رفتن به مطلب

زندگی نکبتی سوری و امثالهم


ارسال های توصیه شده

سوری شاهی متولد۱۳۴۷پاورقی نویس مجله ی زرد اجتماعی ، مجردی بی حاشیه بود .با قدی بلند و هیکلی تنومند،چشمانی درشت و پوستی گندمی. یکهفته اگر اصلاح نمی‌کرد ریش و سبیلش تنومند میشد که البته مربوط به تنبلی تخمدانهای لعنتی بی خاصیتش بود..این لقبی بود که خودش داده بود به این اسباب و ادوات زنانه. سی ساله بود که مادرو پدرش را ظرف مدت شش ماه از دست داد و چون مستاجر بود و صاحبخانه به دختر تنها خانه اش را نمی‌داد مجبور شد جایی نزدیک محل کارش نقل مکان کند . یک  خانه ی چهل متری که از قضا مورد تردد سوسک های سوسری‌بود . گله ای نداشت چون نه میهمانی داشت و نه همدمی ... چهل متر برای او زیادی بود. سردبیر مجله زن جاه طلبی بود که بااو مثل کارگر در خانه اش برخورد می‌کرد و همکاران که حدود ده نفری بودند هیچوقت رابطه ی خوبی با او نداشتند . آبدارچی حتی برای او  کلاس میگذاشت . از بچگی اقبال عمومی نداشت. نه توی فامیل محبوب بود نه توی مدرسه. البته اخلاق تند و اخم روی پیشانی ش هم بی تاثیر نبود.   شاهی پاورقی‌نویس نیمه دیوانه و منزوی،  سرکار مثل سگ جان می‌کند و حتی به عنوان تایپیست هم وظایف دیگران روی دوش او بود ...ولی باز هم گله ای نداشت . به محض تعطیل شدن از کار پیاده به خانه برمیگشت  و نهارش را که شبها با شام آماده میکرد روی اجاق میگذاشت... و روی مبل جلوی تلویزیون می‌نشست و تا گرم شدن نهار چای می‌خورد  و زل میزد به یک نقطه ای بالاتر از تلویزیون ...و خیال  می‌نوشت... گاهی خیالاتش انقدر مثبت هجده میشد که شیطان را لعنت میکرد .و با غرو لند  میرفت سر وقت سجاده اش ....هیچوقت تصور بر هم زدن این تنهایی را نداشت...اما گاهی دلش می‌خواست با کسی آشنا بشود...علاقه مند این جور برخوردها بود...مثلا در تاکسی ناگهان یک مرد خوش تیپ بگوید می‌شود با شما آشنا بشوم ...یا تلفنش ناگهان زنگ بخورد و یکی شماره اشتباهی بگیرد و بعد جرقه ای و الی آخر ... اما اینها خیالاتی بیش نبود آخرین بار که یکی از او خوشش آمده بود  پیرمرد  رندی بود که بیکار بود و دلش یک زن کارمند و خانه ای گرم میخواست تا لم دهد روی مبل و به چیزی فکر نکند و این آخر عمری را  راحت بگذراند ...با همه ی این احوال سوری داشت خرش میشد که پیرمرد کیس مناسبتری یافت و پرید ...سوری شاهی با آن قیافه ی  محکوم به شکست ... تسلیم روزگار بود ..شکایتی هم نداشت .این هم یک مدل زندگی بود دیگر ... تنها سرگرمی سوری  چرخیدن توی مجازی بود و خوش و بش و لاس زدن با مردهای علاف و بیکار بود و گاها مردهای  شیفت شبی هایی که از غرغر زنهای خوشگل شان به ستوه آمده بودند و پول بیشتر را بهانه س گریز از خانه قرار داده بودند...  این هم سرگرمی بی دردسر پریشان احوالان است ... آری خواننده عزیز زندگی همینقدر نکبت و بی ریخت است ... نکبت و بی ریخت یادتان نرود ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

۱ ساعت قبل، maynotknow گفته است:

سوری شاهی متولد۱۳۴۷پاورقی نویس مجله ی زرد اجتماعی ، مجردی بی حاشیه بود .با قدی بلند و هیکلی تنومند،چشمانی درشت و پوستی گندمی. یکهفته اگر اصلاح نمی‌کرد ریش و سبیلش تنومند میشد که البته مربوط به تنبلی تخمدانهای لعنتی بی خاصیتش بود..این لقبی بود که خودش داده بود به این اسباب و ادوات زنانه. سی ساله بود که مادرو پدرش را ظرف مدت شش ماه از دست داد و چون مستاجر بود و صاحبخانه به دختر تنها خانه اش را نمی‌داد مجبور شد جایی نزدیک محل کارش نقل مکان کند . یک  خانه ی چهل متری که از قضا مورد تردد سوسک های سوسری‌بود . گله ای نداشت چون نه میهمانی داشت و نه همدمی ... چهل متر برای او زیادی بود. سردبیر مجله زن جاه طلبی بود که بااو مثل کارگر در خانه اش برخورد می‌کرد و همکاران که حدود ده نفری بودند هیچوقت رابطه ی خوبی با او نداشتند . آبدارچی حتی برای او  کلاس میگذاشت . از بچگی اقبال عمومی نداشت. نه توی فامیل محبوب بود نه توی مدرسه. البته اخلاق تند و اخم روی پیشانی ش هم بی تاثیر نبود.   شاهی پاورقی‌نویس نیمه دیوانه و منزوی،  سرکار مثل سگ جان می‌کند و حتی به عنوان تایپیست هم وظایف دیگران روی دوش او بود ...ولی باز هم گله ای نداشت . به محض تعطیل شدن از کار پیاده به خانه برمیگشت  و نهارش را که شبها با شام آماده میکرد روی اجاق میگذاشت... و روی مبل جلوی تلویزیون می‌نشست و تا گرم شدن نهار چای می‌خورد  و زل میزد به یک نقطه ای بالاتر از تلویزیون ...و خیال  می‌نوشت... گاهی خیالاتش انقدر مثبت هجده میشد که شیطان را لعنت میکرد .و با غرو لند  میرفت سر وقت سجاده اش ....هیچوقت تصور بر هم زدن این تنهایی را نداشت...اما گاهی دلش می‌خواست با کسی آشنا بشود...علاقه مند این جور برخوردها بود...مثلا در تاکسی ناگهان یک مرد خوش تیپ بگوید می‌شود با شما آشنا بشوم ...یا تلفنش ناگهان زنگ بخورد و یکی شماره اشتباهی بگیرد و بعد جرقه ای و الی آخر ... اما اینها خیالاتی بیش نبود آخرین بار که یکی از او خوشش آمده بود  پیرمرد  رندی بود که بیکار بود و دلش یک زن کارمند و خانه ای گرم میخواست تا لم دهد روی مبل و به چیزی فکر نکند و این آخر عمری را  راحت بگذراند ...با همه ی این احوال سوری داشت خرش میشد که پیرمرد کیس مناسبتری یافت و پرید ...سوری شاهی با آن قیافه ی  محکوم به شکست ... تسلیم روزگار بود ..شکایتی هم نداشت .این هم یک مدل زندگی بود دیگر ... تنها سرگرمی سوری  چرخیدن توی مجازی بود و خوش و بش و لاس زدن با مردهای علاف و بیکار بود و گاها مردهای  شیفت شبی هایی که از غرغر زنهای خوشگل شان به ستوه آمده بودند و پول بیشتر را بهانه س گریز از خانه قرار داده بودند...  این هم سرگرمی بی دردسر پریشان احوالان است ... آری خواننده عزیز زندگی همینقدر نکبت و بی ریخت است ... نکبت و بی ریخت یادتان نرود ...

🌹🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

18 ساعت قبل، maynotknow گفته است:

سوری شاهی متولد۱۳۴۷پاورقی نویس مجله ی زرد اجتماعی ، مجردی بی حاشیه بود .با قدی بلند و هیکلی تنومند،چشمانی درشت و پوستی گندمی. یکهفته اگر اصلاح نمی‌کرد ریش و سبیلش تنومند میشد که البته مربوط به تنبلی تخمدانهای لعنتی بی خاصیتش بود..این لقبی بود که خودش داده بود به این اسباب و ادوات زنانه. سی ساله بود که مادرو پدرش را ظرف مدت شش ماه از دست داد و چون مستاجر بود و صاحبخانه به دختر تنها خانه اش را نمی‌داد مجبور شد جایی نزدیک محل کارش نقل مکان کند . یک  خانه ی چهل متری که از قضا مورد تردد سوسک های سوسری‌بود . گله ای نداشت چون نه میهمانی داشت و نه همدمی ... چهل متر برای او زیادی بود. سردبیر مجله زن جاه طلبی بود که بااو مثل کارگر در خانه اش برخورد می‌کرد و همکاران که حدود ده نفری بودند هیچوقت رابطه ی خوبی با او نداشتند . آبدارچی حتی برای او  کلاس میگذاشت . از بچگی اقبال عمومی نداشت. نه توی فامیل محبوب بود نه توی مدرسه. البته اخلاق تند و اخم روی پیشانی ش هم بی تاثیر نبود.   شاهی پاورقی‌نویس نیمه دیوانه و منزوی،  سرکار مثل سگ جان می‌کند و حتی به عنوان تایپیست هم وظایف دیگران روی دوش او بود ...ولی باز هم گله ای نداشت . به محض تعطیل شدن از کار پیاده به خانه برمیگشت  و نهارش را که شبها با شام آماده میکرد روی اجاق میگذاشت... و روی مبل جلوی تلویزیون می‌نشست و تا گرم شدن نهار چای می‌خورد  و زل میزد به یک نقطه ای بالاتر از تلویزیون ...و خیال  می‌نوشت... گاهی خیالاتش انقدر مثبت هجده میشد که شیطان را لعنت میکرد .و با غرو لند  میرفت سر وقت سجاده اش ....هیچوقت تصور بر هم زدن این تنهایی را نداشت...اما گاهی دلش می‌خواست با کسی آشنا بشود...علاقه مند این جور برخوردها بود...مثلا در تاکسی ناگهان یک مرد خوش تیپ بگوید می‌شود با شما آشنا بشوم ...یا تلفنش ناگهان زنگ بخورد و یکی شماره اشتباهی بگیرد و بعد جرقه ای و الی آخر ... اما اینها خیالاتی بیش نبود آخرین بار که یکی از او خوشش آمده بود  پیرمرد  رندی بود که بیکار بود و دلش یک زن کارمند و خانه ای گرم میخواست تا لم دهد روی مبل و به چیزی فکر نکند و این آخر عمری را  راحت بگذراند ...با همه ی این احوال سوری داشت خرش میشد که پیرمرد کیس مناسبتری یافت و پرید ...سوری شاهی با آن قیافه ی  محکوم به شکست ... تسلیم روزگار بود ..شکایتی هم نداشت .این هم یک مدل زندگی بود دیگر ... تنها سرگرمی سوری  چرخیدن توی مجازی بود و خوش و بش و لاس زدن با مردهای علاف و بیکار بود و گاها مردهای  شیفت شبی هایی که از غرغر زنهای خوشگل شان به ستوه آمده بودند و پول بیشتر را بهانه س گریز از خانه قرار داده بودند...  این هم سرگرمی بی دردسر پریشان احوالان است ... آری خواننده عزیز زندگی همینقدر نکبت و بی ریخت است ... نکبت و بی ریخت یادتان نرود ...

بله هستند داخل جامعه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...