رفتن به مطلب

نیلوفر

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    213
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط نیلوفر

  1. نیلوفر

    باید چشمها را بست...

    گاهی، برای رهاشدن از زخم های زندگی باید بخشید و گذشت .... میدانم که بخشیدن کسانی که از آن زخم ها خورده ایم،سخت ترین کار دنیاست.... ولی،، تازماتی که هرصبح چشمان خود را با کینه باز کنیم وآدمهای،خاطرات تلخ را زنده نگه داریم و در ذهن خود هر روز محاکمه شان کنیم....رنگ آرامش را نخواهیم دید !! گاه،،، باید چشم ها رابست و از کنار تمام بد بودنها گذشت...
  2. انسان چگونه می‌تواند سرنوشتش را تغییر دهد؟ آلفرد نوبل از جمله افراد معدودیبود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می‌دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباها فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر گ‌آورترین سلاح بشری مرد!" آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت‌نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح‌آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک، شیمی نوبل و... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
  3. نیلوفر

    الهی!

    الهی! با که گویم غم دل، جز تو که غمخوار منی همه عالم اَگرَم پُشت کند، یار منی دل نبندم به کسی، روی نیارم به دری تا تو رؤیای منی، تا تو مددکار منی راهی کوی توأم، غافله سالاری نیست غم نباشد، که تو خود غافله سالار منی به چَمن روی نیارم، نروم در گلزار تو چمنزار من هستی و تو گلزار منی دردمندم، نه طبیبی، نه پرستاری هست دلخوشم، چون تو طبیب و تو پرستار منی عاشقم، سوخته ام، هیچ مددکاری نیست تو مددکار من عاشق و دلدار منی " مَحرَمی نیست که مَرهم بِنَهَد بردل من" " جز تو ای دوست، که خود محرم اسرار منی...
  4. چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!... حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...
  5. نیلوفر

    حواسمان باشید...

    متشکرم
  6. نیلوفر

    حواسمان باشید...

    حواسمان به چروک هایِ دور چشم مادرانمان و لرزش دست های پدرانمان باشد حواسمان به تٙر شدنر های گاه و بیگـاهِ چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد حواسمان باشد آن ها خیلی زود پیــر می شوند و خیلی زودتر از آنـچه فکـرش را می کنیـم از کنارمان می رونـد. حواسمان باشد به دلگیـریِ غروب هایِ تنهاییِ شان... حواسمـان باشد که آن ها تمامِ عمـر حواسشان به مـا به آرام قد کشیدنمان، نیاز ها و نازهایمان بوده است. آن ها یک روز آنقدر پیـر میشوند که حتی اسم هایمان را هم فراموش می کنند. حواسمان به گرانترین و بی همتا ترین عشق هایِ زندگیمان به بابا به مامان ها خیلی باشـد
  7. نیلوفر

    نیکی به پدرو مادر

    کاملا درسته. لایک گلم
  8. نیلوفر

    خوشبخت ترین خواهی بود...

    مرسی الی جون
  9. نیلوفر

    خوشبخت ترین خواهی بود...

    مرسی فدات بشم
  10. نیلوفر

    خوشبخت ترین خواهی بود...

    "خوشبخت ترین" خواهی بود... اگر روزت را آنچنان زندگی کنی، که گویی نه فردایی وجود دارد برای دلهره، و نه گذشته ای برای حسرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
  11. نیلوفر

    اراده

    ﺟﺎﺩه‌ی ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﯿﭽﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺷﮑﺴﺖ " ﺩﻭﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ" ﺳﺮﻋﺖ ﮔﯿﺮ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻣﻨﻔﯽ " ﻭﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ " ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺍﺭﺍﺩه" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ" ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪهﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺍﻣﻴﺪ " ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ «ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ» نام دارد زندگیتون سرشار از موفقیت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
  12. نیلوفر

    آهنگ جنون سامان جلیلی

    ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── مثل تو جایی ندیدم؛ چقد تنهایی کشیدم من آخر قصه رو میدیدم… تا حالا شده یک بارم؛ تو بهم بگی دوست دارم؟! من جز تنهایی چی دارم؟ اگه بد بودم واست؛ اگه قلبم زود جا زد دیگه میرم خیالت راحت! چشات خیره به ساعت شد؛ دیگه وقت رفتن شد حیف عشقی؛ که با تو حرومم شد! جنونه عشق تو؛ عین جنونه! هرکی میاد نمیمونه؛ هرکی میاد نمیتونه من اینم زندگی کردم با تو هرکی که خواست بشه جا تو؛ کو برسه تا تو… از چشمات افتادم؛ از وقتی دل دادم حق دارم بهت وابسته شم میدونی بری، چی میکشم؟ جنونه عشق تو؛ عین جنونه! هرکی میاد نمیمونه؛ هرکی میاد نمیتونه من اینم زندگی کردم با تو هرکی که خواست بشه جا تو؛ کو برسه تا تو… ───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
  13. نیلوفر

    کجا باید برم روزبه بمانی

    کجا باید برم روزبه بمانی ♪♪♫♫♪♪♯ کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره ♪♪♫♫♪♪♯ کجا باید برم که تو هر ثانیم تورو اونجا نبینم کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دم منو هر جور میبینی شبیه یک سفرنامم شبیه یک سفر نامم کجا باید برم که تو هر ثانیم تورو اونجا نبینم کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم♪♪♫♫♪♪♯ قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم ♪♪♫♫♪♪♯
  14. نیلوفر

    پدر

    وقتی بچه بودم کنار پدرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم ! مثلا آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد ؛ میگفت : میخرم به شرط اینکه بخوابی یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازی دنیا ؛ میگفت : میبرمت به شرط اینکه بخوابی ! یک شب پرسیدم : اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت : میرسی به شرط اینکه بخوابی ... هر شب با خوشحالی میخوابیدم ؛ انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند ! دیشب پدرمو خواب دیدم ؛ پرسید : هنوز هم شب‌ ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم : شب‌ ها نمیخوابم ... گفت : مگر چه آرزویی داری؟ گفتم : تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم ! گفت : سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی ... حسین پناهی عاشقتم پدر
  15. در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد!
  16. نیلوفر

    بیهوده گویی

    نیازی نیست که در مورد همه چیز اظهار نظر کنی.... اندکی خاموشی و سکوت پیشه کن.... جملات زیر را در سخنانت بگنجان.... من نمی دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه ی کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، باید سوال کنم، من در این باره مطالعه نکرده ام، من این شخص را فقط یکبار دیده ام و نمی توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این باره سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به شما خبر می دهم، هنوز این مسئله برای من روشن و سنجیده نیست.. بیهوده گویی و پر حرفی ، تجلی یک‌ذهن نا آرام است..
  17. نیلوفر

    قضاوت نکنیم...

    زود قضاوت نکنیم پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟» پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.» پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟» پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.» پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.» عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.» پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟» پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.» هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️‌‌‌‎‌‎ ‌‌ ‎‌‌‌‎‌
  18. پادشاهى هنگام بازگشت به قصر سربازی را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.از او پرسید: سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم... پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد... صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پا درآورد...! مراقب وعده هایمان باشیم...!
  19. نیلوفر

    قدر همدیگه رو بدونیم

    دکتر الهی قمشه ای خیلی زیبا گفت تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی اون روز چه لباسی میپوشی؟ چه طلایی به خودت آویزون میکنی؟ با چه ماشینی گردش میکنی؟ کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب میکنی؟ شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره... خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه... طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمیکنه... همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمیکنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی اون وقته که میبینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه. شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند ..... قدر همدیگه رو بدونیم
  20. خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد ! غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. "صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. "همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی !
  21. نیلوفر

    تکبر و تواضع

    لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩه بودم ، ﺧﻮﺷﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ کرﺩﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ کرﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ زیر را ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ‌ﺍﻧﺪ . . .! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
×
×
  • اضافه کردن...