-
تعداد ارسال ها
843 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
16
تمامی مطالب نوشته شده توسط حواصیل
-
بمان که میکُشد مرا، تو را ندیدنت تو رفته ای و من هنوز ادامه میدمت چشمانت آرزوست از سرم نمیپرد تو را ز خاطرم کسی نمیبرد به خاک و خون کشیده ای مرا ز من بریده ای مرو به دل نشسته ای چه کردی با دلم به گل نشسته ای میان ساحلم به خاک و خون کشیده ای مرا ز من بریده ای مرو
- 9 پاسخ
-
- 1
-
در این زمان که خمارم مطیع من می باش چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام مولوی
- 9 پاسخ
-
- 2
-
یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد
- 9 پاسخ
-
- 2
-
در کل که نمیشه گفت حذف کرد. آسیب هست ..جامعه آرمانی باید ساخته بشه که محاله ... اما میشه جلوی رشد این اتفاق رو گرفت... با ایجاد نشاط واقعی نه کاذب در مردان میانسال... و آموزش به همسران در قبال برخورد با همسر و در اولویت قرار دادن زندگی زناشویی... و همین طور تقویت حس قدر دانی در فرزندان.... ..... ممنونم از همراهی تون
- 9 پاسخ
-
- 1
-
حرف شما درسته ...اما این بحران چهل سالگی درباره مردان متاهل هست.. البته مصادیقی در زنان هم داره ... در زنان این بحران در سی سالگی رخ میده ... خیانت اینجا یک وجه قضیه ست ... بیشتر تمرکز روی رفع این بحران که ناخودآگاه مردان متاهل زیادی رو درگیر میکنه ... اما خب راه درمان داره... از طریق مشاوره ها و ارتباط گرفتن دوباره با همسر... حتما زندگی به حالت معمول خود باز خواهد گشت ... باتشکر از شما وتوجهت
- 9 پاسخ
-
- 1
-
سندروم چهل سالگی ... نوعی اختلال در روانشناسی ست که در مردان بروز میکند..پزشکان در مطبهای خود مردان ۳۷ تا ۵۰ ساله ای را به عنوان افراد دارای اختلال مشاهده میکنند... مردانی آشفته و بهت زده که گویی به یکدفعه از خوابی عمیق برخاستهاند و همچون مسافری که از قافله جا مانده است با صورتی حیران، نگران افقهای دوردست هستند و به هر طریقی که هست می خواهند خود را به این قافله ی شتابان برسانند. اینها مردانی با وجهه و آبرو هستند.متاهل و صاحب چند فرزند …مهندس یا آرشیتکت موفق…وکیل یا حقوقدان خوش سابقه…استاد برجسته ی دانشگاه … کارمند عالیرتبه… پزشک حاذق… تکنسین متبحر… تاجر… کاسب موفق … مردانی باهوش و اهل کار و تلاش که از ابتدای جوانی، منظم و استوار پا در مسیر یک زندگی هدفمند گذاشته اند. تمام فعالیتهای زندگی را طبق برنامه و سر وقت خود انجام دادهاند. به موقع به مدرسه و سپس دانشگاه رفتهاند و مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری بی وقفه گذراندهاند. تشکیل خانواده داده اند ...زندگی فراهم کرده اند ... اینک در چهل سالگی، در سن شکوفایی و پختگی، حالا که علاوه بر جوگندمی شدن موی سر، ته ریش ِ صورت آنها نیز به سفیدی زده است، آنها حرفهای جدیدی میزنند. حرفهای جدیدی که تعجب همگان را برانگیخته است. حالا بی رحمانه انتخابهای قبلی خود را زیر سوال میبرند. از مفهوم عشق به معنایی جدید داد ِ سخن میرانند. می گویند که عشق را درک نکرده اند و اینک با همهٔ وجود به آن نیاز پیدا کردهاند. یک عطش ناگهانی از ناکجاآباد وجودشان سربرآورده است. عطشی که سوژه و مخاطب آن دیگر متعلق به همسر میانسالشان که شکستهتر و فرسودهتر از خود آنها شده ، نیست. میگویند بدون این عشق ِ شگرف، دیگر هیچ انگیزه و شوقی برای تداوم کار و زندگی ندارند چرا که دیگر همه چیز برای آنها کسالت بار شده است.کار، یکنواخت و ملال آور و زندگی روزمره ، بی هیجان و خسته کننده شده است. فرزندان برای آنها چیزی جز زحمت و سختی به همراه ندارند و از همه مهمتر اینکه همسرشان دیگر جذابیتی برای ایجاد انگیزه در آنها ندارد. گویی به آنها جفا شده و کلاه بر سرشان رفته است چرا که به جای رسیدگی به خود و خواستههای خود، همهٔ توش و توان خود را مصروف زندگی زناشویی و بزرگ کردن فرزندان کردهاند و خودشان سهمی از لذایذ دنیا نبردهاند.دیگران خوردهاند و بُردهاند و آنها از قافلهٔ لذتهای زندگی جا ماندهاند. -بیخوابی، آشفتگی وگاه گریه و شیون و سپس تندخویی و پرخاشگری چهرهٔ متزلزل و نگران کنندهای از آنها به نمایش میگذارد. اینجاست که توصیف شاعرانهٔ «پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد… وان راز که دردل بنهفتم بدر افتاد» بیانگر حال و روز آنها میگردد. -آنها برای کاهش آلام درونی خود از کتمان استفاده میکنند... در دنیای مجازی غرق میشوند...و در جستجوی رویای خود و نیمه گمشده شان هستند... شب ها و روزها در توهم و خیال غرق میشوند... حتی خود را در مرحله ای از زندگی بسیار جوانتر از سن و سال واقعی خود میپندارند... آنها با ورود به دنیای خیالی شاید وظایف معمول خویش را به درستی انجام دهند و معاش خانواده خود را تامین کنند ...اما از لحاظ روحی و روانی در دنیای دیگری سیر میکنند... آنها قصاوت عجیبی درباره همسرشان دارند ...و میگویند؛ در مورد همسرم…. راستش…. واقعیت این است که همسرم هیچگاه زن کاملی برای من نبوده است. ما خیلی بهم شبیه نبوده و نیستیم. من سرزنده و امروزی و با هوش هستم اما همسرم در حد و اندازههای من نیست. نه از لحاظ ظاهری و نه از لحاظ معاشرت و وجههٔ اجتماعی، همسو و همسان من نیست …و…من به زنی نیاز دارم که چنین باشد و چنان. ما در دو دنیای متفاوت زندگی میکنیم… این زنی نیست که بتواند در من شور و شوقِ ” عشق ” را بیافریند… و…. آی ی ی ملت: بدون عشق چگونه میتوان زیست؟؟ …دلسوزی و ترحم تنها حسی است که من به او دارم… و من ازشما میپرسم: شما که روان آدمی را میشناسید… شما به من جواب دهید؟ آیا این حق من نیست که در زندگی خود یک عشق را تجربه کنم … آیا شما که نگهبان ِ روان سالم آدمی هستید، اذعان ندارید که بدون ِ تجربه کردن ِ این «عشق» من ذره ذره افسرده و پژمرده خواهم شد؟ آیا من نباید به جستجوی زندگی جدیدی بروم؟ یک مرد افسرده و دل مُرده به چه درد ِ همسر ِ من خواهد خورد؟ -نکتهٔ کلیدی ماجرا در این است که این بحران و این نیازهای تازه ایجاد شدهٔ مرد ِ قصهٔ ما ،نیمه عمر کوتاهی دارد. شاید این هیاهوی درونی مرد، دو ماه و یا حتی دو سال هم بطول بیانجامد ولی او کم کم آرام خواهد گرفت و عطش کاذبش فرو خواهد نشست. آرام آرام عقل زایل شدهاش باز خواهدگشت و چشم کم سو شده اش به معنا و واقعیت زندگی دوباره بینا خواهد شد. این بحرانی است که در صورت آگاه بودن از ماهیت گذرای ِ آن و در صورت مدد گرفتن از یک مشاور با تجربه به خوبی و بدون تبعات درازمدت و عوارض سنگین ،به احتمال زیاد قابل عبور خواهد بود. نویسنده: دکتر پرویز علی وردی (روانپزشک)
- 9 پاسخ
-
- 2
-
وقتی از همه ی دنیا و ادمها بیزار بودم ...رسیدی... جان گرفتم .... حالا کجایی ؟ که دیگر از خودم هم بیزار گشته ام بی تو....
- 31 پاسخ
-
- 4
-
برایت مینویسم تا بخوانی که شاید درد این زن را بدانی شدم رسوا میان جمع ِ رندان مرا دریاب یارا گر توانی
- 31 پاسخ
-
- 4
-
کم کمبه این نتیجه رسیدم... تنهایی مقدسی دارم .
- 31 پاسخ
-
- 4
-
زیباست .. سپاس از شما
- 2 پاسخ
-
- 1
-
وقتی اسیر اشتباه دل خویشی ، با یک آدم مجنون هیج توفیری نداری ... از دیوانه جز جنون برنمی آید...
- 31 پاسخ
-
- 4
-
واقعا عالمی دیگر باید ساخت... آدم بودن توی این وانفسای سخته ... انتخاب هوشمندانه ای بود ...
- 3 پاسخ
-
- 1
-
دیشب گوشه ی اتاقم تنهایی ام را دیدم ، شبیه غول کوچکی بود سیاه با ناخن های دراز و چهرهی مغموم ...پریشانتر از خودم ....چشمهای مرا دزدیده بود... من از قلب تنهایی ام خودم را می دیدم...از هم تفکیک نمیشدیم درحالی که روبروی هم بودیم ..من به او قدرت میبخشیدم و او مرا منهدم میکرد... دستهای کبودش را روی سیبکگلویم میفشرد نفسم بریده بود و او با حنجره ام آواز های غمگین میخواند ....تنهایی ام را دوست دارم هرچند قصد جانم را دارد....
- 31 پاسخ
-
- 6
-
باد از پنجره دوید توی اتاق .... مثل کودکی بازیگوش لابلای موهایش دوید ، خنکی صبح بهار گوشهایش را قلقلک میداد...چشم های نیمه بازش به استقبال اولین بارقه های خورشید شرق سلام داد... خورشیداز شکاف پنجره با ذره ها رقصید... دستش را برای برهم زدن عبور بالا برد. اندیشید : من هنوز زنده ام...از پسِ آنهمه زمستان ....باد از پنجره گذشت ... گلهای قالی لرزیدند..لبخند کنج لبش جا خوش کرده بود ......
-
بله بالاخره میگذره..
- 3 پاسخ
-
- 2
-
با افکاری درهم قلم فرسودن غیر جنون بر خطوط ردی نخواهد گذاشت .. واژه ها آنچنان خشم دارند که آتش گداخته در روح و روان آدم را چون اخگرهای آتشفشان به هر سو پرتاب میکند... زندگی چیست ؟ جز خون دل خوردن ...بی شک مناسب ترین تعریف همین است ...آی آدمها ، خوشبخت ها ، یک نفر معنی زندگی را دیگر گونه بلد نیست ؟
- 3 پاسخ
-
- 1
-
دقیقا ...
- 1 پاسخ
-
- 1
-
آفرین به انتخاب شما ... زیبا بود ...
- 14 پاسخ
-
- 1
-
خدای من ... واقعا رنج آوره ... بهتون تسلیت میگم گرچه میدونم هیچی این رنج رو تسکین نمیده .... خدا بهت صبر عظیمی حتما داده ... شما انسان بزرگی هستید ... خوشحالم که اینجاهستیم... ممنونم برای مطالب خوب شما ... خدا والدین محترم تون رو بیامرزه و روحشون شاد باشه .
- 14 پاسخ
-
- 1
-
ولی واقعا کیه که از این کارا نکرده باشه ...حداقل یه مورد رو داشتیم ... عالی بود ...
- 2 پاسخ
-
- 1
-
تکیه زده به دیوار سیگار پشت سیگار من روبرو نشستم با فکرهای تبدار زُل میزند به چشمم بمبی ست در گلویش آماده ی انفجار باز اعتراف کرده ... از عشق گشته بیمار از من دوباره انکار از او دوباره اصرار.... آدینه ۲۴far
- 1 پاسخ
-
- 2