رفتن به مطلب

زهر


حواصیل

ارسال های توصیه شده

یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت

یک قدح می برد و در پیمانه ی هوشم نریخت

 

دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر!

گفتمش کج کن قدح را ، دید می نوشم نریخت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!

 

خوب می دانم که “تنهایی” مرا دق می دهد

عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!

 

آنقدر می ترسم از بی رحمی پاییز که

ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!

 

زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام

ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!

 

حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول هیچ کس حالی شبیه من به جز “قیصر” نداشت!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

 

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم ؛ تو را دوست دارم

 

نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه غم تو را دوست دارم

 

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم : تو را دوست دارم

 

جهان یک دهان شد هم آواز با ما :

تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

تو باشی، قهوه ای هم باشد کنارش فال هم باشد و در فنجان تلخم ذره ای اقبال هم باشد

 

چه میخواهد مگر دیوانه  از دنیا؟

در اوج قله ای باشد به پشتش بال هم باشد

 

من از خاطر نخواهم برد رنگ چشمهایت را

عسل فاسد نخواهد شد اگر صدسال هم باشد

 

تمنای کمک در عشق آسان نیست، این یعنی کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد

 

نگو با خنده ترکم کن که لبخندت شگون دارد

توقع داری آدم در عزا خوشحال هم باشد؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی

       که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودی و لبخند مهر تو 

     به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،.

 تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آغوش همواره بازی

  بر این دست همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من،

بر فرازی  ، ز من نا گسسته.

تو دروازه ی مهر و ماهی!

تو مانند چشمی، که دارد به راهی نگاهی.

تو همچون دهانی، که گاهی

    رساند به من مژده ی دلبخواهی.

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی

من از باده ی صبح و شام تو مستم

من اینک، کنار تو، در انتظارم

چراغ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی

   به من در رسانی

به جان تو، جان می دهم، مژدگانی

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

روزهایی که بی تو می گذرد

روزهایی که بی تو می گذرد

گرچه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز میکشد فریاد

در کنار تو می گذشت ایکاش

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

رهروان كوی جانان سرخوش‌اند

  عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند

 

جان عاشق، سر به فرمان می رود

 سر به فرمان سوی جانان می رود

 

راه كوی می فروشان بسته نيست

  در به روی باده‌نوشان بسته نيست

 

باده ما ساغر ما عشق ماست

  مستی ما در سر ما عشق ماست

 

دل ز جام عشق او شد می پرست

  مست مست از عشق او شد مست مست

 

ما به سوی روشنایی می‌رويم

  سوی آن عشق خدايی می‌رويم

 

دوستان! ما آشنای اين رهيم

 می‌رويم از اين جدايیی وارهيم

 

نور عشق پاك او در جان ما

مرهم اين جان سرگردان ما

 

 

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، حواصیل گفته است:

لطف میکنید .

سپاس.

زیر مجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست

عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم

نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمی بیند

هرکه در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند

دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هرچه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است

وسعت کوچک رهایی را

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید

گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم...

شاعر _یاسر قنبرلو -

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۱۲/۱۳ در 20:10، فندق گفته است:

زیر مجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست

عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم

نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمی بیند

هرکه در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند

دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هرچه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است

وسعت کوچک رهایی را

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید

گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم...

شاعر _یاسر قنبرلو -

بسیار خوب 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...