رفتن به مطلب

Aftaabgardaan

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    265
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط Aftaabgardaan

  1. تو که تنها امید انقلابی های تاریخی تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری! تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟ خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟ خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟ خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟ تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟ دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی" که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز" که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم! صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم" دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم! نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟ کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی! برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟ کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟ بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟ چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟ چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟ به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟ کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟ حامد ابراهیم پور.
  2. Aftaabgardaan

    قاضی و حاکم از خود مردم

    روزای اول مهر، با دایی جان بحثمون شد. من عصبانی ترین بودم و علاقه ای به بحث بیهوده نداشتم اما دایی مدام به دفاع کردن از عصبانیتم وادارم میکرد. جفتمون تقریبا یه چیز میگفتیم و در عین حال همدیگه رو نمیفهمیدیم. آخر سر دایی گفت من تو رو خیلی دوست داشتم و ناراحتم کردی و منم این شکلی بودم که منم همینطور دایی! از دستت ناراحتم چون بهم میگی خامم و چون هنوز چهل سالم نشده و تجربه ندارم حرف های به درد بخوری نمیتونم بزنم و نظر قابل قبولی نمیتونم داشته باشم! در حالی که من فقط دعوتت کردم از پشت پنجره ببینی کی داره کی رو کتک میزنه و این اعتراضه نه اغتشاش و به این توجه کنی که گوسفند گله نیستیم که چوپون بخوایم که بگه چی بگو چی نگو چی بپوش چی نپوش و به جای شنیدن اینطوری کلا بزنن و بکشن و ببرن.. دم رفتن، با هم دست دادیم و لپ همدیگه رو بوسیدیم و باز تکرار کردیم که از دست هم ناراحتیم.. اما خب ناراحتیم دیگه.. چیکارش کنیم.. روزها گذشته و حتی یک ماه و چند هفته ای هم رد شده، امروز داشتم به این فکر میکردم که لا به لای حرفاش دایی میگفت حاکم و قاضی از بین همین مردمن و از مریخ نیومدن که! مردم درست نیستن که اونا هم درست نیستن و من میگفتم درست میگی دایی but! آدم تلاش میکنه تا درستش کنه اما! وقتی اینطوری میشه.. میبینی که درست کردنی وجود نداره.. پس فقط میتونی صدات رو بلند کنی.. و بعد انقدر شنیده نمیشی که تو فقط صدات رو بلندتر میکنی تا یار بخری و آدم های اطرافت بشنونت.. وقتی هم که میان میزننت و میکشنت.. واینمیستی به تماشای مرگ.. دفاع میکنی.. و میشه این چیزی که الان میبینی.. یه چیزی وجود داره.. انگار همه شدن آینه.. لحظه به لحظه دُز خشونت بالاتر میره.. هر کوچه ای، یه بنر داره و آهسته آهسته هر خونه ای، یه قصه ای از این درگیری ها داره..! ببین واقعا ربطی نداره که تو یه گوشه ای بشینی نون و ماستت رو بخوری یا اون وسط‌ باشی.. تو جزوی از این ماجرایی حتی اگه خودت کنار ایستاده باشی.. یادمه آبان ۹۸، تعریف میکرد که یکی از جاهای اطراف، تیراندازی که میشه، تیر کمونه میکنه و میخوره به رفتگری که فقط داشته کارش رو میکرده و جاروش رو میزده..! ویدیوهای همین آبان هم هست که طرف توی ماشینش نشسته و شلیک و تمام. توی یه کلمه تمام میشه و واقعیت خیلی بیشتر از یه کلمه است. راستش نمیدونم چطور میشه با خشونت و آسیب های کمتر، کاری‌ کرد.. اینطرف کوتاه بیاد، اونطرف سرکوبش بیشتر میشه و گردن کلفتی میکنه که آره خس و خاشاک رو جمع کردیم! و اون طرف هم که .. کوتاه نمیان! قرار بود ذره ای فقط بشنون،‌ الان این وضعیت نبود.. فقط کاش این وسط مسطا آدم ها یکم مکث کنن.. قاضی‌ و حاکم بعدی هم از میون خودمونه.. برای همین.. مراقب خودمون باشیم..
  3. Aftaabgardaan

    .....

    حق با فریدون مشیریه اونجایی که میگه: گوش کن، خاموش ها گویاترند.
  4. Aftaabgardaan

    بعد از ارشاد

    یک: این قسمت تقریبا یک ماه قبل منتشر شده بود و من تا چند روز پیش ازش غافل بودم. واقعیت اینه که پای زندگی من بدون تغذیه معنوی ( کارهایی مثل کتاب خوندن، حرف زدن و حرف شنیدن از موضوعات مهم و جالب، اهنگ خوب شنیدن، گوش دادن به پادکست‌ و ...) شدیدا میلنگه. انگار پوچم، انگار بی خاصیتم، انگار زندگیم بی ارزش و به درد نخوره و حالم بده... اما وقتی به این غذاها رو میارم، به فکر کردن واداشته میشم و احساس با ارزش بودن میکنم و حالم خوب میشه... دو: سه چهار روز طول کشید تا تیکه تیکه این قسمت رو ببشنوم این 4مین قسمت این پادکست بود که به موضوع حجاب مربوط میشد که من قبلا دو قسمت بی حجابی و حجابداری رو شنیده بودم. و شنیدن این قسمت چیز جدیدی نبود. انگار تجربه‌ش کردم... سه: من مخالف 100 درصد این مدل از بی حجابی و ولنگ و وازی ام که تو جامعه دیده میشه... بعضی مدلها واقعا اسمش بی حجابی یا آزادی نوع پوشش نیست. شمشیر رو از رو بستنه، اما صرف نظر این عقیده ی شخصی من، که قبلا هم بی باکانه ازش حرف زدم، مخالف دو هزار درصدی برخورد قهری با این مسائلم. حتی نماز و سایر چیزها.... و من ادعا دارم که محاله در آینده به بهانه ی بهشت رفتن یا اطاعت از فرمان خدا به بچه‌م حکم کنم که نماز بخونه یا حجابشو جوری ببنده که مصداق طیب الله انفسکم بشه! من متنفرم از رفتارهای ابن ملجمی... این رفتارهای قهر آمیز با مساله حجاب، اونم توسط درندگانی که کمترین شباهتی به رفتار پیامبر یا امام علی نداشتن و ندارن و یه سری عقده ای مریضن که بهشون میدان داده شده چهار: این قسمت رو شنیدم ولی مطمئنم باز یه کسانی هستند! که سرشون رو مثل کبک تو برف و انگشت جهل رو توی گوشهای سنگینشون فرو کردن که چیزی غیر از اونچه که بهش معتقدن رو نشنون...اگه یه همچین تجربه هایی رو براشون بازگو کنی، نگاه عاقل اندر سفیهی بهت می اندازن و با یه پوزخندی میگن : "تو چقدر ساده ای! این توطئه ها و قربانی سازی ها رو دشمنان ما بیش از 4 دهه‎‌ س که دارن انجام میدن و راه به جایی نبردن" ... استاد دانشگاهمون یه حرف به حقی میزد، میگفت کافیه یه روز در مقام متهم پات به دادگاه باز بشه، تا از هرچی دین و دستورات دینیه زدت کنن... کاش برای شما طرفداران خوشبین این وضعیت هم اتفاق بیوفته ... میدونی چی لذت بخشه برای من؟! اینکه دختران همین آدمها هم یه روز طعمه میشن و اون روز امیدوارم باز به جای متهم کردن دختر مظلوم خودشون، بیدار بشن از خواب... پنج: اما طعمه ی چی؟ طعمه ی برخورد سلیقه ای با مساله پوشش. اینکه به آدمهایی که حتی صلاحیت روانی حضور در اجتماع رو ندارن و باید توی قفس نگهداری بشن، حکم برخورد قهری با دخترایی که از نظر اونها بی حجابن رو بدی. اینکه یه دختری که هنوز دست راست و چپش رو از هم تشخیص نمیده رو بندازن توی ون و در بی پناه ترین حالت ممکن بهش بگن: جن.ده ... با این لباسا میخوای بری خراب بازی کجا؟ .. من از یه چیز دیگه هم خوشحالم، خدایی که میشناسم و شناختم در این 21 سال نا قابل ، خدایی نیست که این کارها رو بی جواب بگذاره و بگه هدفشون که خوبه، رفتارشون بده! حالا نه لزوما کلید اسراری. فی الواقع حتما، اما نه فورا! من به این خوشبینم که ظلم در این همین دنیا جواب داده میشه... شش: با این وجود،منه دهه هشتادی اگه دختری داشتم که در این شرایط قرار داشت، ابدا سرزنشش نمیکردم یا حتی تهدیدش هم نمیکردم که "با این لباس نرو بیرون که اگه گرفتنت، من نمیام دنبالت" سعی میکردم با حرف متقاعدش کنم ...( هرچند زیاد هم مطمئن نیستم متقاعد بشه!) اما براش توضیح میدادم حتما که نگرانی من به عنوان مادر، به معنی تایید رفتار اونها نیست. براش مثال می آوردم... فکر کن طالبان افغانستان رو گرفته و حکم داده هر دختری به سن شرعی رسید باید بشه زن یک طالب و هر دختری رو توی خیابون دیدن، دستگیرش کنن و ببرن عروسش کنن به زور. بعد تو در این شرایط به دخترت بگی نرو بیرون که میگیرنت. این خیلی بی انصافیه که دخترت تورو محکوم کنه به "همدردی نکردن" یا " خانواده م منو زندانی کرده توی خونه و نمیزاره برم بیرون" ... هر روز این جملات رو از دخترای کلاسم می شنوم و بیشتر له میشم کاش خانواده شون براشون درست استدلال بیارن تا کمتر جونشون خونشون ریخته بشه:/ هفت: واقعا دلم از این اوضاع قاراشمیش گرفته.
  5. فدات شم قشنگممم مرسی ک
  6. جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهترند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش!!»
  7. چه مرگ لوسی دارم اردیبهشت شونمشت
  8. Aftaabgardaan

    مووووود

    خاک سرد نیست که بخواد قلبت رو سرد کنه از غمی که دچارشی.. فقط اینکه بعد از فقدان، تو باز هم بیدار میشی، میبینی باز خورشید هست، صدای وانتی که دنبال آهن آلاته هست، صدای‌ ناظم جیغ جیغوی مدرسه ی نزدیک به خونه هست. از در میری بیرون و تو ترافیک میبینی ماشین بغلی آهنگ قر دار گذاشته و خوشحاله کنار اون کسی که کنارش نشسته، میری پارک میبینی آدما سرگرمن.. برمیگردی خونه میبینی اکیپی بادکنک و گل به بغل میرن کافه ی سر کوچه و احتمالا تولده.. میای خونه.. تلویزیون رو روشن میکنی همه چی مثل همیشه نشون داده میشه.. شب میشه.. باز میبینی ماه توی آسمونه.. چند وقت میگذره.. میبینی ناچاری بری سرکار.. درس بخونی، چیزی که متعهدی بهش رو انجام بدی و تحویل بدی.. بی اشتهایی غذا خوردنت نمیاد اما یکم میگذره میبینی هنوز تو زنده ای..یعنی اینطوریه که میبینی زندگیه جاریه.. فقط تو خمیده شدی از اون غم و فقدان و نه تنها دنیا منتظرت نمیمونه تا حسابیِ حسابی سوگواری کنی.. هی داد و بیداد کنی جامه بدرانی.. که حقه و میطلبه.. بلکه عزیزان و نزدیکانت هم بعد از یه مدت توقع دارن و میتوپن که جمع کن خودت رو، تو نمردی هنوز.. یعنی میخوام بگم قلب آدم رو خاک سرد نمیکنه و هیچ وقت انگار سرد نمیشه.. فقط یاد میگیری که هم زنده باشی هم غم بخوری، هم دیوانه نباشی و هم با کسی که نیست حرف بزنی! هم بدونی که نیست و هم یه طوری با تصویر زنده اش سر و کله بزنی.. که انگار هست.. هم.. یه همچین چیزی خلاصه.. نمیتونم توضیحش بدم..
  9. Aftaabgardaan

    ​ 😎 ​​ 😎 ​

    همزمان باشه اوکیه
  10. Aftaabgardaan

    ​ 😎 ​​ 😎 ​

    اوضاع دود توو دوده یه دود هم فوت کنید اینور، منم از شما رو دود میکنم با خودم، فوت میکنم بیاد سمتتون
  11. Aftaabgardaan

    منِ تو

    من باید دلیل همه خندیدنات باشم، من باید اونی باشم که همه دوستت دارماتو می‌شنوه، من باید اونی باشم که برای زودتر رسیدن بهش و زودتر بغل گرفتنش پا تند می‌کنی، اونی که گوشیش پر از عکسای بهم ریخته و شلختته، من باید اونی باشم که تو حرفاتو بهش با آهنگ میزنی، اونی که جلوش خودتی و از دیوونه بازی نمی‌ترسی، ببین من باید اونی باشم که تو برای دیدنش عجول ترین آدم رو زمینی، اونی که شب قبل از دیدنش از استرس تا دم دمای صبح خوابت نمیبره، من باید اونی باشم که تو برای داشتنش حاضر شدی خیلی چیزارو نداشته باشی. می‌دونی من دوست دارم مخاطب تمام حسای خوب و کارای عاشقانه ت فقط خودم باشم، اونی که شب تولدت راس دوازده به دنیا اومدنتو به تو و خودش تبریک می‌گه. من دوست دارم اونی باشم که حتی تو حال بدمم دلم راضی نباشه به حال بدت، اونی که تب داره و می‌دونه تبش با بودنت میاد پایین و باز دلش نمیاد خودش خوب شه به قیمت مریض شدن تو. ببین من دلم میخواد منِ تو باشم تو چی دلت مالِ من بودنو نمی‌خواد؟ اصلا بگو ببینم دلت میاد مال من نباشی، ما مال هم که باشیم خیلی خوشگل تریمااااا.
  12. منم زیااااااد کراش رو ویژگی آدمایکی صداش یکی نگاش یکی قدش یکی تیپش اووووه زیاده بگم نصف آدمای دورم روم کراشن اغراق نکردم
  13. Aftaabgardaan

    تناقض

    طبق معمول رسانه های رسمی و صدا و سیما در برگزاری گردهمایی و در پی محکوم کردن اعتراضات با خانم هایی به قول خودشان شل یا کم حجاب مصاحبه کرده بودند تا بگویند «همه اقشار و سلایق آمده بودند!» از این نکته ی حضور همه ی سلایق بگذریم سوال فعلی این است که سر و وضع حجاب و پوشش مرحومه ژینا امینی در تناسب با این خانمها چطور ارزیابی شده است که ایشان بازداشت شده و... این خانمها که در گردهمایی دولتی جمع شده اند چرا پس بر صدر نشسته و قدر دیده و قابل مصاحبه شده اند؟ با این شرایط ما چطور باور کنیم مسئله واقعا حجاب اسلامی و شرع است؟
  14. Aftaabgardaan

    خاکستری طور

    توی ترافیک بودیم و همش این شکلی بودم که نمیخوام برم مدرسه، میخوام برم مامانجون رو ببینم. اما خب چاره ای نبود. مامان پرسید چه خبره این همه ترافیکه؟ گفتم شنبه است دیگه. شنبه های مهم. میگه صبح دیدم یه سریا رفتن تشییع و راهپیمایی گفتن جانم فدای رهبر و این حرفا و معلوم نیست چند چندن، مردم که جون به لب شدن و پنجره هاشون رو هم رها نمیکنن پس اینایی که صبح اخبار نشون میداد چی میگن. میگم مامان، ببین مثل سری پیش دم مسجد، اونا کشته شدن؟ دستگیر شدن؟ براشون پرونده تشکیل شد و دادگاه تشکیل داده شده؟ نه. امن و امان حرفشون رو زدن و قربون صدقه ولایتشون میرن، ولی میبینی که برای بقیه همچین امتیازی وجود نداره، بگیر و ببند و بکشه!‌ عابر پیاده هم باشی سلامتت در خطره. چون آدمکشن و یا مسیر بازه برای جولون دادن آدمکشا. همین الان اگه فضای امنی باشه، همین مامانجون هم میاد برای راهپیمایی برای تمامِ "برای" هایی که دلیله برای اعتراض، نمیاد؟ میگه چرا! میگم خب دیگه! همین. نمیذارن. شعار از دم پنجره میشنون دردشون میگیره. فکر کن انقدر شرف داشته باشن که همچین فضای امنی رو برای اونطرف ماجرا هم درست کنن. ندارن. زمان میخواد متاسفانه. شهر به شهر، اخبار رو که چک میکنم، حس میکنم چند ده سال میاد روی سنم. ده سال عدد نیست. چینِ صورته، چشمِ بی فروغه، موی سفیده، قلب تاریکه، مغز ناتوانِ خاموشه و یه حجم سنگین وسط نفسه. هر لحظه هر جایی هر مقدار آدم جونش رو از دست میده، توی اخبار فقط تعداد و نهایتا اسم میبینم. اما آدمیزاد که فقط عدد نیست. حتی فقط یه اسم هم نیست. اما آدمکش این رو میفهمه؟ نه. اون از خون هایی که میریزه تغذیه میکنه تا خودش رو به هر نحوی که هست یه جوری نگه داره. فرقی نمیکنه توی یه مکان مذهبی باشه، یه شهر مرزی، مسجد، خیابون و مدرسه و دانشگاه فرقی نمیکنه کجا! دیوانه وار فقط میخواد خودش رو نگه داره. جانه.. جونه.. یه عدد نیست.. یه اسم نیست. این خون جاریه و غرق میکنه.
  15. امشب روی یه دیواری خوندم، پاییزِ امسال، بیشتر از اینکه برگ بریزه خون ریخت و این خون‌ها یقه‌تونو میگیره.. میگیره .. ولله میگیره.. حتی پدر دهه چهلی من که هفته ی اول این شکلی بود که همش یه هفته است سر و صداها.. هم الان توجیهه که .. میگیره.. ولله میگیره.
  16. از طرف یکی از فرماندهان خدوم نیروی انتظامی می نویسم که سالها همه اختلافات و درگیری های منطقه تحت فرماندهی خودش را با کدخدامنشی و صلح و سازش مرتفع کرد و برای همه مردم منطقه و حتی نزد مجرم ترین ها هم دارای احترام بود. و حالا در بین شلوغی ها و اعتراضات، چاقو می خورد! من چاقو می خورم تا شما حکومت کنید. من چاقو می خورم تا همه ناکارآمدی ها و سوء مدیریت هایتان را ادامه دهید. من چاقو می خورم که شما و فرزاندانتان در اروپا و آمریکا رفت و آمد کنید و زندگی مرفه داشته باشید. من چاقو می خورم تا بوی تعفن رانت و فسادتان، مشام همه جهان را آزار بدهد. من چاقو می خورم تا شما پشت دین و اعتقادات و باورهای مردم پنهان شوید و باعث شوید مهر بطلان به همه باورهای مردم بخورد. من چاقو می خورم تا همه سیاست های غلط و لجاجت آمیزتان ادامه یابد و ملت را به خاک سیاه بنشانید. من چاقو می خورم که ارزش ریال ایران به عنوان بی ارزش ترین ارز در کل جهان شناخته شود. من چاقو می خورم تا بدترین آمارها نزد ایران باشد، آمار طلاق، اعدام، درگیری و نزاع و ... من چاقو می خورم تا شما مسئولیت هیچ اشتباهتان را بر عهده نگیرید و ذکر اینترنشنال و بی بی سی و هزار زهرمار دیگر را بردارید. من چاقو می خورم تا شما برای این استقرار حکومت تان، هر کس را به نحوی فریب بدهید، عده ای را با ترس از کشف حجاب اجباری، عده ای را با ترس از تجزیه و عده ای را با ترس یورش داعش. شما این مردم و این جوانان و نوجوانان را نشناختید و در معادلاتتان اشتباه کرده اید. الان پرچم دار همه اعتراضات نوجوانانی هستند که زجر این سالها را در چهره پدران و مادران و برادران و خواهران بزرگتر خود دیده اند و الان حتی شکنجه و کشته می شوند، اما در کمال تعجب فردا تعدادشان بیشتر می شود! نوشتم که شاید به فکر بیافتید و تجدیدنظری کنید. شاید هزینه هایی که این مردم برای انقلاب 57 داده اند را سرانگشتی محاسبه کنید و در حالی که هنوز کمر راست نکرده اند، هزینه دیگری بر دوششان نگذارید
  17. پرچم دهه هشتادیا همیشه بالا
  18. Aftaabgardaan

    مرا در این راه، ساحل نیست؟

    معلم حسابان دبیرستانمون همش این شکلی بود که بزرگ میشین پرده های جلوی چشمتون میره کنار و میبینین که چه کثافتیه این دنیا. آقای پایداری نمیدونم کجایی و چیکار میکنی و هنوزم داری یه تخته راه حل مینویسی واسه مساله یا چه، اما پرده ها رفت کنار و دیدیم. شاید هم شد یه جایی ته این کثافت نقطه بذاریم. شاید نداره. میشه.
  19. مرسی عزیزم اشکال نداره حق دارین
  20. Aftaabgardaan

    تو صدایم می کنی

    هرشب .. وقتی که چشم هایم را بسته ام صدایم می کنی . آرام در گوشم نجوا می کنی .. دلم فشرده میشود و قلبم تپش می کند .. گرم می شود گونه هایم . در گوشم می گویی .. که چه قدر دوستت دارم . چه قدر "دوستت دارم" در گوشم نامم را صدا می کنی و من دوباره غسل تعمید داده میشوم و انگار کنار گوشهایم .. اذان می گویند و اقامه .. و از نو نامگذاری می شوم و تو این نام را انتخاب می کنی .. جشمانم که بسته است و صدای تو آرامش جانم می شود و وقتی چشمانم را باز می کنم .. جز هوای سرد اتاق و تنهایی .. و صدایی که خش جانم شده .. چیزی نصیبم نمی شود . شاید نباید چشم ها را باز کرد
  21. Aftaabgardaan

    لنگه کفش در بیابان غنیمت است...

    یک/ زنگ میزنم به جفتشون و میگم خونه‌مون خالیه، پاشین ناهار بیاین اینجا و البته در جریان باشین حال غذا درست کردن ندارم و ته تهش بتونم براتون اسنک درست کنم که اگه میاین برم تازه نون بگیرم، اوکی رو میدن و هماهنگی های بعدی رو میسپارم بهشون و قطع میکنم. جلوی آینه خودم رو نگاه میکنم که کمرنگم اما حال و حوصله ی به قول مامانجون سرخاب سفیداب نیست و خود را با شعار زیبایی در سادگیست گول میزنم. حتی میخوام از کنار موهای پیچیده شده ی نامرتبم هم با ذکرِ زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد بگذرم که با خودم حرف میزنم و میگم نه دیگه میزبانی، یه شونه کن حالا نمیخواد دل از جا ببری و مرتب باش.. مرتبشون میکنم. مرتبم ولی خسته. بعد از مدت ها دور همیم. میان و وقتی میبینن من رو میگن شبیه دهه هشتادی هایی شدی که میخوان برن میتینگ رپ! خنده ام میگیره از توصیفشون و با ذکرِ راحت باشین و خودتون از خودتون پذیرایی کنین میرم پای ساندویچ ساز... اسنک ها آماده میشه و ناهار میخوریم. دوست دارن غذا رو یاد دبیرستان میکنیم و کز میخوریم و میایم تا همینجایی که هستیم. میگیم از تمام این روزهایی‌ که به شدت فرسوده و فرساینده شدیم. از اتفاق های خارج از تصوری که افتاده و چیزایی که از دستمون بر میاد و نمیاد.. حرف میزنیم.. بد و بیراه میگیم... و توی سر و کله ی هم میزنیم. عصر میشه و قصد رفتن میکنن. خداحافظی میکنیم و در رو میبندم و به این فکر میکنم که روشن‌تر شدم. دو/ از در رد میشم و به این حجم از وقاحت بد و بیراه میگم. از در رد میشم و یادم میاد که سه روزه میخوام بهش پیام بدم و یادم میره. راستش دو هفته ای هست که خیلی کمتر حال آدم ها رو میپرسم.. خوب نیستن.. و نمیدونم باید چیکار کنم وقتی خودمم درب و داغونم. این سری که یادم اومده تا یادم نرفته بهش sms میدم و حالش رو میپرسم. طول نمیکشه که جوابم رو بده و میگه چند روزی توی فکرم بوده و از لحاظ روحی جسمی داغونه و قرار میذاریم تا به محض اینکه رسیدم خونه‌ بهش زنگ بزنم. له و لورده میرسم خونه و دراز میکشم و شماره اش رو میگیرم. جواب میده و صحبت میکنیم. تماسمون که قطع میشه احساس میکنم یکی دو درجه‌ بهترم، با وجود تمام خستگی ای که خوابالودم کرده.. بهترم.. سه/ مدت ها قبل بهش گفتم اشتباه بود که فکر میکردم این خیلی خوبه که آدم ها میتونن لنگر باشن و ما رو به زندگی وصل کنن. وقتی حالا قلبم تیکه تیکه مونده پیش آدما و از دلنگرونی دارم خفه میشم که کی کجا مونده و چرا جواب نمیده و فلان و بسار و‌ این حرف ها.. گفتم این بده که وصلن به جونمون.. و بله سخت و شرحه شرحه کننده است. اما همین آدمان که لنگرمونن. اگه آسیبی هم گردن گرفته میشه یه جورایی برای همین آدماست و در نهایت، با تمام کسالت و له و لوردگی، تعامل با آدم ها، میتونه سرپا نگهمون داره. تعامل با آدم هایی که خط فکری مخالف و تند و تیز دارن نه هاااا، تعامل با آدم هایی که میتونن متوجه شن چی میگی و بتونی باهاشون اختلاط کنی خوبه.. کمی آدم رو روشن میکنه و درسته کمه اما.. لنگه کفش در بیابان غنیمت است. +بی ربط/عصر جایی مطلبی خوندم که صاحبِ نوشته، نوشته بود: بیهودگیِ نوشتن بهتر از بیهودگی ننوشتن است. دوستش داشتم. ++ اگه قراره خاطرات سانسور بشن دیگه ننویسم با تشکر:/ بابت دو پست قبلی
  22. اینم سانسور شده بخدا خاطره بود نوشتم ثبت بشه
×
×
  • اضافه کردن...