میکردند. حتی برادر خود کلر نیز نحوه رفتار کلر با مردان را "نامناسب" توصیف میکرد. کلر به هر جایی که سفر میکرد، صفی طویل از مردان شیفته به خودش را به جای میگذاشت. البته دستگاه اطلاعاتی بریتانیا MI5 مدارکی در دست داشت که نشان میداد کلر شریدن برای شورویها جاسوسی میکرد. تروتسکی نخستین عاشقِ بلشویک کلر نبود؛ وی پیشتر به دعوت یک دیپلمات به نام لِو کامِنف (Lev Kamenev) که آن موقع در لندن فعالیت میکرد، به مسکو رفته بود. رابطهای عاشقانه بین آنها به وجود آمده بود و کلر سردیس لو را در استودیوی لندن خود ساخت. لو به هنگام بازگشت از لندن به مسکو از کلر دعوت کرد تا همراهش بیاید و قول داد که لنین و تروتسکی از آنها استقبال خواهند کرد. کلر که همواره عاشق ماجراجویی بود؛ او هم از کامنف و هم از بهشت سوسیالیستی که تصور میکرد، رنجیده بود و به همین دلیل دعوت کامنف را پذیرفت. کلر پیش از سفر از برادرش "اسوالد" خواست که حتی یک کلمه هم در این ارتباط با پدر و مادرشان و یا پسرخالهاش وینستون چرچیل حرف نزند. وینستون دولت وقت بریتانیا را تحت فشار قرار داده بود تا در جریان جنگ داخلی روسیه با دشمنان بلشویکها همپیمان شود. کلر سرانجام در سپتامبر سال 1922 میلادی به مسکو سفر کرد. زمانی که چرچیل از سفر کلر باخبر شد، بسیار عصبانی شد و پس از بازگشت با او صحبت نکرد. البته کلر تنها شخصی نبود که در آن روزهای آشفتهی پس از انقلاب کبیر روسیه به این کشور سفر کرده بود. کلر در حال تکمیل سردیس پسرخالهاش وینستون چرچیل در سال 1942 میلادی – کلر شریدن در سال 1970 میلادی یعنی پنج سال مرگ چرچیل از دنیا رفت نمایشگاهی جدید در کتابخانه بریتانیا که به مناسبت یکصدمین سالگرد انقلاب روسیه برگزار شد، مجموعهای از آثار هنری، ادبیات و صنایع تصنعی مربوط به آن دوران را در معرض نمایش عموم قرار داده است. در این نمایشگاه، آثار متعلق به بریتانیاییهای درگیر در انقلاب روسیه و پس از آن نیز به نمایش درآمده است. از جمله آن افراد میتوان به اچ. جی. ول، نویسنده و سوسیالیست، و همچنین آرتور رانسوم، روزنامه نگار، اشاره کرد. رانسوم بعدها رمان "پرستوها و آمازون" را نوشت و مشخص شد که برای MI6 نیز جاسوسی میکرده است. کلر شریدن که بود؟ اما کلر شریدن به خاطر رابطه خانوادگیاش با وینستون چرچیل بیش از هر کس جلب توجه میکرد. او یک کمونیست بدشانس بود که در سال 1885 میلادی متولد شد. مادرش "کلارا جروم" بود که خواهرش "جنی" با "راندولف چرچیل" ازدواج کرد و فرزندشان وینستون بود. مورتون فرون (Moreton Frewen) لقب "ورشکسته فانی" را از آن خود کرده بود زیرا طرحهای بدون تدبیرش موجب ورشکستگی خانواده شده بود. کلر بسیار باهوش بود و دوست داشت در عرصه نویسندگی نامی برای خودش دست و پا کند اما پسرخالهاش – مثل خواهر و برادر هم بودند – به او توصیه کرد که وارد این عرصه نشود. کلر در سال 1910 میلادی یعنی در سن 25 سالگی با "ویلفرد شریدن،" یک سهامدار ثروتمند، ازدواج کرد. آنها در سال 1912 میلادی صاحب یک دختر به نام "مارگارت" شدند. دختر دومشان "الیزابت" به خاطر بیماری مننژیت از دنیا رفت. کلر بسیار از این اتفاق ناگوار متاثر شده بود و مجسمه یک فرشته زانو زده را با خاک رس ساخت. آن هنگام بود که فهمید در این حوزه بااستعداد است. ویلفرد در سال 1915 میلادی، هنگامی که کلر باردار بود، برای شرکت در جنگ به فرانسه رفت. درست چند روز پس آنکه پسر دلبندشان "ریچارد" به دنیا آمد، نامههای کلر برگشت خورد: "کشته شده در جنگ." تمام زنان بیوه دوران جنگ تن به تجرد میدهند اما کلر چنین اعتقادی نداشت. کلر معتقد بود میتوان بدون ازدواج با شخص با او زندگی کرد. اولین مردی که بدین شکل وارد زندگیاش شد "لرد الکساندر تاین" بود ولی اون نیز در سال 1918 میلادی کشته شد. کلر دوباره به مجسمه سازی پناه برد. در این میان، لرد آسکیث، نخست وزیر، پسرخالهاش چرچیل و دوستش لرد بیرکنهد، بزرگترین مقام قضایی بریتانیا، خواهان نزدیک شدن به کلر بودند. سرانجام او و بیرکنهد به یکدیگر رسیدند که رسوایی در پی داشت – زیرا لرد بیرکنهد خود همسر داشت. اما دیری نپایید که کلرِ طماع از بیرکنهد فاصله گرفت و شیفته کامنف شد. کامنف در مورد بلشویسم، برابری و آزادی صحبت میکرد؛ درست همان مواردی که کمبودشان موجب آزار و اذیت بسیاری در جامعهی پول محور بریتانیا شده بود. اسوالد، برادر کلر، نسبت به رویکرد خواهرش تردید داشت و در کتاب خاطراتش نوشت: «کلر به شکل بدی بلشویسم را درک کرده بود. او همیشه دیدگاههای آخرین مردی که با او آشنا شده را بازتاب میدهد.» کلر پس از بازگشت، خاطراتش را منتشر کرد که به خاطر لطیف نشان دادن بلشویکها مورد انتقاد قرار گرفت؛ البته او در خاطراتش نوشته بود که روسها بوی بدی میدهند زیرا صابون در آنجا پیدا نمیشود. وی همچنین در مورد فداکاری لنین نوشت و تروتسکی را "مردی باهوش، نابغه آتشین و ناپلئون دوران صلح" معرفی کرد. البته کلر هیچ اشارهای به روابطش با کامنف و تروتسکی نکرد. حتی شایعاتی مبنی بر روابط کلر با لنین و فلیکس ژِرژینسکی، رئیس چِکا (پلیس مخفی) نیز وجود داشت. جنی چرچیل، مادر وینستون، با لحنی تند نوشته بود که «این مردان مسئول مرگ میلیونها انسان هستند.» در مورد کلر همچنین گفته شده بود که «او خیلی ساده است که متوجه خوی وحشیگری آن هیولاهای قاتل نشده بود.» آشنایی با چارلی چاپلین و موسولینی کلر پس از بازگشت از برخورد اطرافیان آزرده خاطر شد و به همین دلیل تور سخنرانی در مورد سفرش به روسیه را در ایالات متحده پایه گذاری کرد. کلر در هالیوود با چارلی چاپلین آشنا شد و با یکدیگر در بیابانهای کالیفرنیا اردو زدند. اما رسانهها از موضوع باخبر شده و آن را به تیتر یک روزنامهها تبدیل کردند. وی پس از بازگشت به بریتانیا نتوانست دست از ماجراجوییهایش بکشد و به همین دلیل تور اروپاییاش را آغاز کرد. کلر با رهبران جمهوری خواه ایرلند مصاحبه کرد و در سال 1922 میلادی به سوئیس سفر کرد و در کنفرانسی با موسولینی آشنا شد. موسولینی کلر را به رم دعوت کرد. یک جاسوس بریتانیایی از آنجا گزارش داد که «کلر از عقایدش در مورد عشق آزاد با موسولینی حرف زده است و موسولینی او را از بلشویسم به فاشیسم تبدیل کرده است.» کلر در هالیوود با چارلی چاپلین آشنا شد آنها در اتاق هتلی در رم با یکدیگر درگیر شدند و آرنج کلر هنگام فرار لای درب ماند. در همین میان تلفن زنگ خورد و حواس "ایل دوچه" را پرت کرد و کلر موفق به فرار شد. کلر در کتاب خاطراتش نیز با وصفی بد موسولینی را توصیف کرد. آشنایی با هیتلر کلر شریدن در سال 1923 میلادی به آلمان رفت تا با هیتلر صحبت کند. یک جاسوس انگلیسی مینویسد: «کلر به شدت شیفته جاذبه هیتلر هنگام سخنرانی در مقابل 10 هزار نفر شده بود. کلر متوجه شده بود که آلمانیها در مقایسه با روسها از لحاظ سرکوب آزادیهای شخصی هیچ هستند.» جاسوسی برای شوروی کلر به هنگام بازگشت به بریتانیا به شدت تحت نظر قرار داشت. آنها تمام تماسهای تلفنی و مکالمات کلر را رصد میکردند. در نهایت مشخص شد که کلر از طریق دو مامور روس به آنها اطلاعات میدهد: جورج اسلوکومب و نورمن اِور که هر دو روزنامهنگار دیلی هرالد بودند. کلر بخشهایی از مکالماتش با چرچیل، که آن موقع رئیس خزانه داری بریتانیا بود، را به جاسوسهای روس تحویل میداد. دستگاه جاسوسی بریتانیا به چرچیل خبر داد اما او گفت که نمیتواند وثیقه لازم برای آزادیاش را فراهم کند. در این میان کلر مدام مشغول جمع کردن معشوقههای بیشتر بود. کلر سپس با یک ژنرال فرانسوی به نام "اسمت بِی" ارتباط برقرار کرد. کلر پس از آن به الجزایر رفت و باز هم به کارهایش ادامه داد. البته دستگاه اطلاعاتی بریتانیا همچنان فعالیتهای کلر را زیر نظر داشت. کلر روابط خانوادگیاش با چرچیل را بعدها حفظ کرد. کلر سرانجام در سال 1970 میلادی از دنیا رفت. اما آیا او جاسوس روسها بود؟ کاتیا روگاتچوسکیا، متصدی اصلی نمایشگاه کتابخانه بریتانیا میگوید: «کلر شریدن کنجکاو شده بود اما یک کمونیست تمام عیار نبود.» اما مهم این است که آیا او به شورویها اطلاعات میفروخت؟ دستگاه اطلاعاتی بریتانیا MI5 در نهایت احساس خطر کرد اما او تا آخر عمر آزادانه زندگی کرد. کلر به لطف ارتباطاتش هرگز به جرم خیانت مجازات نشد و به زندان نیفتاد. در واقع همان سیستم طبقاتی که کلر از منتقدانش بود، در آخر جانش را نجات داد. نمایشگاه «انقلاب روسیه: امید، تراژدی و اسطورهها» تا 29 اوت در کتابخانه بریتانیا برگزار خواهد شد.
-
مردمی که نخست وزیر خود را مثله کردند و خوردند
ШHłTΞ ШФŁŦ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تاریخ جهان
مردمی که نخست وزیر خود را مثله کردند و خوردند در آن زمان هلندیها سال سختی را تجربه کردند که آن را Rampjaar به معنای «سال فاجعه» نام نهادند. نیروهای فرانسه توانستند با سرعت زیاد در اراضی هلندی پیشروی کنند و این امر کاهش محبوبیت یوهان دیویت را در پی داشت. با آغاز سال، ۱۶۷۲ هلند شاهد بدترین دوره خود در عصر جنگها بود. در آن زمان جنگ سومی در گرفت که انگلیس، فرانسه، مونستر (Münster) و کولونیا (Cologne) در یک سوی آن و هلند به تنهایی در سوی دیگر آن قرار داشت. همین امر سقوط یوهان دیویت را تسریع کرد. در آن زمان هلندیها سال سختی را تجربه کردند که آن را Rampjaar به معنای «سال فاجعه» نام نهادند. نیروهای فرانسه توانستند با سرعت زیاد در اراضی هلندی پیشروی کنند و این امر کاهش محبوبیت یوهان دیویت را در پی داشت. همزمان شاهزاده ویلیام سوم نیز مجددا به صحنه آمد و به سرعت تبدیل به قهرمان ملی هلند شد. در تابستان ۱۶۷۲ یوهان دیویت از همه پستهایش کنار گذاشته شد و برادرش کورنیلیس (cornelis de witt) همه امتیازاتش را از دست داد و به خیانت عظمی و توطئه علیه شاهزاده ویلیام سوم متهم شد. در ۲۰ آگوست ۱۶۷۲ یوهان دیویت برای دیدن برادرش به زندان لاهه رفت، اما تعدادی از مردم عصبانی به او مشکوک شده و و با این گمان که او در حال توطئه علیه حکومت است، در شهر تجمع کردند. آنها به زندان لاهه حمله کرده و یوهان دیویت و برادرش را تا یکی از میدانهای شهر روی زمین کشاندند. مردم عصبانی هلند بزرگترین بازنشسته سابق هلند یوهان دیویت و برادرش را به ضرب گلوله کشتند و جسدشان را بر ستون آویزان کردند. با این حال خشم مردم عصبانی فرو ننشست و برخی از آنها تکههایی از اعضای جسد برادران دیویت را جدا کرده و خوردند. -
جهانبینی مغولها، اروپا را نجات داد! اما واقعیت این است که رشادت سربازان یا درایت فرماندهان در اروپا نبود که باعث نجات آنها از مغولها شد، بلکه جهان بینی مغولها درباره مرگ و ادای دین به رهبرشان بود که آنها را به خانه برگرداند و اروپا را با خوش شانسی نجات داد. ۱۲ آوریل سال ۱۲۴۱م. مغولان پس از اشغال روسیه و نواحی پیرامون آن دروازههای شهر کراکف را نیز گشودند. شهر کییف که در سپتامبر۱۲۴۰ محاصره شده بود در دسامبر همان سال فتح شد. «شیاطین از جهان اموات» (عنوانی که اروپاییها بر مغولان نهادهاند) تقریبا بهطور همزمان خود را به دروازههای کراکوف و بوداپست رساندند. تاکتیکهایی که در نبرد لگنیکا با موفقیت انجام شد، به مغولها کمک کرد تا ارتش قدرتمند اروپایی را شکست دهند؛ یعنی عقب نشینی هدفمند و کشاندن نیروهای مقابل به عمق میدان جنگ. مغولها پس از فتح قسمتهایی از لهستان مطمئن بودند که وین را به راحتی فتح میکنند. با این اوصاف، تردیدی نبود که وین با خاک یکسان خواهد شد و در بهترین شرایط، برخی از شهروندانش زنده خواهند ماند تا آواره شوند؛ اما حمله مغولها به وین هرگز اتفاق نیفتاد. در اوایل سال ۱۲۴۲ میلادی، ارتش مغول ناگهان عقب نشینی کرد. درصورت حمله مغول ها، بسیاری از مناطق اروپا خالی از سکنه میشد و احتمالا به سرعت به کوهستانها و چمنزارهایی خالی بدل میشد. اروپا هرگز شاهد شکل گیری سرمایه داری و اوج گیری طبقه متوسط نمیشد. صنعت چاپ در اروپا شکل نمیگرفت. انقلابهای منتهی به دموکراسی - مثل انقلاب فرانسه - هرگز رخ نمیداد و از همه مهمتر، اروپا هرگز انقلاب صنعتی را تجربه نمیکرد. ویرانی پاریس احتمالا یکی از فاجعه بارترین نتایج حمله مغولها میشد؛ چون پاریس مرکز روشنفکری قرون وسطی بود. در قرن سیزدهم، تجارت پشم متمرکز در شهرهای انتورپ و گنت بود و به تداوم رشد اقتصاد غرب اروپا کمک زیادی میرساند. حتی اولین بازار بورس هم بعدا در انتورپ شکل گرفت. حمله مغولها میتوانست کل این سیستم را از بین ببرد و جوامع رو به رشد اروپا را نابود کند. اگر مغولها به ایتالیا حمله میکردند و کسی در برابرشان دوام نمیآورد، چه سرنوشتی در انتظار پاپ بود؟ آیا مغولها او را هم مثل خلیفه بغداد به اسب میبستند تا خونش ریخته نشود؟ واقعیت این بود که اگر نظام پاپی بعد از حمله مغولها از بین میرفت، دنیای مسیحیت بهشدت تغییر میکرد. مشخص بود که در این صورت، مسیحیت با از دست دادن قدرت هسته مرکزی قدرتش دچار شکافهای مختلفی میشد. در عین حال، نیروی مخالف این هسته قدرت (که بعدها با عنوان اصلاحات کلیسا معروف شد و ایدههای جدید درباره ماهیت انسان را مطرح کرد) اصلا شکل نمیگرفت. حمله مغولها و ویران کردن احتمالی رم توسط آنها به معنای ویران کردن قویترین نقطه ارتباط جامعه اروپا با گذشته باستانی بود. اگر این ارتباط با دنیای کلاسیک قطع میشد، آیا چهرههایی مثل دانته، میکل آنژ و لئوناردو داوینچی ظهور پیدا میکردند؟ احتمالش بسیار کم است. حتی اگر نیاکان این هنرمندان هم از حمله مغولها جان به در میبردند، شهرها و روستاهایشان چنان ویران میشد و دغدغه مردم چنان بر تامین قوت روزانه متمرکز میشد که دیگر جایی برای شعر یا هنر باقی نمیماند. اما حمله مغولها به وین هرگز اتفاق نیفتاد. در اوایل سال ۱۲۴۲میلادی، ارتش مغول ناگهان عقب نشینی کرد. هزاران کیلومتر دورتر از اروپا، مرگ یک نفر باعث شده بود مسیحیت از نابودی نجات پیدا کند. مرگ اوکتای بود که باعث عقب نشینی مغولها شد. پسر سوم چنگیزخان نه تنها امپراتوری پدرش را متحد نگه داشته بود، بلکه در راه گسترش آن هم قدم برداشته بود. با این وجود، ساختار سیاسی خانهای مغول با پیچیدگی کار نظامی آنها تناسبی نداشت. مغولها همچنان یک قوم دوره گرد باقی مانده بودند که اعلام وفاداری به روسایشان اهمیت زیادی داشت؛ بنابراین وقتی خان از دنیا رفت، قانون و عرف مغولی ایجاب میکرد که نیروهای نظامی شخصا به سرزمینشان برگردند و به او ادای احترام کنند و یک خان جدید هم انتخاب شود. نتیجه این شد که سوبوتای بهادر در آستانه فتح غرب اروپا، راهش را تغییر داد و با نیروهایش به خانه برگشت. مغولها دیگر هرگز به اروپا برنگشتند. تمرکز آنها بعد از این ماجرا روی چین و همچنین روی پرشیا و سرزمینهای عربی قرار گرفت. در سال ۱۲۸۴ میلادی، ارتش مملوک از مصر در عین جالوت با مغولها جنگید و آنها را شکست داد و این نقطه آغاز شکستهای مغولان بود. در شرق دور هم ژاپنیها و ویتنامیها جلوی مغولان ایستادند و حملات آنها را خنثی کردند. به این ترتیب، روند پیشین به کلی تغییر کرد. در لهستان، هنوز هم روز ۹ آوریل را بهعنوان روز پیروزی جشن میگیرند. لهستانیها در آن روز از مغولها شکست خوردند؛ اما بعد از این جنگ بود که قدرت مغولها برای ادامه کشورگشایی از بین رفت. لهستانیها دوست دارند فکر کنند که فداکاریشان در آن جنگ، بی معنا نبوده و بنابراین جشن پیروزی میگیرند. اما واقعیت این است که رشادت سربازان یا درایت فرماندهان در اروپا نبود که باعث نجات آنها از مغولها شد، بلکه جهان بینی مغولها درباره مرگ و ادای دین به رهبرشان بود که آنها را به خانه برگرداند و اروپا را با خوش شانسی نجات داد.
-
اورارتو؛ تمدنی اصیل در عصر آهن دژهای اورارتویی برجها، اصطبل، معبد، مقر فرماندار یا شاید پادشاه، اقامتگاه سربازان و اهالی دژ، انبار و بخشهای دیگر داشتند. اورارتوها در ابتدا به شکل اتحادیه اقوام بودند و نه مثلا یک امپراتوری. شلمنصر یکم، پادشاه آشوری از اورارتو بهعنوان یک منطقه جغرافیایی یاد کرده، نه یک پادشاهی. اورارتو در واقع نام تمدنی در عصر آهن است. از نقطه نظر گستره جغرافیایی، این تمدن در اطراف دریاچه ارومیه، دریاچه وان، سرزمین کوهستانی ارمنستان و ناحیه آناتولی شرقی ترکیه امروزی قرار داشته است. اورارتوها از حدود ۸۶۰ تا ۶۰۰ پیش از میلاد بر این منطقه حکمرانی داشتهاند. دکتر مریم دارا، دانشآموخته رشته فرهنگ و زبانهای باستانی میگوید: اولین سندی که از حضور اورارتوها داریم، در منطقه حوالی شرق وان است که این اسناد از آشوریها باقی مانده. در کتیبههای آشوری میگویند که تعدادی پادشاه یا شاهزاده را که احتمالا کدخدا یا رئیس قبیله بودند، شکست دادند. به مرور که در تاریخ جلو میرویم تا حدود ۹۰۰ قبل از میلاد کموبیش میبینیم که آشوریها از شکست این رؤسای قبایل یا شاهها نام میبرند. این از ابتدا تا قبل از این است که خود اورارتوها کتیبهدار بشوند و بتوانند خودشان از خودشان صحبت بکنند. به گفته او، آن چیزی که بهعنوان کتیبههای شاهی از اورارتوها به دست ما رسیده است، بهطور کلی دو گونه هست؛ یکی کتیبههایی هستند که فتحنامه هستند مثل بینالنهرینیها که میرفتند یک جایی را فتح میکردند و استلی، نقش برجستهای، دیوارنوشتهای آنجا میگذاشتند و میگفتند که ما اینجا آمدیم و گرفتیم. اورارتوها هم این کارها را کردند؛ حالا یا آن محل را برای همیشه به مرزهای خود میافزودند یا به دلایل گوناگون از دست میدادند. دسته دوم کتیبههایی هستند که مختص ساختوساز شاهان هستند. شاه سازهای از قبیل دژ، معبد، سد، کانال، دریاچه مصنوعی و... میساخت و کنارش یا روی آن کتیبه شاه سازنده را بر جای مینهاد. بهاینترتیب تاریخچه لشکرکشیها و ساختوسازهای اورارتوها با این کتیبهها شناسایی میشود. دکتر دارا بر این باور است: این احتمال نیز وجود دارد که سازهای به دست بیاید که کتیبه ندارد یا به دست ما نرسیده و آنگاه از روی پلان و مصالح و روش ساخت و چینش دیوارها شاید بتوان گفت اورارتویی است. بسیاری از جاها ممکن است یک قلعه کوچک، دیواری، سدی یا یک بخشی از یک سدی به دست بیاید و به خاطر چینش سنگها یا معماری حدس بزنیم که این اورارتویی است؛ اما وقتی این کتیبهها باشند به ما تقریبا همه چیز را نشان میدهند. ازجمله سازههایی که اورارتوها برای مصرف عام میساختند یا آماده و لایروبی و برای مصارف مردم آماده میکردند، دریاچه و کانال و چشمه بوده است؛ مانند چشمهای در اژدها بولاغی در آذربایجان غربی که هنوز هم استفاده میشود. کانالها هم بودند برای اینکه آب را از یک بخش به بخش دیگر هدایت کنند؛ چون بیشتر بخشهایی که اورارتوها گرفتند و آنجا حکومتشان را گسترش دادند، بخشهای کوهستانی هستند، منبع غنی از آب هست؛ ولی برای اینکه بتوانند این آبها را به جای مورد نیاز برسانند و بعد ذخیره کنند، نیاز به کانالکشی و ایجاد دریاچههای مصنوعی داشتند و باید کاری مثل لولهکشی انجام بدهند که از طریق کانالها این کار انجام میشد. دریاچههای مصنوعی نیز بزرگ نبودند؛ ولی برای ذخایر آب به شکل استخرهای بزرگ لازم بودند تا برای مصرف روزانه دژها، شهرها، کشاورزی، دامداری و مصرف مردم در طول سال آب داشته باشند. ما از این ساختوسازها مطلع هستیم؛ چون کتیبههای بسیار زیادی از اینکه هر پادشاهی اینها را ساخته، داریم. معابد هم هست که ما از اورارتوها میشناسیم و اکثرا داخل قلعهها به دست آمدند؛ به جز معبد خدای بزرگشان، خالدی، به نام موصَصیر که در عراق کنونی است. اکنون منطقهای به نام موجَسیر عراق را همنام و بازمانده این معبد شناسایی میکنند. دژهای اورارتویی برجها، اصطبل، معبد، مقر فرماندار یا شاید پادشاه، اقامتگاه سربازان و اهالی دژ، انبار و بخشهای دیگر داشتند. مقابر دستکند صخرهای نیز از اورارتو بسیار به دست آمده است؛ بنابراین چیزهایی که میسازند خیلی متنوع بوده و جزء اسنادی است که باقی مانده و معماریها و نوع معماری خاصی که خیلی موارد مختص خود اورارتوهاست، نه اقوام قبل و بعد از اورارتوها میتوانیم شناسایی کنیم. آنها توانستند در برهه کوتاه حدود ۲۵۰ساله این همه کار کنند که در آن زمان کار آسانی نبوده است. او درباره آثار اورارتویی در موزههای ایران و جهان میگوید: محوطههای اورارتویی که به مرزهای کنونی ایران بخورد، بیشتر در آذربایجان شرقی و غربی هستند. بیشترین تمرکز آثار اورارتویی را در دو موزه باستانشناسی تبریز و موزه ارومیه میتوانید ببینید؛ اما یکسری از آثاری که شاخص هم هستند، آوردهاند به موزه ملی که متأسفانه تعداد اندکی برای نمایش وجود دارند و بیشتر آنها در مخزن موزه ملی قرار دارند. موزه رضا عباسی هم به دلیل اینکه پیش از انقلاب توانسته بود بسیاری از آثار قبل از انقلاب در مجموعهها را جمعآوری کند، آثار شاخص فلزیای از اورارتوها دارد. نمونههایی از آثار اورارتویی هم از قبور تول طالش در موزه رشت نگهداری میشود. موزههای ترکیه مانند موزه باستانشناسی و تاریخ استانبول، موزه وان و شهرهای دیگر در ترکیه، موزه تاریخ ایروان، موزه اربونی و موزههای شهرهای دیگر ارمنستان نیز این آثار را دارند. موزهها و مجموعههایی در آلمان و حتی ژاپن نیز از این آثار بیبهره نماندهاند. در موزه هرمیتاژ نیز آثار شاخص بسیاری از اورارتوها به لطف کاوشهای پیوتروفسکی و سپس ریاست او بر موزه هرمیتاژ نگهداری میشوند. تاریخ اورارتوها دکتر مریم دارا یکی از متخصصانی است که در زمینه اورارتوها کار کرده. دکتر دارا عضو هیئتعلمی پژوهشکده زبانشناسی، متون و کتیبهها و پژوهشگاه سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری است. از او چندین کتاب ازجمله «کتیبههای میخی اورارتویی از ایران» چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید متن سخنان دکتر مریم دارا درخصوص اورارتوهاست: بین قرن نهم تا هفتم ق. م، حدود دو و نیم سده، در یک حوزه جغرافیایی که تقریبا بین سه دریاچه قرار میگیرد و اگر ذرهای مرزها را با اغماض در نظر بگیریم، چهار دریاچه، اورارتوها حکومت کردند. مرزهای اورارتوها به دریاچه وان در ترکیه، به دریاچه چیلدیر، به دریاچه سوان ارمنستان و به دریاچه ارومیه در ایران میرسیده. من خیلی با مرزکشی برای تمدنهای باستانی موافق نیستم؛ به خاطر اینکه وقتی شما مرز میکشید، یعنی یک حدود جغرافیایی تعیین میکنید و این ذهنیتی پیش میآورد که مثلا هر زمانی که آن حکومت برپا بوده، تمام این مناطق تحت تسلطش بوده و این مرزها محدودهاش بوده است. در صورتی که معمولا در دوره باستان این اتفاق نمیافتد. یعنی سرزمینهایی به دست میآیند و از دست میروند. حتی در زمانی یک پادشاه ممکن است دو تا سه بار یک سرزمینی را از دست بدهد و مجبور شود دوباره بگیرد؛ بنابراین من با این خطکشیها کمی مخالف هستم؛ بنابراین بهتر است این خطکشیها را با اغماض در نظر بگیریم. بهتر است که ما محوطهها و محدوده را در نظر بگیریم نه مرز جغرافیایی مثل مرزهای سیاسی کشورهای کنونی را. آن چیزی که ما از اورارتوها اولین بار میخوانیم، در کتیبههای آشوریهاست. بینالنهرینیها سبقه خاصی راجع به نگارش دارند. هر اتفاقی را که میافتد سعی میکنند منعکس کنند. اگرچه خیلی وقتها هم حتی بزرگنمایی دارند. به هر حال اولین بار آشوریها هستند که از شلمنصر اول و از هشت شاهک یا شاه سخن میگویند که از کشور اورارتو هستند و اینها را در نبردی شکست داده. این مربوط به ۱۳۰۰ قبل از میلاد است. ولی به مرور زمان از پادشاهان دیگری مثل توکولتی نینورتا ۴۰ پادشاه را نام میبرد. قطعا وقتی اینجا کلمه پادشاه را در کتیبهها بخوانید، به آن مفهومی که ما فکر بکنیم که یک شاهنشاهی است و تخت و تاجی دارد و قصری دارد و اینها نیست. احتمالا اینها رئیس طایفهها یا شاهکها هستند. یا حتی میتوانند رئیس خانوادهها باشند. اوراتوها خود را اورارتو نمینامیدند در این کتیبههای آشوری بینالنهرینی هر جایی که از اوررتو یاد شده، اوررتو یا بعدها اورشتو یاد کردهاند. ما اورارتوها را اورارتو مینامیم، چون که آشوریها آنها را اورارتو مینامیدند، ولی اینها به خودشان این اسم را اطلاق نمیکردند. ما، چون بعدها با این کتبیهها آشنا شدیم واژه اورارتو باقی مانده و ما آن چیزی را که آنها خودشان به خودشان میگفتند، اطلاق نمیکنیم. اورارتوها خودشان را چه مینامیدند؟ اورارتوها دو لفظ برای خودشان به کار میبرند و هیچوقت از کلمه اورارتو استفاده نمیکنند. آنها به خودشان مردم سرزمین بییا میگفتند که با نام بیایینلی یا بیاینیلی در کتبیههایشان یاد میشود. به خودشان مردم سرزمین بییا میگویند. ولی در جاهایی هم پادشاهی برای اینکه خودش را مهمتر جلوه دهد، باز مثال میزنم مثل مثلا شاه ایلام که میگوید من شاه شوش و انشانم، شاید ایرانیها بیشتر با این اصطلاحات آشنا باشند، در اورارتو میگویند که شاه سرزمین توشپا، توشپا پایتخت اورارتوها است؛ بنابراین این دو لفظ بییا و توشپا برای این سرزمین به کار رفته. ارمو، پایهگذار اورارتو حالا وارد مسائل تاریخ و تمدن و فرهنگ بشویم. فردی به اسم آقای ارمو، اولین بار به نظر میآید که تصمیم میگیرد قوم اورارتو را، این شاهکها را، این رؤسای قبیله یا هر اسمی که برایش بخواهیم در نظر بگیریم و سندی نداریم که کدامش درستتر است، زیر یک پرچم قرار داده و با هم متحد بکند و به عنوان شاه اینها شناخته بشود. منتها مثل خیلی از سلسلههای باستانی، نفر اولی که این کار را میکند وقت نمیکند کتیبه بنویسد یا کارهای اضافهای انجام بدهد. فقط همین قدر که اتحادی ایجاد کند یا با مردم سروکله بزند، با دشمنها سروکله بزند کفایت میکند؛ بنابراین ما از خود ارمو هیچ سندی نداریم، ولی سه جا در کتیبههای آشوری به اسم او به عنوان شاه اورارتو اشاره شده است. ارمو را میتوانیم به عنوان بنیادگذار سلسله اورارتو بدانیم که هیچ بنا و هیچ کتیبهای از دورهاش شناسایی نشد. منتها نفر بعدی که در لیست پادشاهان اورارتو است، ساردوری اول است. این آقای ساردوری اول پسر ارمو نیست. پسر لوتیپری است. متأسفانه نمیدانیم چه اتفاقی میافتد که قدرت به دست پسر لوتیپری میافتد. ایشپوئینی اورارتویی به مثابه داریوش هخامنشی ساردوری اول به لحاظ شایستگی و کارهایی که میخواهد بکند، خیلی با داریوش هخامنشی قابل مقایسه است. به خاطر اینکه اولین بار کتیبهها را نگارش میکند. میگوید من میخواهم برای خودم پایتختی بسازم و قلعهای در شرق دریاچه وان میسازد و اسم اینجا را توشپا میگذارد. فرزندان ساردوری هستند که هرچه بیشتر اورارتوها را قدرتمندتر میکنند و به لحاظ فرهنگی هم بیشتر به این قضیه میپردازند. پسر ساردوری اول، ایشپوئینی است. این ایشپوئینی شخصیت بسیار ویژه و خاصی است که در تمام دوران اورارتوها فرد دیگری مثل او نیست. به خاطر اینکه در عین حال که خیلی باعُرضه است و میخواهد خیلی ساختوساز انجام دهد و لشکرکشی کند، کارهایی انجام میدهد که اینها در دوره باستان حائز اهمیت است. مثلا این آقا کسی است که اولین بار دستور میدهد خط اورارتویی را ابداع کنند که سادهتر از خط اکدی نوشته شود مثل همان کاری که داریوش کرده و خط فارسی باستان را برای پارسها ساخته، ایشپوئینی همچنین تصمیم میگیرد در دوره حکومتش بیشترین کتیبههایی که نگارش میشد به خط اورارتویی باشد. او ساختوسازهای زیادی هم انجام میدهد. به گونهای مصلح است یعنی سعی میکند اتفاقاتی را که ممکن است به ضعف اورارتوها ختم شود، پایان دهد. ما میدانیم که اولین بار تالارهای ستوندار توسط اورارتوها و احتمالا از سوی ایشپوئینی ساخته شده و کتیبهای هم پیدا شده روی شال ستون که میگوید این یک تالار ستوندار است. اینها مهم است. یا برای اولین بار سعی میکند مذهب مشترک بسازد. برای اولین بار این ایشپوئینی است که خالدی را در واقع به عنوان خدای بزرگ، خدای برتر، خدایی که بقیه خدایان زیر نظرش هستند، عَلَم میکند. از زمان اوست که عنوان خالدی را میشنویم. اگرچه ساردوری در کتیبههاش از سرور یاد کرده، ولی اینکه این سرور آیا خالدی است یا خدای دیگری است، نمیدانیم. این آقای ایشپوئینی خیلی آدم خاصی است، به خاطر اینکه خیلی در دوره باستان هیچ شاهی نمیگوید من و ولیعهدم با یکدیگر شاه باشیم، اما آقای ایشپوئینی برای اولین بار این بنا را در حکومت اورارتوها میگذارد و همراه با پسرش شاهی میکنند. یعنی مینوآ که در واقع ولیعهد پادشاه بوده، عنوان ولیعهد ندارد، عنوان شاه پیدا میکند. یعنی اورارتوها همزمان دو شاه دارند و در کتیبههایی که از این دوران باقی مانده، از هر دو اینها به عنوان شاه یاد شده. این همزمان میشود با شمشی اَداد پنجم در بینالنهرین. گسترش مرزهای اورارتویی به سمت غرب دریاچه ارومیه تقریبا میشود گفت خرد ایشپوئینی (اگر فکر کنیم آدم خردمندی است که این کارها را کرده) و قدرت جوانی آقای مینوآ به یکدیگر کمک میکند که اینها شروع کنند مرزها را گسترش دهند و مرزهای اورارتو را تثبیت کنند. اینها به سمت دریاچه ارومیه میآیند؛ یعنی این بزرگشدن نقشه اورارتو از شرق دریاچه وان، اول به سمت جنوب مرزهایشان به سمت غرب دریاچه ارومیه است. اینها حتی به ماورای قفقاز هم میروند؛ یعنی در دوره حدود ۱۰ سال سعی میکنند مرزهایشان را خیلی بزرگ کنند و گسترش بدهند. سفرهای زیارتی اورارتویی مهمترین معبد اورارتوها که معبد خدای خالدی است در ورژنهای آشوری به اسم موساسیر است، ولی در ورژنهای اورارتویی به اسم اردینی شناخته میشود. یعنی دو اسم دارد. در واقع میتوان به آن معبد خارج از مرزهای اورارتویی گفت. یعنی هیچوقت موساسیر داخل اورارتو قرار نگرفته. شاهان اورارتویی مثلا شبیه ساسانیان که باورها بر این است که به تخت سلیمان میآمدند برای اینکه شاید مشروعیتی برای خودشان ایجاد کنند و آنجا شاید تاجگذاریِ مذهبی داشته باشند، انگار این اتفاق در اورارتو هم میافتاده، یعنی میخواهند باب کنند پادشاهان برای اینکه مشروعیتی داشته باشند به سفرهای زیارتی بروند. یعنی از توشپا بیرون آیند و برای زیارت به موساسیر بروند. لشکرکشی مینوآ به پارس و مانا ما میدانیم که مینوآ به پارس و مانا لشکرکشی میکند و این خیلی مهم است و در شناخت این دو دوره که ما ایرانیها سند کمتری از این قضیه داریم، خیلی کمککننده است. مینوآ حتی میگوید که من از مانا تا آشور را آتش زدم. فرد بعدی اینوشپوآ پسر مینوآ و نوه ایشپوئینی است که در کتیبههای سنگی و فلزنوشتهها نام او اینوشپوآ میآید؛ هرچند حرفی از اینکه او ولیعهد یا اینکه جانشین است، زده نشده. نمیدانیم چه میشود که در ادامه قدرت به دست اینوشپوآ نمیافتد و آرگیشتی پسر دیگر مینوآ قدرت را در دست میگیرد با اینکه تا زمانی که ایشپوئینی هست، هیچ حرفی از آرگیشتی زده نمیشود. حالا آیا این آقای اینوشپوآ فوت شده؟ کشته شده؟ به زندان انداخته شده؟ آیا آرگیشتی کودتا کرده؟ ما نمیدانیم، اما این را میدانیم که آرگیشتی شاه شده و عجیب اینجاست. تا اینجا هر کسی شاه میشده، از پدر خودش اسم میبرد. حتی ساردوری با اینکه لوتیپری پدرش نبوده از او اسم میبرد، ولی آرگیشتی خیلی علاقهای به اسمبردن از مینوآ ندارد و همین این ظن را ایجاد میکند که اصلا برخلاف نظر پدرش شاه شده. زمان شمشی اَداد چهارم است که آرگیشتی شاه میشود و بلندترین کتیبه اورارتویی که تا به حال شناخته شده، در قلعه توشپا از اوست. تقریبا میتوان گفت در زمان آرگیشتی اول بزرگترین مرزهای اورارتو پایهگذاری میشود و مرزها تقریبا به بزرگترین حالت خودش میرسد. او حتی از مینوآ بیشتر به کشتار اشاره میکند که خب قطعا وقتی میخواهد این مرزها را بخواهد بگیرد نیاز به خشونت دارد. ولی در عین حال، آرگیشتی خیلی اهل کتیبه ویسیِ بنایی نیست. معلوم است که بنایی نساخته که خیلی بخواهد روی آن مانور دهد و بیشتر به پیروزیهاش پرداخته است. نفر بعدی در این لاین پادشاهی ساردوری دوم، پسر آرگیشتی است. وقتی مرز خیلی بزرگ میشود، دائم شورش میشود. دائم در غرب دریاچه ارومیه و سوان شاهد شورشهایی هستیم؛ بنابراین لشکرکشیهایی در این دوره میبینیم که از آن جمله سرکوب ماناهاست. باز ما سند داریم که ماناها را این پادشاه، یعنی ساردوری دوم سرکوب کرده است. این نشان میدهد که اینها دائم میخواهند از زیر سلطه اورارتوها خارج شوند. ویژگیای که ساردوری دوم دارد و حتی پدرش با آن همه کارهایی که انجام داده ندارد، این است که آدم مغروری است. از کجا میدانیم؟ چندین بار، در چند کتبیهاش به خودش اشاره میکند که ببین من چه کسی هستم که مثلا رفتم به فرض مانا را گرفتم! ببین من چه کسی هستم که مثلا تا آن منطقهها رفتم! و این یک خودبزرگبینی خاصی دارد که حتی پدرانش که کارهای جالبی کردند ندارند. این کتیبه در منطقه سقندل ایران است و ساردوری دوم نوشته و آنجا یک یادگاری از خودش باقی گذاشته، ولی احتمال بزرگنمایی در آن زیاد است، در این کتیبه میگوید من ۵۵ شهر و ۲۱ قلعه را گرفتم. هرچند عجیب است، اما چیز خیلی غیرقابل تصوری نیست. روسای یکم شاه بعدی که باز پسر شاه قبلی است و همزمان با سارگون در بینالنهرین است. در این دوره لشکرکشیها همچنان به غرب دریاچه ارومیه ادامه دارد که نشان میدهد غرب دریاچه ارومیه همواره یک معضل بزرگ برای اورارتوهاست. باز در این زمان حمله به مانا ذکر میشود. نفر بعدی که پسر روسای اول است، آرگیشتیِ دوم است. نفر بعدی روسای دوم پسر آرگیشتی دوم است. روسای دوم افولی را که اورارتو به آن دچار شده بود به دوره شکوه ایشپوئینی و مینوآ تبدیل میکند. چطوری؟ با شهرسازی. روسای دوم بهشدت به شهرسازی علاقه داشته. شهرهای بزرگ میسازد و بزرگترین شهرها به غیر از توشپا پایتخت اورارتوها را که به یادگار داریم، تقریبا اکثر آنها یادگار روسای دوم است. ما میدانیم که فردی به نام روسا بعد از روسای دوم شاه میشود، ولی پسر او نیست. این پسر ابیمینه است. یعنی باز خط قدرت شکسته. به چه دلیل پسر روسای دوم شاه نشده؟ پسری ندارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ متأسفانه نمیدانیم. نفر بعدی که شاه میشود ساردوری سوم است. باز این ساردوریِ سوم، پسر روسای سوم نیست. دوباره حلقه قدرت به دست خاندانی دیگر میافتد. زوال اورارتوها چند نظریه درباره اینکه اورارتوها چگونه قدرت را میبازند و از صحنه سیاسی حذف میشوند وجود دارد. یکی از این نظریهها که خیلی هم طرفدار دارد مادها هستند که قدرت میگیرند و در برابر آشور ایستادگی میکنند؛ بنابراین احتمالا در برابر اورارتوها هم میتوانند بایستند. یک فرضیه هم کوروش است. ما میدانیم که کوروش احتمالا خیلی از این پادشاهیهای کوچک را حالا یا با زور یا با تساهل و تسامح توانسته به دست بیاورد. از طرفی آن چیزی که شواهد باستانشناسی در آن پررنگ است، احتمال میدهند سکاییها از زمان روسای دوم قدرت میگیرند و شاید اینها توانستهاند اورارتوها را از صحنه خارج کنند. ولی هر اتفاقی برای سلسله پادشاهان اورارتو افتاده باشد، قطعا این شهرها این مردمانی که زیر آن چتر زندگی میکردند، حالا با هر فرهنگ قبلی که بودند، اینها از بین نرفتند بلکه فقط پادشاهی حذف میشود. ما این را هم میدانیم ارامنه که اروپایی هستند از خیلی قبلها به این منطقه مهاجرت کردند و ساکن شدند. ولی دلیل بر این نمیشود که ارامنه اورارتو هستند، نه. در واقع ارامنه وارث سرزمینهایی هستند که اورارتوها در آنجا پادشاهیها را بنیان گذاشتند و اداره کردند. کتیبههای اورارتویی اشکال کتبیههای اورارتویی با فارسی باستان قابل قیاس است، بهخاطر اینکه همان شیوهای که پادشاه میخواهد خودش را مطرح کند، کارهایی را که میخواهد انجام بدهد در این کتیبهها میبینیم. اگرچه پادشاهان هخامنشی خیلی کمتر این جنگ و جدال و خونریزیها را عنوان کردند، غیر از اینکه سندی اینچنین خونین نمیبینیم. اورارتوها تمام طول مدت دارند این فخرفروشی را انجام میدهند. این روال که از بینالنهرین شروع شده و اورارتوها در واقع میراثدار این قضیه هستند و هخامنشیان هم همینطور، کسانی که به این ادبیات و کتیبهها علاقه دارند، میتوانند دراینباره مطالعه و کار کنند و این قیاسها را انجام دهند. زبان اورارتویی خواهر زبان هوری است. هوریها قبل از اینکه اورارتوها در منطقه قدرت بگیرند حضور داشتند و قدرتشان را از دست دادند. اینها زبانشان همخانواده است. اورارتویی هوری نیست، ولی همخانواده هستند. مثل زبانهای مختلفی که گاهی با هم همخانوادهاند و از یک ریشه اند، این دو تا هم همینطور. این قیاسهای بین کتیبهها خیلی خیلی مهم است. مقداری انجام شده و مقداری در دست انجام است. تدفینهای اورارتویی تدفینهای پادشاهان و ردههای بالای جامعه قطعا در غارهای دستکند انجام میشده که تعداد زیادی از اینها را در شمال غرب ایران و همچنین در توشپا یا قلعه وان شناسایی کردهاند. این در منطقه ما یک روال بوده. از مادها هم همین سیستم را داریم. از هخامنشیان هم همین سیستم را داریم که تدفینهای صخرهای انجام میشود. این خیلی حائز اهمیت است. این قیاسها خیلی میتواند کمککننده باشد، این تدفینهای چنداتاقه که چه تفاوتها و شباهتهایی میتوانند با فرهنگهای قبل و بعد خودش داشته باشد. معماری اورارتویی معماری اورارتویی خیلی با بینالنهرینی که بیشتر با خشت است، تفاوت دارد. نمای سنگی ویژه، این پلانها، این پلانهای مربعشکل معابد، این تفاوتهایی که با معابد بینالنهرینی دارد و اینکه معمولا معابد بینالنهرینی، معابد اصلی بینالنهرینی خیلی خیلی بزرگ هستند، اما در معابد اورارتویی این شکل وجود ندارد و این عظمت دیده نمیشود. نکتهای که خیلی در اورارتوها قوی است سنت فلزگریشان است که خیلی زیاد در واقع از اورارتوها به شکل پیکرک، به شکل پایه شمعدان، به شکل تزئیناتی مثل پلاکهای سینه، دستبند، گوشواره و نقوشی که روی اینها ایجاد میشود و... باقی مانده است. فهرستی از پادشاهان اورارتو ۱-اَرمو/ اَرمه: مذکور در سالهای ۸۴۴،۸۵۶،۸۵۹ق. م همزمان با شلمانصر سوم ۲- ساردوری اول (پسر لوتیبری): شاهی حدود ۸۴۰ تا ۸۳۰ ق. م همزمان با شلمانصر سوم ۳- ایشپوئینی (پسر ساردوری): شاهی حدود ۸۳۰ تا۸۲۰ ق. م همزمان با شمشی ادد پنجم ۴- شاهی مشترک ایشپوئینی و مینوا: شاهی حدود ۸۲۰ تا ۸۱۰ ق. م همزمان با شمشمی ادد پنجم ۵- مینوا (پسر ایشپوئینی): شاهی حدود ۸۱۰ تا ۷۸۰/۷۷۵ ق. م و همزمان با شمشی ادد پنجم ۶- آرگیشتی اول (پسر مینوا): شاهی حدود۷۸۰/۷۸۵ تا ۷۵۶ ق. م و همزمان با شلمانصر چهارم ۷- ساردوری دوم (پسر آرگیشتی): شاهی حدود ۷۵۶ تا ۷۳۰ ق. م و همزمان با آشور نیراری پنجم و تیلگت پیلسر سوم ۸- روسای اول (پسر ساردوری): شاهی حدود ۷۳۰ تا ۷۱۳ ق. م و همزمان با سارگون ۹- آرگیشتی دوم (پسر روسا): شاهی از ۷۱۳ ق. م تا زمانی نامعلوم و هم زمان با سناخریب ۱۰- روسای دوم (پسر آرگیشتی): شاهی در حدود نیمه اول قرن هفتم ق. م و همزمان با اسرحدون ۱۱- روسای سوم (پسر اریمنه): شاهی همزمان با آشور بنیپال ساردوری (پسر ساردوری سوم): شاه نشد ۱۲- ساردوری سوم (پسر ساردوری): آخرین شاه و همزمان با آشور بنیپال.
-
تفریحات مردم در مصر باستان چگونه بود؟! برای مثال یک نقاشی در یکی از مقبرهها خانوادهای را نشان میدهد که در یک بیشه زار در حال قایقرانی در رودخانه هستند. پدر در جلوی قایق ایستاده و نیزهای در دستش نگه داشته تا در صورت نزدیک شدن یک پرنده آن را شکار کند. عبارت مصر باستان همیشه عکسهایی از اهرام ساخته شده توسط هزاران برده، گنجینههای غنی از طلا و سایر مواد باارزش و پادشاهی فرعونهای بزرگ را تداعی میکند. اما جدا از پادشاهان، ساختمانها، مومیاییها و گنجها، باستان شناسان اطلاعات جالبی راجع به اوقات فراغت مصریان باستان و اینکه آنها چگونه استراحت میکرده اند به دست آورده اند. نقاشهای چشمگیر و قابل توجه روی مقبرههای فرعونها و اشراف زادگان یکی از منابع بسیار مهم این اطلاعات محسوب میشود. به عنوان مثال اکثر مقبرههای اشراف در Sakhara و جیزه، تصاویر مردگان را همراه با خانوادههایشان در حالت نشسته و استراحت نشان میدهد که شاید از وزش نسیم لذت میبردند. نقشایهای مقبرههای دیگر عملیات شکار را به عنوان یک ورزش و یا برای به دست آوردن غذا به نمایش میگذارد. ما هم میدانیم که مردم مصر باستان برای اوقات بیکاریشان بازیهای زیادی داشتند. بچههای مصری در بیرون خانه بازیهای جفتک چارکش و پریدن از روی همدیگر را داشته و بزرگترها و بچهها در داخل خانه همراه با هم بازیهای صفحهای را داشتند. بسیاری از بازیهای آنها به بازیهای حال حاضر شباهت زیادی داشتند. شکار کردن به عنوان ورزش یکی از مشغولیات اکثر مردم مصر باستان این بود که برای جستجو کردن- و یا حتی شکار کردن- پرندهها در مردابهای گل آلود و حیوانات دیگر در بیابان خودشان را به خطر میانداختند. مدلهای دیگر شکار کردن در تمام دورههای دیگر مشهور بودند. در نقاشیهای مربوط به فرعون ساهور (Sahure)، او در حال شکار کردن حیواناتی نظیر: آهو، گوزن و بز کوهی نشان داده شده است. اشراف زادگان حیوانات وحشی را اسیر میکردند و رعایا و کشاورزان گوزن، آهو، گاو، خرگوش و شترمرغها را دنیال میکردند. ابزارهای معمولی که برای شکار استفاده میشد عبارت بودند از تیر و کمان، کمند و نیزه و بیرون رفتن برای شکار یکی از فعالیتهای مخصوص هر خانواده بود. برای مثال یک نقاشی در یکی از مقبرهها خانوادهای را نشان میدهد که در یک بیشه زار در حال قایقرانی در رودخانه هستند. پدر در جلوی قایق ایستاده و نیزهای در دستش نگه داشته تا در صورت نزدیک شدن یک پرنده آن را شکار کند. ماهیگیری وسیلهای برای تفریح و سرگرمی ماهی منشا اصلی غذای مردم مصر و بخصوص مردم عادی بود. آنها برای ماهیگیری باید به رود نیل یا کانالها و دریاچهها میرفتند. البته بیشتر وقتها ماهیگیری در عین حال که روشی برای جمع کردن غذا برای اعضای خانواده محسوب میشد، در بین کارهای سخت روزانه یک زنگ تفریح هم به شمار میرفت. موسیقی؛ تفریح دیگر مردم مصر باستان موسیقی را دوست داشتند. معمولا اشراف زادگان مهمانیهایی ترتیب میدادند و نوازندهها سازهایی نظیر چنگ ۱ و فلوت را بنوازند؛ و نیز سازهای دیگری مثل عود مصری ۲ و سنج. اوقات فراغت و بیکاری در باغ بعضی از خانوادههای مصری، بخصوص خانوادههای اشراف و بالارتبه مثل مردم امروزی در نزدیکی خانههایشان باغهای شخصی داشتند. این خانوادههای ثروتمند درون باغشان معمولا استخر و یا برکهای داشتند که از راه کانالی کوچک که از آب نیل کشیده شده بود پر از آب میشد و درختهای نخل هم سایه بانی برای این استخرها بودند. تمام اعضای خانواده در حالی میتوانستند در این باغها استراحت کنند که حاملان بادبزن با بادبزنهایی از برگهای نخل مدام آنها را باد میزدند و خنک نگه میداشتد. بازیهای رودخانهای مصریها همیشه بازی کردن در آب را دوست داشتند و از آنجایی که آنها آب و هوای گرم و رود بزرگ نیل را داشتند، این موضوع چندان هم عجیب نیست. بازی در رودخانه- که هم میتوانست رقابتی نمایشی و یا مسابقه باشد- از قایقهایی از جنس نی تشکیل میشد که در یک مسیر مشابه قرار میگرفتند و درونشان دو یا سه مرد مجهز به پارو قرار میگرفت و این مردها سعی میکردند که حریفانشان را به درون آب هل بدهند! بعد از مغلوب کردن تمام مردان درون قایقهای دیگر، آنها یا قایق سواری کرده یا قایقشان را چپه میکردند. شنا کردن مصریها شناگران خیلی ماهری بودند و خیلی هم به این ورزش علاقه داشتند. یکی از علامتهای خط هیروگلیف مردی را در حال شنا نشان میدهد؛ این تصویر و نقاشیهای دیگر اثبات میکند که مصریها به روش کرال سینه امروزی شنا میکردند. از تفسیر زندگی نامهای اشراف زادگان پادشاهی میانه متوجه میشویم که فرزندان پادشاهان و اشراف در آن زمان برای شنا آموزش میدیدند. مهمانیها خانوادههای ثروتمند اغلب اوقات برای لذت بردن و تفریح کردن مهمانی میگرفتند و همه کس حتی کودکان هم نیز در این مهمانیها شرکت داشتند. این مهمانیها مملو از آدم، غذاهای خوشمزه فراوان و سرگرمیهایی مثل آکروبات بازها، حیوانات بازیگر یا نوازندهها بود. بازی Senet بازی تختهای مورد علاقه مصریان Senet نام داشت و خیلی شبیه به تخته نردهای امروزی ما بود. اوقات فراغت کودکان، بازیها و اسباب بازیها بچههای مصری برای شاد بودن و تفریح کردن پرورانده میشدند. آنها بعد از انجام دادن کارهایشان میتوانستند در رود نیل شنا کرده، بازیهای بیرون از خانه یا بازیهای تختهای را با دوستانشان انجام دهند، یا با اسباب بازیهای دیگر خودشان را سرگرم کنند. بعضی از بازیهای بیرون از خانه بچههای مصری هنوز هم رایج است. مثل بازی پریدن از روی هم که در این بازی همبازیها خم میشدند تا یک نفر بتواند از رویشان بپرد. همچنین بازی خازا لاویزا نوع دیگری از همین بازی بود که دو بچه روی زمین نشسته و دستهایشان را به زمین میچسباندند. این بازی مربوط به بچههای دیگر میشد، چراکه آنها باید از روی شانههای آنها که مدام هم بالا و بالاتر میرفتند بپرند. یکی دیگر از بازیهای که هنوز هم انجام میشود بازی طناب کشی است. نقاشیهای و کندهکاریهای مصری بچههایی را در حال این بازی نشان میدهد و نیز بچههایی را در حال سرباز بازی نشان میدهد، دختران هم در این میان دست یکدیگر را گرفته وبه دور میچرخند. این حرکت بسیار پرشور و در ستایش هاتور Hathor بود، یکی از بازیهای پسرها هم با بریدن داربستهای درختهای انگور همراه بود، آنها سعی میکردند برای درست کردن داربستهای درختهای انگور با هم هماهنگ شوند. مصریها برای سرگرمی بچهها اسباب بازیهای چوبی هم درست میکردند. اسباببازیهای دیگر عروسکها بودند که معمولا مسطح بوده و دانههای گلی داخل نخ هم برای موهایشان به کار میرفت. البته هنوز به طور کامل مشخص نشده که این عروسکها اسباب بازی بچهها بودند و یا برای گذاشتن داخل مقبره ساخته میشدند تا نقش دوست متوفی را در زندگی پس از مرگ ایفا کنند. در بضی از فرهنگها عروسک کوچکی شبیه این عروسکها برای هر فرد ساخته میشد، این عروسکها را باید همه جا همراهشان میبردند و مانند یک انسان واقعی ازشان محافظت میکردند. شاید این عروسک شبیه فرد مردهای که هر نفر دوست داشت ساخته میشد تا در دنیای پس از مرگ با هم باشند؛ و اگر بچهای هم میمرد اسباب بازیهایش را با او دفن میکردند، بخصوص اگر این بچه از طبقه خانوادههای اشراف بود. بچههای مصری از نقاشی کردن هم لذت میبردند. آنها همچنین طلسمها یا گردنبندهایی را در ستایش و احترام به خدای محبوبشان میساختند. پی نوشت ۱- تعداد زه آن متفاوت و بین ۴ تا ۲۰ است، البته ظاهرا تعداد معمول آن ۵ عدد است. ۲- عود مصری یک زنگوله معنوی بود که اشراف و کاهنان در مراسم خاصی استفاده میکردند و معمولا هم خدای هاتور را به عنوان نمادی برای لذت بردن از موسیقی در سر آن درست میکردند.
-
تصاویر/ آلبوم خاطرات گونترگراس گونترگراس تا قبل از مرگ بهعنوان بهترین نویسنده زنده آلمانی یاد میشد و بسیاری او را یکی از برجستهترین نویسندگان سبک رئالیسم جادویی میدانند. گراس بازتاب صدای نسلی از آلمانها بود که در زمان سلطه نازیسم بزرگ شده بودند. او خود را روایتگر تاریخ از نگاه پاییندستیها میدانست و با رویکردی معترضانه و هشداردهنده همواره در تمام رویدادهای مهم سیاسی و ادبی آلمان حضور مؤثر داشت. رمان «طبل حلبی» (The Tin Drum) او که در سال ١٩٥٩ انتشار یافت و بعدها به فیلم سینمایی نیز برگردانده شد درسال ١٩٩٩ و پس از ٤٠سال برنده جایزه ادبی نوبل شد. گونتر که از لحاظ منش سیاسی یک سوسیال دموکرات بود ٣٦ عنوان اثر تألیفی دارد. سیزدهم آوریل ٢٠١٥ میلادی، گونتر گراس، نویسنده، شاعر و پیکرساز آلمانی، در سن ۸۷ سالگی بر اثر عفونت در بیمارستان شهر لوبک در شمال آلمان درگذشت. ناشر آثار گراس (اشتایدل) امروز اعلام کرد این نویسنده آلمانی در سن 87 سالگی در بیمارستانی در شهر لوبک از دنیا رفت. «گونتر ویلهلم گراس» رماننویس، شاعر، نمایشنامهنویس، تصویرگر، مجسمهساز و نقاش آلمانی متولد 16 اکتبر 1927 در شهر «دانتسیگ» بود که در سال 1999 به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات معرفی شد. این نویسنده سرشناس در سال 1959 با نگارش رمان «طبل حلبی» که به 24 زبان ترجمه شده است به شهرت رسید. روزنامه گاردین در شماره امروز خود نوشت، گراس موفقیت را با تحقیق و کاوش در هر شکل هنری به دست آورد. از شعر تا نمایشنامه و از مجسمه تا هنر گرافیک. اما با انتشار اولین رمانش با عنوان، «طبل حلبی» در سال 1959 و کسب جایزه نوبل ادبیات، به شهرتی جهانی رسید. وی همیشه به دنبال فعالیتهای انسانی از جمله کمپین برای صلح و محیط زیست بود. گراس متولد شهر دانزیگ (گدانسک کنونی) در سال 1927 میلادی بود. در 1944 به عنوان سرباز وظیفه به ارتش رفت. پس از شش ماه بدون شلیک حتی یک گلوله، در جنگ زخمی و به وسیله نیروهای آمریکایی دستگیر شد. پس از آن در رشته هنر در دانشگاه دوسلدورف و برلین ادامه تحصیل داد و به گروه موسوم به «47» متعلق به هانس ورنر ریشتر پیوست که علاوه بر او نویسندگانی همچون اینگبورگ باخمن و هاینریش بول نیز حضور داشتند. در سال 1956 زمانی که به پاریس نقل مکان کرد کار روی یک رمان را آغاز کرد. روز 16 فروردین 1391(4 آوریل 2012) در اوج مدعیات غرب بر سر برنامه هسته ی ایران شعر منثوری از گونتر گراس با عنوان «آنچه باید گفته شود» در روزنامه آلمانی زود دویچه تسایتونگ، نیویورک تایمز و روزنامه ایتالیایی لارپوبلیکا منتشر شد که جنجالهای فراوانی را در میان اصحاب رسانه و سیاست بر انگیخت. وی در این شعر با اشاره به بمبهای هستهای اعلامنشده تلآویو، آنها را تهدیدی برای صلح جهانی خوانده است. او همچنین با کنایه ای طنزگونه به اینکه آلمان قرار است یک زیردریایی جدید به اسرائیل بدهد، نوشته است که این زیردریایی «باید همه کلاهکهای نابودکننده را به جایی هدایت کند که وجود یک بمب اتمی در آن ثابت نشده است.» او در این شعر به صراحت از اسرائیل نام میبرد و با انتقاد از «حمله پیشگیرانه» میگوید که اسرائیل بهعنوان یک قدرت اتمی، صلح جهانی را که خود متزلزل است، به خطر انداخته است. گونترگراس در سال 2013 از سوی مجله «سیسرو» به عنوان روشنفکر شماره یک آلمانیزبان شناخته شد. عکس های زیر از آلبوم زندگی گونترگراس جوانی تا پیری این نویسنده شهیر را مرور می کند. گونترگراس در دفتر کارش. سال 1961 گونترگراس در آلمان غربی. سال 1961 گونترگراس در آلمان غربی. سال 1961 گونترگراس در جمع اعضای گروه 47. سال 1961 گونترگراس در جمع اعضای گروه 47. سال 1962 گونترگراس در "نورنبرگ". سال 1969 گونترگراس و هاینریش بل. سال 1972 گونترگراس و "ویلی برانت" صدراعظم آلمان. سال 1972 گونترگراس و ویلی برانت صدراعظم آلمان. سال 1972 گونترگراس در برلین گونترگراس در حال سخنرانی. سال 1968 گونترگراس در خانه خود. سال 1966 گونترگراس در جمع اعضای گروه 47 در آلمان غربی. سال 1966 گونترگراس در جمع اعضای گروه 47 در آلمان غربی. سال 1966 گونترگراس در حال دریافت جایزه نوبل. سال 1999 گونترگراس پس از دریافت جایزه نوبل. سال 1999 گونترگراس در سال 1986 گونترگراس در "گوتینگن". سال 2004 گونترگراس در سالهای پایانی عمر گونترگراس در سالهای پایانی عمر
-
(تصویر) ناصرالدینشاه میهمان دربار انگلیس ناصرالدین شاه قاجار اولین پادشاه ایرانی بود كه در رأس هیئت حاكمه برای بازدید از تمدن و تكنولوژی غرب عازم اروپای مدرن شد. ناصرالدین شاه در دوران سلطنت خود سه بار به کشورهای اروپایی سفر کرد و در خلال آن ضمن و گشت گذار و تفریح با پیشرفت صنعت و تکنولوژی در این کشورها آشنا شد. نخستین سفر ناصرالدین شاه به خارج از کشور در 1287ق و به دعوت "فرانسوا ژزف اول" امپراتور اتریش به طور رسمی و به عنوان بازدید از نمایشگاه بین المللی وینه صورت گرفت. ناصرالدین شاه از رشت با کشتی های روسی به "استراخان" و بعد به "تساریتسین" رفتند و از راه زمینی به مسکو و از آن جا به پترزبورگ (پایتخت روسیه تزاری)عزیمت کردند. آلمان، انگلیس، ایتالیا، بلژیک، فرانسه، سوئیس، اتریش و ترکیه عثمانی مقصدهای اولین سفر او به فرنگ بودند. سفر دوم ناصرالدین شاه اما به طور غیر رسمی و در سال 1295ق. صورت گرفت و میرزا حسین خان سپهسالار و امین السلطان و تنی چند از شاهزادگان او را همراهی میکردند. سفر از راه تفلیس و ولادی قفقاز و مسکو و پترزبورگ و برلین و پاریس و در بازگشت از اتریش و روسیه به ایران انجام گرفت. اما سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا آخرین سفر او بود که از سال 1306 تا1307 ق. به طور رسمی انجام شد. در این سفر امین السلطان همراه شاه بود و شاه از کشورهای اروپای مرکزی و غربی دیدن کرد. بر اساس آنچه در سفرنامه ناصرالدین شاه آمده است شاه و همراهانش در اول ربیع الثانی 1323 ق. خاک کشور را ترک کردند و دقیقاً 100 روز را به سیر و سیاحت در اتریش، فرانسه، انگلستان، بلژیک و روسیه گذراندند. به گزارش این سفرنامه در سومین سفر ناصرالدین شاه به فرنگ مذاکره دربارۀ مسائل سیاسی و اقتصادی از قبیل توسعه کشت چای در گیلان و مذاکرات عینالدّوله صدراعظم با مهندسین فرانسوی برای تأسیس سدّی در اهواز و خرید چند دستگاه تلفن برای دربار، صورت گرفت. در عکس دیده نشده ای که در زیر مشاهده می کنید و مربوط به سومین سفرناصرالدین شاه به فرنگ است او پس از دیدار با خاندان سلطنتی انگلیس در مقابل خانه "هتفیلد" با مقامات انگلیسی عکس یادگاری میگیرد. نقل است سفارت انگلیس در تهران با وجود بی میلی پادشاه انگلیس چند بار برای دعوت رسمی از ناصرالدین شاه اصرار کرد چرا که بیم آن می برد که نرفتن وی به انگلستان نفوذ این کشور را کم و شاه را به روس ها نزدیکتر کند. سرانجام پس از دعوت رسمی، سفر به انگلستان مهیا شد و شاه در سوم ذیالقعده 1306 وارد این کشور شد و در در باغ "هتفیلد" در منطقه "هرت فوردشایر" به دیدار خاندان سلطنتی رفت. خاندان سلطنتی در همین مکان میهمانی مجللی به افتخار وی ترتیب دادند که به گزارش روزنامه "دیلی تلگراف" مجموعهای شگفتانگیز از حضور شخصیتها و نمایش مد و زیبایی بود. گفته میشود در همین میهمانی مجلل بود که "تالبوت" به دیدار شاه آمد و پیشنهاد گرفتن امتیاز فروش و صدور دخانیات ایران را با ناصرالدین شاه مطرح کرد و شاه با دادن امتیاز موافقت کرد. در این عکس شاه ادوارد هفتم (نفر اول از چپ) و ملکه الکساندرا (نفر سمت راست ناصرالدین شاه) و تنی چند از اشراف زادگان در کنار ناصرالدین شاه قاجار دیدهمیشوند.
-
جنگ تروآ، افسانه یا تاریخ؟ سالهاست که بیشتر محافل دانشگاهی تردیدها درباره جنگ تروآ را کنار گذاشتهاند و وجود شهری متعلق به عصر برنز، کموبیش با همان ویژگیهای توصیفشده در سرودههای هومر را پذیرفتهاند. «یک: تا اواخر قرن نوزدهم میلادی، جنگ در سرزمین تروآ را افسانهای میان افسانههای یونانی میدیدند و روایتهایی را که از هومر و هرودت و سوفوکل و ویرژیل به جای مانده بود «تاریخ» محسوب نمیکردند. اما کشفیات باستانشناسی در شمال غربی ترکیه امروزی این نگاه را تغییر داد و قصه شهر تروآ به جمع روایتهای تاریخی آمیخته به افسانه راه یافت. در کاوشهای اوایل قرن بیستم، شهر از دل خاک بیرون زد، بعدتر در یونسکو ثبت شد و امروزه جزو مناطق گردشگری آن ناحیه است. سالهاست که بیشتر محافل دانشگاهی تردیدها درباره اصل ماجرا را کنار گذاشتهاند و وجود شهری متعلق به عصر برنز، کموبیش با همان ویژگیهای توصیفشده در سرودههای هومر را پذیرفتهاند. دو: پاریس شاهزادهای مطرود از تروآ بود که هلن، همسر منلوس شاه اسپارت را فریب داد و با خود به تروآ برد. منلوس از برادرش آگاممنون کمک خواست و این دو، شاهان و قهرمان یونان را برای حمله به تروآ و تنبیه اهالی آن و پسگرفتن هلن بسیج کردند. جنگ، جنگ منلوس بود، اما آگاممنون که برادر بزرگتر بود فرماندهی را به دست گرفت و این دو برادر، پیشاپیش همه قهرمانان یونان، سوار بر هزار کشتی از دریا گذشتند و در ساحل تروآ لنگر انداختند. برای جنگی سریع و کسب پیروزی آسان رفته بودند، اما استحکامات دفاعی شهر و دیوار بلند آن، کار را دشوار کرده بود. پیروزیهای کوچک در نبردهای پراکنده تاثیری در جریان جنگ نداشت و رخنه به شهر نیز ناممکن بود. سه: یونانیها از تصمیم به تسلیم تروآ برنگشتند و در آن سرزمین به جنگ ماندند. شهر را محاصره کردند. محاصرهای که ۱۰ سال بدون نتیجه طول کشید. قهرمانان دو طرف باهم جنگیدند، عده زیادی مُردند، اما شهر سرپا ماند و تسلیم نشد. آشیل در نبردی تن به تن هکتور، قهرمان بزرگ تروآ را به خاک انداخت، اما خودش به تیر پاریس کشته شد. پاریس نیز چندی بعد از پا افتاد و پایان جنگی را که خودش باعث و بانی آن بود به چشم ندید. سرانجام اودیسیوس که مکارترین همراه آگاممنون بود نقشهای متفاوت کشید و با تایید آگاممنون آن را به اجرا گذاشت. یونانیان اسب چوبی بزرگی ساختند و شماری از بهترین سربازانشان را در آن جای دادند. سپس چنان وانمود کردند که از ادامه جنگ منصرف شدهاند و به کشورشان برمیگردند. اسب چوبی را برای مردم تروآ باقی گذاشتند. چهار: مردم تروآ این اسب چوبی را – که هدیه دشمن بود – به عنوان غنیمت و به نشان پایان جنگ، در چنین روزی از سال ۱۱۸۴ قبل از میلاد با خود به داخل شهر بردند. جشن گرفتند و شادی کردند. شبهنگام که برخی نگهبانان مست و برخی دیگر مثل اهالی شهر در خواب بودند، یونانیها به سرکردگی اودیسیوس از اسب بیرون زدند، نگهبانان شهر را کشتند و دروازه اصلی تروآ را باز کردند. یونانیها مثل سیل به داخل شهر سرازیر شدند و دست به کشتار زدند. همه اهالی را کشتند و بعد شهر را به آتش کشیدند. چه بر سر هلن آمد؟ بعد از مرگ پاریس، مرد دیگری از اهالی تروآ او را تصاحب کرد، اما این دومی هم پیش از پایان ماجرا کشته شد. پس از ختم خونین جنگ، منلوس، هلن را با خود به اسپارت برد و طبق روایتی، عنوان و جایگاهش را به او بازگرداند. طبق روایتی دیگر، هلن را به جزیرهای نزدیک اسپارت تبعید کردند. در آنجا به دست زنانی که شوهرانشان در جنگ تروآ کشته شده بودند به دار آویخته شد.»
-
فاجعه چرنوبیل؛ وقتی مرگ زیبا شد! فاجعه چرنوبیل در جریان یک آزمایش ایمنی در یک رآکتور نوع «آربیامکی»، که در شوروی رایج بود، اتفاق افتاد. هدف از این آزمایش کمک به توسعهٔ یک روش ایمنی جهت تداوم گردش آب خنککننده در صورت قطعی برق تا زمانی که ژنراتورهای پشتیبان بتوانند برق را تأمین کنند، بود. امروز یادآور بزرگترین فاجعه حادثهای هستهای جهان در چرنوبیل - ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ - است که در رآکتور هستهای شمارهٔ ۴ نیروگاه چرنوبیل، در نزدیکی شهر پریپیات در شمال اوکراین کنونی رخ داد. این فاجعه یکی از دو بحران هستهای است که بر اساس مقیاسگر رویدادهای بینالمللی هستهای و رادیولوژیک، در گروه شمارهٔ ۷ (بالاترین مقیاس) طبقهبندی شده است. این درجه نشاندهندهٔ «حادثهٔ عظیم» است، به معنی «انتشار عمدهٔ مواد رادیواکتیو با اثرات گستردهٔ بهداشتی و زیستمحیطی که نیازمند اقدامات برنامهریزی شدهٔ فوری و طولانیمدت در جهت مقابله است». حادثهٔ دیگر در این مقیاس، حادثه اتمی فوکوشیماست که این دو از بدترین فجایع هستهای در تاریخ، هم از نظر هزینه و هم از نظر تلفات، محسوب میشوند. فاجعه چرنوبیل در جریان یک آزمایش ایمنی در یک رآکتور نوع "آربیامکی"، که در شوروی رایج بود، اتفاق افتاد. هدف از این آزمایش کمک به توسعهٔ یک روش ایمنی جهت تداوم گردش آب خنککننده در صورت قطعی برق تا زمانی که ژنراتورهای پشتیبان بتوانند برق را تأمین کنند، بود. وقفهٔ بین قطعی برق و برقراری برق پشتیان حدود یک دقیقه بود. این شصت ثانیه به عنوان یک مشکل امنیتی بالقوه درنظر گرفته شده بود که میتوانست باعث گرم شدن بیش از حد هستهٔ رآکتور شود. سه آزمون این چنینی از سال ۱۹۸۲ انجام شده بود، اما هیچکدام موفق به ارائه یک راه حل نشده بودند. در این تلاش چهارم، آزمون به مدت ۱۰ ساعت به تعویق افتاد، بنابراین شیفت عملیاتی که برای این آزمایش آموزش دیده بودند، حضور نداشتند. به همین دلیل سرپرست آزمایش موفق به پیروی از دستورالعمل اجرایی فرایند نشد و شرایط عملیاتی ناپایداری را ایجاد کرد که همراه با نقصهای ذاتی در طراحی آربیامکی و غیرفعال بودن چندین سیستم ایمنی اضطراری، منجر به وقوع واکنشهای زنجیرهای کنترل نشده گردید. فاجعهٔ چرنوبیل، هم از لحاظ هزینه و هم از لحاظ تلفات، بدترین حادثهٔ هستهای در تاریخ محسوب میشود. مبارزه برای محافظت در برابر خطراتی که بلافاصله پس از حادثه بهوجود آمد و همچنین اقدامات در جهت پاکسازی محیط زیست، در نهایت بیش از نیم میلیون نفر پاکساز را درگیر کرد و تقریباً ۱۸ میلیارد روبل (حدود ۶۸ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۹) هزینه دربرداشت. این حادثه موجب ارتقاء ایمنی در تمامی رآکتورهای آربیامکی باقی مانده در شوروی شد. چندین اشتباه واقعه مهلک چرنوبیل را رقم زد؛ با به تأخیر افتادن زمان آزمایش به مدت ۱۰ ساعت و با توجه به اینکه نیروگاه با قدرت ۵۰ درصد مشغول به کار بود، عنصر زنون در هسته رآکتور تولید گشت (در صورت کار با حداکثر توان، زنون تولید شده قبل از اینکه بتواند مشکلی ایجاد کند میسوزد، ولی در این مورد به مدت ۱۰ ساعت زنون تولید شده و نمیسوزد) و هسته رآکتور به نوعی توسط عنصر زنون مسموم گردید. پس از ۱۰ ساعت تأخیر دستور انجام آزمایش صادر شد. سال ۱۹۸۵ است و با مرگ «کنستانتین چرنینکو» رهبرِ سالخورده شوروی، کمیته مرکزی حزب کمونیست موسوم به «پولیت بورو» تصمیم میگیرد چهرهای جوان را به رهبری برگزیند و سرانجام «میخائیل گورباچف» ۵۴ ساله را به رهبری اتحاد جماهیر شوروی انتخاب میکند. گورباچف در همان ابتدای کارِ خود برای بهبود اوضاع سیاسی و اقتصادی شوروی دو سیاست گلاسنوست (فضای باز سیاسی) و پرسترویکا (بازسازی اقتصادی) را در پیش میگیرد. این دو سیاست جَوی خوشبینانه ایجاد کرد و مردم به تدریج به فکر شکلگیری جامعه آزاد افتادند. وقتی همگان رفتهرفته توانستند آزادانه صحبت کنند کنترل جریان آزاد اطلاعات محال شد. در گذشته فقط چند نفر ناراضی و مخالف جرات صحبت داشتند. تعقیب، بازداشت یا ترساندن این افراد کار نسبتاً آسانی بود، اما حال که همه آزادانه صحبت میکردند و تمام دنیا ناظر جریان بود استفاده از تاکتیکهای ارعاب آن هم در سطحی وسیع دیگر امکانپذیر نبود. هنگامی که این آزادی جدید در مسکو اشاعه مییافت اهالی پارهای از جمهوریهای شوروی نا آرام شدند و به تدریج سخن از استقلال به میان آوردند. در ماه مه ۱۹۸۶ این آرزوی عمومی برای کسب استقلال فوریت عملی یافت و این زمانی بود که بر اساس خبری منتشر شده مردم آگاه شدند که در ۲۶ آوریل همان سال در شهر «چرنوبیلِ» اوکراین حادثه وخیمی در نیروگاه اتمی به وقوع پیوسته و تشعشعات زیانآوری را در جو زمین منتشر کرده و باعث شده است هزاران نفر از ساکنان آن ناحیه محل زندگی خود را به اجبار ترک کنند. به نظر میرسید که تأخیر دولت در پخش خبر این واقعه به انتقادات مردم از دولت مرکزی جنبه قانونی میداد و صحبتهای استقلالطلبی را موجه میساخت. «دانیل دیلرِ» مورخ بر این باور است که «فاجعه هستهای چرنوبیل در آوریل ۱۹۸۶ نقطه عطفی در مبارزه گلاسنوست به شمار میآمد، زیرا به رهبران شوروی نشان داد که چرا گردش آزاد اطلاعات حائز اهمیت است». سیاستِ خود را به نفهمی زدن و نادیده گرفتن نقصهایی که موجب آن حادثه شد، هم کارگران نیروگاه و هم ساکنان نواحی اطراف را به خطری انداخت که امکان داشت از آن جلوگیری شود. در ۲۹ آوریل ۱۹۸۶، سه روز بعد از حادثه چرنوبیل، دستگاهها سطوح بالایی از پرتوهای هستهای را در لهستان، آلمان، اتریش و رومانی نشان دادند. در ۳۰ آوریل در سوئیس و شمال ایتالیا، اول و دوم مه در فرانسه، بلژیک، هلند، بریتانیا و شمال یونان و سوم ماه مه در اسرائیل، کویت و ترکیه ذرات هوابرد گازی در اطراف کره زمین سفر میکردند. دوم ماه مه ذرات هستهای در ژاپن، ۵ مه در هند و ۶ مه در ایالاتمتحده آمریکا ثبت و نشان داده شدند. ظرف کمتر از یک هفته چرنوبیل به معضلی برای کل جهان تبدیل شد. مطلب پیشِ رو به روایت برخی شاهدان عینی از حادثه غمانگیز چرنوبیل و سایهای که این واقعه شوم بر روی زندگی آنان حتی در سالهای بعد انداخت، میپردازد. مردم ساکن چرنوبیل رخدادی را دیدهاند که برای سایر مردم هنوز ناشناخته است. شاهد اول (لیوسیا، ساکنِ شهرکی نزدیک نیروگاه چرنوبیل) نمیدانم از چه بگویم، از مرگ یا از عشق؟ اصلاً آیا این دو یکسانند؟ از کدام یک بگویم. تازه ازدواج کرده بودیم. هنوز حتی تا مغازه هم دست در دست هم میرفتیم. ما در خوابگاه ایستگاه آتشنشانی که او در آن مشغول به کار بود زندگی میکردیم. شبی صدایی شنیدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. همسرم پایین ساختمان مرا دید و گفت «پنجره را ببند و برگرد به رختِخواب. در نیروگاه آتش سوزی شده. زود بر میگردم.» من خودِ انفجار را ندیدم، فقط شعلههایش را دیدم. همهچیز میدرخشید. تمام آسمان روشن بود. شعلهای بلند همه جا را فرا گرفته بود و همهجا پر از دود بود. حرارت هوا وحشتناک بود و او هنوز برنگشته بود. ساعت از چهار صبح گذشت. قرار بود ساعت ۶ صبح به خانه پدر و مادرش برای کاشت سیبزمینی برویم. آنها در «زاپروژیا» (شهری در جنوبِ مرکزی اوکراین) زندگی میکردند که با «پِریپات» (شهری نزدیک نیروگاه هستهای چرنوبیل در شمال اوکراین که اکنون متروکه است) ۴۰ کیلومتر فاصله داشت. ساعت ۷ صبح خبر دادند که او در بیمارستان است. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. پلیس بیمارستان را محاصره کرده بود. سرانجام با کمک یکی از پزشکان توانستم داخل بیمارستان شوم. همسرم «واسنکا» را دیدم. همه جایش پُف کرده و متورم بود. به سختی میشد چشمهایش را در صورتش تشخیص داد. شب است. کنارش روی صندلی کوچکم نشستهام. ساعت ۸ شب به او میگویم «واسنکا میرم کمی قدم بزنم». لحظهای چشمانش را باز میکند و میبندد. یعنی برو. بعد از یک ساعت که برگشتم به پرستاران گفتم «حال واسنکا چطوره؟» جواب دادند «پونزده دقیقه پیش فوت کرد.» فریاد زدم «چرا؟ چرا؟». تمام آدمهای توی ساختمان میتوانستند صدایم را بشنوند. پرستاران گفتند آخرین کلمات همسرم، اسمِ من بوده است. پرستار به او گفته بود «یه تُکِ پا رفته بیرون. خیلی زود بر میگرده». او هم آهی کشیده و دیگر چیزی نگفته بود و از این دنیا رفته بود. تمام راه او را تا مزارش همراهی کردم. گاهی وقتها، انگار صدایش را میشنوم، مثل آن وقتها که زنده بود. حتی عکسها هم به اندازه آن صدا، رویم اثر نمیگذارند. اما او حتی در خواب هم مرا صدا نمیزند، فقط منم که صدایش میزنم... شاهد دوم (زینیدا کوالیانکا؛ از کسانی که خانههایشان را ترک نکردند) گرگ، شبونه به حیاطم اومد. از پشت پنجره دیدمش، نگاه کنید... ایناهاش، دقیقاً همینجا بود... چشماش مثل چراغای جلوی ماشین برق میزد. حالا دیگه به همه چی عادت کردم. هفت ساله که تنهایی اینجا زندگی میکنم. هفت سال از وقتی که همه رفتن. گاهی شبها فقط میشینم اینجا و تا سپیده صبح فکر میکنم. اوایل منتظر بودم مردم برگردن، فکر میکردم بر میگردن. هیچ کس نگفت برای همیشه رفتن. گفتن اونها فقط برای مدتی رفتن. اما دیگه کسی برنگشت و من فقط منتظر مرگم. مردن بیشتر از اینکه سخت باشه، ترسناکه. اینجا کلیسایی نیست و کشیش هم نمیاد. کسی نیست که گناهانم رو پیشش اعتراف کنم. اولین باری که گفتن ما آلوده به رادیواکتیو شدهایم فکر میکردیم این یه نوع بیماریه که هر کی بگیره سریع میمیره. اما اونها (مقامات دولتی) گفتن «نه، نه. خطری نیست». بغل خونههای آلوده رو بعداً علامتگذاری کردن. همیشه با کاشتِ سیبزمینی زندگی مون رو میگذروندیم و یکهو دیگه اجازه این کار را نداشتیم. چاههای آب را بستن و سرشون رو با سلفون پوشوندن. میگفتن «آب آلودهست». مردم حسابی ترسیدن. همون شب شروع کردن به بستن لوازمشون. منم لباسم رو جمع کردم و شروع کردم تاکردنشون. تقدیرنامهام رو هم که با مُهرِ سرخ زینت داده شده بود و برای خدمات صادقانهام از حزب گرفته بودم برداشتم. قلبم پُرِ غم بود... اما هر طوری بود بعد از مدتی برگشتم به خونه خودم، چرنوبیل. اینجا فقط من و گربهام هستیم. وقتی صدای پلیسا رو میشنویم با شادی میدویم بیرون. اونا برای گربهام استخوان میارن. از من میپرسن اگر دزدی، سارقی بیاد چی؟ چیکار میکنی؟ میگم آخه از من چی گیرشون میاد؟ چی میتونند ببرند، روحم رو؟ چون این تمام دارایی منه. اونا بچههای خوبی هستن. میخندن و برای رادیوی من باتری میارن. حالا رادیو گوش میکنم. نمیدونم تا کِی زنده میمونم. شاید به زودی به خاک برم. پیشِ ریشهها... شاهد سوم (نیکلای فومیش کالیوگین، یک پدر) میخوام شهادت بدم... ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ بود. خیلی از اون موقع گذشته، اما برای من انگار هر روز تکرار میشه؛ دوباره و دوباره. در شهر پریپات زندگی میکردیم. زندگی متوسطی داشتم و یه روز در اثر حادثهای تو میشی یه چرنوبیلی؛ یه فردی که همه بهش علاقهمند میشن و هیچکس هیچچیز دربارهاش نمیدونِ. تو میخوای مثل بقیه باشی، اما دیگه ممکن نیست. چون حالا مردم به تو طور دیگهای نگاه میکنند و میپرسند: خیلی ترسناک بود؟ تو دیدی چطور نیروگاه سوخت؟ دقیقاً چی دیدی؟ میدونید دیگه؛ مثلاً میپرسن: میتونی بچه دار شی؟ همسرت ترکت کرد؟ همه تبدیل به گونهای جانور شدیم. این لغت خاص، این چرنوبیل، مثل یه نشون میمونه. تا اسمش میاد، همه بر میگردن سمتت. نگاه کن! از اونجا اومده! روزای اول، انگار ما فقط شهرمون رو از دست نداده بودیم، کل زندگی مون از دست رفته بود. روز سوم شهر رو ترک کردیم. رِاکتور داشت میسوخت و یادم میاد دوستی میگفت «بوی رِاکتور میاد». بویی نامعمول و وصف نشدنی بود. همسرم و دخترم رو بردم بیمارستان. لکههای سیاهی همه بدنشون رو گرفته بود؛ لکههایی اندازه یک سکه. یک دفعه روی پوستشون ظاهر میشدن، بعد یکهو ناپدید میشدن و دردی هم نداشتن. آزمایشهایی روی اونا انجام دادند. جوابش رو خواستم. گفتن: «این به شما مربوط نمیشه.» گفتم: «ببخشید، پس به کی مربوط میشه؟!» اون وقتها همه میگفتن ما میمیریم. همه میمیریم و تا سال ۲۰۰۰ هیچ بِلاروسی یا اوکراینی باقی نمیمونه. دخترِ ۶ سالهام رو توی تختش میخوابوندم و اون در گوشم میگفت: «بابا من نمیخوام بمیرم. هنوز خیلی کوچیکم.» منو باش که فکر کرده بودم اون چیزی نفهمیده. همسرم از بیمارستان اومد؛ نمیتونست مرگ دخترمون رو تحمل کنه. «بهتره بمیره تا این قدر زجر نکشه یا کاش من بمیرم و دیگه از این بیشتر نبینم.» نه دیگه کافیه! تا همین جا! من دیگه نمیتونم. نه. بله! میخوام شهادت بدم «دخترم از قربانیان چرنوبیل بود و اونا میخوان که ما همه چیز رو فراموش کنیم.» شاهد چهارم (یک افسر پلیس) هر سال ۲۶ آوریل دور هم جمع میشیم. همه کسایی که اونجا بودیم؛ کسایی که باقی موندن. خاطرات مون رو مرور میکنیم. ما کسایی هستیم که بدون ما کنترل تشعشعات چرنوبیل ممکن نبود و این کار شدنی نبود و اونا (دولت) موفق نمیشدن. حکومت ما اساساً یک سیستم نظامیه و در مواقع اضطراری عالی عمل میکنه و بالاخره موفق شدیم. در چنین زمانهایی روسها نشون دادن که چقدر بزرگن و بیهمتا. ما هیچ وقت آلمانی و دانمارکی نمیشیم. ما هیچ وقت آسفالتهای عالی و چمنکاریهای چشمگیر نداشتیم، اما همیشه قهرمانهای زیادی داشتهایم و داریم. اونا همه رو خواستن و منم رفتم. مجبور بودم برم. من عضو حزب بودم، کمونیست به پیش! این طوری بود. من افسر پلیس بودم، ستوانِ ارشد. به من قول یه ستاره دیگه هم داده بودن. ژوئن ۱۹۸۶ بود. رسیدیم به محل حادثه چرنوبیل و تجهیزاتمون رو دریافت کردیم. سرهنگ گفت «فقط یه حادثه است که مدتها قبل اتفاق افتاده، سه ماه پیش و اصلاً هم خطرناک نیست، همهچیز روبه راهه». سوار هلیکوپتر شدیم. خلبانها همه جوان و تازه از افغانستان خلاص شده بودند. از اون بالا ساختمانی ویرانه میدیدم. زمینی مخروبه و تعداد زیادی اشکال کوچک انسانی. یه جرثقیل اونجا بود مالِ آلمان شرقی، اما از کار افتاده بود. برده بودنش کنار رِاکتور و همونجا خراب شده بود. روباتها همه خراب شده بودن؛ روباتهای ما که طراحی آکادمیِ «لوکاچف» برای اکتشاف در مریخ بودند و روباتهای ژاپنی. همه خراب شده بودن. ظاهراً تمام اتصالاتشون در اثر تشعشعات خراب شده بود؛ اما سربازهایی بودند که با لباسهای پلاستیکی و دستکشهای لاستیکی اون اطراف میدویدند... از اون بالا چقدر کوچیک بودن...! قبل از برگشتن ما رو صدا کردند و گفتن وقتی برگشتید برای مصلحت وطن، هر جا رفتین، نشینید برای مردم تعریف کنین چی دیدین. به جز ما هیچ کس نفهمید اونجا چه خبر بود؛ ما هم همه چیز رو نفهمیدیم، اما حداقل به چشم خودمون خیلی چیزها دیدیم. شاهد پنجم (آنا بادیوا، از کسانی که ماندند) اینجا واقعا چه اتفاقی افتاد؟ پدربزرگم زنبورداری میکرد. اون پنجتا کندو داشت. زنبورها تا دو روز بیرون نیومدن. حتی یه کدومشون. همین طور توی کندوهاشون موندن. منتظر بودن. پدربزرگم چیزی درباره انفجار نمیدونست. اون همینطور میدوید دور حیاط و میگفت «چه خبره؟ چی شده؟ یه بلایی سر طبیعت اومده و نظمش به هم خورده». همسایه مون هم همین رو میگفت، اون معلم بود. میگفت «طبیعت بهتر از ما عمل میکنه؛ بهتر خودش رو وفق میده.» طبیعت فوراً همه چیز رو فهمیده بود و ما تازه الآن چیزهایی میشنویم. روزنامهها، رادیوها و اخبار چیزی نمیگن؛ اما زنبورهای عسل میدونستن. اونا روز سوم از کندو بیرون اومدن. ما یه لونه زنبور بالای اِیوونمون داشتیم. هیچ کس بِهش دست نمیزد و بعد یک روز صبح اونا دیگه اونجا نبودن؛ نه مردهشون و نه زندهشون. اونا شش سال بعد برگشتن. تشعشعات همه حیوونا، آدما و پرندهها رو میترسونه. حتی درختا هم میترسن. اما اونا؛ ساکتند؛ چیزی نمیگن. این برای همه یه فاجعه بزرگ بود. اما سوسکا مثل همیشه به کارشون میرسیدن. سیب زمینیها رو سریع تا ته میخوردن. سیبزمینیها هم آلوده بودن؛ مثل ما. درست که فکر میکنم میبینم تقریباً توی هر خونهای یکی مرده. توی اون خیابون، اون طرف رودخونه هیچ مردی نیست، همشون مردن. توی خیابون ما پدربزرگم هنوز زنده است و یه نفر دیگه. انگار خدا مردها رو زودتر میبره. چرا؟ کسی نمیدونه. جنگل پر از توت و قارچ بود، اما حالا دیگه نیست. همیشه فکر میکردم چیزی که توی قابلمههامون میپزیم، هیچ وقت عوض نمیشه؛ اما حال میبینیم این طور نیست! شاهد ششم (یِوگِنی بوروفکین، مربی دانشگاه دولتی گومل) ناگهان شروع کردم به فکر کردن راجع به اینکه کدام بهتر است، به یاد آوردن یا فراموش کردن؟ از دوستانم پرسیدم. بعضی فراموش کردهاند، بعضی نمیخواهند به یاد بیاورند؛ زیرا به هر حال ما نمیتوانیم چیزی را تغییر دهیم، ما نمیتوانیم حتی اینجا را ترک کنیم. این چیزی ست که به یاد میآورم. در روزهای اول بعد از حادثه، تمام کتابهای مربوط به تشعشعات، بمباران هیروشمیا و ناکازاکی و حتی کتابهای مربوط به اشعه ایکس در کتابخانهها ناپدید شدند. برخی میگفتند دستور از بالاست؛ برای اینکه مردم وحشت نکنند. دیگر هیچ بولتن پزشکی وجود نداشت، هیچ اطلاعاتی نبود، کسانی که میتوانستند یُد پتاسیم میخریدند. بعد همه ما نشانهای کشف کردیم که با دقت آن را پیگیری میکردیم، تا زمانی که گنجشکها و کبوترها در شهر بودند مردم هم میتوانستند آنجا زندگی کنند. یک بار توی تاکسی بودم، راننده میگفت سر در نمیآورد چرا پرندگان خودشان را به پنجرهها میکوبند. انگار پرندهها کور شده بودند. آنها دیوانه شده بودند یا شاید داشتند خودکشی میکردند. یادم میاد یک بار داشتم از سفر کاری بر میگشتم. در دو سوی جاده چشماندازی مهتابی تا افق گسترده بود و در اطرف، زمینهایی سفید که با دولومیت (سنگِ رسوبی سفید) پوشیده شده بودند. لایههای سطحیِ خاکهای آلوده را برده و دفن کرده بودند و در این مسیر به جایش دولومیت سفید ریخته بودند. تصویری غیرزمینی بود! این تصویر تا مدتها مرا شکنجه میداد و سعی کردم داستانی در موردش بنویسم. یکصد سال بعد را در نظر آوردم، اینکه چه چیزی اینجا خواهد بود؛ آدم یا موجودی دیگر که چهار نعل میتازد با زانوهایی خمیده. ماندهام که چرا همه در مورد چرنوبیل سکوت کردهاند، چرا نویسندگان ما چیز زیادی در موردش نمینویسند؛ در مورد جنگ مینویسند، در مورد اردوگاهها، اما به اینجا که میرسند سکوت میکنند. چرا؟ یعنی تصادفی است؟ اگر چرنوبیل را شکست داده بودیم مردم زیاد در موردش میگفتند و مینوشتند یا حتی اگر آن را درک میکردیم. اما ما نمیدونیم چطور آن مفهوم را از دلش بیرون بکشیم. قادر به این کار نیستیم. نمیتونیم در زمان و تجربههای انسانی بگنجانیمش. حالا کدام بهتر است؛ به یاد آوردن یا فراموش کردن؟ شاهد هفتم (یک مادر) دکترها گفتن همسرم داره میمیره. سرطان خون داره. دو ماه بعد از برگشتن از چرنوبیل بیمار شد. از کارخونه فرستادنش اونجا. یه روز که از شیفت شب برگشت خونه، گفت: «فردا میرم تا توی مزارع اشتراکی کار کنم.» در ۱۵ کیلومتری منطقه چرنوبیل کار میکردن، چغندرها رو جمع میکردن، سیبزمینیها رو از خاک در میآوردن. وقتی برگشت رفتیم دیدن پدر و مادرش. داشت دیوار رو با پدرش بتونه میکرد که از حال رفت و افتاد. سریع آمبولانس خبر کردیم. بردیمش بیمارستان. دُز کشنده رادیواکتیو دریافت کرده بود. اون فقط با یه فکر توی مغزش برگشت، «دارم میمیرم.» آروم شده بود. سعی میکردم قانعش کنم که این طور نیست. التماسش میکردم، اما حرفم رو باور نمیکرد. اگر میدونستم مریض میشه، تموم درها رو قفل میکردم و میایستادم جلوی در؛ نمیذاشتم بره. دو ساله که با پسرم از این بیمارستان به اون بیمارستان میریم. نمیخوام چیزی درباره چرنوبیل بشنوم؛ بخونم. خودم همه چیز رو میدونم. دختر بچهها توی بیمارستان عروسک بازی میکنند، اونا چشمای عروسکا رو میبندن، یعنی عروسکا مُردن. چرا عروسکا میمیرن؟ چون اونا بچههای ما هستن و بچههای ما هم زنده نمیمونند، به دنیا میان، بعدش میمیرن. آرتیومِ من هفت سالشه، اما انگار پنج سالشه. چشماش رو میبنده و من فکر میکنم خوابش برده. شروع میکنم به گریه؛ چون فکر میکنم منو نمیبینه. اما بعد صداش میاد که «مامان من دارم میمیرم؟» خوابش میبره و صدای نفساش نمیاد. شاهد هشتم (نادژدا وایگوفسکایا، از کسانی که از شهر پریپیات مهاجرت کردند) اول همه دنبال مقصر میگشتیم. اما بعد وقتی بیشتر فهمیدیم شروع کردیم به فکر کردن؛ حالا چیکار کنیم؟ چطوری خودمون رو نجات بدیم؟ وقتی فهمیدیم این یه مسئله یه ساله دوساله نیست و روی نسلهای بعدی هم اثر میگذاره، شروع کردیم به ورق زدن گذشته. جمعه، آخر شب اتفاق افتاد و صبح فردا کسی چیز خاصی حس نکرده بود. پسرم رو فرستادم مدرسه و شوهرم رفت سلمانی. داشتم ناهار درست میکردم که شوهرم برگشت «مثل اینکه توی راکتور آتش سوزی شده. میگن نباید رادیو رو خاموش کنیم.» راستی یادم رفت بگم که ما در پریپیات زندگی میکردیم، نردیکِ نیروگاه چرنوبیل. هنوز میتونم اون نور سرخ آتشین رو ببینم، انگار رِاکتور میدرخشید. اون یه آتیش معمولی نبود. انگار از چیزی نشات گرفته بود. خیلی هم زیبا بود. تا حالا چیزی شبیه اون توی فیلمها هم ندیده بودم. طبقه نهم بودیم. مردم همه حیرتزده به نورِ عجیب نگاه میکردن و اینا مردمی بودن که در راکتور کار میکردن؛ مهندسها، کارگرا، مربیهای فیزیک. زیرِ غبار سیاه ایستاده بودن. صحبت میکردن، نفس میکشیدن، همه شگفتزده بودن. مردم از خیلی جاها با ماشین هاشون یا سوار دوچرخه، اومده بودن نگاهی بندازند. نمیدونستیم مرگ میتونه اینقدر زیبا باشه. این رو هم بگم که آتیش نیروگاه بوی دود نمیداد. البته بوی پاییز و بهار هم که نمیداد؛ یه بوی دیگه داشت. بوی خاک هم نبود، نمیدونم. گلوم میخارید و از چشمام آب میاومد. ساعت ۸ صبحِ فردا خیابون پر از ماشین نظامیها شد با ماسکهایی روی صورتشون. وقتی اونا رو توی خیابون دیدیم، با اون همه وسیله نظامی، نه تنها وحشت نکردیم بر عکس خیالمون راحت هم شد و گفتیم حالا که ارتش اینجاست همه چی به خیر میگذره. ما اون زمان نمیدونستیم که این اتمِ صلحآمیز چقدر کشنده است و انسان چقدر در برابر قوانین فیزیک بی دفاعه. تمام روز از رادیو اعلام میکردن که مردم برای تخلیه آماده باشن. قرار بود برای سه روز شهر رو تخلیه کنند و همه چیز رو بشورن و بررسی کنند. گفتن لوازم مدرسه و کتابهای بچهها هم با خودمون ببریم. اما شوهرم تمام مدارکمون به علاوه آلبومای عکسمون رو هم داخل یه چمدون کوچولو گذاشت و آورد. تنها چیزی که من برداشتم یه دستمال پانسمان بود، اونم محض احتیاط. از همون اول حس کردم که ما دیگه شدیم چرنوبیلی. وقتی در «موگلیف» ساکن شدیم و پسرم رفت مدرسه، همون روز اول با گریه برگشت خونه. توی مدرسه همکلاسی هاش گفته بودن این پیشِ ما نشینه، چون رادیواکتیویه. پسرم کلاس چهارم بود و تنها بچه چرنوبیلی اون کلاس بود. همه بچهها ازش میترسیدن. دوران کودکی پسرم خیلی زود تموم شده بود. این روزها من در گروه کُرِ کلیسا هستم. انجیل میخونم. به کلیسا میرم؛ تنها جایی که راجع به حیاتِ ابدی توش صحبت میکنند. حرفهایی که به آدم آرامش میده. آدم این حرفا رو جای دیگه نمیشنوه و خُب، خیلی هم به شنیدنشون احتیاج داره. اغلب خواب میبینم با پسرم در پریپیاتِ آفتابی دوچرخهسواری میکنیم. الآن اونجا شهر ارواح شده. اما ما سواری میکنیم و گلهای سرخ رو نگاه میکنیم. «پریپیات» پر از گل رُز بود، بتههای بزرگ رُز. جوون بودم، پسرم کوچیک بود و من عاشقش بودم و توی خواب تمام ترسهام رو فراموش میکنم؛ انگار که تمام این مدت فقط یه تماشاچی بودم. شاهد نهم (واسیلی نسترنکو، فیزیکدان و مدیر اسبق موسسه انرژی هستهای آکادمی علوم بلاروس) من آدمِ ادبی نیستم؛ فیزیکدانم؛ بنابراین درباره واقعیات حرف میزنم؛ فقط واقعیات. بالاخره کسی باید برای چرنوبیل پاسخی داشته باشد. زمانی خواهد رسید که مجبورند پاسخگوی آن باشند؛ شاید پنجاه سال دیگر وقتی خیلیها پیر و خیلیها هم مرده باشند. باید حقایق را پشت سر بگذاریم، همه باید حقیقت را بدانند. آن روز، ۲۶ آوریل، من در مسکو بودم، برای یک سفر کاری رفته بودم و همانجا خبر حادثه را شنیدم. بلافاصله با «نیکلای سیلونکُف، دبیر کل کمیته مرکزی حزب کمونیستِ بلاروس در مینسک تماس گرفتم. یک بار، دو بار، سه بار؛ اما آنها نمیخواستند ارتباطم را با او برقرار کنند. با معاونش تماس گرفتم. او مرا خوب میشناخت. من از یک خط دولتی تماس میگرفتم، اما به محض اینکه درباره حادثه صحبت میکردی، ارتباط مسدود میشد. با خودم گفتم پس شنود میکنند، کاملاً مشخصه! امیدوارم روشن شود چه کسانی شنود میکنند و کدام نهاد مسئول این کار است. درست مانند دولتی در دلِ دولت و این در حالی بود که من داشتم با دبیر اول کمیته مرکزی تماس میگرفتم و خودِ من چه کسی بودم؟ مدیر موسسه انرژی هستهای آکادمی بلاروس؛ استاد و عضو طرف مکاتبه آکادمی. اما من هم سانسور میشدم، مرا هم کنترل میکردند. دو ساعت طول کشید که تا سرانجام توانستم به سلیونکف دسترسی پیدا کنم. به او گفتم «طبق محاسبات من این حادثه خیلی خطرناکه، ابرِ رادیو اکتیو به طرف ما حرکت میکنه؛ به سمت بلاروس. باید سریع اقدامات لازم برای «پروفیلاکسی یُد» (عمدهترین خطر مربوط به حوادث نیروگاههای هستهای، بروز سرطان تیروئید در کودکان است که میتوان پس از بروز در ساعاتِ اولیه حادثه با تجویز یُدِ پایدار از آن پیشگیری کرد) به مردم انجام شود و تمام مناطق اطراف نیروگاه رو تخلیه کنیم. هیچ انسان و حیوانی نباید تا شعاع ۱۰۰ کیلومتری اطراف نیروگاه بمونه.» سلیونکف در جواب گفت «خودم گزارشهای مربوط رو دریافت کردهام. یه آتش سوزی بوده و موفق شدن مهارش کنند.» نتوانستم تحمل کنم «اینا دروغه؛ یه دروغ بیشرمانه. هر فیزیکدانی میتونه این رو بهت بگه که گرافیت، پنج تُن در ساعت میسوزه. فقط فکر کنید ببینید چقدر طول میکشه تا بسوزه.» هیچ کس به حرف دکترها و دانشمندان گوش نمیداد! آنها پای علم و پزشکی را هم به سیاست کشیده بودند و علم در خدمت سیاست بود. «ک. گ. ب» مشغولِ انجام تحقیقات محرمانه بود؛ صداهای غربی خفه و جلوی نفوذشان گرفته میشد. هزاران تابو وجود داشت. محرمانههای نظامی و حزبی و به علاوه به همه این طور القا شده بود که این اتمِ صلحآمیز شوروی به اندازه زغال سنگ و زغال سنگِ نارس بیخطر و امن است. ما مردمی بودیم در زنجیر ترس و تعصب. فردای آن روز یعنی ۲۷ آوریل تصمیم گرفتم به ناحیه گومل در مرز اوکراین بروم. تمام تجهیزات لازم را برده بودم تا تابش زمینه را اندازه بگیرم که این نتایج به دست آمد: «براگین؛ ۳۰ هزار میکرو رونتگن در ساعت، نارولیا؛ ۲۸ هزار میکرو رونتگن.» این در حالی بود که مردم آن بیرون بیخبر از همهجا مشغول کاشت و درو بودند و خودشان را برای عیدِ اِستر (نوعی کیک) آماده میکردند. آنها میگفتند تابش چیست؟ یعنی چه؟ ما هیچ دستوری از بالا دریافت نکردهایم. تنها چیزی که از بالا دریافت کردیم این بود: برداشت چطور است؟ سرعت کاشت و درو؟ خوب پیش میرود؟ آنها فکر میکردند من دیوانهام. ۲۹ آوریل. همه چیز را دقیق به خاطر میآورم. با تاریخش. ساعت ۸ صبح من در اتاق انتظار دفتر سلیونکف نشسته بودم. اما اجازه ورد نمیدادند. تا ساعت پنج و نیم عصر آنجا نشستم. ناگهان یک شاعرِ معروف از دفتر سلیونکف بیرون آمد. با هم آشنا بودیم. به من گفت: «من و رفیق سلیونکف درباره فرهنگِ بلاروس صحبت میکردیم.» از عصبانیت منفجر شدم. پاسخ دادم «دیگه از فرهنگ بلاروس اثری نمیمونه؛ اگر همین الآن همه رو از اطراف چرنوبیل تخلیه نکنیم و نجاتشون ندیم، دیگه کسی نمیمونه که کتابای شما رو بخونه.» جواب داد «منظورتون چیه؟ آتیش رو که خاموش کردن!» سرانجام موفق شدم وارد دفتر شوم. هرچه که روز قبل دیده بودم برایش تعریف کردم. ما باید مردم آنجا را نجات دهیم. در اوکراین. اما سلیونکف در پاسخ گفت «همه چیز نرماله و مردم را بیخودی نترسونید». حرفهای من از دیدگاه او هیچ معنایی نداشت. آنها یک باند جنایتکار نبودند. این بیشتر شبیه تبانی جهل و اطاعت بود. اصول زندگی آنها، چیزی که دستگاه حزب به آنها آموزش داده بود این بود که فقط به وظایف محوله بچسبند و هرگز درباره چیزی کنجکاوی و کنکاش نکنند. بهتر است بگذریم، همه شاد و خوشحال بمانند. به هر حال سلیونکف در آستانه ترفیع گرفتن از مسکو بود. فکر میکنم اگر ما هنوز در همان سیستم بسته زندگی میکردیم، پشت پرده آهنین، مردم هنوز داشتند نزدیک نیروگاه زندگی میکردند. آنها روی همه چیز سرپوش گذاشته بودند! حالا با این حقیقت چه میکنیم؟ چطور با آن برخورد میکنیم؟ من فکر میکنم اگر دوباره منفجر شود، دوباره همون اتفاقها تکرار میشود. ما هنوز هم ملتِ استالینیم. (پایانِ روایت شاهدان) در اثر فاجعه چرنوبیل قریب به ۵ میلیون نفر آسیب دیدند و حدود ۵ هزار مرکز مسکونی در بلاروس، اوکراین و فدراسیون روسیه با ذرات رادیو اکتیو آلوده شدند. از پانصد هزار نفری که با حادثه چرنوبیل مبارزه کردند، بیست هزار نفر مردهاند و دویست هزار نفر هم رسماً از کار افتاده اعلام شدهاند. کسانی هم که زنده ماندند، از بیماریها و سرطانهای مربوط به تشعشعات اتمی مانند سرطان تیروئید رنج میبرند. در حال حاضر رِاکتور چهارمِ چرنوبیل به عنوان پوشش محافظتی شناخته میشود. هنوز هم حدود بیست تُن سوختِ هستهای در هسته سربی و فلزیاش دارد و هیچکس نمیداند که این مقدار باز ممکن است منجر به چه حادثهای شود. پوشش سنگی به خوبی ساخته شده بود؛ سازهای منحصر به فرد که احتمالاً مهندسان طراحِ سَنپترزبورگ خیلی به آن میبالیدند. اما این سازه بدون دخالت انسان ساخته شد. صفحات به کمک هلیکوپترها و رباتها کنار همدیگر قرار گرفتند و به همین جهت، شکافها و درزهایی در آن وجود داشت. طبق برخی آمار و ارقام، اکنون بیش از ۲۰۰ متر مربع فضا و شکاف در آن وجود دارد و ذرههای رادیواکتیو شروع به خروج از آن کردهاند... آیا ممکن است این پوشش سنگین فرو بریزد؟ هیچکس نمیتواند پاسخ قطعی بدهد. از آنجایی که ارتباط و دسترسی به سازه غیرممکن است نمیتوان استحکام آن را بررسی کرد. اما همه میدانند که اگر این پوشش فرو بریزد عواقب آن به مراتب وخیمتر از حادثهِ «چرنوبیل» خواهد بود. - ماتیوز، جان. آر (۱۳۸۳): ظهور و سقوط شوروی، ترجمه فرید جواهر کلام، چاپ دوم، انتشارات ققنوس، تهران. -آلکسیویچ، سِوِتلانا (۱۳۹۴): صداهایی از چرنوبیل؛ تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی، ترجمه حدیث حسینی، انتشارات کتابِ کولهپشتی، تهران.
-
تصاویر/ سلفیهایی از نابغه گمشده عکاسی "ویویان مایر" نابغه عکاسی خیابانی یکی از معدود هنرمندانی بود که دو سال پس از مرگش در تنهایی و بی کسی در خانه سالمندان به شهرتی عالم گیر رسید؛ شهرتی که باعث شد میلیون ها نفر در سراسر جهان عکس های او را به اشتراک بگذارند، گالری های در نقاط مختلف امریکا و اروپا آثار او را ه نمایش بگذارند و منتقدان از او با نام "گمشده تاریخ عکاسی" یاد کنند. "ویویان مایر" نابغه عکاسی خیابانی یکی از معدود هنرمندانی بود که دو سال پس از مرگش در تنهایی و بی کسی در خانه سالمندان به شهرتی عالم گیر رسید؛ شهرتی که باعث شد میلیون ها نفر در سراسر جهان عکس های او را به اشتراک بگذارند، گالری هایی در نقاط مختلف امریکا و اروپا آثار او را به نمایش بگذارند و منتقدان از او با نام "گمشده تاریخ عکاسی" یاد کنند. ویویان مایر هنرمند و عکاس و البته پرستار بچه متولد فرانسه بود که در شیکاگو به سر می برد و از سال 1950 تا 1970 با دوربینش در کوچه و خیابان گشت می زد و عکاسی می کرد. هیچ کس تا زمانی که او زنده بود عکسی از او ندید و استعداد و نبوغش را کشف نکرد تا اینکه در سال 2009 در تنهایی و بی کسی در یک خانه سالمندان از دنیا رفت. در همان سال و در روزهایی که مایر در بیمارستان با مرگ دسته و پنجه نرم می کرد عكاسي با نام "جان مالوف" هزاران نگاتيو از عكسهاي او را به طور اتفاقی در یک حراجی خرید و بدون آنکه بداند گنجینه ای با ارزش را تصاحب کرده آن را به خانه برد؛ این نقطه آغاز شهرت مایر بود. مالوف چندی بعد با ظاهر کردن نگاتیوها به ارزش مجموعه پی برد و به جستجوی عکاس آنها پرداخت. وی با استفاده از سرنخ هایی که از آگهی ترحیم مایر در روزنامه پیدا کرد به سراغ خانواده هایی که مایر برایشان کار می کرده رفت و اطلاعات خود را درباره عکاس نابغه تکمیل کرد. انتشار تعدادی از عکس های مایر در وب سایت "فلیکر" توجهات را به او جلب کرد. مالوف چندی بعد وب سایتی راه اندازی کرد و عکس های مایر را در آن به نمایش گذاشت؛ همزمان نیز چند نمایشگاه از آثار او برگزار و کتابی نیز درباره آثارش منتشر کرد. ویویان مایر که در همه عمرش در گمنامی و تنهایی زندگی کرده بود پس از 2 سال از مرگش به شهرتی در جهان رسید که منتقدان لقب "گمشده تاریخ عکاسی" و بزرگترین عکاسان خیابانی امریکا را به او نسبت دادند. آنچه در زیر می بینید عکس هایی است که مایر در خیابان های شیکاگو از خودش گرفته است.
-
مظفرالدین شاه و شکار پلنگ شکار در میان شاهان ایران از گذشته نوعی نشان دادن کفایت و اقتدار شاهانه بود و به همین خاطر هرچه شکار قدرتمندتر، اقتدار شاه را بیشتر نشان می داد. شکار در میان شاهان ایران از گذشته نوعی نشان دادن کفایت و اقتدار شاهانه بود و به همین خاطر هرچه شکار قدرتمندتر، اقتدار شاه را بیشتر نشان می داد. شکار در میان شاهان قاجار مانند سلاطین گذشته نه تنها رایج بود که برای دوتن از آنان یعنی فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه اهمیت ویژه ای داشت. در گزارش تصویری ناصرالدین شاه شکارچی عکس های برجامانده از شکار ناصرالدین شاه را دیدید. اما فرزند او نیز به راه پدر ادامه داد و مانند او گاه و بی گاه به دشت لار و دوشان تپه میرفت و شکار می کرد. از عکس های برجا مانده از مظفرالدین شاه اینطور بر می آید که او بیشتر از زدن قوچ و آهو به شکار یکی از درنده ترین حیوانات زیست بودم ایران علاقمند بوده است؛ یعنی پلنگ و یوزپلنگ. گرچه اکنون بسیاری از گونه های حیوانات وحشی در تهران در خطر انقراض قرار دارند یا حتی منقرض شده اند اما تهران در دوره قاجار با توجه به محصور بودن در کوههای البرز در شمال و دشتهایی چون ورامین در جنوب و همچنین مراتع و صیدگاههای وسیع شرقی آن از مناطق نادری به حساب میآمد که مرکز زیست جانورانی چون کفتار، گرگ، شغال، روباه، خرس، قوچ، آهو، پلنگ و یوزپلنگ بود و به همین خاطر شاهان قاجار برای نشان دادن قوت تیر خود چندان از پایتخت دور نمی شدند. گفته می شود منطقه دوشان تپه یکی از مناطقی بود که پلنگ در آن زیاد وجود داشت و ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه زیاد برای شکار در آن اردو می زدند. شکار پلنگ اوج قدرت و کفایت شاه در آن زمان را نشان می داد و عجیب نیست که مظفرالدین شاه که بیشتر عمر شاهی خود را بیمار و رنجور بود شکار یوزپلنگ را برای نشان دادن سلامتی خود انتخاب می کرد. اهمیت شکار یوزپلنگ و پلنگ آنقدر زیاد بود که گاه اخبار آن در روزنامه ها نیز منتشر می شد. در روزنامه شرف در ربيعالاول 1302قمري که گزارشی از سفر اخیر و شکار ناصرالدین شاه نوشته آمده است: کوههاي قرق دوشان تپه و جاجرود به واسطه بسياري شکار، پلنگ زياد دارد، چنانکه بندگان اعليحضرت قوي شوکت اقدس همايون شاهنشاهي خلدالله ملکه و دولته تاکنون به مرور قريب بيست پلنگ در اين شکارگاه به دست مبارک صيد فرمودهاند. از جمله روز بيست و يکم ربيعالاول که موکب همايوني تشريف فرماي دوشانتپه گرديد، يک پلنگ به دست مبارک صيد شد و چند نفر را هم زخمي کرد. باز به فاصلۀ سه روز ديگر که روز بيست و چهارم همين ماه بود، بندگان همايون شهرياري تشريف فرماي دوشانتپه شدند. در حالتي که برف به شدت ميباريد و هواي در نهايت سردي بود، پلنگي پديد آمد، فوراً صيد دست همايون گرديد و چند تير گلوله به دست مبارک به او زدند تا از پاي درآمد. چون پلنگي بسيار قوي عظيمالجثه بود، که تاکنون چنين پلنگي ديده نشده بود، لهذا صورت آن ره به عينه از روي جثه و لاشه آن ساخته و در اين روزنامه شريفه به طبع رسيد و اين پلنگ از سر تا دمش به قدر سه ذرع است. از عکس های معدودی که از مظفرالدین شاه در شکار برجامانده تعداد قابل توجهی از آن به شکار پلنگ و یوزپلنگ مربوط می شود که در حالت ایستاده بالای سر حیوان یا در حالی که نشسته و خنجری در دست به بدن حیوان ضربه می زند، گرفته شده است. عکس ها فاقد زیرنویس هستند و به همین خاطر عکاس آنها نامعلوم است.
-
اروپا و جنگ دوم جهانی دو شرور بزرگ، موسولینی و بعد هیتلر مغلوب شده و کنار رفته بودند، متحدان و دستنشاندههای آنان در کشورهای اشغالی نیز دیگر قدرتی نداشتند، همه نواحی اشغالشده آزاد شده بود و دیگر هیچ جبهه فتحنشدهای برای نیروهای متفقین وجود نداشت. یک: جنگ دوم جهانی سال ۱۹۴۵ در چنین روزی با تسلیم قطعی آلمان در اروپا به پایان رسید. آن را ویای دِی (VE Day) یا «روز پیروزی در اروپا» نامیدند و در تقویم خودشان به عنوان روز رسمی غلبه بر فاشیسم و نازیسم ثبت کردند. جنگ البته در آن سوی جهان، در اقیانوس آرام ادامه داشت و ژاپن همچنان به ایستادگی رودرروی آمریکا پافشاری میکرد. اما از نظر اروپاییها که خودشان جنگ را شروع کرده و آتش آن را به جان کشورهای دیگر دنیا انداخته بودند، بخش اصلی ماجرا به پایان رسیده بود. دو شرور بزرگ، موسولینی و بعد هیتلر مغلوب شده و کنار رفته بودند، متحدان و دستنشاندههای آنان در کشورهای اشغالی نیز دیگر قدرتی نداشتند، همه نواحی اشغالشده آزاد شده بود و دیگر هیچ جبهه فتحنشدهای برای نیروهای متفقین وجود نداشت. دو: نوشتهاند حدود ۲۰ میلیون اروپایی در این جنگ شش ساله جان باختند و میلیونها نفر دیگر هم آواره شدند. بسیاری از بازماندگان جنگ که تا دل فاجعه رفتند و از آن زنده بیرون زدند - به خطا - میپنداشتند حضور در نبرد خیر و شر را تجربه کردهاند و شاهد پیروزی نهایی خیر بودهاند. نادرستی این باور به مرور معلوم شد؛ بهویژه برای ساکنان اروپای شرقی که سهم شوروی از غنایم جنگ شدند. به قول ایوان کلیما - که خودش مدتی در اردوگاههای نازیها اسیر بود -: «این دنیا و از همه کمتر در آن زمان و در آن مکانها، دنیای قصههای پریان نیست...، اما من جان سالم به در بردم، زنده ماندم تا پایانش را ببینم. در نظر من، نیروهای خیر که عمدتا ارتش سرخ (شوروی) به آن تجسم میبخشید، واقعا پیروز شدند و برای من نیز مثل بسیاری از کسانی که از جنگ جان سالم به در برده بودند، مدتی طول کشید تا کاملا دریابم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با هم میجنگند، بلکه فقط دو نیروی شر هستند که برای کنترل جهان با هم رقابت میکنند.» سه: البته جهان تغییر کرده بود و جنگ، آن هم جنگی چنین فراگیر و خونین و ویرانگر، باعث و علت این تغییر بود. برخی این دگرگونی را میدیدند و برخی چشم به روی آن بسته بودند، اما هر دو گروه برای آینده برنامههایی - به عزم بهبود جهان و به امید زندگیای انسانیتر - داشتند؛ برنامههایی که بیشترشان محقق نشدند و متاثر از تقابل تازهای که جنگ سرد خوانده شد، عقیم ماندند. اریک هابسبام در «عصر نهایتها» مینویسد: «هرگز سیمای جهان و زندگی انسانها در عصری که زیر ابرهای قارچیشکل هیروشیما و ناکازاکی آغاز شده بود چنین چشمگیر دگرگون نشده بود. اما تاریخ مثل همیشه به مقاصد آدمی و حتی مقاصد سیاستگذاران ملی، توجهی جنبی دارد. دگرگونیهای واقعی اجتماعی آنهایی نبود که قصد انجامش را داشتند یا برای آنها برنامهریزی کرده بودند و به هر حال، نخستین احتمالی که با آن روبهرو شدند فروپاشی تقریبا فوری اتحاد بزرگ ضدفاشیستی بود. به محض این که خطر فاشیسم از بین رفت، سرمایهداری و کمونیسم بار دیگر آماده رویارویی با هم، چون دشمنانی خونی و آشتیناپذیر شدند.»
-
آزمایش هفتاد سال پیش، یک جنایت بود در دهۀ 1950، گروهی از کودکان "اینوئیت" را از خانوادههایشان در گرینلند جدا کردند، تا شهروند نمونۀ دانمارکی از آنها تربیت کنند. بیش از 60 سال از آن زمان گذشته و آنها از دولت دانمارک میخواهند که بابت این آزمایش که آسیبهای بزرگی به آنها زده، عذرخواهی کند. فرادید| در دهۀ 1950، گروهی از کودکان "اینوئیت" را از خانوادههایشان در گرینلند جدا کردند، تا شهروند نمونۀ دانمارکی از آنها تربیت کنند. بیش از 60 سال از آن زمان گذشت تا آنها از دولت دانمارک خواستند که بابت این آزمایش که آسیبهای بزرگی به آنها زده، عذرخواهی کند. به گزارش فرادید به نقل از بیبیسی، هلن تیسن گفته است: "یک روز زیبای تابستانی بود که دو مرد دانمارکی با سرووضع مرتب دم در خانۀ ما ظاهر شدند." سال 1951 بود، و هلن و خانوادهاش در "نوک"، پایتخت گرینلند، زندگی میکردند. "یک مترجم همراه آنها بود و من و خواهرم فکر میکردیم که برای چه کاری به خانۀ ما آمدهاند. ما خیلی کنجکاو بودیم. وقتی که با مادرمان صحبت میکردند، ما را بیرون فرستادند." "آنها از مادرم پرسیدند که آیا حاضر است که من را به دانمارک بفرستد؟ به او گفته بودند که در این صورت دانمارکی یاد میگیرم و تحصیلات مناسبی خواهم داشت. آنها گفتند که این موقعیتی بزرگی است که به من رو کرده." "مادرم دو بار به آنها نه گفت. اما آنها مرتب به او اصرار میکردند و میگفتند که به نظر ما باید هلن را به دانمارک بفرستی، فقط برای شش ماه است. و او موقعیتی برای آیندهای درخشان پیدا خواهد کرد و به نظر ما باید بگذاری برود." هلن تیسن (پایین سمت چپ)، به همراه والدین و خواهر و برادرش دانمارک مصمم بود تا شرایط زندگی در مستعمرۀ قطبیاش را بهبود بخشد. بسیاری از مردم در آن زمان همچنان از طریق شکار فکها خرج خود را درمیآوردند، درصد کمی از مردم دانمارکی صحبت میکردند و بیماری سل شیوع داشت. مسئولان دانمارک به این نتیجه رسیدند که بهترین راه برای مدرنیزه کردن این جزیره این بود که گونۀ جدیدی از گرینلندیها خلق شود و بنابراین تلگرامهایی به سرکشیشان و مدیران مدارس فرستادند و از آنها خواستند تا کودکان باهوش با سن میان 6 تا 10 سال را شناسایی کنند. این برنامه که با کمک خیریۀ "کودکان دانمارک را حفظ کنید" شکل گرفته بود، از این قرار بود که کودکان شناسایی شده را نزد خانوادههایی در دانمارک بفرستند تا آنها بتوانند در این خانوادهها "بازآموزی" شده و به دانمارکیهای کوچک تبدیل شوند. بسیاری از خانوادهها حاضر به جدایی از بچههایشان نبودند، اما در نهایت 21 خانواده راضی به انجام این کار شدند. پدر هلن تیسن سه ماه پیشتر از سل مرده بود و مادرش با سه بچه خردسال تنها مانده بود. "مادرم روی زمین زانو زد و به من گفت "قراره بری دانمارک" من گفتم: دانمارک چیه؟" "مادرم گفت: "یک کشوره که از اینجا خیلی دوره. اما زیباست، درست مثل بهشت. نباید ناراحت باشی." در ماه می 1951، کشتی اماس دیسکو، به همراه 22 کودک از "نوک" حرکت کرد. تیسن گفته است: "ما پیاده با پای پیاده از خانه به بندر رفتیم." "از توی قایق به مادرم نگاه کردم، اما نمیتوانستم برایش دست تکان دهم. خیلی ناراحت بودم. دستهایم را پایین نگه داشتم. پیش خودم فکر کردم: "چرا گذاشتی بروم؟" ما نمیتوانستیم درک کنیم که چرا ما را میبرند؟ چه چیزی در انتظارمان بود؟ همه چیز نامطمئن بود." نفر اول از سمت راست (این عکس در گرینلند گرفته شده) "ورود به کپنهاگ را به یاد دارم. تنگ غروب بود و بندری که به آن وارد میشدیم بسیار بزرگ بود. و من فکر میکردم که مادرم اشتباه میکرده، چون میتوانستم ببینم که دانمارک کوه دارد. اما وقتی که نزدیکتر شدیم، دیدم که آنها در واقع درختهایی بودند که شبیه کوه به نظر میرسیدند. نمیدانستیم که چه هستند. اما قدبلند، سبز و زنده بودند." کودکان قرار بود پس از وارد شدن به دانمارک، نزد خانوادههای سرپرست فرستاده شوند. اما ابتدا باید تابستان را در جایی که به آن "کمپ تعطیلات" میگفتند، میگذراندند. تیسن تعریف کرد: "بعداً فهمیدیم که آنجا در واقع قرنطینه بوده است." "آن مزرعه آنقدر دور افتاده بود که هیچ خانهای در اطرافش دیده نمیشد. ما را قرنطینه کردند چون اولین بار بود که گروهی از کودکان خردسال از گرینلند به دانمارک وارد میشدند. این ترس وجود داشت که ما بیماریِ مسریای داشته باشیم." "پیش خودم مرتب فکر میکردم، که چرا اینجاییم و کی به خانه میرویم؟ دلم برای مادرم تنگ شده بود و هنوز عزادار پدرم که چند ماهی بیشتر از مرگش نمیگذشت بودم." ورود کودکان اینوئیت، پروژۀ چنان با پرستیژی بود که ملکۀ دانمارک شخصاً از کمپ بازدید کرد. بازدید ملکه تیسن گفت: "هیچ چیز را درک نمیکردم. شدیداً ناراحت بودم و تمام مدت با قیافۀ جدی برای خودم قدم میزدم." "شما در این عکس میتوانید ببینید که وقتی دور ملکه حلقه زده بودیم هیچ یک از ما لبخند نمیزد. همۀ ما وقتهایی که در وطنمان به ساحل میرفتیم، و از این قبیل کارها، خوشحال و راضی بودیم. شبها در تختخوابهایمان یواشکی گریه میکردیم. من در آنجا شدیداً حس غم و ناامنی داشتم." سپس، کودکان نزد خانوادههایی که سرپرستیشان را برعهده گرفته بودند، به جاهای مختلف کشور فرستاده شدند. در ماه دسامبر 1951، یک هفتهنامۀ دانمارکی مقالهای دو صفحهای را به این آزمایش اختصاص داد و مدعی موفقیت آن شد." در این مقاله آمده بود: "شیوۀ زندگی در دانمارک، تفاوت زیادی با آنچه که این کودکان طبیعت تجربه میکردند دارد، اما توانایی آنها در تطبیق مثال زدنی است. خیلی کم پیش میآید که واکنشی متناقض با تمدن از خود نشان دهند. کودکان گرینلندی همین حالایش هم به خوبی دانمارکی حرف میزنند، اما هر گاه که شدیداً خوشحال یا عصبانی شوند، سیلی از واژههای گرینلندی را بر زبان میآورند و صداهای عجق وجق سراسر خانه را فرا میگیرد." "هلن یک کلمه هم با پدر و مادرخواندهاش صحبت نکرده... و وقتهایی که با او صحبت میشود، تنها با سر تکان دادن پاسخ میدهد. اما از حرف زدن با خواهرخواندهاش، ماریان، خوشحال میشود. ماریان در حال یاد دادن بافتنی به اوست." هلن زمانی که تحت سرپرستی خانوادۀ دوم بود هلن تیسن در کمپ تعطیلات به اگزما مبتلا شده بود و تصمیم گرفته شد که باید با یک پزشک زندگی کند. این پزشک برای درمان اگزمای هلن به سرشانهها و پاشنههای او پمادی سیاهرنگ میمالید و او را از رفتن به اتاق پذیرایی منع کرده بود تا مبلمان خراب نشود. هلن گفت: "در آن خانواده حس پذیرفته بودن نداشتم. حسِ غریبه بودن داشتم. مادر خانواده دچار ناراحتی روانی بود و همیشه در تختخواب بود." "به بزرگسالها اعتماد نداشتم. آنها بودند که من را به دانمارک فرستاده بودند. هر وقت که چیزی به من میگفتند، فقط سر تکان میدادم. نمیخواستم جوابشان را بدهم." چند ماه بعد، اگزمای او تحت کنترل درآمده بود. تیسن به خانوادهای دیگر سپرده شد. "خانوادۀ سرپرست دوم، در مقایسه با اولی، به قصههای پریان میماند. آنها آدمهای خیلی خونگرمی بودند." سپس، در سال بعد، 16 کودک از 22 کودک اینوئیت، از جمله تیسن، به گرینلند برگرانده شدند. نهاد خیریۀ دخیل در این ماجرا، ترتیبی داده بود تا شش کودک باقی مانده توسط خانوادههای دانمارکی سرپرستشان، به فرزندخواندگی پذیرفته شوند." "وقتی که کشتی در نوک پهلو گرفت، چمدان کوچکم را برداشتم و از پل پایین دویدم و آغوش مادرم پریدم." "راجع به چیزهایی که دیده بودم، حرف میزدم. اما او پاسخی نمیداد. با سردرگمی به او نگاه کردم. کمی بعد چیزی گفت، و متوجه نشدم که چه میگفت. یک کلمهاش را هم نفهمیدم. پیش خودم فکر کردم: "وحشتناک است. دیگر نمیتوانم با مادر خودم حرف بزنم." ما به دو زبان متفاوت حرف میزدیم." در همین اثنا، شوک دوم هم به او وارد شد. در غیاب هلن، یک موسسۀ خیریۀ دیگر به نام "صلیب سرخ دانمارک"، یک آسایشگاه کودکان در نوک ایجاد کرده بود. نظرشان این بود که کودکانی که در خانههای متمولین دانمارکی زندگی کردهاند، نباید در "شرایطی بدتر" با خانوادههای خودشان زندگی کنند. آسایشگاه؛ هلن (ردیف عقب، سومین نفر از چپ) "مادر جدیدمان، رییس آسایشگاه کودکان، روی شانهام زد و گفت: "زودباش، سوار اتوبوس شو، قرار است به یتیمخانه بروی." من فکر میکردم که قرار است با مادرم به خانه برویم. چرا من را به آسایشگاه کودکان میفرستادند؟ هیچ کس پاسخی به من نداد. فقط سوار اتوبوس شدم و به خاطر اشکهایم به سختی میتوانستم شهر با ببینم." در آسایشگاه، از کودکان میخواستند که به زبان اینوئیت صحبت نکنند. هلن میگوید: "ما میخواستیم تا دوباره گرینلندی را یاد بگیریم چرا که اکثر کارکنان آسایشگاه از اهالی گرینلند بودند و دانمارکی صحبت نمیکردند." اما مدیر دانمارکی سروکلهاش پیدا شد و گفت: "چه کار میکنید؟ نباید به آنها گرینلندی یاد بدهید. این بچهها باید تحصیل کنند و در جامعه پیشرفت کنند. از حالا به بعد فقط باهاشان دانمارکی صحبت کنید." کودکان در حال بازی در آسایشگاه رابطۀ تیسن با مادرش هرگز بازسازی نشد. او گفت: "من خیلی از تصمیم او برای اینکه مرا به دانمارک بفرستد، ناراحت بودم. از اینکه گذاشته بود بروم، عصبانی بودم. همینطور از اینکه گذاشته بود با وجود اینکه در یک شهر بودیم در آسایشگاه کودکان باشم، عصبانی بودم." "اینها مربوط به دورانی است که گرینلند، مستعمرۀ دانمارک بود. و اربابان استعماری، که اربابانی به بدترین مفهوم کلمه بودند، همه چیز را در اختیار داشتند و شما نمیتوانستید با یک دانمارکی مخالفت کنید. در نتیجه حتی حق نداشتید که چیزی را میگفتند، مورد پرسش قرار دهید." تیسن گفت که این تجربه برایش پیامدهای طولانی مدتی داشته است. "در طول زندگیم، هیچگاه نفهمیدم که چرا اغلب اوقات ناراحتم و به راحتی گریهام میگیرد. وقتی که اولین بار با شوهرم "اووه" در سال 1967 آشنا شدم، نزدیک بود به خاطر اینکه زیاد گریه میکردم، ولم کند." او تازه در سال 1996 ، وقتی که 52 سال داشت، بود که دریافت چرا او را از مادرش جدا کرده بودند. خبر از جانب دولت دانمارک به او نرسید، بلکه یک نویسندۀ دانمارکی بود که مجموعهای از اسناد را در آرشیو ملی دانمارک پیدا کرد و جریان را با او در میان گذاشت. "او با من تماس گرفت و گفت: "میشه لطفاً بنشینید؟ شما بخشی از یک آزمایش بودید."" "من کف زمین نشستم و فقط گریه کردم." هر از گاهی، که البته خیلی کم پیش میآید، هلن و سایر بچهها دور هم جمع میشوند، هر چند که او میگوید، تنها هفت نفر از آنها باقی ماندهاند. او گفت: "ما هم این حس را داشتیم که کاری که با ما شده بود، نادرست بوده است. ما حس خسران داشتیم و اعتماد به خود نداشتیم، و آن احساسات هنوز هم سر جایشان هست." این کودکان نه تنها به الگوهایی برای تغییر فرهنگی در گرینلند، بدل نشدند، بلکه در جامعۀ خودشان به گروهی از آدمهای بیریشه و به حاشیه رانده شده بدل شدند. بسیاری از آنها الکلی شدند و در جوانی مردند. تیسن گفت: "بعضی از آنها بیخانمان شدند و برخی دچار فروپاشی شخصیتی شدند. آنها هویتشان را از دست داده بودند، قابلیت صحبت به زبان مادریشان را از دست داده بودند، و بدین ترتیب، این حس را که هدفی در زندگی دارند را از دست داده بودند." او در سال 1998، نامهای از صلیب سرخ دانمارک دریافت کرد، که در آن این موسسه از نقش خود در آن جریان ابراز "پشیمانی" کرده بود. در سال 2009، بالاخره خیریۀ "کودکان دانمارک را حفظ کنید" هم عذرخواهی کرد. اما یک تحقیق داخلی نشان داد که بعضی از اسنادی که جزئیات دخالت این موسسه را در آن برنامه نشان میدادهاند، از بین رفتهاند. این موسسه میپذیرد، که این اسناد احتمالاً تعمداً از بین برده شدهاند. میمی یاکوبسن، رییس خیریۀ "کودکان دانمارک را حفظ کنید"، گفت: "وقتی که به آنچه اتفاق افتاده نگاه میکنیم، شاهد نقض آشکار حقوق اساسی کودکان هستیم. قانونی نیست که در این ماجرا زیر پا گذاشته نشده باشد." "از سلامتی و رفاه آنها به نفع پروژه چشم پوشی شد. آنها قصد خوبی داشتند، اما همه چیز به طرز وحشتناکی اشتباه پیش رفت. به نظرم آنها در آن زمان این فکر را کردهاند که با آموزش و بهبود گرینلندیها، آیندۀ بهتری را برایشان به وجود بیاورند." "آنها میخواستند الگوهایی درست کنند که به گرینلند بازگردند و آن جامعه را رو به جلو ببرند. این تفکر سیاسی پشت این پروژه است. و از خیریۀ "کودکان دانمارک را حفظ کنید" توسط دولت دانمارک خواسته شد که به پروژه کمک کند، که متاسفانه موسسه پذیرفت." هلن تیسن در سال 2010، مسئولان گرینلند نیز خواهان عذرخواهی دولت دانمارک شدند. حزب سوسیال دموکراتیک دانمارک که در آن زمان اپوزیسیون بود، پذیرفت که عذرخواهی باید صورت گیرد و تحقیقات مستقل انجام شود. سپس، این حزب در سال 2011 وارد دولت شد، و در این موضوع سکوت اختیار کرد. تیستن گفت که این آزمایش، نتایج مثبتی هم داشته است. هلن، شوهر و فرزندش او گفت: "با وجود این به خاطر عصبانیتم از استعمارگری دانمارک، قسم خورده بودم، هرگز با یک دانمارکی ازدواج نکنم، آخر سر شوهری دانمارکی نصیبم شد. من در کنار او و بچههایم، زندگی شادی در دانمارک داشتهایم. ضمن این که دانمارکیم خوب شد، و مدرک گرفتم و شاغل شدم." تیسن در حوزۀ مراقبت از کودکان مشغول به کار و رییس یک کلوپ فوقبرنامه شد. او اکنون در 71 سالگی بازنشست شد و در جنوب دانمارک زندگی میکرد. "تا جایی که به مسئولان دانمارکی مربوط میشود، من همیشه اوقاتم تلخ بوده و از آنها ناامیدم. هرگز درک نکردم که آنها چگونه توانستند ما را به سوژۀ یک آزمایش تبدیل کنند. غیرقابل درک است و من هنوز دلخورم. تا روزی که بمیرم دلخور خواهم ماند."
-
والت دیزنی؛ آنکه موسیقی کلاسیک را به سینما هدیه کرد
ШHłTΞ ШФŁŦ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تاریخ جهان
والت دیزنی؛ آنکه موسیقی کلاسیک را به سینما هدیه کرد نخستین تجربه والت دیزنی در ساخت انیمشنهای موزیکال، با مجموعه انیمیشنهای «سمفونی احمقانه» شکل گرفت؛ انیمشنهای کوتاه و ۷۵ قسمتی که بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۹ در طول یک دهه عرضه شد و موفق به کسب ۷ جایزه اسکار شد. والت دیزنی نه تنها چهره اسطورهای تاریخ سینمای انیمیشن محسوب میشود بلکه یکی از پیشگامان اصلی استفاده از موسیقی کلاسیک در سینما نیز به شمار میرود که در ورود آثار بزرگان عرصه موسیقی کلاسیک به دنیای انیمیشن و سینما سهم چشمگیری دارد. شما ممکن است تحصیلکرده موسیقی در اروپا و رهبر یک ارکستر سمفونیک یا تحصیلکرده شاخههای دیگر همچون سینما یا رسانه باشید و از ارتباط موسیقی کلاسیک جهان و فیلمهای انیمیشن جهان آگاه نداشته باشید و این ناآگاهی شما را در مواقعی، در زمینه اظهار نظرها، در موقعیتهای دشوار قرار دهد. این گزارش سعی میکند این مساله را با یک تحقیق ساده، برطرف کند. نخستین تجربه والت دیزنی در ساخت انیمشنهای موزیکال، با مجموعه انیمیشنهای «سمفونی احمقانه» شکل گرفت؛ انیمشنهای کوتاه و ۷۵ قسمتی که بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۹ در طول یک دهه عرضه شد و موفق به کسب ۷ جایزه اسکار شد. «کارل استالینگ» موسیقیدان و تنظیمکننده آمریکایی اولین فردی بود که ایده ساخت انیمیشن هماهنگ و بر پایه موسیقی را به والت دیزنی پیشنهاد کرد که در نهایت به ساخت انیمشنهای موفق «سمفونی احمقانه» انجامید. خودش نیز ساخت موسیقی چندین قسمت از این مجموعه را بر عهده داشت. بخشی از اپیزود «سرزمین موسیقی» از مجموعه انیمیشنهای «سمفونی احمقانه» را در زیر میبینید و میشنوید:. اما ماجرای تلفیق موسیقیهای برجسته کلاسیک و کارتون (انیمیشن) در سال ۱۹۳۵ برای والت دیزنی جدی شد؛ زمانی که او در میانه ساخت مجموعه انیمیشنهای کوتاه «سمفونی احمقانه»، تصمیم به آزمودن ابتکاری جدید گرفت و انیمیشنی ۱۵ دقیقهای به نام «کنسرت بَند» را ساخت. در این اپیزود، «میکی ماوس» نقش رهبر ارکستر را ایفا کرد و «دونالد داک» و «گوفی» که از جمله چهرههای کارتونی آشنای گروه بودند. اگرچه این فیلم کوتاه به دلایل فنی بسیار مورد تحسین قرار گرفت، اما استفاده از اُورتور «ویلیام تِل» اثر «جیاکینو روسینی» آهنگساز مطرح ایتالیایی در آن بود که استانداردی را برای استفاده از موسیقی کلاسیک در کارتونها تعیین کرد. پس از انیمیشن «کنسرت بَند» در سال ۱۹۳۵ و پایان مجموعه «سمفونیهای احمقانه» (مجموعه انیمیشنهای کوتاه و ۷۵ قسمتی) در سال ۱۹۳۹، والت دیزنی تصمیم گرفت تا مشهورترین شخصیت خود یعنی میکی ماوس را احیا کند؛ اما از چه طریقی؟ دیزنی انیمیشنی کوتاه با عنوان «شاگرد جادوگر» را روی یک موسیقی با همین نام اثر «پل دوکاس» قرار داد و و تنها چیزی که باقی ماند، یافتن یک رهبر ارکستر معتبر برای رهبری ارکستر استودیو بود. از بخت خوب والت دیزنی، او خیلی زود با یکی از بزرگترین موسیقیدانان کلاسیک آمریکای شمالی به صورت اتفاقی در یک رستوران ملاقات کرد. مطمئنا والت دیزنی قصد نداشت با «لئوپولد استوکوفسکی»، رهبر ارکستر فیلادلفیا، در همان شب در رستوران هالیوود در سال ۱۹۳۷ شام بخورد. با این حال، سرنوشت برنامههایی برای این دو رؤیاپرداز خلاق چیده بود و در حین صحبت درباره آخرین تجربه والت دیزنی در ترکیب موسیقی و انیمیشن، دیزنی غرق در ایده همکاری با استوکوفسکی بود؛ پیشنهادی که استوکوفسکی با اشتیاق پذیرفت. استوکوفسکی نیز درباره ایده تلفیق موسیقی کلاسیک و کارتون هیجانزده بود. آنقدر به این کار علاقه داشت که به صورت رایگان رهبری ارکستر را انجام داد و پس از موفقیت در پروژه اولیه «شاگرد و جادوگر»، استوکوفسکی پذیرفت که برای یک فیلم بلند با همین هدف با والت دیزنی قرارداد ببندد؛ یعنی تلفیق آثار برجسته موسیقی کلاسیک با تصاویر متحرک. در واقع تجربه موفق انیمیشن کوتاه «شاگرد و جادوگر»، سنگ بنای ساخت یک انیمشن بلند به نام «فانتازیا» در سال ۱۹۴۰ شد. در ۱۳ نوامبر ۱۹۴۰، منتقدان بانفوذ سینما و افراد سرشناس هالیوود در تئاتر برادوی نیویورک گرد هم آمدند تا به تماشای فیلمی پیشگامانه بنشینند؛ فیلم «فانتازیا» به تهیهکنندگی والت دیزنی که تلفیقی از موسیقی کلاسیک و کارتون بود. پس از تماشای این فیلم-انیمیشن «ادوین شالرت» از نشریه لسآنجلس تایمز، ساخت این فیلم را شجاعتی فراتر از باور و یک کنسرت بسیار متنوع از ایدههای تصویری نامید و «بوسلی کروتر» از نیویورک تایمز مدعی شد که تاریخ سینما با این انیمیشن ساخته شد. اندکی پس از موفقیت «فانتازیا» دیگر بزرگان دنیای انیمیشن، چون «مایکل مالتی» و «چاک جونز» نیز شروع به تلفیق موسیقی کلاسیک و کارتون کردند. «فانتزیا» از مدیوم انیمیشن استفاده کزد که عموماً به عنوان یک هنر طنز شناخته میشود و آن را با یک هنری همواره جدی (موسیقی کلاسیک) به گونهای ادغام کرد که هیچکس حتی تصورش را نیز نمیکرد. انیمیشن «فانتازیا» محصول ۱۹۴۰ میلادی را میتوان ادای احترامی تمام عیار به موسیقی کلاسیک دانست. «فانتازیا» سومین انیمیشن بلند ساخته شده توسط کمپانی والت دیزنی در دهه ۴۰ میلادی در واقع نامه عاشقانه دیزنی به موسیقی کلاسیک بود که نسلهای کودک و بزرگسال آن را دوست داشتند؛ بنابراین جای تعجب نیست که این کمپانی در سی و هشتمین انیمیشن بلند در سال سال ۲۰۰۰ و در قسمت دوم این فیلم بار دیگر به این ایده پرداخت و دنباله «فانتازیا» را پس از ۶۰ سال به سینما آورد. هر دو فیلم شامل تصاویر متحرکی است که برای اساس برخی از معروفترین قطعات موسیقی کلاسیک ساخته شدهاند. این تصاویر متحرک در واقع آن چیزی است که با شنیدن این موسیقی به ذهن هنرمند سازنده انیمیشن متبادر شده و ممکن است این موسیقیها در ذهن هر فردی الهامبخش تصویری متفاوت باشد. برخی از این انیمیشنها شامل طرحهایی انتزاعی و برخی دیگر روایتگر داستانهایی برای مخاطب هستند. در نسخه اصلی دهه ۱۹۴۰، موسیقی توسط ارکستر فیلادلفیا و رهبری «لئوپولد استوکوفسکی» اجرا شد و «دیمز تیلور» آهنگساز و منتقد موسیقی قطعات موسیقی را معرفی میکند. در این فیلم به ترتیب «توکاتا و فوگ در ر مینور» اثر «یوهان سباستین باخ»، سوییت «فندقشکن» ساخته «پیوتر ایلیچ چایکوفسکی»، «شاگرد جادوگر» از «پل دوکا»، «پرستش بهار» ساخته «ایگور استراوینسکی»، «سمفونی شماره ۵» (سمفونی چوپانی یا پاستورال) اثر «لودویگ فان بتهوون»، «رقص ساعتها» ساخته «آمیلکاره پونکیلی» و «شب بر فراز کوه سنگی» اثر «مودست موسورگسکی» آثار معروف موسیقی کلاسیک هستند که در نسخه اصلی فیلم «فانتازیا» همراه با پویانماییها الهام گرفته از آن نمایش داده میشود. این انیمیشن از سوی موسسه فیلم آمریکا به عنوان یکی از ۱۰ انیمیشن برتر تاریخ سینما معرفی شده و بودجه ۲.۲ میلیون دلاری به یک موفقیت تجاری خوبی نیز دست یافت و به فروشی بالغ بر ۸۰ میلیون دلار دست یافت. «فانتازیا» شخصیترین و جسورانهترین و پروژه «والت دیزنی» محسوب میشود و در زمره نادیده گرفتن شدهترین آثار او در زمان ساخت نیز قرار دارد و در آن زمان کم نبودند منتقدانی که به فیلم تاختند و ان را اثری غیرمعمول توصییف کردند. پس از چندین تلاش ناموفق برای ساخت دنبالهای بر انیمیشن «فانتازیا» در نهایت خود کمپانی دیزنی تصمیم به اجرایی کردن این ایده گرفت و ۶۰ سال پس از قسمت نخست در سال ۲۰۰۰ قسمت دوم فیلم انیمیشن «فانتازیا» عرضه شد. این فیلم نیز با بازخورد مثبت منتقدین همراه شد گرچه به موفقیت قسمت نخست نرسید. در این قسمت «سمفونی شماره ۵» ساخته «لودویگ فان بتهوون»، «کاجهای رُم» اثر «اتورینو رسپیگی»، «پرستش بهار» ساخته «ایگور استراوینسکی»، «راپسودی آبی» اثر «جورج گرشوین»، «کنسرتو پیانو ۲» اثر «دمیتری شوستاکوویچ»، «کارناول جانوران» ساخته «کامی سن-سانس»، «شکوه و اوضاع» اثر «ادوارد الگار»، «شاگرد جادوگر» اثر «پل دوکا»، «پرنده آتشین» ساخته «ایگور استراوینسکی»، «شبی بر فراز کوه سنگی» اثر «مودست موسورگسکی»؛ ۸ قطعه از نامدران و بزرگان موسیقی کلاسیک بودند که به ترتیب توسط ارکستر فیلادلفیا در نسخه اصلی فیلم «فانتازیا» اجرا میشوند و پس از آن یک انیمیشن متناسب با حال و هوای این موسیقی نشان داده میشود. در سال ۱۹۴۶ و در جریان جنگ جهانی دوم که بسیاری از کارکنان کمپانی دیزنی به ارتش فراخوانده شده بودند، والت دیزنی برای زنده نگه داشتن بخش فیلمهای بلند خود مجموعهای از انیمیشنهای کوتاه ساخته شده بر اساس موسیقی را در قالب یک انیمیشن بلند با نام «معدن موسیقی» منتشر کرد و در سال ۱۹۵۹ نیز انیمیشن معروف «زیبا و خفته» را با اقتباس از مشهورترین بالههای ساخته «پیوتر ایلیچ چایکوفسکی» آهنگساز بزرگ روس ساخت؛ بله، اقتباس یک انیمیشن از موسیقی کلاسیک! میراث والت دیزنی در استفاده از موسیقی کلاسیک در انیمیشن توسط دیگر استودیوهای انیمیشن سازی نیز در پیش گرفته شد که از آن جمله به استفاده از قطعه «دانوب آبی» ساخته «یوهان اشتراوس» در انیمیشن «باب اسفنجی شلوار مکعبی»، گرند والتس اثر «فردریک شوپن» در انیمیشن «مارشا و خرس»، آهنگ کلاسیک شماره ۳ اثر «فراننتس شوبرت» در انیمیشن «زندگی من به عنوان مکدال»، سمفونی شماره ۵ بتهوون در سریال «سیمپسونها» و. میتوان اشاره کرد. استفاده از آثار کلاسیک تنها به انیمیشنها محدوده نمیشود و در طول این سالها کارگردانان بزرگ از آثار مطرح کلاسیک موسیقی جهان برای ایجاد حسی عمیقتر در مخاطب بهره بردهاند که از آن جمله به این فیلمها میتوان اشاره کرد: «مالیخولیا» شامل قطعه موسیقی از «ریشارد واگنر»، «قوی سیاه» با قطعه موسیقی اثر «چایکوفسکی»، «پرتقال کوکی» (سمفونی شماره ۹ بتهوون)، «اینک آخرالزمان» (ریشار واگنر)، «گاو خشمگین» (پیترو ماسکانی)، «خون به پا خواهد شد» (یوهانس برانس)، «برخورد کوتاه» (سرگئی راخمانینوف)، «۲۰۰۱: اودیسه فضایی» (ریشارد اشتراوس)، «زن زیبا» (جوزپه وِردی)، «آمادئوس» (موتزارت)، «پشت چلچراغ» (فردریک شوپن)، «کافه بغداد» (یوهان سباستین باخ) و ... -
دکتر هلمز ذاتا قاتل بود! هنری هاوارد هلمز که در تاریخ به دکتر هلمز مشهور است و برای جنایتهایش از او یاد میکنند، بهار ۱۸۶۱ در نیوهمپشایر متولد شد. تبارش به مهاجران انگلیسی میرسید و میگویند از همان سالهای کودکی رفتارهای خطرناکی از خودش نشان میداد. «در دادگاه میگفت شرارت همه وجودم را تسخیر کرده است: «من با شیطانی در درونم متولد شدم و حریفش نبودم. شبیه به شاعری که ناخواسته از شنیدن موسیقی به وجد میآید، من نیز از مقاومت مقابل شرارت درونم عاجز بودم. من ذاتا قاتل بودم.» هنری هاوارد هلمز که در تاریخ به دکتر هلمز مشهور است و برای جنایتهایش از او یاد میکنند، بهار ۱۸۶۱ در نیوهمپشایر متولد شد. تبارش به مهاجران انگلیسی میرسید و میگویند از همان سالهای کودکی رفتارهای خطرناکی از خودش نشان میداد. مثلا حیوانات بیآزار را میگرفت و با شکنجه میکشت. اما باهوش هم بود. از دانشگاه میشیگان مدرک پزشکی گرفت و هزینههای تحصیلش را هم نه از حمایتهای مالی خانواده که با کلاهبرداری از شرکتهای بیمه تامین کرد. برای کسانی که اصلا وجود نداشتند اسمی انتخاب و آنان را بیمه میکرد و چندی بعد با نشاندادن جنازههایی - که معلوم نیست از کجا میآورد - و جعل گواهی فوت از شرکتهای بیمه پول میگرفت. سال ۱۸۸۶ به شیکاگو رفت و به عنوان داروساز در آن شهر مشغول به کار شد. مدتی بعد، داروخانهای را از بیوهای که تازه شوهرش را از دست داده بود خرید و کسب و کار مستقل خودش را شروع کرد. زنی که داروخانه را به او فروخته بود به طرز مشکوکی ناپدید شد و بعدها هم هیچ اثری از او به دست نیامد. داروخانه دکتر هلمز رونق گرفت و اسم و اعتباری برایش به همراه داشت، اما او همچنان به کلاهبرداری از شرکتهای بیمه ادامه داد. رفتهرفته آنقدر ثروتمند شد که کنار داروخانهاش، کاخ نسبتا بزرگی ساخت که در آن چند راهرو مخفی و دیوارهای متحرک و درهایی که به دخمههای تاریک باز میشدند وجود داشت. در آن کاخ اتفاقات مشکوک زیادی افتاد. مثلا سال ۱۸۹۲ چند زن جوان که برای شرکت در همایش پزشکی به شیکاگو رفته بودند، برای اقامت چند روزه خودشان اتاقهایی را از دکتر هلمز - این داروساز سرشناس شهر - اجاره کردند. همه آنان در همان خانه ناپدید شدند. یا چند دانشکده پزشکی چند اسکلت کامل انسان را از دکتر هلمز خریدند، اما - نوشتهاند که - این خریداران هرگز از فروشنده نپرسیدند این اسکلتها را چگونه و از کجا آورده است. اما دکتر هلمز سرانجام به دام افتاد. سال ۱۸۹۶ در تلاش برای کلاهبرداری تازه از یک شرکت بیمه، دستش رو شد و به زندان افتاد. پای او حداقل در ۵۰ پرونده گیر بود و ۲۷ قتل را به او منسوب میکردند. همان سال در چنین روزی، در یکی از زندانهای فیلادلفیا دارش زدند و نوشتهاند که زمان مرگ، فقط ۹ روز به تولد ۳۵ سالگیاش مانده بود. آدام سلزر در کتابی به نام «حقیقت تاریخی درباره شیطان شهر سفید» (۲۰۱۷) مینویسد که دکتر هلمز قطعا جنایتکار بود، اما نمیشود او را «قاتل سریالی» دانست. زیرا قتلهایی که او مرتکب شد، نه از انگیزههای جنونآمیز که برای منافع عملی بود. متفاوت با قاتلان سریالی که عدهای را به شیوههای مشابه، برای ارضای کمبودی درونی - مشکلات روحی و نیازهای عاطفی و چیزهایی از این دست - میکشند، دکتر هلمز فقط کسانی را سربهنیست میکرد که قتلشان برایش منفعتی داشت. مثل جنازههایی که به شرکت بیمه نشان میداد یا بیوه مالک داروخانه یا آن نگونبختهایی که اسکلتشان را به دانشکدههای پزشکی میفروخت، یا کسانی که واقعیت را دربارهاش فهمیده بودند و سعی میکردند مانعش شوند. ناگفته نماند که کتابی هست به نام «شیطان در شهر سفید» (۲۰۰۳) نوشته اریک لارسون که زندگی دکتر هلمز و ماجراهای همایش پزشکی شیکاگو را روایت میکند.»
-
کلاوس باربی؛ قصاب گشتاپو! کلاوس باربی، رییس پلیس مخفی آلمان در لیون بود و حداقل هفت هزار ۵۰۰ فرانسوی (از یهودیان این کشور گرفته تا اعضای جبهه مقاومت) را به اردوگاههای مرگ فرستاد و نزدیک چهار هزار نفر دیگر را اعدام کرد. کلاوس باربی، رییس پلیس مخفی آلمان در لیون بود و حداقل هفت هزار ۵۰۰ فرانسوی (از یهودیان این کشور گرفته تا اعضای جبهه مقاومت) را به اردوگاههای مرگ فرستاد و نزدیک چهار هزار نفر دیگر را اعدام کرد. یکی از افسران ارشد گشتاپو در فرانسه اشغالی بود و در زمان سیطره آلمانیها بر فرانسه، در لیون خدمت میکرد. سال ۱۹۸۷ در چنین روزی، بیشتر از چهار دهه پس از پایان جنگ دوم جهانی او را دادگاهی کردند و به جرم ارتکاب ۱۷۷ جنایت ضد بشری، برایش اشد مجازات بریدند. کلاوس باربی، رییس پلیس مخفی آلمان در لیون بود و حداقل هفت هزار ۵۰۰ فرانسوی (از یهودیان این کشور گرفته تا اعضای جبهه مقاومت) را به اردوگاههای مرگ فرستاد و نزدیک چهار هزار نفر دیگر را اعدام کرد. برخی زندانیان را خودش شخصا شکنجه میکرد و نوشتهاند که مسئول دستگیری ژان مولن، فرمانده نهضت مقاومت فرانسه، بود و خودش او را زیر مشت و لگد کشت. آن قدر کارش را دوست داشت که حتی هنگام عقبنشینی اجباری نیروهای آلمانی از لیون، آخرین گروه از اسرا را - که چند صد نفری میشدند - سوار قطار کرد و به آشوویتس فرستاد. اواخر جنگ به آلمان برگشت و بعد از قطعیشدن شکست رژیم هیتلر، اسناد گشتاپو و اساس مرتبط به خودش را از بین برد و با نام و هویت دیگر، زندگی تازهای را شروع کرد. اما آمریکاییها پیدایش کردند و به خاطر گرایشهای ضدکمونیستیاش او را به خدمت خودشان گرفتند. /files/fa/news/1401/2/24/440671_909.jpg حدود دو سال مامور مخفی آمریکاییها در آلمان بود و از حمایتهای مالی و تامین جانی آنان بهره میبرد. اما فرانسویهایی که دنبالش بودند، رد او را در برلین پیدا کردند. باربی پیش از دستگیری - همراه خانوادهاش - به کمک آمریکاییها به آمریکای جنوبی گریخت. در بولیوی با نام کلاوس آلتمن یکی از اعضای سرویس اطلاعات آمریکا بود و در لباس تاجر، در آن کشور فعالیت میکرد. مشاور نظامی ارتش بولیوی هم شد و در قدرتگیری هوگو بنزر سوارز و کشتار مخالفان او نیز نقش موثری داشت. بیشتر از سه دهه در آن کشور زندگی کرد و به جز جاسوسی برای آمریکاییها و تجارت، به عنوان یکی از ماموران پلیس مخفی بولیوی در توسعه تشکیلات قاچاق مواد مخدر - که زیر نظر دولت بولیوی انجام میشد - نیز دست داشت. در آن سالها چند بار به اروپا سفر کرد و حتی به فرانسه هم سر زد. میدانست در این کشور، دو بار، یک بار اوایل و بار دوم اواسط دهه ۱۹۵۰ غیابی به اعدام محکوم شده است، اما آن قدر به نام و هویت جدید خودش مطمئن بود که این احکام را جدی نمیگرفت تا این که سال ۱۹۷۲ شماری از شکارچیان نازیها او را شناختند و اقامتگاهش را در بولیوی پیدا کردند. بنزر سوارز تمایلی به تحویلدادن باربی به فرانسه نداشت، اما در تغییر و تحولات بعدی این کشور، قدرت به دست لیبرالها افتاد و آنان - به شرط دریافت برخی کمکهای مالی - باربی را به دولت فرانسه دادند. او زمستان ۱۹۸۳ دستگیر و به فرانسه فرستاده شد. گذشت زمان حکم دادگاههای دهه ۱۹۵۰ را باطل کرده بود و از اینرو باربی را دوباره محاکمه کردند. اواخر همان سال دولت ایالات متحد آمریکا رسما از فرانسه - برای به خدمت گرفتن باربی و محافظت از او - عذرخواهی کرد. محاکمه به سبب اصرار به حضور و شهادت گروههای مختلف از بازماندگان و اقوام قربانیان دوران جنگ طولانی شد، حدود چهار سال طول کشید و عملا به بازخوانی تاریخ جنایتهای رژیم هیتلر در اروپا تبدیل شد. مطبوعات فرانسوی باربی را «قصاب لیون» لقب دادند و دادگاه این کشور هم او را به اشد مجازات، یعنی حبس ابد محکوم کرد (آن زمان قانون فرانسه عوض شده و اشد مجازات از اعدام به حبس ابد تغییر کرده بود). قصاب لیون که آن زمان ۷۳ سال داشت به زندان افتاد و تا پایان عمر (سال ۱۹۹۱) در حبس ماند.»
-
وُیتک؛ خرس ایرانی که عضو ارتش لهستان شد ویتک در نبرد بسیار مهم مونت کازینو شرکت کرد و به دلیل حمل و جابهجایی جعبه مهمات و خمپارههای سنگین خطر را به جان میخرید. ویتک هیچ وقت سبب افتادن جعبهای که حمل میکرد نیز نشد. وُیتک یک خرس قهوهای ایرانی بود که در ارتش لهستان به خدمت مشغول شد و در نبرد مونته کاسینو در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. شاید باورتان نشود که معروفترین سرباز جنگ جهانی دوم یک خرس ایرانی بود، اما این موضوع واقعیت دارد. این خرس در ارتش لهستان به خدمت مشغول شد. سربازان لهستانی در سال ۱۹۴۲ میلادی این خرس را در قبال ۲ قوطی کنسرو از پسر بچهای در نزدیکی همدان معامله کردند. این خرس قهوهای بین سربازان لهستانی بسیار محبوب بود. سربازان به این خرس غذاهایی مثل میوه، عسل، شربت، مارمالاد میدادند، اما نکته جالب توجه این بود که این خرس به سیگار و خوردن آن علاقه نشان میداد. نکته جالب توجه این بود که این خرس مهربان در چادر کنار سربازان یا در جعبه چوبی مخصوص خود میخوابید. کمکم این خرس قهوهای صاحب نام و درجه شد. ماجرای نامگذاری نیز از این قرار بود؛ زمانی که سربازان لهستانی از مصر قصد عزیمت به ایتالیا را داشتند باید سوار کشتی میشدند، اما کارکنان بندر اجازه ورود هیچ حیوانی را به کشتی نمیدادند. به تبع این خرس قهوهای هم شامل این قانون میشد. سربازان لهستانی که به این خرس قهوهای علاقهمند شده بودند حاضر نشدند که تن به این قانون بدهند. برای همین از رئیسِ ستاد ارتش خود در مصر اجازه رسمی گرفتند تا خرس را به خدمتِ سربازی درآورند و برای همین برای ثبت نامش باید نامی برای او انتخاب میکردند. درنهایت نام این خرس را وُیتِک ثبت کردند که به زبان لهستانی به معنیِ جنگجوی خندان یا کسی که جنگ را دوست دارد، است. همچنین به ویتک درجه سرجوخه داده شد تا توانست سوار کشتی شود. ویتک در نبرد بسیار مهم مونت کازینو شرکت کرد و به دلیل حمل و جابهجایی جعبه مهمات و خمپارههای سنگین خطر را به جان میخرید. ویتک هیچ وقت سبب افتادن جعبهای که حمل میکرد نیز نشد. این فداکاری ویتک سبب شد تا به اسطورهای در جنگ تبدیل شود و بین مردم و سربازان محبوبیت و شهرت فراوانی کسب کند؛ تا حدی که فرماندهان ارتش، نماد گروهانِ ۲۲ پشتیبانی توپخانۀ ارتش لهستان را به شکل یک خرس که خمپارهای را حمل میکند طراحی کردند. جابهجایی ویتک در جنگها هم به وسیلهٔ کامیونهای بارکش انجام میشد. ویتک بعد از پایان جنگ جهانی دوم به باغ وحش سپرده شد. این خرس نظر مطبوعات را هم به سمت خود جلب کرده بود و به برنامههای مختلف دعوت و چندین بار مهمان بیبیسی شد. برای همین روزنامهنگاران و همرزمانش زمانی که ویتک در باغ وحش بود به او سر میزدند و برایش سیگار پرتاب میکردند. در نهایت ویتک در دسامبر ۱۹۶۳ درگذشت.
-
مادرانِ نامرئی از شگردهای عکاسان این دوره با عنوان "مادران نامرئی" شناخته می شود. در این عکس ها که شاید بتوان اولین نمونه های عکاسی کودکان دانست از کودکان در حالیکه سعی می شد مادرشان دیده نشود عکاسی میشد. در سالهای نخستین اختراع دوربین و پیدایش فنون عکاسی، عکاسان از ناآگاهی مردم و جدید بودن این اختراع در کنار ترفندها و فنون مختلف استفاده میکردند تا تصاویر شگفتانگیز و باورنکردنی خلق کنند و مخاطبان را مجذوب خود کنند. در دهههای پایانی قرن 19 میلادی، دوره ملکه ویکتوریا در انگلیس بیش از هر زمان دیگری استفاده از شگردهای مختلف برای خلق عکس های باورنکردنی و خیالی رواج داشت؛ شگردهایی که بعضا به خلق تصاویر ترسناک و یا خنده دار میانجامید. خلاقیت عکاسان این دوره در سوژه یابی به نوعی حس شوخطبعي ترسناك ختم میشد. عکاسی از افراد مرده خانواده که بیشتر به منظور باقی ماندن تصویری و یادی از آنها انجام می گرفت یا عکس هایی از افرادی در حالی که سرشان از تنشان جداشده بود، مشهور ترین سوژههای این دوره به شمار می رود. اما یکی دیگر از شگردهای عکاسان این دوره با عنوان "مادران نامرئی" شناخته می شود. در این عکس ها که شاید بتوان اولین نمونه های عکاسی کودکان دانست از کودکان در حالیکه سعی می شد مادرشان دیده نشود عکاسی میشد. گرچه امروزه عکاسی از کودکان با دوربین های جدید در یک لحظه اتفاق می افتد اما در سالهای نخستین پیدایش عکاسی این کار پروسه ای زمان بر بود که در جریان آن می بایست برای لحظاتی کودک هیچ حرکتی از خود نشان ندهد. مادران در اینگونه موارد مجبور بودند فرزندشان را بدون حرکت برای چندین لحظه نگه دارند. در ترفند ساده ای که عکاسان برای این موارد به کار می گرفتند مادر در حالیکه روی صندلی می نشست و بچه را در آغوش می گرفت پارچه ای سیاه روی خود میکشید که دیده نشود. عجیب آنکه در برخی مواقع این مادران، کودکان مرده خود را در آغوش می گرفتند و مقابل دوربین مینشستند. مجموعه زیر که "لورا لارسن" عکاس آن است یکی از نمونه هایی این ترفند عکاسی به شمار می رود.
-
ناپلئون در مقام کنسول اول چه کرد؟ ناپلئون از توازن قدرت موجود ناراضی بود و وضعیت حاضر مطابق میلش نبود. او عاشق جنگ نبود، اما افتخاراتی که پیروزیهای نظامی برایش به ارمغان میآورد را دوست داشت. چرا که این افتخارات منبع ستایشی بود که مردم فرانسه بر او روا میداشتند. طبق نقاشیهایی که از ناپلئون بناپارت در دست است، او حوالی زمانی که کنسول اول شد، موهای کوتاهی داشت. مسئلهای که خود از مد افتادن موهای بلند برای مردان را تسریع کرد. در فرانسۀ آن دوران، سبک لباس پوشیدن زنان هم در حال تغییر بود. لباسهای زنانه سبکتر میشدند و شکل بدن را بیشتر نمایان میکرد. بخش محافظهکارتر و مذهبیتر مردم فرانسه، این موضوع را از نشانههای فساد میدانستند. در سال 1800، ناپلئون در مقام کنسول اول*، ارتشش را از گذرگاه سنت برنارد در آلپ عبور داد. ناپلئون در ماه ژوئن آن سال با استفاده از توپهای سبک که حمل و نقل آسانی داشتند، روحیۀ بالای سربازانش، و ابتکاراتی که خود در عرصۀ نبرد به خرج میداد، در مارنگو (در شمال ایتالیا و در 125 کیلومتری میلان) شکست سختی بر اتریشیها وارد نمود، و درۀ "رود پو" را بار دیگر به تصرف فرانسه درآورد. ناپلئون در نظر داشت که دوکنشین میلان را برای فرانسه نگاه دارد، و سپس تسلطش را در شمال ایتالیا با الحاق پیدمونت به فرانسه گسترش داد. او سپس جنوا و پارما را به مناطق تحت کنترلش افزود، و سپس در جنوب ایتالیا تاسکانی و ناپل را به اشغال فرانسه درآورد. تابلوی "ناپلئون، کنسول اول"؛ اثر ژان آگوستو دومینیک اینگرس اتریش در سال 1801 از جنگ با فرانسه دست کشید. همچنین در آن سال، ناپلئون توافقی با پاپ امضا کرد، و بدین ترتیب شکافی که از یک دهۀ قبل میان انقلاب فرانسه و کلیسای کاتولیک شکل پدید آمده بود را ترمیم نمود. بر این اساس، کاتولیکهای فرانسه آزاد بودند که مطابق میل خود مناسک مذهبیشان را به جای آورند، و از طرفی دولت فرانسه حق نامزد کردن اسقفها را بر عهده داشت و به کشیشان حقوق پرداخت میکرد. زرد: امپراطوری اول فرانسه 1804 تا 1814 بنفش: کشورهای اقماری ناپلئون در سال 1802، بریتانیای خسته از جنگ، توافقنامۀ صلحی، مشهور به "پیمان آمیان"، با فرانسه منعقد کرد که به موجب آن ترینیداد و سایر جزایر کاراییب به فرانسه بازگردانده میشد. همچنین به موجب این توافق هلند و بلژیک و همچنین بخش بزرگی از شبه قاره ایتالیا تحت اختیار فرانسه باقی میماند. پیمان آمیان نوعی توازن قدرت را در اروپا پدید آورد و رهبران بریتانیا علاقمند به حفظ آن بودند. در اوایل سال 1803، ناپلئون همچنان در سنت دومینگو (هاییتی فعلی) نیروی نظامی داشت. او لوییزیانا را (که از اسپانیا گرفته بود) در اختیار داشت، و قصد تصرف فلوریدا را داشت. در آن دوران جفرسون در ایالات متحده رییس جمهور بود، و این کشور روابط خوبی با فرانسه داشت. از سوی دیگر بریتانیاییها که همچنان کانادا را در دست داشتند، جایگاه خود را در دنیای جدید در خطر میدیدند. آنها همچنین مظنون بودند که ناپلئون قصد دارد دریای مدیترانه و خاورمیانه را تحت تسلط بگیرد و از این رو نگران مسیرهای تجاری خود در این مناطق بودند. احساسات همسو با انقلاب فرانسه باعث شد تا نواحی آلمانی در جنوب و شرق فرانکفورت (باواریا، ورتمبرگ، و بادن) تا سال 1803 به جبهۀ فرانسه بپیوندند. در بریتانیا، ویلیام پیتِ پسر، دوباره به قدرت رسیده بود و قصد داشت تا جلوی گسترش ایدههای انقلاب فرانسه را بگیرد و در پی آن بود که تا یک بار دیگر ائتلاف انگلیسی، اتریشی، روسی را علیه ناپلئون تشکیل دهد. ناپلئون به جای آنکه به بریتانیا اطمینان دهد که دلیلی برای نگرانی وجود ندارد، با تلاش برای بیرون راندن بریتانیاییها از بخش قارهای اروپا، ترسها آن را افزایش داد. ناپلئون در مدتی که صلح برقرار بود، به تقویت ارتش خود پرداخت. او نیروهایی را از پیدمونت به نیروهای رزمی خود افزود و همزمان با کمک اسپانیا به تقویت نیروی دریایی خود پرداخت. ناپلئون از توازن قدرت موجود ناراضی بود و وضعیت حاضر مطابق میلش نبود. او عاشق جنگ نبود، اما افتخاراتی که پیروزیهای نظامی برایش به ارمغان میآورد را دوست داشت. چرا که این افتخارات منبع ستایشی بود که مردم فرانسه بر او روا میداشتند. ناپلئون جنگی دیگر با بریتانیا را ناگزیر میدانست، و خود را برای آن مهیا میکرد. بریتانیا، برخلاف پیمان آمیان، حاضر به خروج از جزیرۀ مالتا نبودند. آنها میخواستند مالتا را حفظ کنند، و همچنین در قبال به رسمیت شناختن الحاق جزیرۀ ایتالیایی اِلبا و سایر فتوحتات فرانسه در ایتالیا به این کشور، خواستار خروج فرانسه از جمهوری هلند و سوییس بودند. فرانسه نپذیرفت و در یازدهم آوریل 1803، روابطش را با بریتانیا قطع کرد. فرانسه که خود را در آستانۀ جنگ دیگری با بریتانیا میدید و همچنین شاهد برتری آشکار بریتانیا در اقیانوس اطلس بود، لوییزیانا را به ایالات متحده فروخت. در هجدهم ماه می آن سال، بریتانیا به فرانسه اعلان جنگ داد. بریتانیا تصور میکرد که این جنگ نیز همچون جنگ دو کشور در سالهای 1782 تا 1792، جنگی فرسایشی خواهد بود و سالها به طول خواهد انجامید. قانون ناپلئون در همین اثنا، ناپلئون مشغول سادهسازی سازمان فرانسه بود. او ریاست سیوشش جلسه از هشتادوچهار جلسهای را که منجر پدید آمدن قانونی که به قانون ناپلئون مشهور شد، برعهده داشت. ازدواج و طلاق تحت قانون مدنی قرار گرفت، و به بیان دیگر از حوزۀ اختیارات کلیسا خارج شد. بنا شد که با بخشیدن ساختاری نو به دولت، ادارۀ امور به نحوی صادقانه تر صورت گیرد، و همچنین از ثروت و مالکیت خصوصی حمایت شود، و همچنان وفاداری به ارزشهای "حقوق انسان و شهروند" که در انقلاب سال 1789 اعلام شدند، حفظ شود. بنا شد که فرانسه دارای مدارس خصوصی و عمومی باشد، و اگرچه امکان سالهای اول آموزش در مدارس مذهبی وجود داشت، اما کل آموزش تحت اختیار دولت قرار داشت. در قانون ناپلئون، سنت احتساب زنان به عنوان وابستگان ادامه مییافت. زنان امکان قرارداد بستن یا داشتن حساب بانکی به نام خود را نداشتند. هدف اصلی آموزش زنان، تبدیل آنها به همسرانی شایسته قلمداد میشد و از این رو بیشتر آموزش ایشان را مهارتهای خانهداری و پایبندی به مذهب تشکیل میداد. ناپلئون که دغدغۀ سیر نگاه داشتن سربازانش را داشت، جایزهای نقدی برای هر کس که بتواند راهی مطمئن برای حفظ و نگهداری خوراکیها بیابد تعیین کرد و بدین ترتیب صنعت غذای کنسروشده در فرانسه آغاز شد. * کنسولهای فرانسه دولتی است که در مدت واژگونی دیرکتوار (انجمن گردانندگان) فرانسه تا کودتایی که به پدید آمدن امپراتوری ناپلئون انجامید در کشور فرانسه بر سر کار بودند (۱۷۹۹-۱۸۰۴). در این دوره ناپلئون بناپارت به عنوان کنسول نخست فرانسه قدرتش را به این کشور گسترش داد، ولی هنوز خود را امپراتور نخوانده بود.
-
عکسی که هیتلر نمیخواست کسی ببیند آدولف هیتلر شخصیت عجیبی داشت و این عکس هم به عجیب بودن هیتلر میافزاید. در عکسی که سالها بعد از مرگ هیتلر از او پیدا شد، هیتلر لباس کیمونو ژاپنی را به تن کرده است. آدولف هیتلر شخصیت عجیبی داشت و این عکس هم به عجیب بودن هیتلر میافزاید. عکسی که هیتلر لباس کیمونو ژاپنی را به تن کرده است. او همیشه با لباس فرم نظامی در جاهای عمومی دیده میشد و اگر لباس نظامی به تن نداشت با کت و شلوار رسمی خود دیده میشد. در این عکس عجیب اما لباس کیمونو ژاپنی هیتلر به وضوح مشخص است. تا جایی که میدانیم «پیشوا» به فرهنگ کشورهای دیگر علاقهای نداشت و معتقد به برتری نژادی بود. اما در این عکس واضح است که هیتلر لباس سنتی ژاپنیها در دهه 30 میلادی را به تن دارد و نماد سواستیکا (صلیب شکسته، گردونه خورشید) بر روی لباسش دوخته شده است. تخمین زده شده که این عکس عجیب برای یادآوری پیمان بینالمللی بین آلمان نازی و امپراتوری ژاپن در 25 نوامبر 1936 گرفته شده است. هیتلر اغلب در لباس نظامی خود دیده شده است کسی انتظار نداشت هیتلر را در این لباس ببیند چند نشان به او معرفی شد و هیتلر یکی را انتخاب کرد (امضای او در تصویر مشخص است) از زمانی که هیتلر در سال 1933 به قدرت رسید تا شروع جنگ جهانی دوم، مردم آلمان معمولا چیزهایی را میخریدند که عکس پیشوا بر روی آن درج شده بود. از آنجایی که نازیها متقاعد شده بودند که قرار است قرنها بر جهان حکومت کنند همه جور ابزار و وسایل تولید کردند تا دشمنان مغلوب خود را سرشکسته کنند. با تمام این اوصاف، حتی خوشبینانهترین طرفداران آلمان نازی هم فکرش را نمیکردند که این عکس عجیب و غریب بتواند از دل «رایش سوم» به بیرون درز کند تا الان هم سالم بماند.
-
تصاویر/ اولین فتح اورست سِر ادموند هیلاری و تنزینگ نورگی نخستین انسانهایی بودند که توانستند قله اورست را فتح کنند و نام خود را در تاریخ ثبت کنند. سِر ادموند هیلاری و تنزینگ نورگی نخستین انسانهایی بودند که توانستند قله اورست را فتح کنند و نام خود را در تاریخ ثبت کنند. سِر ادموند هیلاری و تنزینگ نورگی را باید اولین فاتحان بلندترین قله جهان دانست که در 29 مه ۱۹۵۳ در ساعت ۱۱٫۳۰ به قله اورست رسیدند. ماجرای این فتح بزرگ زمانی آغاز شد که در سال 1953 گروهی از کوه نوردان فرا خوانده شدند تا با حمایت امپراطوری بریتانیا و به رهبری کلنل جان هانت شانس خود برای صعود به قله اورست بیازماید. ادموند هیلاری و نورگای هم یکی از اعضای همین گروه اعزامی بودند. این تیم اعزامی بریتانیایی با 14 کوهنورد و 350 باربر عازم اورست شدند، در آن زمان بهترین کفش ها و لباس های کوهنوردی و ... در اختیار گروه قرار گرفته بود تا هیچ کمبودی چه از نظر اقتصادی و چه از نظر غذایی و... نداشته باشند. بعد از روز ها تلاش و کوهنوردی ها ی بسیار دو تن از اعضا گروه که بیش ترین شانس برای صعود به قله را داشتند و همگان این دو نفر را از اولین فاتحان اورست می دانستند پس از رسیدن به قله ی جنوبی به دلیل کمبود اکسیژن از ادامه ی راه خودداری نمودند و شانس به هیلاری و نورگای رجوع کرد و دو روز بعد هیلاری 33 ساله همراه با نورگای پای بر قله گذاشتند. جرج لووه عکاس و مستند ساز که خود از اعضای این تیم به شمار می رفت با دوربینش توانست این فتح بزرگ را به تصویر بکشد؛ او آخرین بازمانده فتح بزرگ بود که سال گدشته از دنیا رفت. سِر ادموند هیلاری (سمت چپ) و تنزینگ نورگی پیش از صعود
-
هر چه درباره «چنگیز» میگویند را باور نکنید چنگیزخان قربانی پارانویا و حسادتش بود و میتوانست اسیر خشمهای شدید شود، اما در عین حال دلربا و کاریزماتیک هم بود و وفاداری اشخاص را حتی در زمانی که قدرتی نداشت تا افراد از ترسشان به او بپیوندند، به خود جلب میکرد. حول شخصیت تاریخی چنگیزخان به عنوان یکی از بزرگترین فاتحان تاریخ، افسانههای بسیاری پدید آمده که در زیر با پنج عدد از این افسانهها آشنا میشوید: او یک حاکم مستبد "راستگرا" بود مطالعۀ دقیق منابع اصلی در مورد چنگیز به زبانها مغولی، عربی و فارسی، نشان میدهد که چنگیز شخصیتی پیچیده داشته است. بسته به روحیه یا شرایطی که در آن قرار داشته، میتوانسته همۀ موارد زیر باشد: حیلهگر، آیندهنگر، عادل، سخاوتمند، عارف مسلک، خوددار، انسانی با ارادۀ فولادین، با استعداد. مردی که ویژگیهای حاکمی بزرگ و فردی بزدل را یکجا داشت. خائن، منحرف، ناسپاس، انتقام گیرنده، و حتی احمق. او که اغلب اوقات به یک نگاه طرفش را میشناخت، بعضی اوقات ساده لوح بود، مانند زمانی که یک شارلاتان چینی به نام چونگ چان، او را شیفتۀ خود کرد و به استاد و مشاور روحانی او بدل شد. اما از این منظر، او تفاوت چندانی با شخصیتهای مطرح دوران مدرن که شیفتۀ "استادان کامل" در زمینههای گوناگون میشوند، نداشت. او قربانی پارانویا و حسادتش بود و میتوانست اسیر خشمهای شدید شود، اما در عین حال دلربا و کاریزماتیک هم بود و وفاداری اشخاص را حتی در زمانی که قدرتی نداشت تا افراد از ترسشان به او بپیوندند، به خود جلب میکرد. در مورد برچسب "راستگرایی" که به چگنیزخان زده شده نیز باید گفت که این موضوع یک مهمل بدون مبنای تاریخی است، چرا که اصطلاح "راست" و "چپ" تا قبل از انقلاب فرنسه به وجود نیامده بودند. او به بیرحمترین فرد تاریخ بود، و شاید حتی روانی بود نکتۀ مهمی که در مورد چنگیزخان دانست این است که بیرحمی او ممکن است که از لحاظ گستره ما به ازایی در دوران قرون وسطی نداشته باشد، اما از لحاظ انواع اقدامات بیرحمانهای که به کار میبست، تفاوتی با معاصران خود نداشت. میتوان مثالهای بسیاری برای بیرحمیهایی که در قرون وسطی صورت میگرفت، ردیف کرد: قتل عام چینیهای سونگ توسط "جین"ها در کایفنگ در سال 1127؛ قتل عام 8000 اسکاتلندی توسط ادوارد اول در برویک در سال 1296؛ کشتار 30000 هندو در چیتور توسط ارتش علاالدین خیلیجی در سال 1303؛ کور کردن دست جمعی بلغارها توسط رومیان بیزانس در سال 1014؛ رفتارهای مسیحیان در انطاکیه و اورشلیم در طول جنگ صلیبی اول و این تنها بخشی از مثالهای آن دوران است. چنگیز خان به نسبت سایر فاتحان همعصرش نه بیرحمتر بود و نه دلرحمتر. حتی همعصرانش نیز او را به لحاظ خشونت متمایز قلمداد نمیکردند، و او هرگز در عصر خودش شهرتی را که هنری هشتم به سبب بیرحمیش نزد معاصرانش در قرن شانزدهم داشت، نداشت. بسیاری از داستانها از بیرحمی چنگیز، اغراق شده و ساختۀ دشمنان و منتقدانش، به خصوص تاریخنگاران عرب بوده است. مغولها خود از اینکه تصویری سیاه از آنان ساخته بودند راضی بودند، چرا که بدین ترتیب احتمال مقاومت از سوی دشمنان پایین تر میآمد و احتمال اینکه بدون درگیری تسلیم شوند را افزایش میداد. قضاوتهای اخلاقی قرن و بیست و یکمی، کمکی به ما در فهم تاریخ نمیکند. سیاست "تسلیم شو یا بمیر" او جنایتی آشکار علیه بشریت بود این سیاست توجه بسیاری را به خود جلب کرده و دلایل گوناگونی برای این موضوع ارایه شده است، از جمله دلایل زیر: این سیاست نتیجۀ انتقال ذهنیات استپنشینان عشیرهای به گسترۀ با ابعاد جهانی بود؛ این سیاست نتیجۀ اعتقاد چنگیز به این بود که از سوی خود برای حکومت بر جهان برگزیده شده و از این رو هرگونه مقاومت در برابر خود را کفر میدانست؛ مغول از شهرها ترس داشتند و متنفر بودند و وقتی که آنها را تصرف میکردند، خشم خود را خالی میکردند؛ موثرترین هشدار به اهالی شهرهای تصرف شده بود تا یک وقت پس از پیشروی مغولها به سوی شهرهای دیگر خیال "خنجر از پشت زدن" و شورش به سرشان نزند. اما سادهترین توضیح برای این سیاست این است که مغولها به خاطر کمبود همیشگی نیرو، همیشه نگران تلفات دادن بودند و به همین خاطر بهترین سناریو برایشان تسلیم دشمن بود تا بدون کشته دادن بتوانند شهر را تصرف کنند. این موضوع مشخص میکند که چرا با اهالی تقریباً همۀ شهرهایی که بدون مقاومت تسلیم میشدند، رفتار نسبتاً خوبی صورت میگرفت. ترس از تلفات بود که مغولها را به بدترین زیادهرویشان وامیداشت. مغولها اگر در دوران محاصرۀ شهر متحمل کشتهها و مجروحان بسیار میشدند، به هنگام سقوط شهر انتقامی وحشتناک میگرفتند؛ هر چه مقاومت شدیدتر بود، شمار قربانیان قتل عام بیشتر میشد. گاهی اوقات این قتل عام شامل همۀ انسانهای شهر از جمله زنان و کودکان، و شامل همۀ حیوانات از جمله سگان و گربهها میشد. همینطور سیاستی را که بسیار موجب عصبانیت اعراب میشد، یعنی استفادۀ از اسرای جنگی در صف اول نیروها به عنوان سپر انسانی، را هم میتوان با این استدلال توضیح داد. اما در عصری که شاهد فجایع جنگ نازیها با شوروی و هولوکاست بودهایم، شوکه شدن از این اقدامات به تظاهر کردن میماند. چنگیز و مغولها به خاطر تعداد بیشمارشان در مقابل دشمنان به پیروزی میرسیدند این یکی از غلطترین افسانههایی است که به مغولها نسبت داده میشود. تا زمان کوبلای خان، نوۀ چنگیز، مغولها همواره در جنگها از لحاظ تعداد به نسبت دشمنشان ضعف داشتند. مشهورترین فتوحاتش از جمله، برتری بر روسها در رودخانۀ کالکا در 1222، بر لهستانیها در لیگنیتز در 1241 و بر مجارستانیها در مهی در همان سال، همگی در شرایطی صورت گرفتند که تعداد نیروهای مغول از دشمن کمرتر بود. مشهورترین مثال از پیروزی با وجود کاستی شدید عدیدی، پیروزی مغولان (که جمعیتی کمتر از 2 میلیون داشتند) بر امپراطوری جین (در شمال چین) بود که جمعیتی نزدیک به صدمیلیون نفر داشت. در حقیقت، مغولها پیروزهایشان را مدیون جهش در تکنولوژی نظامی بودند. سایر ارتشهای قرون وسطی روشی برای مقابله با تیرهای آتشین که از سوی سربازان سوار اسب از فاصلۀ حدود سیصدمتری پرتاب میشد، نداشتند. این را شاید بتوان اولین نمایش اهمیت تیرباران در تاریخ دانست. چنگیز "پدر همۀ ماست"- تقریباً همۀ ما اجداد مغولی داشتهایم در اینجا وارد دنیای ژنتیک میشویم. محققان ژنتیک دریافتهاند که حدود 0.8 درصد جمعیت آسیا کروموزوم "Y" مشابه دارند که نشانگر احتمال داشتن جد مشترک است. جدی که احتمالاً حوالی سال 1000 بعد از میلاد میزیسته است. از این موضوع میتوان به این نتیجه رسید که احتمالاً قریب به 0.5 درصد از جمعیت جهان دارای این جد مشترک هستند و مجموعاً 16-17 میلیون نفر نوادگان او هستند. دسترسی آسان چنگیز و پسرانش به زنان، که بیش از هر شخصیت آسیایی دیگر بوده است، احتمال اینکه چنگیز جد مشترک مرموز این خیل افراد باشد را بالا میبرد. اما این فرضیه مورد قبول همگان نیست. تفاوت چندقرنی میان دوران حیات چنگیز با زمان تخمینی این جد مرموز به سختی قابل توضیح است و بدون داشتن نمونۀ بافتی از چنگیزخان همه چیز در حد فرضیات باقی میماند.
-
تصاویر/ ماجرای عکسی که جهان را تکان داد گرچه آدامز چندی بعد از ژنرال "نگوک لوآن" و خانوادهاش بخاطر ضربه به حیثیتشان با انتشار این عکس عذر خواهی کرد اما تصویری که او از خشونت عریان "نگوک لوآن" به ثبت رساند به نماد مخالفان جنگ و دگرگون سازترین عكس در تاریخ عکاسی خبری تبدیل شد. گرچه در طول 16 سال جنگ ویتنام دهها عکاس خبری هزاران عکس از فاجعهای که در این کشور رخ می داد به ثبت رساندند اما هیچیک از آنها به اندازه تصویری که "ادی آدامز" عکاس اسوشیتدپرس از اعدام اسیر ویتکنگی توسط سرتیپ "نگوک لوآن"گرفت اهمیت نیافت. ماجرای این عکس از این قرار بود که پس از حمله سال 1968 ویت کنگ ها به پایگاه امریکائیها در جنوب ویتنام چند مامور پلیس سایگون مردی را به اتهام همدستی با ویت كنگ دستگیر میکنند. ماموران پلیس متهم را دست بسته نزد سرتیپ «نگوك لوآن» رئیس پلیس كه در یك چهار راه شهر بر كار ماموران نظارت می كرد، می برند. رئیس پلیس در یک لحظه بدون تحقیق و پرس و جو اسلحه اش را درآورده و متهم را همانجا اعدام می کند. ادی آدامز عکاس و خبرنگار اسوشیتدپرس در طول این مدت بدون اینکه پلیس متوجه باشد از صحنه عکس میگرد. انتشار وسیع این عکس در روزنامه ها و شبکه های تلوزیونی موجی از اعتراض نسبت به حضور نظامی امریکا در ویتنام و جنگ را در سراسر امریکا و کشورهای مختلف جهان برمیانگیزد. اعتراضات ضد جنگ در پی انتشار این عکس آنقدر بالا می گیرد که نیکسون رئیس جمهور وقت امریکا دستور خروج واحدهای زمینی این کشور از ویتنام را صادر میکند. ادی آدامز هم چندی بعد در گفتگویی با مجله تایم از جنجال ناشی از این عکس و اقدامش ابراز تاسف کرده و میگوید: ژنرال آن ویت کنگی را کشت، من هم ژنرال را کشتم، با دوربینم. هنوز هم عکاسی قویترین سلاح جهان است. مردم به عکاسان اطمینان دارند اما آنان به مردم دروغ میگویند، البته بدون دستکاری.آنها تنها نیمی از حقیقت اند. چیزی که عکاسها نمیگویند این است که اگر شما در آن لحظه در آن مکان در آن روز حساس بودید و آن فرد را پس از آنکه یکی، دو تا یا سه تا آمریکایی را کشته میگرفتید چه میکردید؟ گرچه آدامز چندی بعد از ژنرال "نگوک لوآن" و خانوادهاش بخاطر ضربه به حیثیتشان با انتشار این عکس عذر خواهی کرد اما تصویری که او از خشونت عریان "نگوک لوآن" به ثبت رساند به نماد مخالفان جنگ و دگرگون سازترین عكس در تاریخ عکاسی خبری تبدیل شد.
-
داستان دوستی انیشتین و چارلی چاپلین در اولین دیدار، این دو نابغه که هر دو کراوات سیاه بر تن داشتند وارد سالن نمایش فیلم شدند. دیگر حضار برایشان دست زدند. انیشتین: بیش از هر چیز جهانی بودن هنر تو را ستایش میکنم. چاپلین: درست است. اما شهرتِ تو بیشتر است... فرادید| انیشتین گفته بود تنها فردی که آرزوی دیدار او را دارد، چارلی چاپلین است؛ که او را ملاقات کرد. اما این دو اسطوره قبل از اولین ملاقات در نمایش فیلم "روشناییهای شهر" در بیستم ژانویه 1931 با هم دوستان نزدیک بودند. این دو نابغه که توسط "کارل لمله" رئیس "یونیورسال استودیو" به یکدیگر معرفی شده بودند، بلافاصله وجه اشتراک پیدا کرده و یکدیگر را ملاقات کردند. چارلی، آلبرت و همسرش "السا" را به شام دعوت کرد و این دیدار آغاز دوستی زیبای آنها بود. در سال 1916، چاپلین به یک پدیده جهانی تبدیلشده بود. انیشتین مدام به خانه چارلی رفتوآمد میکرد. چاپلین گفت انیشتین انسانی بسیار آرام با انرژی فکری فوقالعاده و خلقوخویی بسیار احساسی است. همچنین از السا گفت که درباره نحوه رسیدن آلبرت به نظریه نسبیت توضیح داده بود. ظاهراً یک روز صبح هنگام خوردن صبحانه رفتار عجیب و بیقراری داشت، گویی چیزی را گم کرده است. پس از اتمام صبحانه، پشت پیانو نشست و نیم ساعت پیانو نواخت. سپس برای مطالعه به اتاق خود رفت. نزدیک به دو هفته مشغول مطالعه بود و زمانی که از اتاق خارج شد، نظریه نسبیت را بر روی دو ورق کاغذ نوشته بود. انیشتین در طول سفر خود به آمریکا در اولین دیدار، این دو نابغه که هر دو کراوات سیاه بر تن داشتند وارد سالن نمایش فیلم شدند. دیگر حضار برایشان دست زدند و گفته میشود این مکالمه میان آنها ردوبدل شد: انیشتین: "بیش از هر چیز جهانی بودن هنر تو را ستایش میکنم. در فیلمهایت یک کلمه هم نمیگویی بااینحال تمام دنیا حرف تو را میفهمند." چاپلین:" درست است. اما شهرتِ تو بیشتر است... کل دنیا تو را ستایش میکند درحالیکه هیچکس نظریه تو را نمیفهمد." در اولین نمایش فیلم "روشناییهای شب" در ژانویه 1931 گرچه قرار بود نمایش فیلم مرکز اصلی توجه باشد، اما این دو نابغه موضوع اصلی بحث رسانهها و مهمانها شدند. زندگینامه نویس انیشتین ورود مشترک آنها را "یکی از بهیادماندنیترین صحنهها در هالیوود" توصیف کرد. "روشناییهای شهر"، یکی از بهترین آثار چاپلین بسیاری تصور کردند انیشتین و همسرش بهعنوان مهمانان عادی دعوتشدهاند، اما چاپلین آنها را بهعنوان دوستان نزدیکش دعوت کرده بود. چاپلین درباره تأثیر و موفقیت این فیلم بسیار نگران بود. اما روشناییهای شهر به یکی از معروفترین فیلمهای او تبدیل شد.
-
تصاویر کمیاب و دیدنی از داخل کشتی تایتانیک امروز، لاشه تایتانیک در اعماق اقیانوس اطلس آرمیده است، اما هنوز شواهد تصویری از این کشتی چشمگیر وجود دارند. تایتانیک یکی از مشهورترین نامها در دنیای سفرهای دریایی محسوب میشود. این کشتی اقیانوسپیمای لوکس ۷.۵ میلیون دلاری (بیش از ۲۰۰ میلیون دلار امروز) یکی از باشکوهترین نمونهها در زمان خود بود. ساخت کشتی تایتانیک در سوم مارس ۱۹۰۹ آغاز شد و زمانی که پروژه تکمیل شد، با طولی تقریبا به اندازه سه زمین فوتبال و ارتفاع یک ساختمان ۱۷ طبقه، بزرگترین کشتی در نوع خود بود. در دهم آوریل ۱۹۱۲، کشتی تایتانیک نخستین سفر خود را از شهر ساوتهمپتون در انگلیس به سمت نیویورک سیتی در آمریکا آغاز کرد. اما چند روز پس از آغاز این سفر، تایتانیک پس از برخورد با یک کوه یخ طی چند ساعت غرق شد. تقریبا ۱۵۰۰ نفر جان خود را در این تراژدی از دست دادند. امروز، لاشه تایتانیک در اعماق اقیانوس اطلس آرمیده است، اما هنوز شواهد تصویری از این کشتی چشمگیر وجود دارند. در ادامه و با این عکسهای کمیاب نگاهی به یکی از مشهورترین کشتیهایی که تاکنون ساخته شده است، خواهیم داشت. اتاق خواب درجه یک: تعداد ۸۴۰ اتاق خواب مهمان در کشتی تایتانیک وجود داشت که ۴۱۶ اتاق در کلاس درجه یک، ۱۶۲ اتاق در کلاس درجه دو و ۲۶۲ اتاق در کلاس درجه سه قرار داشتند اتاق نشیمن کابین لوکس: سوئیتهای پارلور، مجللترین سوئیتهای کشتی تایتانیک بودند که دارای شومینه و اتاقهای نشیمن خصوصی بودند. فقط چهار سوئیت پارلور در کشتی تایتانیک وجود داشت و قیمت بلیت آنها ۴۳۵۰ دلار (۱۱۵۰۶۰ دلار امروز) بود کابین کلاس درجه دو: بسیاری از امکانات کابینهای درجه دو کشتی تایتانیک با امکانات کابینهای درجه یک در کشتیهای دیگر آن زمان برابری میکرد. هزینه بلیت کابینهای کلاس درجه دو تقریبا ۶۰ دلار (تقریبا ۱۷۰۰ دلار امروز) بود یک کابین کلاس درجه دو دیگر پلکان بزرگ کلاس درجه یک: یکی از نمادینترین ویژگی های داخل کشتی تایتانیک، پلکان بزرگ و مجلل در بخش کلاس درجه یک بود. این پلکان دارای حکاکی های چوبی پیچیده، یک ساعت مجلل، نرده های فلزی بود و گنبدی شیشه ای بر فراز آن قرار داشت راه پله ها آسانسورها: مسافران کلاس درجه یک امکان استفاده از سه آسانسور برقی طلاکاری شده را داشتند. آسانسورها در جلوی پلکان بزرگ کشتی قرار داشتند. همچنین، یک آسانسور در دسترس مسافران کلاس درجه دو قرار داشت سالن استعمال دخانیات سالن غذاخوری اصلی: کشتی تایتانیک دارای چهار رستوران بود. سالن غذاخوری کلاس درجه یک به مساحت ۱۰ هزار فوت مربع (۹۳۰ متر مربع) بزرگترین رستوران بود که ۵۰۰ نفر میتوانستند به طور همزمان در آن حضور داشته باشند غذای خوری کلاس درجه یک کافه وراندا کافه پاریسی سالن استراحت کلاس درجه یک سالن غذاخوری کلاس درجه سه ورودی عرشه اِی (A): بسیاری از امکانات کلاس درجه یک از جمله کابین ها، سالن استعمال دخانیات، رستوران ها و موارد دیگر به گونه ای دکور شده بودند تا شبیه مکان هایی باشند که مسافران عادت به استفاده از آنها دارند. هدف این بود که مسافران کلاس درجه یک تا حد امکان احساس بودن در خانه را داشته باشند عرشه اِی منطقه نشیمن گردشگاه باشگاه ورزشی استخر شنا باشگاه ورزشی اتاق مطالعه اتاق مطالعه سالن استراحت کلاس درجه یک سالن استراحت کلاس درجه یک سالن پذیرایی فضای نشستن در فضای باز قسمت عقب کشتی: حتی سامانه نیروی محرکه بخار تایتانیک با در نظر گرفتن تجملات طراحی شده بود. پروانه های پیشرانه برای جلوگیری از لرزش های غیرضروری با زاویه نصب شده بودند. از این طریق مسافران، به ویژه آنهایی که در کلاس درجه یک قرار داشتند، حرکتی تا حد ممکن نرم را تجربه می کردند دودکش ها: تایتانیک برای خروج دود و گاز دیگ های بخار عظیم خود فقط به سه دودکش نیاز داشت. اما با توجه به اندازه کشتی، طراحان احساس کردند که چهار دودکش نمای زیباتر و با شکوهتری به کشتی می بخشد. از این رو، یک دودکش اضافه برای اهداف زیبایی شناختی و فراهم کردن هوای تازه به اتاق های موتورخانه برای کشتی در نظر گرفته شد کاپیتان اسمیت: کاپیتان ادوارد اسمیت (سمت راست) پیش از آن که به عنوان کاپیتان تایتانیک انتخاب شود، چندین دهه تجربه در زمینه سفرهای دریایی داشت. این افسر نیروی دریایی بریتانیا قرار بود پس از نخستین سفر دریایی تایتانیک بازنشسته شود اپراتور بی سیم: فناوری ارتباط بی سیم مورد استفاده در تایتانیک در آن زمان چیز نسبتا جدیدی بود. این فناوری با انتقال کد مورس روی یک فرکانس موج رادیویی باز کار می کرد