رفتن به مطلب

ناب ترین شعرها


Black_wolf

ارسال های توصیه شده

امروز هر جا می‌روم یادآور توست
 این هم یکی از معجزات دیگر توست
 
 هر برگ فصلی تازه از آیات شوق است
 هر قطره‌ی باران مگر پیغمبر توست
 
بر شانه‌ی دیوار خیسی تکیه کردم
 این شهر باران‌خورده گویی پیکر توست

مردم همه درگیر آشوبند و غوغا
زیبای شهر آشوبِ من غوغا سرِ توست

ای آنکه کوهت زاد و رودت پرورش داد
دریا برادر، باغ و صحرا خواهر توست

در این میانه پنجه سوی من گشودی
این جان ناآرام صید لاغر توست

رو بر نگردانم اگر خونم بریزی
زیرا که آن دست تو و این خنجر توست

سردار فاتح! لشگری آغوش وا کرد
هر جا که می‌خواهی فرود آ کشور  توست

"در هر درخت اینجا صلیبی خفته جانا"
نان و شرابم ده که شام آخر توست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در روی خود تفرج صنع خدای کن 
کآيينه خدای نما می فرستمت
 
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند 
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت 

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت 
با درد صبر کن که دوا می فرستمت 

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست 
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نگذاشت فلسفه که ببینم وجود را
در این کویر سوخته، رفتارِ رود را 

عقل شریف، چون و چرا کرد و پاک شُست
از هست و نیست، رنگِ بهارِ شهـود را 

آشِ نخورده و دهنِ سوخته... دریغ! 
در باختیم یکسره سودا و سود را

شد دل هزارپاره و سرگشته‌ی سوال 
کو شعله‌ای که زخمه زند عطر عود را؟

دلتنگم ای فضیلتِ آهستگی! بیا
از من بگیر دلهره‌ی دیر و زود را 

بر کیسه‌ی تهی، گِرهِ کور می‌زنم
وا می‌کنم دوباره همین تار و پود را

این برفِ حرف‌ها، همه را باد می‌برَد 
خاموش باش و بنگر کوهِ کبود را 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به کفر مستم و پیمانه می‌زنم با تو
چرا که معتقدم هیچ نیست الا تو

اگرچه با دل من آشناتری از من
کسی به کُنه دلم پی نبرد حتی تو

من و تو آتش و آبیم، من کجا، تو کجا
چقدر فاصله می‌بینم از خودم تا تو

دلم به مژده‌ی حافظ خوش است و وعده‌ی تو
به خوش‌حسابی او شک ندارم، اما...تو!

کمی به خویش بیا و کمی به فکر برو
ببین تو را به خدا بی‌وفا منم یا تو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ای غايب از نظر به خدا می سپارمت 
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
 
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک 
باور مکن که دست ز دامن بدارمت 

محراب ابرويت بنما تا سحرگهی 
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان


به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جان را ز لب پیاله بستان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

درآمده نفس از جان پس از دمار‌ خیال 
که عاشقت شده رسوای روزگار خیال


تو رفته‌ای و پس‌از تو تصورت‌اینجاست 
تصوری که شده عاملِ فرار خیال


به یمن بغض تو هنگام آخرین دیدار 
کشیده‌شد همه ی‌من به پای‌دار خیال


به پای مردن هر شب به دست بوی تنت 
به چشم خون پس از تو به دست خارِ خیال


هزار مرتبه بی تو دوباره جان دادم 
درون قبرِ سیاهِ پر از فشارِ خیال 


عذاب و لذت مردن، بدون و با تو یکی ست
حقیقت است جنونِ منِ دچار خیال

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چنان در خود فرو رفتم که باران را نفهمیدم
صدای چک چکِ محزونِ گریان را نفهمیدم

شبیه ابرِباران زا که می بارد  به مویِ او
نوایِ پر لهیبِ گرمِ طوفان را نفهمیدم

نگاهش در خیالِ من صدایِ حرفِ باران بود
به دردی مبتلا بودم که درمان را نفهمیدم

همیشه یک غمِ ناگفته در هنگامِ باریدن
درون سینه پنهان بود و من آن را نفهمیدم

ببار ای اشکِ پنهانی به رویِ غفلتم امشب
که من از سادگی فریادِ گلدان را نفهمیدم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی 
صد گونه جادویی بکنم تا بيارمت 

خواهم که پيش ميرمت ای بی وفا طبيب 
بيمار بازپرس که در انتظارمت 

صد جوی آب بسته ام از ديده بر کنار 
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گلی که جنتی از یاس و شاپرک دارد
چه احتیاج به آبادی فدک دارد؟

فدک نشانۀ حقی است گرم و بغض آلود
ز بغض چاه بپرسد هرآنکه شک دارد

چگونه می‎شود از عشق خاندانی گفت
که نخل عصمت‌شان ریشه در فلک دارد

اگرچه سوخته درهای خانۀ دلشان
اگرچه گوشۀ دیوارشان ترک دارد

همیشه دست دعاشان برای غیر بلند
همیشه سفرۀ احسان‌شان نمک دارد

بگو چگونه سُراید بشر ز بانویی
که با خدای خودش راز مشترک دارد؟

به باغبانی چشمت همیشه محتاجم
که بی عنایت‎تان سیب شعر، لک دارد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گیرم که بی‌دلیل دلت را شکسته‌ام
اما به غیر تو به کسی دل نبسته‌ام

زنجیر عقل راه مرا بر تو بسته بود
این بند را به شوقِ تو از پا گسسته‌ام

در غربتی که عشق برایم رقم زده‌ست
یک عمر با خیال تو تنها نشسته‌ام

دریا ندیده‌ام که به این تنگ قانعم 
از زندگی گذشته و از خویش خسته‌ام 

چون سرو دل بریده‌ام از چارفصل باغ 
دلخوش به آسمانم و از خاک رسته‌ام 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ظهرها گریه‌ام که می گیرد، تلفن می‌زنم به لبخندت
مشکل من فقط همین شده است، که بگیرم شمارۀ چندت!

سر کارت نیامدم اما، دل من پشت میز زندانی‌ست
تلفن را خودت جواب بده، خسته‌ام از صدای هم‌بندت

دوست داری که زودتر بروی، تا بخوانی نماز ظهرت را
صبر کن تا دقیقه‌ای دیگر، وقت می‌گیرم از خداوندت

زندگی! خسته‌ام از این تکرار، قلب من تیر می‌خورد هربار
گوشی‌ات را سریع‌تر بردار، کُلت را واکن از کمربندت

قطع و وصلی، دوباره می‌گیرم، آن زن بدصدا چه می‌گوید
عشق «در دسترس نمی‌باشد»، چه کنم با گسست و پیوندت

نه عزیزم نمی‌رسیم به هم، یازده سال بین‌مان وقت است
یازده ساله بودی آمده‌ام، یازده ساله است فرزندت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد 
منت پذير غمزه‌ی خنجر گذارمت
 
مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار 
تخم محبت است که در دل بکارمت
 
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل 
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت 

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست 
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

روی تو به یک صبح دل انگیـــز شبیه است
شور تو به مرغان سحرخیز شبیه است

جوگنــدمــی مــوی تــو در اوج جوانـــــی
انگار بهــار است و به پاییــــز شبیه است

عاشق کش بالفطره ای، ای شوق دمادم
چشم تو از این حیث به چنگیز شبیه است

من مست می حافظـم و باده ی صائب
شیراز تو از بس که به تبریــــز شبیه است

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با تو شروع می‌کنم شرح کتاب اشک را
باز نمی کنم ولی حرف حساب اشک را

خنده عاقلان مرا دور نمی کند ز تو
گریه‌کن قدیمی ات دیده جواب اشک را

مستمعان کوی تو مرثیه خوان عالمند
داغ تو باز می کند یکسره باب اشک را

آینه شکسته ام آه مکش که پلک من
سوخت و من نداشتم این همه تاب اشک را

خاکی چادر تو را سرمه چشم می کنم
تا به کف آورم نمی گوهر ناب اشک را

تا به نظر بیایم و دست بگیری‌ام به مهر
روز حساب می زنم باز نقاب اشک را

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم
در آتش و یخبندان، داغیم ولی سردیم

داغیم، نمی‌فهمیم؛ تا فاجعه راهی نیست
سردیم، نمی‌خواهیم از فاجعه برگردیم

از مرهمِ یکدیگر تا زخمیِ هم بودن 
راهی‌ست که بی‌مقصد، با عشق سفر کردیم

شعریم و نمی‌خوانیم، شوقیم و نمی‌خواهیم
چشمیم و نمی‌بینیم، سبزیم ولی زردیم

این فصلِ پریشان را برگی بزن و بگذر
در متنِ شبِ بی‌ماه، دنبالِ چه می‌گردیم؟

بیداریِ رویایی، دیدی که حقیقت داشت
ما خاطره‌هامان را از خواب نیاوردیم

تردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم
آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مير من خوش می روی کاندر سر و پا ميرمت 
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت 

گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست 
خوش تقاضا می کنی پيش تقاضا ميرمت
 
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست 
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عادتم شده در عشق, گاه گفتگو کردن
خنده بر لب آوردن, گریه در گلو کردن

می شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردن

از تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه با تو روبرو کردن

دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
یا زعشق جان دادن, یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت شکوه مو به مو کردن

ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دچار این‌همه اندوه‌های پی در پی
که ریخت بر دل من آسمان ابریِ دی

برقص دشت پریشانی مرا در باد
بریز غربت چوپانی مرا در نی

هنوز چشم تو روشن‌ترین سوال من است
از آسمان نشابور تا حوالی ری

دو تازیانه سنگین همان دو چشم سیاه
اگر به اسم فراموشی‌‌ام نمی‌زد هی

تب سفر به جنونم اگر نمی‌بخشید
که خوان اول این جاده هم نمی‌شد طی

بگو هنوز مرا تاب سوگواری هست
به داغ‌های عزیزی که می‌رسند از پی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او 
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت 

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا 
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت 

خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور 
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت 

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست 
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه خسته‌ایم، شب خواب جاودانه کجاست
یگانه راه گریز از غم زمانه کجاست

مرا که نای نفس نیست در تراکم بغض
مجال خنده کجا، فرصت ترانه کجاست

ز خوش‌زبانیِ خصمانه‌ی تو بیزارم
حلاوت سخن تلخ دوستانه کجاست

مقیم مشغله‌ی شهر گیسوان توایم
پریش‌حال و پریشان‌سریم، شانه کجاست

کجاست سادگی آسمان چشمانت
هوای پاک غزل‌های عاشقانه کجاست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعد چندین سال آمد؛گفت تنهایی هنوز؟
مثل سابق پابه‌پای عشق می‌آیی هنوز

هیچ‌گاه آن‌گونه که باید تو را نشناختم
نیستی! اما برای من معمایی هنوز

مثل مردابی که عکس ماه را گم کرده است
ساکت و آرامی اما فکر دریایی هنوز

غم مخور امروز اگر دنیا به کام ما نبود
پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوز

از لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نخواهی دید جز من،در کسی این سر به راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را

جدا کردی مسیر خویش را از من، ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دو راهی را

مرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را

برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هر کسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی مولوی و این اواخر هم پناهی را.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دریا که می‌پوشی، به چشمانم حسادت می‌کنم
می‌میرم از عشقت ولی ، دارم نجابت می‌کنم

زیبایی‌یِ لبخند شیرین تو بگذارد اگر
در قبله‌گاهِ چشم تو ، دارم عبادت می‌کنم

با دیدنت پاییز اشعارم بهاری می‌شود
ای کیمیایِ هر غزل ، عرض ارادت می کنم

در ازدحام عاشقان جنگی به پا شد عاقبت
فتوای خونین می‌دهم ، میل شهادت می‌کنم

در حجّ  هر روزم به یاد کعبه‌یِ آغوش تو
از هر چه غیر از عشق تو ، ذکرِ برائت می‌کنم

پیغمبر مِهر تواَم ، تبلیغ دینم می‌کنم
هر لحظه تَرک من کنی ، تَرک رسالت می‌کنم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...