-
تعداد ارسال ها
213 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
تمامی مطالب نوشته شده توسط نیلوفر
-
پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است از او علت شاد بودنش را پرسید ؟ خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم پادشاه موضوع را به وزیر گفت وزیر هم گفت : قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست ؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید و چنین هم شد خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد ۹۹ سکه !؟ و بار ها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی اند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند خوشبختی در سه جمله است : تجربه از دیروز استفاده از امروز امید به فردا ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم : حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا
-
تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن. همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزیها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمیداد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله.... ترهها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگیاش را که نمیفهمد، از شکل سبزیها هم متوجه نمیشود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟! و یک دعوای بزرگ راه بیاندازم... بعد بیخیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همانطور که با خودم همه نمونههای خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست و حسابی میدهم. بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرمتر صحبت کن. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد دربارهاش صحبت کنم... حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین. دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم : راستی، سبزیهاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه... تمام... همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم! میخواستم از سبزیفروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته میشی، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی..! آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. مکث را تمرین کردم.... و ﺑﻪ همسرم عاشقانهتر نگاه میکردم و فهمیدم اگر اون موقع زنگ میزدم، امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر. ربطی نداره متاهلی یا مجرد، مکث را تمرین کن. گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سختترش میکنیم... گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم... گاهی خیلی چیزارو داریم، اما محو تماشای نداشتههامون میشیم... گاهی حالمون خوبه، اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم... گاهی میشه بخشید، اما با انتقام ادامهاش میدیم... گاهی میشه ادامه داد، اما با اشتیاق انصراف میدیم... گاهی باید انصراف داد، اما با حماقت ادامه میدیم... و گاهی... گاهی... گاهی... تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم... بدونیم! کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی... گاهیهای زندگیمون باشیم....
-
هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گناهکاری آینده ای، در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم محتاط باشیم درسرزنش و قضاوت کردن دیگران وقتی نه از دیروز او خبرداریم، نه از فردای خودمان
-
پــروردگارا . . . در ثانیه های ناامیدی ، پاهایم ، از حرکت میایستند ؛ دلم از خواستن تهی میشود ؛ اما دستانم باز هم به سمت توست . . . خدای من . . . تا تو را دارم و دلی که صدایت میزند ؛ نا امید نخواهم بود. میدانم همیـن روزها مثل همیشه ، نگاه مهربانت مرهم خستگی هایم خواهد شد . . . مهربان من... می دانم که تو فراموشم نکرده ای ؛ همین روزها باز هم، مات و مبهوت تمام نشانه هایت میشوم. نشانه هایی که آرام می کنند دلم را . . . خدایـا . . . من صدایت می زنم چرا که جز خودت هیچکس را گره گشای مشکلاتم نمیدانم. من "تو" را دارم و دلی که . یقین دارد به بودنت . . . یقینی که آرامم می کند : یقین دارم "خـدایم" مرا رهـا نخواهد کرد
- 2 پاسخ
-
- 6
-
عمر میگذرد و من بیش تر میفهمم که هیچ چیز در دنیا ارزش گریه کردن را ندارد! ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم! شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند... از غصه هایت فرار کن در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛ و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو... زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد، چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی...
-
تو یک انسانی... زیبا باش! لباس خوب بپوش! ورزش کن! مواظب هیکل و اندامت باش! هر سنی که داری خوب و زیبا بگرد! همیشه بوی عطر بده! مطالعه کن و آگاهیتو بالا ببر. خودت را به صرف قهوه ای یا چایی در يک خلوت دنج ميهمان کن! برای خودت گاهی هديهای بخر! وقتی به خودت و روحت احترام میگذاری احساس سربلندی میکنى؛ آنوقت ديگر از تنهایی به ديگران پناه نمیبری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی. يادت باشد: «برای انسان عزت نفس غوغا ميکند.»
-
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ! ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ ! ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ! ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ ! ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ ! ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ كن.
-
گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمیبینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذقبودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمینوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! گاهی خوببودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدیکردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. ️یوسف (ع) با نیکبودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمیتوانست. وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدیهای مردم نیکی میکنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند.
-
خدایا! به که واگذارم می کنی؟ به سوی که می فرستی ام؟ به سوی آشنایان و نزدیکان تا از من ببُّرند و روی بگردانند؟ یا به سوی غریبگان، تا گره در ابرو بیفکنند و مرا از خویش برانند؟ یا به سوی آنان که، ضعف مرا می خواهند و خواری ام را طلب می کنند؟ من به سوی دیگران دست دراز کنم؟! در حالی که خدای من تویی و تویی کارسازِمن. من شِکوه از غربت و تنهایی و دوری ام را به دامن تو می ریزم و در آستان تو می گریم و شکایتم را به درگاه تو می آورم. پس خشمت را بر من فرو مریز که ترسِ من، تنها از خشم توست و از هیچکس دیگری جز تو نیست. •و نزد خدا از صابران نام برده میشوی وقتی الحمدلله میگویی در حالی که قلبت دارد رنجهایش را گریه میکند
-
چگونه از نظر روانی قدرتمند باشیم؟ -از تنهایی نترسیم و به بهانه تنهایی وارد هر رابطه ای نشویم. -غرق درگذشته نشویم، درس های آن را دریابیم و رشد کنیم و عبور کنیم. -فکر نکنیم که دنیا به ما بدهکار است، تلاش کنیم و مهارت کسب کنیم و حقمان را بگیریم. -تلاش نکنیم همه را راضی نگه داریم اما علت حال بد دیگران هم نباشیم. -دست از تاسف خوردن برای خودمان برداریم، حرکت کردن را آغاز کنیم. -انرژیمان را برای چیزهایی که نمیتوانیم کنترل کنیم هدر ندهیم. -اگر کسی مدام به ما احساس منفی منتقل می کند، ارتباطمان را با او محدود کنیم. -بعد از اولین شکست جا نزنیم و عوامل شکست را بررسی کنیم و به نقاط ضعفمان پی ببریم.
-
گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی! مردی به قصرها و خانههای زيبا مینگريست. به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟ دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين بيماریها رو تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟ خدايا حُکم و حِکمت در دست توست! واسه داده ها و نداده هات شُكر
- 2 پاسخ
-
- 6
-
هفت بهشت زندگی! بهشت اول: آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد. بهشت دوم: دستان پدری ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد. بهشت سوم: خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد. بهشت چهارم: معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیاش هم سن تو شد تا یاد بگیری. بهشت پنجم: دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند. بهشت ششم: همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است گویی دو شاخه از یک ریشه اید. بهشت هفتم: فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است... آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم اما بهشت همین حوالی ست... مادرت را بنگر؛ پدرت را ببین؛ خواهر یا برادرت را حس کن؛ به معلمت سر بزن؛ دوستت را به یاد بیاور؛ همسرت را در آغوش بگیر؛ فرزندت را ببوس... یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت... بهشت را با همه قلبت حس کن، همین نزدیکی ست...
-
گاهی، برای رهاشدن از زخم های زندگی باید بخشید و گذشت .... میدانم که بخشیدن کسانی که از آن زخم ها خورده ایم،سخت ترین کار دنیاست.... ولی،، تازماتی که هرصبح چشمان خود را با کینه باز کنیم وآدمهای،خاطرات تلخ را زنده نگه داریم و در ذهن خود هر روز محاکمه شان کنیم....رنگ آرامش را نخواهیم دید !! گاه،،، باید چشم ها رابست و از کنار تمام بد بودنها گذشت...
-
یادم هست روزی با دوستی حرف میزدیم، به او می گفتم تهش که چی؟ آخر مسیر چه می خواهد بشود؟ حرف خیلی خوبی به من میزد، میگفت مسیر به این زیبایی، آن وقت تو از آخرش، از تهش حرف میزنی...؟ از بودن در مسیر و عبور از این راه لذت ببر... از آن وقت بود که حرفش گویی آویزه گوشم شد، راستش در زندگی آن قدر درگیر رسیدن می شویم، که معجزه لذت بردن از مسیر را فراموش می کنیم، آن قدر هدف مهم میشود که دیگر مسیر رسیدن به هدف لذت بخش نیست! همیشه همینطور است، اما همیشه باید جوری زندگی کرد که هدف تنها لذت بردن از این مسیر باشد، شاید اینطور رسیدن هم دلچسب تر شود، شاید اینطور وقتی که هدف حاصل شد با افتخار سرت را بالا بگیری و به آن که از مسیر لذت بردی و خسته نشدی افتخار کنی.
-
یه سری کارها که باید همیشه رعایت کنیم: در جمع کسی را نصیحت نکنیم به هرچیزی نخندیم، به هر قیمتی جمع را نخندانیم! بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم. میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد. تا در جمعی نشستی سریع ۲ تا اصطلاحی که در یک کتاب خوانده ایم را به رخ دیگران نکشیم. خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی. لهجه دیگران را مسخره نکنیم. تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان. دوستهایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی. آشغال از ماشین بیرون نریزیم. از چت خصوصی اسکرین نگیریم به پشت صندلی جلویی فشار نیاوریم از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم. تا کسی برایمان کادو خرید سریع قیمت آن را در نیاوریم. به خاطر ۱ دقیقه پیاده روی دوبل پارک نکنیم. رعایت نکردن قوانین رانندگی نشانه زرنگی ما نیست.
-
آره دقیقا توی دانشگاه یکی از اساتید به من و دوستم گفت با هم چه نسبتی دارین؟ گفتیم هیچی گفت چقدر شبیه همین
- 5 پاسخ
-
- 1
-
همیشه بگوئید من برنده خواهم شد. هنگام رقابت با دیگران به خود بگوئید "من از بهترینها هستم". فکر کردن به موفقیت ذهن شما را عادت می دهد تا برنامه هایی طراحی کنید که منجر به موفقیت می شوند و فکر شکست دقیقا بر عکس عمل می کند. مرتبا به خود یاد آوری کنید که شما از آنچه که فکر می کنید بهتر هستید. افراد موفق از آسمان نیامده اند. برای موفقیت نیازی به نبوغ خارق العاده نیست. هیچ چیز اسرارآمیزی هم در مورد آن وجود ندارد. به شانس هم ربطی نداره. افراد موفق، جماعت عادی هستند که فقط باور به خویشتن و اعتقاد به اعمال خویش را در خود پرورش داده اند. هرگز تحت هیچ شرایطی خودتان را به بهای اندکی نفروشید. باورهای بزرگ داشته باشید. میزان موفقیت شما، بستگی به میزان اعتقادتون داره. با اهداف کوچک، انتظار دستاوردهای بزرگ نداشته باشید. به اهداف بزرگ فکر کنید تا به نتیجه های بزرگ برسید. فقط آن چیزی را در ذهنتان راه بدهید که دوست دارید اتفاق بیافتد آنتونی رابینز
-
﷽ با خودتم مهربون باش! خیلی از ماها با دیگران خیلی مهربونیم و باهاشون همدردی میکنیم، اما وقتی نوبت به خودمون میرسه اینطوری نیستیم و خودمون رو سرکوب و سرزنش میکنیم. اما لازمه که با خودمون مهربون باشیم و همونجوری که با یه دوست رفتار میکنیم، با خودمون هم برخورد کنیم. اما چرا این کار مهمه؟ و برای اینکه بتونیم تغییری ایجاد بکنیم و پیشرفت کنیم، اولین مرحله اینه که خودمون رو بپذیریم و دوست داشته باشیم، بتونیم اشتباهاتمون رو قبول کنیم و خودمون رو برای رسیدن به چیزهایی که میخوایم حمایت کنیم. اما چطور باید این کار رو بکنیم؟ مثلا با تقویت این طرز فکرها: 1⃣ قرار نیست که بدون نقص و کامل باشم، من هم انسان هستم. 2⃣ من خودم رو برای کارهایی که وقتی در حال یادگیری بودم انجام دادم، میبخشم. 3⃣ اگر فردی من رو دوست نداشته باشه، به معنی بیارزش بودن من نیست. 4⃣ اینکه اشتباهی انجام دادم به این معنی نیست که آدم بد و نادرستی هستم. 5⃣ اینکه هنوز به جایی که میخوام نرسیدم به این معنی نیست که به اون نمیرسم. 6⃣ حتی اگر نتیجه چیزی که میخواستم نشد، برای اینکه تلاش کردم خودم رو تحسین میکنم.
-
در یکی از روستاها کشاورزی زندگی میکرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق افتاد! کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد! هر بار که با سطل روی سر الاغ خاک میریخت، الاغ خاکها را میتکاند و زیر پایش میریخت! کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک میریخت و او هم خاکها را زیر پایش میگذاشت و بالا میآمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد! مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: یا زنده به گور شویم یا از آنها سکویی بسازیم برای صعود!