رفتن به مطلب

نیلوفر

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    213
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط نیلوفر

  1. نیلوفر

    تو میتوانی

    مرسی از شما
  2. نیلوفر

    تو میتوانی

    هیچ وقت نذار کسی بهت بگه "تو نمی‌تونی کاری بکنی" حتی من، باشه؟ اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی، مردم نمی‌‌تونن خیلی کارها رو بکنن، دوست دارن تو هم نتونی. اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری. مکث نکن! در اين دنيا، برای كفری كردن آدمهای رذلی كه می خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهی بهتر از اين نيست كه وانمود كنی از هيچ چيز دلخور نيستی... گابريل موچينو
  3. نیلوفر

    بزرگ فکر کنید

    بزرگ فکر کنید میکل_آنژ می گوید:” خطری که بسیاری از ما را تهدید می کند تعیین اهداف بلند و نرسیدن به آن ها نیست بلکه اغلب ما اهداف کوچکی انتخاب می کنیم و به همان می رسیم.” وقتی در ذهن افکار بزرگ داشته باشیم و هر روز روی این افکار تمرکز کنیم مسیر رسیدن به افکار و اهدافمان قدم به قدم در مسیر زندگی ما نمایان خواهد شد.
  4. نیلوفر

    به خودت بگو...

    به خودت بگو : هیچ چیزی در این جهان گرانتر از انرژی من نیست، برای چیزهای کوچک آن را معامله نمیکنم. امروز فقط یک درصد کمتر به افکار منفیت فکر کن. یک درصد بیشتر بخند . یک درصد آروم تر باش. یک درصد بیشتر به رویات فکر کن. اگه میخوای عوض بشی ، نیازی نیست حتما یک شبه متحول بشی از قانون "یک درصد" شروع کن. امروزتون متفاوت و زیبا
  5. نیلوفر

    خوشبختی

    ممنونم عزیز دلم آجی قشنگم. فدات بشم تو چطوری
  6. نیلوفر

    خوشبختی

  7. نیلوفر

    اون قدیما..

    چقدر خوب بود اون قدیما وقتی بچه بودیم.یادش بخیر
  8. نیلوفر

    خوشبختی

    خوشبختی را نمی توان وام گرفت .. خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست .. خوشبختی را نمی توان دزدید نمی توان خرید نمی توان تکدی کرد .. بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست ، و لقمه ای نمی توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند .. پرنده ی سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی به خیال خامی. خوشبختی، گمان می کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه ..
  9. منم از عقربه بلندش فهمیدم
  10. نیلوفر

    هیچ گاه خود رادست کم نگیری

    مرسی آجی قشنگم
  11. نیلوفر

    هیچ گاه خود رادست کم نگیری

    به نام خدا روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!هیچ گاه خود رادست کم نگیری
  12. دونستنش شاید باعث بشه دست از تلاش و پیشرفت برداریم و بریم به سمت نا امیدی. من فکر میکنم ندونستن بهتره. همون چیزی که خدا مقرر کرده❤
  13. داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ... او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد... سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.. کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد... سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ... حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود .. در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن." ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟" - نجاتم بده! - واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟ - البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی. پس آن طناب دور کمرت را ببر! برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند... روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
  14. زنی به مرشد گفت: من نمیخوام در معبد حضور داشته باشم! مرشد گفت: می‌تونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد: چون یک عده را می‌بینم که دارند با گوشی صحبت می‌کنند، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی ها غیبت می‌کنند و شایعه پراکنی می‌کنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضی‌ها خوابند، بعضی ها به من خیره شده اند... مرشد ساکت بود، بعد گفت: می‌توانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت: حتما چه کاری هست؟ مرشد گفت: می‌خواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دومرتبه دور معبد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. زن گفت: بله می توانم! زن لیوان را گرفت و دوبار به دور معبد گردید. برگشت و گفت: انجام دادم! مرشد پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ زن گفت: نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد... مرشد گفت: وقتی به معبد می‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. برای همین است که خدا فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مردم را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود. نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
  15. نیلوفر

    می‌توان...

    عالی عزیزم❤
  16. نیلوفر

    خودت را با دیگری مقایسه نکن

    این متن فوق العاده زیباست یکی تو ۲۳ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره، اون یکی ۲۹ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره یکی ۲۵ سالگی فارغ التحصیل میشه ولی ۵ سال بعدش کار پیدا میکنه، اون یکی ۲۹ سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه یکی ۳۰ سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰ سالگی فوت میکنه، اون یکی ۴۵ سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰ سالگی عمر میکنه تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر. تو توی زمان خودت و با شرایط خودت زندگی میکنی پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
  17. نیلوفر

    بهترین است آنچه تو بخواهی....

    ﺧﯿﺮ ﺩﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻮﺩ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ، ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪﺑﻨﺪﯼ ﺗﻠﺦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ! ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ: "ﺳﺎﻗﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﯾﺰﺩ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺍﻭﺳﺖ..." ﺧﺪﺍﯾﺎ؛ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﮏ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺸﺎﻧﺪﯼ... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎
  18. نیلوفر

    الهی!

    مرسی عزیزم❤
×
×
  • اضافه کردن...