-
تعداد ارسال ها
306 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
پست ها ارسال شده توسط fereshte A
-
-
در ۱۴۰۲/۷/۵ در 20:11، نیلوفرآبی گفته است:
هر چه هستی باش!
اما کاش ...
نه !!
جز اینم آرزویی نیست
هرچه هستی باش !
اما باش !
قیصر امین پور
- 1
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۴ در 19:59، حسین138 گفته است:
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
#مولانا- 2
-
23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تواز تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تووقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جانمن عودم و از سوختنم نیست رهایی- 1
- 1
-
23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی, حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خوابآلود لالا چرا؟
آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد زهم دنیا چرا؟
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
شهریار
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
اِنّی رَأیتُ دَهراً مِن هِجرک القیامه- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۴ در 02:47، نیلوفرآبی گفته است:
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز
باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست
شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشـــد در انتظار بوده
- 1
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۴ در 13:54، حسین138 گفته است:
اگر زشتی کند دنیا بیا تا مهربان باشیم...
اگر پستی کند با ما بیا تا مهربان باشیم...
اگر آرام جان باشد اگر بارش گران باشد ،،
اگر نا مهربان باشد بیا تا مهربان باشیم...
اگر دل را بیازارد سرش سنگ ستم بارد
و در او تخم غم کارد بیا تا مهربان باشیم...
اگر مهتاب شد پنهان اگر خورشید شد سوزان
اگر مشکل نشد آسان بیا تا مهربان باشیم...
اگر گلها ز هم پاشید ، دل دریاچه ها خشکید
و مرغان چمن کوچید بیا تا مهربان باشیم...
خوشی و غم نمیماند ، زیاد و کم نمیماند
چو دنیا هم نمیماند بیا تا مهربان باشیم...
مَن اگر با مَن نباشم میشوم تنهاترین
کیست با مَن گر شوم مَن باشد از مَن ماترینمَن نمیدانم کیام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن استمَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن!
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن!هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیدهای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیدهایهیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکردای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قویمَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیستکیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیستراستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد ” مَن ”- 1
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۲ در 22:22، نیلوفرآبی گفته است:
.
دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید
داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید
قصهٔ بیسر و سامانیِ من، گوش کنید
گفتوگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید
شرحِ این آتشِ جانسوز، نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟
روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم
ساکنِ کویِ بتِ عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند، نبود
نرگسِ غمزهزنش، اینهمه بیمار نداشت
سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمیِ بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش، من بودم
باعثِ گرمیِ بازارشدش، من بودم
عشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او
داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ او
بس که دادم همهجا شرحِ دلاراییِ او
شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ او
این زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بیسر و سامان دارد؟
چاره این است و ندارم بِه از این رایِ دگر
که دهم جایِ دگر، دل، به دلآرایِ دگر
چشمِ خود فرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر
بر کفِ پایِ دگر، بوسه زنم جایِ دگر
بعد از این رایِ من، این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیشِ او، یارِ نو و یارِ کهن، هر دو یکیست
حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هر دو یکیست
قولِ زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دو یکیست
نغمهٔ بلبل و غوغایِ زَغَن، هر دو یکیست
این ندانسته که قَدْرِ همه، یکسان نَبُوَد
زاغ را مرتبهٔ مرغِ خوشالحان نَبُوَد
چون چنین است پیِ کارِ دگر باشم بِه
چند روزی، پیِ دلدارِ دگر باشم بِه
عَندَلیبِ گُلِ رخسارِ دگر باشم بِه
مرغِ خوشنغمهٔ گلزارِ دگر باشم بِه
نوگلی کو که شوم بلبلِ دستانسازش؟
سازم از تازهجوانانِ چمن، ممتازش
آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش، باری هست
از من و بندگیِ من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه، خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی، در رهِ عشقِ تو دویدیم، بس است
راهِ صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است
قدم از راهِ طلب باز کشیدیم، بس است
اول و آخرِ این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این، ما و سرِ کویِ دلآرایِ دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغایِ دگر
تو مپندار که مِهر از دلِ محزون نرود
آتشِ عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین مُحَبَّت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود، چون نرود؟
چند کس از تو و یارانِ تو، آزرده شود؟
دوزخ از سردیِ این طایفه، افسرده شود
ای پسر! چند به کامِ دگرانت بینم؟
سرخوش و مست ز جامِ دگرانت بینم
مایهٔ عیشِ مدامِ دگرانت بینم
ساقیِ مجلسِ عامِ دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یارِ چه بیباکی، چند؟
چه هوسها که ندارند هوسناکی، چند
یارِ این طایفهٔ خانهبرانداز مباش
از تو حیف است، به این طایفه، دمساز مباش
میشوی شُهره به این فرقه، همآواز مباش
غافل از لعبِ حریفانِ دغاباز مباش
بِه که مشغول، به این شغل نسازی، خود را
این نه کاریست، مبادا که ببازی، خود را
در کمینِ تو، بسی، عیبشماران هستند
سینه، پردرد ز تو، کینهگذاران هستند
داغ بر سینه، ز تو، سینهفکاران هستند
غرض این است که در قصدِ تو، یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقفِ کشتیِ خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی، هوسِ رویِ تو رفت
وز دلش، آرزویِ قامتِ دلجویِ تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت
با دلِ پُر گِلِه از ناخوشیِ خویِ تو رفت
حاشَ لِلَّه که وفایِ تو فراموش کند
سخنِ مصلحتآمیزِ کسان، گوش کند
دوستت دارم و دانم که تويی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم اين است که چون ماه نو انگشت نمايی
ورنه غم نيست که در عشق تو رسوای جهانمدمبدم حلقه اين دام شود تنگ تر و من
دست وپايی نزنم خود ز کمندت نرهانمسر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانمساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نيست که اين گونه غم افزاست فغانمنکته عشق ز من پرس به يک بوسه که دانی
پير اين دير کهن مست کنم گر چه جوانمسرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگی و تاب و توانمآن لئيم است که چيزی دهد و بازستاند
جان اگر نيز ستانی ز تو من دل نستانمگر ببينی تو هم آن چهره به روزم بنشينی
نيم شب مست چو بز تخت خيالت بنشانمکه تو را ديد که در حسرت ديدار دگر نيست
«آری آنجا که عيانست چه حاجت به بيانم»بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانممرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسيرم چه بهارم چه خزانمگريه از مردم هشيار خلايق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانمتزسم آخر بر اغيار برم نام عزيزت
چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانمآيد آن روز عمادا که ببينم تو گويی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم- 1
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۲ در 22:18، حسین138 گفته است:
شد ز غمت خانه ی سودای دلم
در طلبت رفت ب هر جا دلم
در طلب. زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
من در این جای همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
- 1
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۲ در 22:16، نیلوفرآبی گفته است:
دگر به سینۀ من آرزوی مردن نیست
تویی مرا به یقین بهترین بهانۀ زیست
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
- 1
- 1
-
23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:
یادایام جوانی جگرم خون می کرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
دانه اي را كه دل موري از آن شاد شود
خوشي اش روز جزا تاج سليمان باشد
- 1
- 1
-
23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:
چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش اید
ما نیز یکی باشیم از جمله ی قربان هل
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید ک سپر پیش همه پیکان ها
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
- 2
- 1
-
23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:
چندتا صفحه قبل یکی از بچه ها گذاشت،اتفاقا زیرش هم نوشتم که به دلم نشست
اها پس من متوجه نشدم بعدش اومدم احتمالا
- 2
- 1
-
23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:
ب شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی
یاد آن شب که تو را دیدم و
گفت دلِ من با دلت از واژه عشق؛
چشم من دید
در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق؛
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
- 2
- 1
-
23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارممن باشم و وی باشد و می باشد و نی
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی- 1
- 1
-
23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:
این دومی شعر اینجا بود که ب دلم نشست
اولیش کدوم بود
- 1
- 1
-
23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:
نه پست ان شاالله همیشه هستش .پستی که بچه ها جمع میشن یکجا.و حرفاشونو به زبان شعر میزنن .قشنگیش به این.
اره حیفه واقعا
- 1
- 1
-
23 ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:
ممنـون از دوستـان عزیزم که محبت میکنن و در این بخش مشاعره شرکت میکنن و چراغ اینجـا رو روشن نگه میدارن
.
.
میرسد روزی که بی هم میشویم
یک به یک از جمع هم کم می شویم
میرسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
میرسد روزی که بی هم میشویم❤❤
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۲ در 19:10، حسین138 گفته است:
"تا ميل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نكند حرص و تمنا كه تو داری..."یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
- 1
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۲ در 09:32، حسین138 گفته است:
سخن بگوی!که بیگانه پیش ما کس نیست
ب غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود، تا ب دامنش بدرم
من از حُسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
- 2
- 1
-
در ۱۴۰۲/۷/۱ در 21:01، نیلوفرآبی گفته است:
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکن
گر میکنی، کرم کن و از هم جدا مکن
- 2
- 1
-
در ۱۴۰۲/۶/۲۹ در 22:48، حسین138 گفته است:
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را،زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
- 2
- 1
-
23 ساعت قبل، حسین138 گفته است:
تو خودت حیات دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر!که دل امید در وفای تو بست
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
- 1
- 2
-
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود
حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت
سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم
سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت
تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد
گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت
من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگز
دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت
درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت- 2
- 1
-
در ۱۴۰۲/۶/۲۷ در 13:16، حسین138 گفته است:
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
- 2
- 1
⚜️ تسـت شخـصـیت شـنـاسی⚜️
در تست های روانشناسی
ارسال شده در
پنج