رفتن به مطلب

حس خوب شاعرانه


Black_wolf

ارسال های توصیه شده

همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم

تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم

نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم

نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در دلم افتاده مهرت، زور می‌خواهد چکار
دل به نازت صید کردی، تور می‌خواهد چکار

عشق، تنها دست و پایم بسته در زنجیر، پس
حبس و زندان، ارتش و مزدور می‌خواهد چکار

باز کن لب تا برقصم هرچه می‌خواهی بگو
تار و سرنا، تنبک و سنتور می‌خواهد چکار

در مرام عاشقان دلدادگی چون جرم نیست
گشت ارشاد و دوتا مامور می‌خواهد چکار

بی غرض با قصد بوسیدن بیا نزدیک تا
بوسه‌بارانت کنم، منظور می‌خواهد چکار

سور می‌خواهم دوباره، گفتی از شرم و حیا
شعر با مضمون لب سانسور می‌خواهد چکار

روشنی‌بخشی خودت، بر محفل شبهای من،
شمع روشن، شبچراغ و نور می‌خواهد چکار

مثل آبی رد شدند این واژه‌ها چون از سرش
شاعرِ مذکور دیگر گور می‌خواهد چکار؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با موی پریشان شده آنقدر که نازی
در حفظ مسلمانی من مساله سازی !

با دیدن تو قبله نمایم به خطا رفت
دیگر نگرانم که بت از کعبه بسازی

قدیسه من لمس تنت پنجره فولاد
بیمارم و ناچار به این دست درازی

هر طور نگاهت بکنم قابل عرضی
حالا منم و وحشت تقسیم اراضی

یک شهر به دنبال تو افتاده به والله
بیچاره شدم در صف صدها متقاضی

آغوش تو خشخاش و لبت الکل خالص
آماده شدم کار دلم را تو بسازی

من کودک سرتق که شدم سر به هوایی
عشق تو که سر می شکند آخر بازی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یک‌روز می‌آیی که من، دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم

یک‌روز می‌آیی که من، نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب زنده‌داری می‌کنی، تا صبح زاری می‌کنی
تو بی‌قراری می‌کنی، من بی‌قرارت نیستم

پاییز تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد
گل می‌دهی، نو می‌شوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام، دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای پیش توأم، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست، اِنکارِ من دشوار نیست
اصلا "منی" در کار نیست، اَمنَم حصارت نیستم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
 ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم 

من اون خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم 
به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم 

اگه گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمی آرم 

اگه تشنه تو خورشیدم به سایه تن نمی کارم 

من اون دردم که هر جایی پی مرهم نمی گرده 

چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخه 

من اون عشقم که با هر کس سر سفره نمی شینه 

من اون شوقم که اشکامو به جز محرم نمی بینه 

اگه من ساقه ی خشکم به دریا دل نمی بندم 

اگه بارون پر بارم به صحرا دل نمی بندم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یا دستِ رفاقت نده و دست نگه دار
یا تا ته خط، حرمت این دست نگه دار

یا دست بکش مثل من از هرچه که مستی‌ست
یا این که مرا مثل خودت مست نگه دار

ای مرد نباید سخن از درد بگویی
در سینه‌ی خود هرچه که درداست، نگه‌دار 

دور از توام و مثل تو دوروبر من نیست
مثل من اگر دوروبرت هست، نگه‌دار

عشق آخر خطّ است اگر، قصّه‌ی ما را
همواره در این کوچه‌ی بن بست نگه‌دار

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گاهی اوقات صلاح است که تنها بشوی
چون مقدر شده تکخال ورقها بشوی

گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی

گاهی انگار ضروری ست بِگندی در خود
تا مبدل به شرابی خوش و گیرا بشوی

گاهی از حمله ی یک گربه ، قفس میشکند
تا تو پرواز کنی ، راهی صحرا بشوی

گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی

گاهی از چاه قرارست به زندان بروی
آخر قصه هم آغوش زلیخا بشوی

من فقط دل نگرانم که خدا ناکرده
بهترین دوست ! تو یک روز یهودا بشوی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نه فانوسی کنار لحظه های تارمان مانده
نه دیگر زلف تاکی بر سر دیوارمان مانده

فقط اندوه می گیرد سراغی از غریبی مان
همان که یارمان بوده، کماکان یارمان مانده

بپرس از پیشگوهای محلی این معما را
چقدر از روزهای مثل زهرمارمان مانده؟

چقدر از دلخوشی های کم و کوتاهمان رفته؟
چقدراز زخم های بر جگر بسیارمان مانده؟

سزای خواندن از عشق است در گوش کر جنگل
اگرکه قطره خونی گوشه ی منقارمان مانده

تو تقدیر منی ای عشق اما عقل می گوید:
بیا بگذر ز تقدیرت! همین یک کارمان مانده

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود از دنیا، که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عشق آنگونه قشنگست که خوارت نکند
بــه تمنــای حقیــرانـه، دچـارت نکند
        
عشق آنگونه قشنگست که با سنگِ مَحَک
هـر کسی سر بـرسد، کسرِ عیـارت نکند

ماه معشوقِ پلنـگ است حواست باشد
گـربـه ی وحشیِ ولگـرد، شکـارت نکند

سخنِ عشق، نه آن است که آید به زبان
لب فرو بند، کـه دل حاشیـه دارت نکند

منـزل و منـزلتِ عشق بلنـد است بلنـد
«بـر حذر بـاش» کسی بر سرِ دارت نکند

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری
 
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
 
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
 
دل من خواست که یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
 
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را

بخوان! با لهجه ات حسی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن، به هم نگذار لبها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور، رها کن مستحبها را

دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمی‌فهمم سببها را

بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بَه بَه به توو غنچه لبهایِ چو ماهت
با آن خمِ ابرو و دو تا چشم سیاهت

مستند دو آهوی توو مردم این شهر
حسرت کش لبخند توو نازِ نگاهت

نازم به بلندای تو ای سرو خرامان
چون کبک خرامیدن و آن پرِ کلاهت

من سِحر خمارین توام ساحره غماز
چون یوسف شیدایم و افتاده به چاهت

گر عشق گناه است گنهکار ترینم 
زندانی چشمان تو ناکرده گناهت

ویران شده از زلزله‌ی  چشم تو هستم‌
آغوش تو امنست بهشتست پناهت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خواندم غزلی اسم تو در قافیه اش بود
ازعشق تو با قصه ی پر حاشیه اش بود

هر واژه درین شعر وغزل شرح و بیانی
ازساعتِ دل دادن و هر ثانیه اش بود

سرتاسرِ ابیات ولی بوی غریبی
می داد وجدایی همه جاتوصیه اش بود

من بودم وشب بود و تو با فکر رقیبم
در  عشقِ مثلث دلِ من زاویه اش بود

بیچاره دل از وحشتِ این داغِ جدایی
آن شعر برایش همه شب مرثیه اش بود

انگار که آن قلعه ی مستحکمِ عشقم
هنگام فروپاشی و هم تجزیه اش بود

جانم به لبم آمد و گفتم به جهنم
بگذار که جان را ببرد مهریه اش بود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مثل یک بره که دلبسته‌ی روباهی بود 
عشق تفسیر غم و دوری و گمراهی بود.....

خوش به حال همه‌ی دور و بری‌هایش آه
کاش بین من و او نسبت کوتاهی بود

کاش دلتنگی این قافیه‌ها پایان داشت
یا از اینجا به لب پنجره‌اش راهی بود...

نرسیدن طرف دیگر عشق است ولی
مرگ این رابطه زیر سر خودخواهی بود

می‌شد این قصه به اینجا نرسد، اما نه
نوع تعبیر من از عشق کمی واهی بود

نشد از رفتن او طرح سپیدی بکشم
دفتر شعر من از اول خط کاهی بود....

بگذارید به پای دل بی‌حوصله‌ام
گاه اگر پشت سر قافیه‌ها آهی بود

شاید این نام کتابی که ندارم باشد
"زندگی خنده‌ی آن دختر دی ماهی بود"

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خطی کشید روی تمام سوال ‌ها
تعریف ها معادله ‌ها احتمال ‌ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده‌ ها و مثال ‌ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ‌ها و زمان ‌ها و سال‌ ها

ازخودکشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط‌ها و خال ‌ها

خط‌ ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ‌ها

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

7 دقیقه قبل، Black_wolf گفته است:

خطی کشید روی تمام سوال ‌ها
تعریف ها معادله ‌ها احتمال ‌ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده‌ ها و مثال ‌ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ‌ها و زمان ‌ها و سال‌ ها

ازخودکشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط‌ها و خال ‌ها

خط‌ ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ‌ها

👌👌🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

او هم آنقدر که می گفت وفادار نبود
غلط خوبترم بود ولی یار نبود

رفت و یک نیمه من نیز به دنبالش رفت
نیمه ای ماند که ای کاش وفادار نبود

بعد از او نیز به دنبال خودم گشتم باز
آنچه از خواستنش ماند جز آوار نبود

کاش از رفتن خود قصه نمی بافت به هم 
کاش از عاقبت عشق خبردار نبود

خواستم از همه پنهان بکنم ظلمش را
گفتم این باغچه در شأن سپیدار نبود 

رفت و تنهایی من باز بغل کرد مرا
بعد از او عشق فقط قابل تکرار نبود 

آنکه یک روز مرا دست خداوند سپرد
کاش می دید خدا نیز نگهدار نبود

می روم نیمه جا مانده من مال شما
می روم تجربه ی عشق جز آزار نبود 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شمع باش و بیصدا با خود برای خود بسوز
از سر شب تا سحر  تنها به پای خود بسوز

حسرت یک شانه ی موهوم را تا کی خوری
روی دوش خویش تنها با صدای خود بسوز

جغد در ویرانه ی خود پادشاه عالم است 
جغد باش و در دل دولتسرای خود بسوز

با خیال دیگری خود را کجا گم کرده ای
در پی خود باش و پای گریه های خود بسوز

چشم یاری را ببر چون نوح از هر طایفه
ناخدای خویش باش و با خدای خود بسوز

پیش شیخ شهر هرگز از گناه خود مگو
پیش ساقی با مِی ناب از خطای خود بسوز

مردمان سنگند ،کس با سنگ‌ درد  دل کُند؟
شمع باش و بیصدا با خود برای خود بسوز

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گفتم از نزدیکیِ دیدار، گفتی «ساده‌ای!
دورم از دیدار با هر پیش‌ پا افتاده‌ای»

کوچکم خواندی، که پیش چشم ظاهربین تو
دیگران کوهند و من سنگ کنار جاده‌ای

شهر را گشتم که مانند تو را پیدا کنم
هیچ‌کس حتی شبیهت نیست، فوق‌العاده‌ای

با دل آزرده‌ام چیزی نمی‌گویی ولی
از دل آزردن که حرفی می‌شود آماده‌ای

باز بر دوری صبوری می‌کنم اما مگیر
امتحان ساده‌ای از امتحان پس‌داده‌ای

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این"هست و نیست"کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی با خبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود ...! 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم

روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم

تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم

بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم

تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم

سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم

خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خداحافظ پرستویی که دیگر برنمی گردی
پریشان کرده گیسویی که دیگر برنمی گردی

تمامِ شهر، پاییزِ غم و درد است بعد از تو
گُلِ زیبا و خوشبویی که دیگر برنمی گردی

چه باید گفت از دردت، به جایِ خالی و سردت
شبِ تاریک، سوسویی که دیگر برنمی گردی

دلم آشوب چون امواجِ توفان خورده یِ دریا
شده غرقِ هیاهویی که دیگر برنمی گردی

به تو با بغض می گویم بمانم چشم بر راهت؟
به من با اشک می گویی که دیگر برنمی گردی

از اینجا رفته ای و ردِ پایت مانده در باران
دو چشمم خیره بر سویی که دیگر برنمی گردی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه بی مقدمه یک لحظه داد زد :بدرود!
کجا؟...نگفت...فقط گفت میرود بدرود

غریبه بود و به بیراهه رفت گفتم...گفت-
اگرچه نیستم این راه را بلد،بدرود

حلال کن که پس از این مرا نخواهی دید
نمی شوم دگر از این دیار رد بدرود

چه بچگانه ز من خواست چشم بگذارم
ده... او نبود اگر...بیست...آه ...صد بدرود

از آنِ آمدنش حدس می زدم برود
همان که زاده شد از نسل هفت جد بدرود

دلم به هم همه ی باد ها نمی رقصد
بدون او برو ای عشق تا ابد بدرود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...