رفتن به مطلب

حس خوب شاعرانه


Black_wolf

ارسال های توصیه شده

گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟
راستش زور منِ خسته به طوفان نرسید

گر چه گفتند بهاران برسد مال منی
قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید

من گذشتم که به تقدیر خودم تکیه کنم
جگرم سوخت ولی عشق به عصیان نرسید

کلِ این دهکده فهمید که عاشق شده ام
خبر اما به تو ای دختر چوپان نرسید

در دل مزرعه بغضم سله بسته ست قبول!
گندمم حوصله کن نوبت باران نرسید…

نان عاشق شدنم را پسر خان می خورد
لقمه ای هم به منِ بچه ی دهقان نرسید

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
حیف دستم سر آن موی پریشان نرسید

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه خوب ! رفته ای اما ، هنوز هم خوبم
خیالِ خام نکن ؛ اینکه سخت ، آشوبم !

جهان ، هنوز جهان است و من سراپا شور
تو را به یاد ندارم ، نگارِ محبوبم !!!

ببین چه شاد و خرامان و سرخوشم بی تو
وَ در صبوری و طاقت ؛ عجیب ، ایّوبم ...

خیالِ خام نکن ؛ اینکه رفته ای و منم ؛
ز درد رفتنِ تو ، بیقرار و مصلوبم !

منی که شوق ندارم ، برای یوسف ها ؛
بدونِ حسرتِ یوسف ، چگونه یعقوبم ؟

خیال کرده ای از ترسِ بی تو بودن ها ؛
نمای خاطره ات را به سینه می کوبم ؟

چه خوش خیالی اَلا ای کسی که یادم نیست !
ببین ! بدونِ تو اندر قرارِ مطلوبم ...

پناه می برم از درد ها به موسیقی ،
پناه می برم از تو ، به چای مرغوبم ...

تو را به یاد ندارم ، تو کیستی اصلا ؟
همین بس است که بی تو ، هنوز هم خوبم !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشت
روزهای هم‌نشینی‌های ما خواهد گذشت

بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمی‌دانی چه‌ها خواهد گذشت …

عاشقان تازه‌ات اهل کدام آبادی‌اند؟
عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟

تاب دور افتادنم از تاب گیسوی تو نیست
کی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟

ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگرد
بی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان
در چشمم از تمامي خوبان، سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم مِی، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه‌ای گیرم و فارغ ز شر و شور شَوم
حسرت گوشه‌ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان‌شکنان
هوسِ گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حیرت بِرَهم
حیرت اینهمه افسانه اگر بگذارد

شمع می‌خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه‌ی دیوانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت "عماد"!
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد...؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

با شتاب ابرهای نیمه شب می‌رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را

چون گلی مهتاب‌گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می‌داد مشکین جامه‌های خویش را

گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده‌های نابجای خویش را

می‌درخشید از میان تیرگی‌ها گردنش
چون تکان می‌داد زلف مُشک‌سای خویش را

گفته بودم "بعد ازین باید فراموشش کنم"
دیدمش وز یاد بردم گفته‌های خویش را

دیدم و آمد به یادم دردمندی‌های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را

این چه ذوق و اضطراب‌ست؟ این چه مشکل حالتی‌ست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را

تا به من نزدیک شد، گفتم "سلام ای آشنا"
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را

کاش بشناسد مرا آن بی‌وفا دختر "امید"
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صدایم کن در این باران، صدا را دوست میدارم
تو باشی عاشقی در این هوا را دوست میدارم

چه حالی میدهد با تو شراب و شعر و موسیقی
نمی دانی چه بیحد این فضا را دوست میدارم

سرآمد در بلا هستی، بکش رویِ سرم دستی
بلا بالایِ من! با تو، بلا را دوست میدارم

طبیعی هست اگر چون بید، مجنونت شوم لیلا!
منم دیوانه و دیوانه ها را دوست میدارم

به فرهنگِ لغت، دلداده خیلی ساده یعنی من
منِ عاشق از این رو دهخدا را دوست میدارم

دلم را قرصِ ماهِ نسخه یِ خوش خط و خالت کن
که با هر بوسه قانونِ شفا را دوست میدارم

اگرچه بی نیاز از نازِ هر نقش و نگاری تو
به دستانِ تو گلبرگِ حنا را دوست میدارم

خزر چشمِ قزل آلا لبِ جنگل پریشانم!
شمالی! با تو این جغرافیا را دوست میدارم

دل آرایی و زیبایی و رعنایی و غوغایی
به توصیفِ تو رقصِ واژه ها را دوست میدارم

عوض شد قصه و این بار "داش آکُل" دمِ رفتن
به "مرجان" گفت با بغضش: شما را دوست میدارم

خدا را حافظت کردم که سرشار از غزل باشی
از آن روزی که نقشت زد خدا را دوست میدارم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مثل شعری قابل تحسین که بی‌تشویق نیست
هیچ خطی مثل ابروی تو نستعلیق نیست!

چشم‌هایت مثل اقیانوس آرامی‌ست که
با پریشان بودن من قابل تطبیق نیست

عشق یعنی "جبر" یعنی "احتمال" رفتنت
راه حل زندگی وقتی به جز تفریق نیست

آمدی اما برای رفتن‌ات آماده‌ام
سرنوشت هیچ موجی تا ابد تعلیق نیست!

هیچ وقت این شاهنامه آخر خوبی نداشت
زندگی با "بی‌تو" بودن قابل تلفیق نیست

هیچ چشمی بعد تو شعری به من القا نکرد
هیچ خطی غیر از ابروی تو نستعلیق نیست!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق با ما کردی اما زندگی با دیگری
تا به حالا نوبت ما بود حالا دیگری؟

گفته بودی که مرا وقت سفر خواهی شناخت
عاقبت بار سفر بستی ولی با دیگری!

رسم دنیا بر همین بوده که عمری باغبان
پای گل می بارد و می چیند آن را دیگری..

من که نفرینت نکردم..روزی اما می دهد
پاسخ کار تو را حالا خدا،یا دیگری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

48 دقیقه قبل، Black_wolf گفته است:

ما به جرم ساده لوحی اینچنین تنها شدیم

مردمان این زمانه با دورنگی خوش تر اند

👌👌

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...