رفتن به مطلب

دیالوگ های ماندگار ؛


ارسال های توصیه شده

اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام‌ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می‌گذرانم.

-صفحه ۱۰۷-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یادت هست که می‌ترسیدی پیش از آن‌که به تو برسم چیزی از من باقی نمانده باشد؟ پس حالا بگذار برایت بگویم که وقتی به تو برسم هیچ‌چیز کم نخواهم داشت.

-صفحه ۱۰۸-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هروقت یادم می‌آید که چیزی باقی نمانده بود رشته‌ی زندگی خودم را با دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که می‌بردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشنده‌یی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمی‌کرد دلم به حال خودم می‌سوزد.

-صفحه ۱۰۸-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیشب ناگهان یاد نقشه‌یی افتادم که برای خانه‌مان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. -چه‌قدر تو بامزه‌ای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال‌ها در آن خانه، بر فراز تپه‌یی بر دامنه‌ی کوه‌های پوشیده از جنگل زندگی کرده‌ام!

-صفحه ۱۰۸-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانه‌ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف‌ دار.
ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته‌ایم، تا از برخورد با هرآنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانه ما فرود می‌آیی، خلوت ما را مقدس شمار!

-صفحه ۱۰۹-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو آخرین چوب‌ کبریتی هستی که می‌باید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی... اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همه‌ی امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.

-صفحه ۱۱۱-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هزار هزار هزاربار می‌بوسمت... نوک انگشت‌هایت را، زانوهایت را، گوش‌های کوچولویت را، و اطلسی‌های خودم را...

-صفحه ۱۱۱-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مثل خون در رگ‌های من/ احمد شاملو.

«تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت، تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با توام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.»

-صفحه ۹-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هرچه این حرف را تکرار کنی، بازهم
می‌خواهم بشنوم.»

-صفحه ۱۱-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی‌کنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می‌گیرد و باید دلش را با بازیچه‌یی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بوده‌ام، با خاطره‌ی حرف‌هایت، خنده‌هایت، اخم‌هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن‌هایت که من چه‌قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت می‌برم، دل‌خوش و سرگرم کنم.

-صفحه ۱۲-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر خوابم نبرد، این شب به قدر سالی طولانی خواهد شد. چون خوابم نمی‌بُرد و احساس این‌که تو آن‌قدر نزدیک منی و من این‌قدر از تو دورم، مستأصلم کرده بود.

-صفحه ۱۴-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیگر نمی‌خواهم کوچک‌ترین لحظه‌یی از باقی عمرم را بی‌ تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ‌وقت هیچ‌چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچه‌ها دوست داشته باشم.

-صفحه ۱۴-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با همه‌ی روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس می‌کنم در همه‌ی عمر بی‌حاصلی که تا به امروز از دست داده‌ام چه‌قدر تنها و چه‌قدر بدبخت بوده‌ام.

-صفحه ۱۳-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچه‌یی می‌مانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایه‌ی موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشک‌ها بر گونه‌اش جاری است صدای خنده‌اش به آسمان می‌رود...
تو به همان اندازه بی‌آلایش و معصومی.

-صفحه ۱۳-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر می‌دانستم پس از آن‌همه رنج‌ها و نابه‌سامانی‌ها تو را می‌توانم داشته باشم، بدون شک با اراده‌ی آهنین‌تری تحمل‌شان می‌کردم.

-صفحه ۱۳-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی از چیزی -و طبق‌ معمول از ساده‌ترین و معصومانه‌ترین چیزها- مثل بچه‌یی خوشت می‌آید؛ وقتی که می‌گویی: «قدغنه!» [و به خیال خودت چه‌قدر هم محکم می‌گویی!] ولی می‌بینی که بازهم من نگاهت می‌کنم و با آن «قدغنه» زیاد از میدان در نرفته‌ام؛ آن‌وقت است که می‌توانم آن «خدایا خدایا» را بشنوم و لذت ببرم.

-صفحه ۱۲-

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...