Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر نمی خواهم دگر فصل خزان زرد، برگردد برایم لحظه های تلخ و خیلی سرد، برگردد نه اینکه سنگ دل باشم ولی هرگز نمی خواهم به زیر چتر من شخصی که ترکم کرد، برگردد همیشه با رفیقم شرط میبندم که نگذارم غمِ قلیان کنار تخته های نرد، برگردد شبیه قصه های تلخ و غمگین هدایت بعید است این طرف ها آن «سگ ولگرد»، برگردد شدیدا دوستش دارم، همین اندازه بیزارم مبادا بین اشعارم بیا برگرد، برگردد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر آنچنان ذهن من از خواستنت سرشار است که شب از یاد تو تا وقت سحر بیدار است حیف از این قسمت و تقدیر که هر کار کنم باز بین من و تو فاصله معنا دار است خودمانیم، تعارف که نداریم بگو دست بردارم اگر پای کسی در کار است بی تو با یاد تو رؤیای قشنگی دارم قسمت این است دلم دولت خود مختار است فرض کن دست مترسک به کلاغی نرسد دستِ کم باعث دلگرمی شالیزار است روزها یاد تو، شب یاد تو، در خواب خودت سهمم از حادثه ی عشق همین مقدار است نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر حس میکنم دوباره زمین در مدار نیست یا ذرهذرههای دلم را قرار نیست دارم دوباره دور خودم چرخ میزنم حالا که چرخ قافله را اعتبار نیست در من دوباره شور عجیبی نهفته است مضرابهای زیر و بمم استوار نیست در ذرهذرههای تنم رشد میکند یک رویش عجیب که شاید بهار نیست یک جوشش عمیق و یا یک حرارت است این اتفاق معجزهگر، نه، حصار نیست در من تنیده روح خودش را کسی که باز در پیلههای شعر من امشب دچار نیست هی پیلهپیلههای مرا باز کرده است اما نه مثل اینکه دلش سازگار نیست آه ای تمام حرمت من، ای شکوه شعر خوش میروی و عمر غزل ماندگار نیست نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر شنيده ام سخنی خوش که پير کنعان گفت فراق يار نه آن می کند که بتوان گفت حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر کنايتیست که از روزگار هجران گفت نشان يار سفرکرده از که پرسم باز که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر بتاب شعلهی من بر جهان منجمدم که نامت آب شود بر لبان منجمدم مگر دوباره در این زمهریر باز شود به انعقاد کلامی، دهان منجدم بتاب شعلهی من، تا دوباره گرم شود درون سینه، دل نیمهجان منجمدم به روی شانهات آنگاه بیامان بچکند ستارههای من از کهکشان منجمدم بدل به رود شود سرگذشت یخزدهام به تیکتاک بیفتد زمان منجمدم مرا گداخته کن در تنور آغوشت چنانکه ذوب شود استخوان منجمدم تو سبز باش و بمان با منی که یک قرن است بهار میرمد از آشیان منجمدم مرا به آنچه که بودم دوباره برگردان که آب ساکن و آتشفشان منجمدم نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم منظومه ای برابر چشمم گشوده شد آن شب که از کنار تو آرام رد شدم گم بودم از نگاه تمام ستارگان تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم دیدم تو را در آینه و مثل آینه من هم دچار -از تو چه پنهان- حسد شدم شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق در عمق چشم های تو حبس ابد شدم شاعر شدم! همان که تو را خوب می سرود مثل کسی که مثل خودش می شود شدم نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر عطروبوی مریمی ها را چو باد آورده است شاعر امشب بازباران را به یاد آورده است میرود افتان وخیزان چون خماری درد کش گوییا تریاک چشمت اعتیاد آورده است نازنین ازبس که در اوج کمالی بهر تو حک نموده برنگینی ان یکاد آورده است خواب را کرده حرام و نیمه شب در یاد توست درد هایش گرچه شاعر رابه داد آورده است در تمام عمر شاعر با عصای احتیاط پیش تو بشکست آنرا اعتماد آورده است در کلاس چشم تو دل کنده از زهد وریا دست هارا شسته انگار ارتداد آورده است نیستی اما سکوت شب گواهی میدهد شاعر امشب نام مریم را زیاد آورده است روز محشر را تصور کن که با سوزی عجیب شاعری از ظلم تو آه از نهاد آورده است نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر گره به باد مزن گر چه بر مراد رود که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر همیشه “بردخواه” تو، همیشه “ماتخواه” من بچین دوباره میزنیم! سفید تو، سیاه من ستارههای مهره و مربعات روز و شب نشستهام دوباره روبروی قرص ماه من پیاده را دو خانه تو و من یکی، نه بیشتر همیشه کل راه تو، همیشه نصف راه من تمسخر تکان اسب و اندکی درنگ تو گناه و دست بر پیاده، باز هم گناه من یکی تو و یکی من و یکی تو یکی نه من دوباره رو سفید تو، دوباره روسیاه من دوباره شام لذت نبرد تن به تن تو و دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من تو بردهای و من خوشم که در نبرد زندگی تو هستی و نماندهام دمی بدون شاه من نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر يا رب سببی ساز که يارم به سلامت بازآيد و برهاندم از بند ملامت خاک ره آن يار سفرکرده بياريد تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت فرياد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی یک آسمان پرندگیام دادی و مرا در تنگنای «از تو پریدن» گذاشتی وقتی که آب و دانه برایم نریختی وقتی کلید در قفس من گذاشتی امروز از همیشه پشیمانتر آمدی دنبال من بنای دویدن گذاشتی، من نیستم...نگاه کن، این باغ سوخته تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی گیرم هنوز تشنه ی حرف تواَم ولی گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟ آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند اما برای من دل چیدن گذاشتی؟ حالا برو، برو که تو این نان تلخ را در سفرهای به سادگی من گذاشتی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر لبخندهای ساده ات هر بار می میرند یک دسته قو در آسمان انگار می میرند در من هزاران حرف ناگفته است دور ازتو اما به محض لحظه ي دیدار می میرند مرگ اشتراک بین آدمهاست با یک فرق افراد عاشق پیشه چندین بار می میرند آنها که سقف آرزویی مرتفع دارند پشت بلندی های آن دیوار می میرند در مردم دنیای من "هنجار" یعنی عشق نفرین به آنهایی که "ناهنجار" می میرند نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق ما با تو نداريم سخن خير و سلامت درويش مکن ناله ز شمشير اَحِبّا کاين طايفه از کشته ستانند غرامت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر دور از تو هستم ،دور ... خیلی دور بانو بر چشم بد لعنت ، حسودت کور ، بانو تکلیف هرشب دفتری از مشق اسمت! با اسم تو شعرم شده مشهور ، بانو من سالها دل بر تو بستم ، خوب فهمیدی مغرور بودم مثل تو ، مغرور ، بانو ! تو بهترینی ، هیچ عیبی در دلت نیست من در کنارت وصله ای ناجور ، بانو تاکی بخوانم بی دلت از بی کسی ، ها؟ تاکی به این دلواپسی مجبور... بانو؟ پس لرزه های سکسکه فرصت ندادند بنویسم این دل میزند...ند...شور ، بانو! بگذار یکشب روی ماهت را ببوسم همچون رمان "مصطفی مستور" بانو! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر تا بند رنجهای کهن آفریده شد صدها هزار برده چو من آفریده شد وز بندهای عشق در انسان بیشکیب عصیان روح و محنت تن آفریده شد ما روز آفرینش غم لال بودهایم چون غم پدید گشت، سخن آفریده شد ابلیس دام وسوسهی مردمش نمود چون بیلباس عاطفه زن آفریده شد تندیسی از خمیرهی خونین هستیام زیر شکنجه چهرهی من آفریده شد دیوارها بنا شد و در ظلمت جهان درها برای بسته شدن آفریده شد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر دل بستهاند عالم و آدم به روزگار این روزگارِ وعدهفروشِ فریبکار با ناامید نیز مدارا نمیکند وقتی وفا نکرده به چشم امیدوار هر شب به شوق خواب خوشی چشم بستهایم تنها نصیبمان شده کابوس مرگبار ما سالهاست غیر زمستان ندیدهایم تقویمها دروغ نوشتند از بهار دریا بیا و نقطه پایان رود باش دارد سقوط میکند از کوه آبشار نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی بر می شکند گوشه محراب امامت حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر ی هدهد صبا به سبا می فرستمت بنگر که از کجا به کجا می فرستمت حيف است طايری چو تو در خاکدان غم زين جا به آشيان وفا می فرستمت در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست می بينمت عيان و دعا می فرستمت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر فرو می ریزی ام هر دم میان حجمی از باران بلی! آن شعله ی دردم میان حجمی از باران تناسخ نیز تکراری است از این پاسخ آتش که شب تا روز می گردم میان حجمی از باران مرا آن دم که دریا رنگ و بوی آب می خشکید تو را دیدار می کردم میان حجمی از باران دلیل مبهم چشمت خود استدلال خورشید است که من هم دوزخی سردم میان حجمی از باران چنان این استخوانم در نبرد درد می ریزد که گویی ناله ای زردم میان حجمی از باران تو را می میرم و دیگر به تطهیرم نیازی نیست نماز آخر آوردم میان حجمی از باران چنان در امتداد خود به گردم ریختی آتش که غوغا می کند گردم میان حجمی از باران نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر دهانم چاه خشک انگشتهایم پنج تن بیکس مرا تر کن، دخیلک! حضرت باران! کجایی پس! نخ این بادبادک را به سقف دیگری بستی نوشتی روی بختِ ابرِ بازیگوش، دختر بس نخواه این موج بر ساحل بکوبد بیش از این سر را به عشق بچه ماهی های عاشق پیشه ی نورس خودت نقاش بی انصاف! بین ما قضاوت کن به باغ آن قدر گل دادی، به من یک مشت خار و خس بگو این استکان را بیش از این خالی نمی خواهی و پنهان کرده ای جایی برایم شوکران گس نشد خورشید را از چشم شبهایت بیندازم ببین سر می زند از پشت پلکم قله ی کرکس* توالی جنون آمیزی ام از ماندن و رفتن کنار در بمان در انتظارم مرگ دلواپس نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر نزدیک غروب هیجان آور کوچه من باز به شوق تو نشستم سر کوچه گل های سر روسری ات مثل همیشه زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه از دوختن چشم قشنگت به زمین است نقشی که چنین حک شده در باور کوچه اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه «گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا من مست غزلخوانی سکرآور کوچه لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه من کشته ی این عشقم و باید بگذارند فردای جهان نام مرا برسر کوچه نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر هر خواهشی نشانه ی دستور دیگر است حتّی نگاه پنجره یک جور دیگر است! اینجا برای بردن دندانی از طلا هر کس به فکر کندنِ یک گور دیگر است. گلبرگهای عاطفه ام تکّه تکّه شد هر تکّه زیرِ تهمتِ ساطور دیگر است! تا ماهیان ساده ی این رودخانه ایم صیّاد در تدارک یک تور دیگر است دست تورا گرفته ام و فکر می کنم این کور خود عصاکش یک کور دیگر است نفرین به پای ما که برای به خط شدن آماده ی شنیدن شیپور دیگر است ما ماه را به خاطر نانی فروختیم! امشب دوباره یک شب بی نور دیگر است! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر هر صبح و شام قافله ای از دعای خير در صحبت شمال و صبا می فرستمت تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب جان عزيز خود به نوا می فرستمت ای غايب از نظر که شدی همنشين دل می گويمت دعا و ثنا می فرستمت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر فرض کن کل جهان با من و تو بد باشد زندگی پست تراز آنچه نباید ،باشد کم شود از سَرِ ما سایه ی خورشید و مدام روز ما در قفس یک شب ممتد باشد آسمان چادر خود را بکشد ازسرمان جای او بر سر ما فاجعه گنبد باشد زندگی پس بزند هستی ما را اما مرگ هم در قدمش سست و مردد باشد بین روزِ بد و بدتر بنشینیم و فقط چشم ما منتظر هر چه نیامد باشد از لج غصه بخندیم و به غم وا ندهیم گر چه بین لب و لبخند، خدا سد باشد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Black_wolf ارسال شده در 6 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر کنار من که قدم میزنی هوا خوب است پر از پریدنم و جای زخمها خوب است برای حک شدن عشق در خیابانها به جا گذاشتن چند رد پا خوب است قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی» قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است نخند حرف دلم را نمیشود بزنم خیال میکنم اینجور جملهها خوب است بگیر دست مرا بشکنام بپیچانام دو تکهام کن و آتش بزن، بلا خوب است به هر کجا که مرا میبری نمیگویم کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح نگو: «تو» بیادبی میشود «شما» خوب است! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .