رفتن به مطلب

📜🌻بـــدو بـیـا شــعـر🌻📜


نیلوفرآبی

ارسال های توصیه شده

هم اکنون، fereshte A گفته است:

    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

    کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

ب شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده

ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، fereshte A گفته است:

اولیش کدوم بود😁

چندتا صفحه قبل یکی از بچه ها گذاشت،اتفاقا زیرش هم نوشتم که به دلم نشست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:

نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم🌸

من باشم و وی باشد و می باشد و نی
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی🥂

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

ب شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده

ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی

یاد آن شب که تو را دیدم و

گفت دلِ من با دلت از واژه عشق؛

چشم من دید

در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق؛

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

چندتا صفحه قبل یکی از بچه ها گذاشت،اتفاقا زیرش هم نوشتم که به دلم نشست

اها پس من متوجه نشدم بعدش اومدم احتمالا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، fereshte A گفته است:

یاد آن شب که تو را دیدم و

گفت دلِ من با دلت از واژه عشق؛

چشم من دید

در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق؛

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش اید 

ما نیز یکی باشیم از جمله ی قربان هل

هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید ک سپر پیش همه پیکان ها

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

14 دقیقه قبل، fereshte A گفته است:

من باشم و وی باشد و می باشد و نی
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی🥂

یادایام جوانی جگرم خون می کرد 

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش اید 

ما نیز یکی باشیم از جمله ی قربان هل

هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید ک سپر پیش همه پیکان ها

    اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت 

   جانم بسوختي و به دل دوست دارمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:

یادایام جوانی جگرم خون می کرد 

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد 

        دانه اي را كه دل موري از آن شاد شود

       خوشي اش روز جزا تاج سليمان باشد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

6 دقیقه قبل، fereshte A گفته است:

        دانه اي را كه دل موري از آن شاد شود

       خوشي اش روز جزا تاج سليمان باشد

دگر به سینۀ من آرزوی مردن نیست


تویی مرا به یقین بهترین بهانۀ زیست


 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، fereshte A گفته است:

    اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت 

   جانم بسوختي و به دل دوست دارمت

شد ز غمت خانه ی سودای دلم

در طلبت رفت ب هر جا دلم

در طلب. زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

.

دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید

داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید

 

قصهٔ بی‌سر و سامانیِ من، گوش کنید

گفت‌وگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید

 

شرحِ این آتشِ جان‌سوز، نگفتن تا کی؟

سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟

 

روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم

ساکنِ کویِ بتِ عربده‌جویی بودیم

 

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله‌مویی بودیم

 

کس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند، نبود

 

نرگسِ غمزه‌زنش، این‌همه بیمار نداشت

سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشت

 

این‌همه مشتری و گرمیِ بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

 

اول آن‌کس که خریدار شدش، من بودم

باعثِ گرمیِ بازارشدش، من بودم

 

عشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او

داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ او

 

بس که دادم همه‌جا شرحِ دلاراییِ او

شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ او

 

این زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد

کی سرِ برگِ منِ بی‌سر و سامان دارد؟

 

چاره این است و ندارم بِه از این رایِ دگر

که دهم جایِ دگر، دل، به دل‌آرایِ دگر

 

چشمِ خود فرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر

بر کفِ پایِ دگر، بوسه زنم جایِ دگر

 

بعد از این رایِ من، این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

 

پیشِ او، یارِ نو و یارِ کهن، هر دو یکی‌ست

حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هر دو یکی‌ست

 

قولِ زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دو یکی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغایِ زَغَن، هر دو یکی‌ست

 

این ندانسته که قَدْرِ همه، یکسان نَبُوَد

زاغ را مرتبهٔ مرغِ خوش‌الحان نَبُوَد

 

چون چنین است پیِ کارِ دگر باشم بِه

چند روزی، پیِ دلدارِ دگر باشم بِه

 

عَندَلیبِ گُلِ رخسارِ دگر باشم بِه

مرغِ خوش‌نغمهٔ گلزارِ دگر باشم بِه

 

نوگلی کو که شوم بلبلِ دستان‌سازش؟

سازم از تازه‌جوانانِ چمن، ممتازش

 

آن‌که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش، باری هست

 

از من و بندگیِ من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه، خریداری هست

 

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی، در رهِ عشقِ تو دویدیم، بس است

راهِ صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است

 

قدم از راهِ طلب باز کشیدیم، بس است

اول و آخرِ این مرحله دیدیم، بس است

 

بعد از این، ما و سرِ کویِ دل‌آرایِ دگر

با غزالی به غزل‌خوانی و غوغایِ دگر

 

تو مپندار که مِهر از دلِ محزون نرود

آتشِ عشق به جان افتد و بیرون نرود

 

وین مُحَبَّت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این، برود، چون نرود؟

 

چند کس از تو و یارانِ تو، آزرده شود؟

دوزخ از سردیِ این طایفه، افسرده شود

 

ای پسر! چند به کامِ دگرانت بینم؟

سرخوش و مست ز جامِ دگرانت بینم

 

مایهٔ عیشِ مدامِ دگرانت بینم

ساقیِ مجلسِ عامِ دگرانت بینم

 

تو چه دانی که شدی یارِ چه بی‌باکی، چند؟

چه هوس‌ها که ندارند هوسناکی، چند

 

یارِ این طایفهٔ خانه‌برانداز مباش

از تو حیف است، به این طایفه، دمساز مباش

 

می‌شوی شُهره به این فرقه، هم‌آواز مباش

غافل از لعبِ حریفانِ دغاباز مباش

 

بِه که مشغول، به این شغل نسازی، خود را

این نه کاری‌ست، مبادا که ببازی، خود را

 

در کمینِ تو، بسی، عیب‌شماران هستند

سینه، پردرد ز تو، کینه‌گذاران هستند

 

داغ بر سینه، ز تو، سینه‌فکاران هستند

غرض این است که در قصدِ تو، یاران هستند

 

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقفِ کشتیِ خود باش که پایی نخوری

 

گر چه از خاطر وحشی، هوسِ رویِ تو رفت

وز دلش، آرزویِ قامتِ دلجویِ تو رفت

 

شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت

با دلِ پُر گِلِه از ناخوشیِ خویِ تو رفت

 

حاشَ لِلَّه که وفایِ تو فراموش کند

سخنِ مصلحت‌آمیزِ کسان، گوش کند

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، نیلوفرآبی گفته است:
 

.

دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید

داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید

 

قصهٔ بی‌سر و سامانیِ من، گوش کنید

گفت‌وگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید

 

شرحِ این آتشِ جان‌سوز، نگفتن تا کی؟

سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟

 

روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم

ساکنِ کویِ بتِ عربده‌جویی بودیم

 

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله‌مویی بودیم

 

کس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند، نبود

 

نرگسِ غمزه‌زنش، این‌همه بیمار نداشت

سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشت

 

این‌همه مشتری و گرمیِ بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

 

اول آن‌کس که خریدار شدش، من بودم

باعثِ گرمیِ بازارشدش، من بودم

 

عشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او

داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ او

 

بس که دادم همه‌جا شرحِ دلاراییِ او

شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ او

 

این زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد

کی سرِ برگِ منِ بی‌سر و سامان دارد؟

 

چاره این است و ندارم بِه از این رایِ دگر

که دهم جایِ دگر، دل، به دل‌آرایِ دگر

 

چشمِ خود فرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر

بر کفِ پایِ دگر، بوسه زنم جایِ دگر

 

بعد از این رایِ من، این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

 

پیشِ او، یارِ نو و یارِ کهن، هر دو یکی‌ست

حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هر دو یکی‌ست

 

قولِ زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دو یکی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغایِ زَغَن، هر دو یکی‌ست

 

این ندانسته که قَدْرِ همه، یکسان نَبُوَد

زاغ را مرتبهٔ مرغِ خوش‌الحان نَبُوَد

 

چون چنین است پیِ کارِ دگر باشم بِه

چند روزی، پیِ دلدارِ دگر باشم بِه

 

عَندَلیبِ گُلِ رخسارِ دگر باشم بِه

مرغِ خوش‌نغمهٔ گلزارِ دگر باشم بِه

 

نوگلی کو که شوم بلبلِ دستان‌سازش؟

سازم از تازه‌جوانانِ چمن، ممتازش

 

آن‌که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش، باری هست

 

از من و بندگیِ من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه، خریداری هست

 

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی، در رهِ عشقِ تو دویدیم، بس است

راهِ صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است

 

قدم از راهِ طلب باز کشیدیم، بس است

اول و آخرِ این مرحله دیدیم، بس است

 

بعد از این، ما و سرِ کویِ دل‌آرایِ دگر

با غزالی به غزل‌خوانی و غوغایِ دگر

 

تو مپندار که مِهر از دلِ محزون نرود

آتشِ عشق به جان افتد و بیرون نرود

 

وین مُحَبَّت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این، برود، چون نرود؟

 

چند کس از تو و یارانِ تو، آزرده شود؟

دوزخ از سردیِ این طایفه، افسرده شود

 

ای پسر! چند به کامِ دگرانت بینم؟

سرخوش و مست ز جامِ دگرانت بینم

 

مایهٔ عیشِ مدامِ دگرانت بینم

ساقیِ مجلسِ عامِ دگرانت بینم

 

تو چه دانی که شدی یارِ چه بی‌باکی، چند؟

چه هوس‌ها که ندارند هوسناکی، چند

 

یارِ این طایفهٔ خانه‌برانداز مباش

از تو حیف است، به این طایفه، دمساز مباش

 

می‌شوی شُهره به این فرقه، هم‌آواز مباش

غافل از لعبِ حریفانِ دغاباز مباش

 

بِه که مشغول، به این شغل نسازی، خود را

این نه کاری‌ست، مبادا که ببازی، خود را

 

در کمینِ تو، بسی، عیب‌شماران هستند

سینه، پردرد ز تو، کینه‌گذاران هستند

 

داغ بر سینه، ز تو، سینه‌فکاران هستند

غرض این است که در قصدِ تو، یاران هستند

 

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقفِ کشتیِ خود باش که پایی نخوری

 

گر چه از خاطر وحشی، هوسِ رویِ تو رفت

وز دلش، آرزویِ قامتِ دلجویِ تو رفت

 

شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت

با دلِ پُر گِلِه از ناخوشیِ خویِ تو رفت

 

حاشَ لِلَّه که وفایِ تو فراموش کند

سخنِ مصلحت‌آمیزِ کسان، گوش کند

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۷/۲ در 22:16، نیلوفرآبی گفته است:

دگر به سینۀ من آرزوی مردن نیست


تویی مرا به یقین بهترین بهانۀ زیست


 

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۷/۲ در 22:18، حسین138 گفته است:

شد ز غمت خانه ی سودای دلم

در طلبت رفت ب هر جا دلم

در طلب. زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

من در این جای همین صورت بیجانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۷/۲ در 22:22، نیلوفرآبی گفته است:
 

.

دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید

داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید

 

قصهٔ بی‌سر و سامانیِ من، گوش کنید

گفت‌وگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید

 

شرحِ این آتشِ جان‌سوز، نگفتن تا کی؟

سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟

 

روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم

ساکنِ کویِ بتِ عربده‌جویی بودیم

 

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله‌مویی بودیم

 

کس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند، نبود

 

نرگسِ غمزه‌زنش، این‌همه بیمار نداشت

سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشت

 

این‌همه مشتری و گرمیِ بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

 

اول آن‌کس که خریدار شدش، من بودم

باعثِ گرمیِ بازارشدش، من بودم

 

عشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او

داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ او

 

بس که دادم همه‌جا شرحِ دلاراییِ او

شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ او

 

این زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد

کی سرِ برگِ منِ بی‌سر و سامان دارد؟

 

چاره این است و ندارم بِه از این رایِ دگر

که دهم جایِ دگر، دل، به دل‌آرایِ دگر

 

چشمِ خود فرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر

بر کفِ پایِ دگر، بوسه زنم جایِ دگر

 

بعد از این رایِ من، این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

 

پیشِ او، یارِ نو و یارِ کهن، هر دو یکی‌ست

حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هر دو یکی‌ست

 

قولِ زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دو یکی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغایِ زَغَن، هر دو یکی‌ست

 

این ندانسته که قَدْرِ همه، یکسان نَبُوَد

زاغ را مرتبهٔ مرغِ خوش‌الحان نَبُوَد

 

چون چنین است پیِ کارِ دگر باشم بِه

چند روزی، پیِ دلدارِ دگر باشم بِه

 

عَندَلیبِ گُلِ رخسارِ دگر باشم بِه

مرغِ خوش‌نغمهٔ گلزارِ دگر باشم بِه

 

نوگلی کو که شوم بلبلِ دستان‌سازش؟

سازم از تازه‌جوانانِ چمن، ممتازش

 

آن‌که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش، باری هست

 

از من و بندگیِ من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه، خریداری هست

 

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی، در رهِ عشقِ تو دویدیم، بس است

راهِ صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است

 

قدم از راهِ طلب باز کشیدیم، بس است

اول و آخرِ این مرحله دیدیم، بس است

 

بعد از این، ما و سرِ کویِ دل‌آرایِ دگر

با غزالی به غزل‌خوانی و غوغایِ دگر

 

تو مپندار که مِهر از دلِ محزون نرود

آتشِ عشق به جان افتد و بیرون نرود

 

وین مُحَبَّت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این، برود، چون نرود؟

 

چند کس از تو و یارانِ تو، آزرده شود؟

دوزخ از سردیِ این طایفه، افسرده شود

 

ای پسر! چند به کامِ دگرانت بینم؟

سرخوش و مست ز جامِ دگرانت بینم

 

مایهٔ عیشِ مدامِ دگرانت بینم

ساقیِ مجلسِ عامِ دگرانت بینم

 

تو چه دانی که شدی یارِ چه بی‌باکی، چند؟

چه هوس‌ها که ندارند هوسناکی، چند

 

یارِ این طایفهٔ خانه‌برانداز مباش

از تو حیف است، به این طایفه، دمساز مباش

 

می‌شوی شُهره به این فرقه، هم‌آواز مباش

غافل از لعبِ حریفانِ دغاباز مباش

 

بِه که مشغول، به این شغل نسازی، خود را

این نه کاری‌ست، مبادا که ببازی، خود را

 

در کمینِ تو، بسی، عیب‌شماران هستند

سینه، پردرد ز تو، کینه‌گذاران هستند

 

داغ بر سینه، ز تو، سینه‌فکاران هستند

غرض این است که در قصدِ تو، یاران هستند

 

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقفِ کشتیِ خود باش که پایی نخوری

 

گر چه از خاطر وحشی، هوسِ رویِ تو رفت

وز دلش، آرزویِ قامتِ دلجویِ تو رفت

 

شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت

با دلِ پُر گِلِه از ناخوشیِ خویِ تو رفت

 

حاشَ لِلَّه که وفایِ تو فراموش کند

سخنِ مصلحت‌آمیزِ کسان، گوش کند

دوستت دارم و دانم که تويی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

 

غمم اين است که چون ماه نو انگشت نمايی
ورنه غم نيست که در عشق تو رسوای جهانم

 

دمبدم حلقه اين دام شود تنگ تر و من
دست وپايی نزنم خود ز کمندت نرهانم

 

سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

 

ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نيست که اين گونه غم افزاست فغانم

 

نکته عشق ز من پرس به يک بوسه که دانی
پير اين دير کهن مست کنم گر چه جوانم

 

سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

 

آن لئيم است که چيزی دهد و بازستاند
جان اگر نيز ستانی ز تو من دل نستانم

 

گر ببينی تو هم آن چهره به روزم بنشينی
نيم شب مست چو بز تخت خيالت بنشانم

 

که تو را ديد که در حسرت ديدار دگر نيست
«آری آنجا که عيانست چه حاجت به بيانم»

 

بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانم

 

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسيرم  چه بهارم چه خزانم

 

گريه از مردم هشيار خلايق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم

 

تزسم آخر بر اغيار برم نام عزيزت
چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم

 

آيد آن روز عمادا که ببينم تو گويی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم🥀

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

13 ساعت قبل، fereshte A گفته است:

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

محبوب و دل جانم ! ای مظهر ایمانم!


پشت دلم ار خم شد پیمان تو نشکستم




 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

 

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

 

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

 

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

 

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

 

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

 

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

 

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

 

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

 

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

 

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

 

باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

 

شهریارا عقب قافله کوی امید

 

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر زشتی کند دنیا بیا تا مهربان باشیم...
اگر پستی کند با ما بیا تا مهربان باشیم...
اگر آرام جان باشد اگر بارش گران باشد ،،
اگر نا مهربان باشد بیا تا مهربان باشیم...
اگر دل را بیازارد سرش سنگ ستم بارد
و در او تخم غم کارد بیا تا مهربان باشیم...
اگر مهتاب شد پنهان اگر خورشید شد سوزان
اگر مشکل نشد آسان بیا تا مهربان باشیم...
اگر گلها ز هم پاشید ، دل دریاچه ها خشکید
و مرغان چمن کوچید بیا تا مهربان باشیم...
خوشی و غم نمی‌ماند ‌، زیاد و کم نمی‌ماند
چو دنیا هم نمی‌ماند بیا تا مهربان باشیم...
‌‎‎‌
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

1 ساعت قبل، fereshte A گفته است:

من در این جای همین صورت بیجانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

 

تا خاک مرا به قالب آمیخته اند

بس فتنه که از خاک بر انگيخته اند

من بهتر از اين نمی توانم بودن

کز بوته مرا چنين برون ريخته اند

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۷/۴ در 13:54، حسین138 گفته است:

اگر زشتی کند دنیا بیا تا مهربان باشیم...
اگر پستی کند با ما بیا تا مهربان باشیم...
اگر آرام جان باشد اگر بارش گران باشد ،،
اگر نا مهربان باشد بیا تا مهربان باشیم...
اگر دل را بیازارد سرش سنگ ستم بارد
و در او تخم غم کارد بیا تا مهربان باشیم...
اگر مهتاب شد پنهان اگر خورشید شد سوزان
اگر مشکل نشد آسان بیا تا مهربان باشیم...
اگر گلها ز هم پاشید ، دل دریاچه ها خشکید
و مرغان چمن کوچید بیا تا مهربان باشیم...
خوشی و غم نمی‌ماند ‌، زیاد و کم نمی‌ماند
چو دنیا هم نمی‌ماند بیا تا مهربان باشیم...
‌‎‎‌
 

مَن اگر با مَن نباشم می‌شوم تنهاترین
کیست با مَن گر شوم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی‌دانم کی‌ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن!
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن!

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده‌ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده‌ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد ” مَن ”

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۷/۴ در 02:47، نیلوفرآبی گفته است:

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

 

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

 

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

 

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

 

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

 

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

 

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

 

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

 

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

 

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

 

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

 

باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

 

شهریارا عقب قافله کوی امید

 

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست

تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده

بی آنکه وعده باشـــد در انتظار بوده

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

7 دقیقه قبل، fereshte A گفته است:

مَن اگر با مَن نباشم می‌شوم تنهاترین
کیست با مَن گر شوم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی‌دانم کی‌ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن!
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن!

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده‌ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده‌ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد ” مَن ”

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...