رفتن به مطلب

فروغ فرخزاد


Elnaz

ارسال های توصیه شده

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم

نه درودی

نه پيامی

نه نشانی

ره خود گيرم و ره بر تو گشايم

زانکه ديگر تو نه آنی

تو نه آنی ...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شب به روی جادهٔ نمناک

سایه های ما ز ما گویی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک

سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند

شب به روی جاده ی نمناک

در سکوت خاک عطر آگین

نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند

سایه های ما ...

همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین

گویی آنها در گریز تلخشان از ما

نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم

نغمه هایی را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می خوانند

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بیش از اینها،آه،آری 

بیش از اینها می توان خاموش ماند

می توان ساعات طولانی 

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت 

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ بر قالی 

در خطی موهوم بر دیوار

می توان با پنجه های خشک 

پرده را یکسو کشید و دید 

در میان کوچه باران تند می بارد 

کودکی با بادبادکهای رنگینش 

ایستاده زیر یک طاقی 

گاری فرسوده ای میدان خالی را 

با شتابی پر هیاهو ترک میگوید

می توان بر جای باقی ماند 

در کنار پرده‚اما کور‚اما کر

می توان فریاد زد 

با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه 

دوست می دارم..!

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تورا می خواهم و دانم که هرگز 

به کام دل در آعوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن 

من این کنج قفس، مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد و تیره 

نگاه حسرتم حیران به رویت 

در این فکرم که دستی پیش آید 

و من ناگه گشایم پر به سویت 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت 

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم 

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز 

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد 

دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها، هر صبح روشن 

نگاه کودکی خندد به رویم 

چو من سر می کنم آواز شادی 

لبش با بوسه می آید به سویم 

اگر ای آسمان خواهم که یک روز 

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم 

زمن بگذر، که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش 

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم 

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جمعه‌ی ساکت 

جمعه‌ی متروک

جمعه‌ی چون کوچه‌های کهنه، غم‌انگیز

جمعه‌ی اندیشه‌های تنبل بیمار

جمعه‌ی خمیازه‌های موذی کشدار

جمعه‌ی بی انتظار

جمعه‌ی تسلیم

 

خانه‌ی خالی

خانه‌ی دلگیر

خانه‌ی دربسته بر هجوم جوانی

خانه‌ی تاریکی و تصور خورشید

خانه‌ی تنهایی و تفال و تردید

خانه‌ی پرده، کتاب، گنجه، تصاویر

 

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه‌های ساکت متروک

در دل این خانه‌های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چون نگهبانی

که در کف مشعلی دارد 

می‌خرامد شب !

میان شهر خواب آلود 

خانه‌ها با روشنایی‌هایِ رویایی

یک به یک در گیر و‌ دار 

بوسه‌ی بدرود ...

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ در 00:41، numb گفته است:

من از دیار عروسک‌ها می‌آیم

از زیر سایه‌های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل‌های خشک تجربه‌های عقیم دوستی و عشق... 

دمت گرم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد 

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم بارید ...ای افسوس

بر سر گورم نباریدی 

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته 

 

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب دردآلود

جان من بیدار شد، بیدار

 

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود 

 

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟ 

 

دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دیغا، درجنوب! افسرد 

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌

گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح

لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ... 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می خواهمش در این شب تنهایی 

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد،از تمامی خود سرشار

می خواهمش که بفشردم بر خویش

من شیدا را ...

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آنچنان آلوده ست 

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه ی زندگیم می‌لرزد چون تو را می‌نگرم

مثل این است که از پنجره ای 

تک درختم را سرشار از برگ 

در تب زرد خزان می نگرم ...

مثل اینست که تصویری را روی 

جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم ...

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای می مرد

تو را صدا کردم

تو را صدا کردم

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

در انتظار خوابم و صد افسوس 

خوابم به چشم باز نمی آید 

اندوهگین و غمزده می گویم 

شاید ز روی ناز نمی آید 

 

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد 

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفتهٔ نامعلوم 

در ضربه های نبض پریشانم 

 

 

مغروق این جوانی معصومم 

مغروق لحظه های فراموشی 

مغروق این سلام نوازشبار 

در بوسه و نگاه و هم آغوشی 

 

 

می خواهمش در این شب تنهایی 

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ، درد ساکت زیبایی

سرشار ، از تمامی خود سرشار

 

 

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

 

 

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفسهایش

نوشد ، بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

 

 

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

در گیردم ، به همهمه در گیرد

خاکسترم بماند در بستر

 

 

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسها را

 

 

می خواهمش دریغا ، می خواهم

می خواهمش به تیره ، به تنهایی

می خوانمش به گریه ، به بی تابی

می خوانمش به صبر ، شکیبایی

 

 

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ، شب بی پایان

او ، آن پرنده ، شاید می گرید

بر بام یک ستارهٔ سرگردان

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...