رفتن به مطلب

داستانِ آهنگ زیرنخلا ...


ارسال های توصیه شده

دختر و پسر تو جزیره کیش زندگی میکردن. از بچگی باهم بزرگ شده بودن و خیلی همو دوست داشتن.دختره روحیه ماجراجویی داشته و عاشق این بوده که بیرون جزیره رو ببینه، اما خانوادش اجازه خروج از اون جزیره رو نمیدن. تو یه روز شلوغ تو جزیره یه توریست به طور اتفاقی دختره رو میبینه و ظاهر زیبای دختر و لباس محلیش پسره رو مجذوب میکنه و ازش میخواد که جزیره رو بهش نشون بده. بعد از یه پیاده روی طولانی توریسته خسته میشه و زیر یکی از نخل های کیش میشینن و شروع به درد و دل با دختره میکنه. دختره از توریسته میخواد که از دنیای بیرون جزیره براش تعریف کنه و بهش بگه که بیرون جزیره چه شکلیه. پسر با کلی ذوق تمام جاهایی که رفته رو برای دختر تعریف میکنه و دختر تمام مدت با دقت به حرفای پسره گوش میده و پیش خودش تصویر سازی میکنه که دنیای بیرون از جزیره چقدر قشنگه که یهو پسر توریست به دختر پیشنهاد میده اگه دوست داری بیا باهم دنیا رو بگردیم. بهش میگه من همیشه دنبال کسی بودم که مثل من دنبال ماجراجویی داشته باشه و بخواد کل دنیا رو سفر کنه. دختره به پسر توریست گفت که من نمیتونم از جزیره خارج بشم چون خانوادم اجازه نمیده. پسر توریست بهش گفت نیازی نیست بهشون بگی فقط با من بیا، اونا حتما درک میکنند. برای دختر جزیره حکم یه زندان بزرگ رو داشت و همیشه دوست داشت از اون جا بره بخاطر همین پیشنهاد پسر توریست رو قبول میکنه. یه شب پسر توریست به دختره میگه من امشب دارم از این جزیره میرم و خیلی خوشحالم که تو هم با من میای دختر میره با پسری که از بچگی باهاش دوست بوده خداحافظی کنه فقط بخاطر این که دوست داشته یه نفر بدونه که قراره کجا بره... به دوست بچگیش میگه و پسر خیلی شوکه میشه و به دختر میگه چرا داری میری؟ دختره به پسر میگه من میخوام بیرون از اینجا رو ببینم دیگه نمیتونم تحمل کنم این جزیره رو برام مثل یه زندان شده. پسر بخاطر علاقه زیادی که به دختر داشته نمیره به کسی بگه. فقط دوست داشته که دختره خوشحال باشه و خوشبخت بشه بخاطر همین فقط به دختره میگه یه درخواست ازت دارم، امشب بیا همو ببینیم. دختره میپرسه کجا؟ پسره میگه بیا امشب زیر بزرگ ترین درخت نخل داخل ساحل اونجا منتطرتم. شب میشه و دختر میره که پسر رو ببینه. پسر رو در حال درست کردن آتیش میبینه و کنارش میشینه و ازش میپرسه چرا گفتی بیام اینجا؟ پسره به دختر میگه من هیچ وقت فکر نمیکردم از این جزیره بری. فکر میکردم همیشه پیشم میمونی. تو بین همه تکراری بودن جزیره برای من تازه بودی. دختره چشماش پر از اشک میشه. پسره به دختره میگه چرا الان بهم میگی اینا رو؟ پسره به دختره میگه من فکر میکردم همیشه وقت دارم. دختره با توریسته میره و دوست بچگیش رفتنشو نگاه میکنه.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

6 ساعت قبل، فندق گفته است:

دختر و پسر تو جزیره کیش زندگی میکردن. از بچگی باهم بزرگ شده بودن و خیلی همو دوست داشتن.دختره روحیه ماجراجویی داشته و عاشق این بوده که بیرون جزیره رو ببینه، اما خانوادش اجازه خروج از اون جزیره رو نمیدن. تو یه روز شلوغ تو جزیره یه توریست به طور اتفاقی دختره رو میبینه و ظاهر زیبای دختر و لباس محلیش پسره رو مجذوب میکنه و ازش میخواد که جزیره رو بهش نشون بده. بعد از یه پیاده روی طولانی توریسته خسته میشه و زیر یکی از نخل های کیش میشینن و شروع به درد و دل با دختره میکنه. دختره از توریسته میخواد که از دنیای بیرون جزیره براش تعریف کنه و بهش بگه که بیرون جزیره چه شکلیه. پسر با کلی ذوق تمام جاهایی که رفته رو برای دختر تعریف میکنه و دختر تمام مدت با دقت به حرفای پسره گوش میده و پیش خودش تصویر سازی میکنه که دنیای بیرون از جزیره چقدر قشنگه که یهو پسر توریست به دختر پیشنهاد میده اگه دوست داری بیا باهم دنیا رو بگردیم. بهش میگه من همیشه دنبال کسی بودم که مثل من دنبال ماجراجویی داشته باشه و بخواد کل دنیا رو سفر کنه. دختره به پسر توریست گفت که من نمیتونم از جزیره خارج بشم چون خانوادم اجازه نمیده. پسر توریست بهش گفت نیازی نیست بهشون بگی فقط با من بیا، اونا حتما درک میکنند. برای دختر جزیره حکم یه زندان بزرگ رو داشت و همیشه دوست داشت از اون جا بره بخاطر همین پیشنهاد پسر توریست رو قبول میکنه. یه شب پسر توریست به دختره میگه من امشب دارم از این جزیره میرم و خیلی خوشحالم که تو هم با من میای دختر میره با پسری که از بچگی باهاش دوست بوده خداحافظی کنه فقط بخاطر این که دوست داشته یه نفر بدونه که قراره کجا بره... به دوست بچگیش میگه و پسر خیلی شوکه میشه و به دختر میگه چرا داری میری؟ دختره به پسر میگه من میخوام بیرون از اینجا رو ببینم دیگه نمیتونم تحمل کنم این جزیره رو برام مثل یه زندان شده. پسر بخاطر علاقه زیادی که به دختر داشته نمیره به کسی بگه. فقط دوست داشته که دختره خوشحال باشه و خوشبخت بشه بخاطر همین فقط به دختره میگه یه درخواست ازت دارم، امشب بیا همو ببینیم. دختره میپرسه کجا؟ پسره میگه بیا امشب زیر بزرگ ترین درخت نخل داخل ساحل اونجا منتطرتم. شب میشه و دختر میره که پسر رو ببینه. پسر رو در حال درست کردن آتیش میبینه و کنارش میشینه و ازش میپرسه چرا گفتی بیام اینجا؟ پسره به دختر میگه من هیچ وقت فکر نمیکردم از این جزیره بری. فکر میکردم همیشه پیشم میمونی. تو بین همه تکراری بودن جزیره برای من تازه بودی. دختره چشماش پر از اشک میشه. پسره به دختره میگه چرا الان بهم میگی اینا رو؟ پسره به دختره میگه من فکر میکردم همیشه وقت دارم. دختره با توریسته میره و دوست بچگیش رفتنشو نگاه میکنه.

 

نیستی منو تنها میذاری پیش سنگا🥲

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...