رفتن به مطلب

دیالوگ های ماندگار ؛


ارسال های توصیه شده

                        کسانی هستند که عشق را زندگی می‌دانند و کسانی هستند که آن را دروغ می‌بینند، هر دوی آن ها حقیقت دارند اولی روح خود را ملاقات کرد و دومی آن را از دست ...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        ای آزادی پرندگان هیچگاه در قفس لانه نمی‌سازند، می‌دانی چرا؟زیرا که نمی‌خواهند اسارت را برای جوجه های خویش به میراث بگذارند...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        ما در دلتنگی دستی نداشتیم و در فاصله‌ای که داشتیم، هزار دست داشتیمسلام بر تو که حقیقتا دلتنگ توام و سلام بر من برای آن که دلتنگم...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        وطن از آن توست و خنجر هرگز تو را متقاعد نمی‌کند که برای آن ها‌ست...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        نه دوری که منتظرت باشم و نه نزدیک که به آغوشت کشمنه از آن منی که قلبم تسکین گیرد و نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنمتو در میان همه چیزی...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        سرزمینمان که در حصار است و تپه هایش متلاشی اند ، شمنانی کهن در کمین دارندسرزمین اسیرمان آزاد است در گزینش مرگی شورانگیز و آتشینو سرزمینمان در ش...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        دنیای امروز با عقل جور در نمی‌آید، چرا نقاشی های من باید با عقل جور دربیایند؟                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        چهار سال طول کشید تا مثل رافائل نقاشی کنم، اما یک عمر طول کشید تا یاد بگیرم چطور مثل یک بچه نقاشی کنم!                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        در این که زن یک اثر هنریست شکی نیستانسان به طور کلی یک اثر هنریست به شرطی کهانسانیت را قدر بداند و نگهش دارد...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                        عاشق که می‌شوی تمام جهان نشانه معشوقه ات را دارندیک موسیقی زیبا ، یک فنجان قهوه ی تلخ ، یک خیابان خلوت و ساکتبه آسمان که نگاه می‌کنی کبوترانی ...                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گر بدین‌سان زیست باید پست

من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.

گر بدین‌سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اندیشیدن

در سکوت

آن که می‌اندیشد

به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه

زخم‌خورده و معصوم

به شهادتش طلبد

به هزار زبان سخن خواهد گفت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم…

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...