رفتن به مطلب

حسین138

کاربر قدیمی
  • تعداد ارسال ها

    6067
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    87

پست ها ارسال شده توسط حسین138

  1. 45 دقیقه قبل، Miss little گفته است:

    هر جایی نرید
    وارد هر جمعی نشید
    هر جا دیدید احترامتون حفظ نشده اونجا رو ترک کنید 
    نه گفتن رو یاد بگیرید 
    اینا گوشه هایی از کارایه ک حالتون رو خوب میکنه. 

     ⁕───── 🐨 m!ss l!ttle 🍃 ─────⁕

    اینو عالی گفتی

  2. 41 دقیقه قبل، Miss little گفته است:

    من هنوزم معتقدم که لحافم قدرت اینو داره که در مقابل همه‌ی موجودهای خیالی و واقعی و فضایی ازم محافظت کنه 😁

     

    ⁕───── 🐨 m!ss l!ttle 🍃 ─────⁕

    سلام همین راه رو ادامه بده

  3.  

    قد بلند‌ها بخوانند!🧐

    ▪️افرادی که قد بلند‌تری دارند بیشتر در معرض ابتلا به ناهنجاری‌های آناتومیک ستون فقرات نظیر قوز پشت، انحراف جانبی، گودی کمر و در نتیجه دردهای مزمن پشت و کمر هستند. اگر قد شما بیش از 177 سانت است، باید روزانه تمرینات تقویتی و کششی عضلات پشت و کمر را انجام دهید.
    #سلامت

    • Like 2
  4. هم اکنون، Elnaz گفته است:

    کشور ما کشوری است که :

     

    مردمانش پشت کامیون یا علی(ع) و یا ابوالفضل(ع) مینوسن ، داخل کامیون عکس هایده و حمیرا میزنن بار کامیون هم تریاکه 😂

     

    😉

    • Like 1
  5.  

    بیاییم...
    دســت های آدم های دوست داشتنی ِ زندگی مان را بیشتر بگیریم
    دست ها حتی بیشتر از چشم ها میتوانند با ما حرف بزنند،
    دستها سر منشا تمامی احساس‌های درونی هستند
    دستها معجزه میکنند وقتی
    اشکی پاک میکنند
    مویی نوازش میکنند
    به دور گردنی پیچیده میشوند
    دستها حرفشان گیرا تر است
    آنقدر که حرف هایشان روی روحمان حک میشود...
    بیایید دست های آدم های همیشه مهربان
    زندگی مان را بیشتر بگیریم
    و بیشتر احساساتشان را بفهمیم

    • Like 4
  6.  

    #دکتر_مصدق در دادگاه لاهه

    مصدق وارد دادگاه شد و رفت روی صندلی نماینده انگلستان نشست! 
    هر چی نماینده انگلیس بالا و پایین دوید و داد و بیداد که اینجا جایگاه ماست و شما باید اونطرف بشینی !  
    مصدق بی اعتنا دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو روی دستش! 
    همه از این حرکت مصدق حیرت زده بودن!! 
    تا اینکه قاضی وارد شد و نماینده انگلیس با تظلم خواهی به این حرکت مصدق اعتراض کرد! 
    قاضی از مصدق توضیح خواست و مصدق سرش رو بلند کرد و گفت: 
    جناب قاضی من تنها چند دقیقه بز جایگاه این انگلیسیها نشستم و اینها اینچنین برافروخته اند!! پس ملت من چه باید بگویند که اینها عمریست در سرزمین و جایگاه آنها چمبره زده اند و نمیروند!!.
    پاسخ زیبا و ویرانگر مصدق چنان تا پایان دادگاه بر فضا سیطره پیدا کرده بود که در نهایت رای به نفع ایران صادر شد و نفت ایران ملی گشت..! 

    بعدها خبرنگاری از چرچیل پرسید آیا از خود زیرک تر و سیاستمدار تر میشناسید
    و چرچیل پاسخ داد: : 
    فقط یک ایرانی هست که استاد من در سیاست است؛ ایشان کسی نیست جز  "دکتر مصدق"


    ‌‌
     

    • Thanks 1
  7.  

    #حکایت

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد.
    او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
    سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
    اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه خشکش زد. فریاد زد: ''خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
    مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
    آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

    وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید خودمان را ببازیم و از رحمت خدا ناامید شویم.

    به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند...


     

    • Like 1
  8.  

    ﺍﻭ ” پدر ” ﺍﺳﺖ
    ﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ…
    ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ…
    ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود…
    ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ…
    ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ…
    به او سخت نگیر..!


    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

    • Thanks 1
    • Sad 1
  9.  

    روی تو گلی ز بوستانی دگرست
    لعل لبت از گوهر کانی دگرست

    دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
    با حسن دلاویز تو آنی دگرست

    ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
    کاین عشق من و تو داستانی دگرست

    چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
    هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

    تیر غم دنیا به دل ما نرسد
    زخم دل عاشق از کمانی دگرست

    این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
    گنج غم عشق را نشانی دگرست

    از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
    خاموش که عشق را زبانی دگرست

    #هوشنگ_ابتهاج

     

    • Like 3
  10. در ۱۴۰۳/۲/۵ در 05:52، حواصیل گفته است:

    با چراغی همه جا ...

    گشتم و گشتم در شهر

    هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد...

    خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

    تا فراموش شود یاد تو هر چند نشد ‌...

    انان ک چو پروانه ب این داغ دچارند

    باید که ز اندوه نگاران بنگارند

    یارا ب که گوییم که یارای غمت نیست

    انان ک تو را یاد نیارند .نه یارند

    • Like 1
  11. هم اکنون، حواصیل گفته است:

    گرفتـــه در گلویــــم بغضــ  ، بــ یادتــ اشکــــ میریزم ...

    پریشانم , پریشانم , چه می گویم نمیدانم

    ز سودای تو حیرانم , چرا کردی فراموشم

     

    چــرا از یاد بردی آن همـــه پیــمان شیـــریــن را ...چــرا از یاد بردی آن همـــه میثاق دیـریـــن را

     

    ندانستـــی کـه هرگـــز عاشقـــــی جــــز مــن نخواهــــی داشتـــــ ...

    ندانستـــی کـه هرگـــز دیگــــری چون مــــن ...

    برایتـــــ ســر نخواهـــد داد آوازهای  شور و مستــــی را ...

     

    تو آگه کردی از لفظم , تو ساغر دادی از شعرم

    به دلخواه تو می گویم, به فرمان تو می نوشم

    .

    نه با هوشم , نه بیهوشم , نه گریانم , نه خاموشم

    همین دانم که می سوزم , همین دانم که می جوشم

    و مـن غمگیـــن تر از هـر شبـــ بیادتــــ اشکــــ میریزم

     

    #سیمین#

     

    بانگ وصل تو ز  هر خار و خسی می آید

    نام تو بر دهن هر مگسی می آید

    گل من!کل جهان در طمع چیدن توست

    هر کسی جانب تو با هوسی می آید

    جانم از من ز تو پرسید .ب جانم گفتم

    مطمئن باش چو بر لب برسی. می اید

    • Like 1
    • Thanks 1
  12. طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
    خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را

    دستخوش تو منم دست جفا برگشای
    بر دل من برگمار تیر جگردوز را

    از پی آن را که شب پردهٔ راز من است
    خواهم کز دود دل پرده کنم روز را

    لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
    راه برون بسته‌ام آه درون سوز را

    دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
    قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را

    گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
    باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را

    تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
    بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

     

    • Like 2
  13. هم اکنون، حواصیل گفته است:

    نه مرادم نه مریدم

    نه پیامم نه کلامم

    نه سلامم نه علیکم

    نه سپیدم نه سیاهم

    نه چنانم که تو گویی

    نه چنینم که تو خوانی

    و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

    نه سمائم نه زمینم

    نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

    نه سرابم

    نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

    نه گرفتار و اسیرم

    نه حقیرم

    نه فرستادۀ پیرم

    نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

    نه جهنم نه بهشتم

    چُنین است سرشتم

    این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

    بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

     

    گر به این نقطه رسیدی

    به تو سر بسته و در پرده بگویــم

    تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

    آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

    خودِ تو جان جهانی

    گر نهانـی و عیانـی

    تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

     

    تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

    تو خود اسرار نهانی

     

    تو خود باغ بهشتی

    تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

    به تو سوگند

    که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

    نه که جُزئی

    نه که چون آب در اندام سَبوئی

    تو خود اویی بخود آی

    تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

    بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

    و گلِ وصل بـچیـنی... 

     

    مولانا

    لذت بردم

    • Like 1
×
×
  • اضافه کردن...