رفتن به مطلب

راستش را بخواهی ...


حواصیل

ارسال های توصیه شده

راستش را بخواهی  اینجا.. زمان کندتر از قبل شده ...می‌خزد انگار ...چون حلزونی چندشناک‌ و لزج روی پوست تنم.... نمی‌توانم کثافتِ مشمئز کننده ی لحظه ها را از روحم بزدایم..‌..فکر تو رهایم نمی‌کند.. که در این وانفسای تنهایی آدمها چگونه یک نفر شبیه تو نیست..!. چگونه بی مثال شده ای ‌‌‌‌‌‌... و من روبه زوال ...وامانده  ام از  جستجوی تو .....‌افسوس  باد را به بند نتوان کشید.... 

راستش را بخواهی کم آوردم . میشوداز اول آشنا شویم .؟...

ویرایش شده توسط maynotknow
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جمعه را دوست ندارم ...بوی قرمه سبزی ظهر جمعه...بوی برنج کوپنی ..بوی کودکی... روبروی تلویزیون رنگی و صدای درد آور گوینده ...      باخانمان‌ براساس داستانی از هکتور مالو....           دفترهای پهن شده روی فرش..یک چشم به پرین و سرنوشتش ... دختری رها .. گیسوانی پریشان ...مسافر کوهها و دشتها. یک چشم به دختری نشسته در اسارت دیوارها.. تارهای گیسوانی باعث  عقوبت... با هزاران ترس از توطئه‌های  نهفته در فردا...

جمعه را دوست ندارم...تنهایی ابدی انتظار مرگ..‌نمازهای خالی از آرامش...صف اول و اضطراب نگاه دیگران....خطبه های ترس آور و تهدید کننده..سوال لعنتی نوجوانی..خدا چرا مهربان نیست؟

جمعه را دوست ندارم ... روزهای بی‌پولی دانشجویی...افگار درهم پیچیده..آرمان های فروخورده ...شکست رویاها...

 

جمعه را دوست ندارم ...انتخاب اجباری ...آدم‌های  تکرار و تحقیر...در امتداد روزمرگی پریشان.....

عجیب  است در هر جمعه  گم میشوم... ...میان خودم  و کودکی و نوجوانی و جوانی ...من از تمام زیستنم به یک تو خویشتنم را بستم... بیفایده ست .جمعه ها روز دلتنگی ست ...راستی جمعه را دوست داری ؟

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سر درد امانم را بریده...خیلی وقت است برای این سر دردهای میگرنی دارویی نمی‌خورم...می‌گذارم درد برود لابلای پرده های مغزم ....آنچنان درد میکشم تا درد خودش کم می‌آورد... چشمانم در حلقه های سیاه درد ...می‌درخشند.. به گودی نشسته و اندوه زده .... درد از شقیقه هایم تپش را آغاز می‌کنند... چشم هایم را میبندم تا درد را تصور کنم ..... به تو فکر میکنم و دردی عمیقتر ...سوزنده تر‌‌‌‌‌‌.... کاری تر...قلبم را فشار می‌دهد... سردرد سرخم میکند مقابل درد ِ نبودت.             می بینی.؟من چقدر جان سخت شده ام ...                                                          راستی چرا نمی میرم؟ 

ویرایش شده توسط maynotknow
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در خودم زنی خلق کرده ام که کور است...راهِ.. رفتن بلد نیست... سردی و قهر نمیفهمد...خبط و ربط نمیفهمد ... بیچاره تر از آن است که بداند تو یک خیال باران زده ای.  یک نفر که رفته ای..... توشادی گذشتمی..بخت سعیدِ رفتمی‌...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گاهی که خسته از عشقی...با ترانه های غم آلود....با شعرهای عاشقانه...با حافظ و مولانا و سعدی..با شراب و سیگار و گل  ‌.. رقص و آشوب و زمزمه..... شاید بتوانی .‌.. دل را بیهوش  کنی... روح را به بیراهه ها کشانی..جسم را به لجن برسانی..اما نمی‌توانی عشق را خاموش کنی ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

15 ساعت قبل، maynotknow گفته است:

گاهی که خسته از عشقی...با ترانه های غم آلود....با شعرهای عاشقانه...با حافظ و مولانا و سعدی..با شراب و سیگار و گل  ‌.. رقص و آشوب و زمزمه..... شاید بتوانی .‌.. دل را بیهوش  کنی... روح را به بیراهه ها کشانی..جسم را به لجن برسانی..اما نمی‌توانی عشق را خاموش کنی ...

سلام ظهر بخیر عالی بود🌸🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ در 08:29، maynotknow گفته است:

جمعه را دوست ندارم ...بوی قرمه سبزی ظهر جمعه...بوی برنج کوپنی ..بوی کودکی... روبروی تلویزیون رنگی و صدای درد آور گوینده ...      باخانمان‌ براساس داستانی از هکتور مالو....           دفترهای پهن شده روی فرش..یک چشم به پرین و سرنوشتش ... دختری رها .. گیسوانی پریشان ...مسافر کوهها و دشتها. یک چشم به دختری نشسته در اسارت دیوارها.. تارهای گیسوانی باعث  عقوبت... با هزاران ترس از توطئه‌های  نهفته در فردا...

جمعه را دوست ندارم...تنهایی ابدی انتظار مرگ..‌نمازهای خالی از آرامش...صف اول و اضطراب نگاه دیگران....خطبه های ترس آور و تهدید کننده..سوال لعنتی نوجوانی..خدا چرا مهربان نیست؟

جمعه را دوست ندارم ... روزهای بی‌پولی دانشجویی...افگار درهم پیچیده..آرمان های فروخورده ...شکست رویاها...

 

جمعه را دوست ندارم ...انتخاب اجباری ...آدم‌های  تکرار و تحقیر...در امتداد روزمرگی پریشان.....

عجیب  است در هر جمعه  گم میشوم... ...میان خودم  و کودکی و نوجوانی و جوانی ...من از تمام زیستنم به یک تو خویشتنم را بستم... بیفایده ست .جمعه ها روز دلتنگی ست ...راستی جمعه را دوست داری ؟

 

اخ جمعه عصر، بد بود، (دیروز)

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ در 00:21، maynotknow گفته است:

راستش را بخواهی  اینجا.. زمان کندتر از قبل شده ...می‌خزد انگار ...چون حلزونی چندشناک‌ و لزج روی پوست تنم.... نمی‌توانم کثافتِ مشمئز کننده ی لحظه ها را از روحم بزدایم..‌..فکر تو رهایم نمی‌کند.. که در این وانفسای تنهایی آدمها چگونه یک نفر شبیه تو نیست..!. چگونه بی مثال شده ای ‌‌‌‌‌‌... و من روبه زوال ...وامانده  ام از  جستجوی تو .....‌افسوس  باد را به بند نتوان کشید.... 

راستش را بخواهی کم آوردم . میشوداز اول آشنا شویم .؟...

هعی: )🙂💔

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، maynotknow گفته است:

برای من هم همی طو😔

پس هم درد بودیم،من افتاب تو صورتم، هی غروب میکرد،، حسابی دلگیر شده بود😞

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

3 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

پس هم درد بودیم،من افتاب تو صورتم، هی غروب میکرد،، حسابی دلگیر شده بود😞

غروبای جمعه همیشه دلگیرن

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

4 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

پس هم درد بودیم،من افتاب تو صورتم، هی غروب میکرد،، حسابی دلگیر شده بود😞

 میفهمم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

11 ساعت قبل، maynotknow گفته است:

 من از کفشدوزک

دانستم که شک داری به حرفم 😔

هزار سال این چه حرفیه

من از اون آدما معتقدم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...