رفتن به مطلب

بمب انرژی

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    691
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

پست ها ارسال شده توسط بمب انرژی

  1. 3 ساعت قبل، Topaz گفته است:

    میدونستین ما اورژانس اجتماعی داریم؟
    شماره اورژانس: 123

    این مرکز برای مشکلات اجتماعی و خانوادگی و مداخلاتی در بحرانهایی که مربوط به مسائل اجتماعی و جامعه میشه، انجام میدن.

    شاید فیلم ملی و راه‌های نرفته‌اش رو دیده باشید.
    زنی که شوهرش به شدت کتکش میزنه و اذیتش میکنه با شماره‌ای تماس میگیره و کمک میخواد. اون همون اورژانس اجتماعیه.
    پس بهتره که بدونید شماره اورژانس اجتماعی 123 هست.
    مواظب خودتون باشید و فراموشش نکنید.
    ..

    جدی؟

    نمیدونستم چه جالب

    دمت گرم

    • Like 1
  2. 18 ساعت قبل، Black_wolf گفته است:

    اگه ازم بپرسن مهم ترین چیزی که زندگی بهت یاد داده چیه میگم هرجای زندگی حالت با کسی و چیزی خوب نبود ترکش کن.

    مهم نیس تا کجا پیش رفتی. مهم نیس چقد زمان گذشته.

    میگم هیچ وقت برای ترک مسیر و آدم اشتباه دیر نیست.

    میگم هیچی توی زندگی مهم تر از این نیست که حالت خوب باشه.

    هیچ چیزی و هیچ کسی ارزش آزار دیدن رو نداره...
    میگم اولویت زندگیت حال خوبت باشه.

    چون یه جایی وقتی به گذشته نگاه می کنی می بینی سر آدما و اتفاقاتی اذیت شدی که حالا هیچ جایی تو زندگیت ندارن...

    اینو خوب میفهمم

    ولی قبل ترک کردن یه اعلانی میدم که بی خبر نمونه

    بی خبری بدترین چیزه

  3. 3 ساعت قبل، Topaz گفته است:

    اگه می‌خوای تغییر کنی این دوتا کتاب رو بخون‌:
    - پنج صبحی‌ها
    - بنویس تا اتفاق بیفتد

    اگه می‌خوای غرق کتاب بشی این دوتا کتاب رو بخون:
    - سه‌شنبه‌ها با موری
    - دختری که رهایش کردی

    اگه می‌خوای با کتاب زندگی کنی این دوتا کتاب رو بخون‌‌:
    -بوف کور
    - آناکارنینا

    اگه می‌خوای کتاب خوندن رو شروع کنی این دوتا کتاب رو بخون:
    - بابا لنگ دراز
    - کیمیاگر

    اگر میخوای فیلسوف بشی این سه کتاب رو بخون

    دختر پرتقال

    راز فال ورق

    دنیای سوفی

     

    ترتیب توش مهمه

    از ساده به دشوار

    • Like 3
    • Thanks 1
  4. 13 ساعت قبل، Black_wolf گفته است:

    ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛
    ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛
    ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛
    ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ
    ﻭ .......
    ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ .
    ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟
    ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ
    ﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ
    ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ ....
    ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
    ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ
    ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ
    ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ
    ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ .
     ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ...
    ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ،
    ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ....
    ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ....
    ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ...
    ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ....
    ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .
    ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ

    آفرین درجه یک بود

    فک کنم من تخته سیاه میشدم

     

    اصا کسی که کسیو مسخره کنه مشکل داره 

    • Like 1
  5. 13 ساعت قبل، Black_wolf گفته است:

    این جملات رو با یه‌جایی بنویسید بذارید جلوی چشمتون:

    •وابستگی به یک نفر یا یک گروه، تورو شکننده میکنه.
    •با هیچ‌کس، جوری نباش که اگه نباشه ادامه دادن برات سخت باشه. همیشه در ذهنت حفره ای برای نبودنش خالی بذار.
    •تو نه با بودنِ کسی خوشبخت ترینی و نه با نبودنش بدبخت ترین، پس رها کن زن.
    •تو انقدر کامل هستی که بتونی تنهایی از پس خودت بربیای. میدونم. سخته. اما غیر ممکن که نیست. تنهایی رو تمرین کن.
    •تو موظف نیستی توقعات همه رو برآورده کنی. تو تویی. با همین اخلاق. با همین ظاهر. قرار نیست بخاطر مطلوبِ کسی بودن مدام در رول پلی باشی.
    • و در آخر روی خودت سرمایه گذاری کن. چون هیچ‌کس قرار نیست بمونه.

    آفرین کاملا درسته

    اکثرا موارد بالا رو عینا تجربه کردم

    • Like 1
  6. 17 ساعت قبل، kambiz_landar گفته است:

    گوشه ای از خاطرات تکان دهنده باب ولیامز میلیاردر خود ساخته آمریکایی

    ۲۴ ساله بودم و هیچ چیز نداشتم یواشکی سوار ماشین شدم و به آتلانتا رفتم اعتیاد داشتم و تحت تعقیب پلیس بودم و تنها دارایی من از زندگی لباس هایم و یک بالشتک بود شب اول خونم را به مبلغ ۷ دلار فروختم تا بتوانم یک اتاق کرایه کنم فردای آن روز یک کار پیدا کردم کار من این بود که از صبح تا شب آجرها را تمیز می کردم چند روز بعد تصادف کردم و به مدت ۳ ماه بستری شدم هیچ چیز نداشتم اما احساس خوشبختی می کردم الان که ۶۲ ساله ام یکی از کوچکترین شرکت هایم را به مبلغ ۷۵ میلیون دلار فروخته ام...


    دوارد ادیش یکی از بزرگ ترین تاجران آمریکایی
    وصیت نامهAngelادوارد ادیش یکی از بزرگ ترین تاجران آمریکایی در سن ۷۶ سالگی

    من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .


    یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .

    من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!

    کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

    و زندگی جدید من آغاز شد …

    من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

    دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

    آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

    اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

    وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

    ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

    کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .

    کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

    کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،

    کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

    کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...

    کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

    شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

    من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ....

    کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

    راستی من کجای دنیا بودم ؟

    آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
    اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...Huh


    خاطرات مارک ویکتور هانسن یکی از بزرگ ترین میلیونرهای آمریکایی
    در سال ۱۹۷۴ من جوانی ۲۶ ساله بودم که از طریق ساخت و فروش اسباب بازی در نیویورک سالانه دو میلیون دلار درآمد داشتم . در آن زمان تقاضای بازار آنچنان بالا بود که کل تولیدات ما بلافاصله به فروش میرفت.اما ناگهان مشکلی بزرگ پدید آمد.سال ۱۹۷۴ سالی بود که اعراب فروش نفت خود را متوقف کردند و من برای تولید محصولم احتیاج مبرمی به پی وی سی داشتم که نوعی پلاستیک و از مشتقات نفت بود.با تشکیل سازمان اوپک قیمت فرآورده های نفتی به طور بی سابقه ای افزایش یافت و اعراب اعلام کردند که قادر به کشیدن چک هایی هستند که می تواند بانک های غربی را ورشکست کند.گویی امروز در قله خوشبختی بودم و فردا شنیدم که قاضی مرا ورشکست اعلام کرد.یادم می آید که قبل از موعد در سالن دادگستری وکیل جوانی به سراغ من آمد و گفت (از خدمات دفتر من استفاده کنید من حاضرم فقط با سیصد دلار وکالت شما را قبول کنم).در پاسخ گفتم(من اگر سیصد دلار پول داشتم که ورشکست نمیشدم)

    آن روزها بدترین دوران عمر من بود .در قعر بدبختی بودم.اگر قرار بود در یک مقیاس یک تا ده جایی برای من در نظر بگیرند باید نمره منفی دوازده به من میدادند.بشدت بیمار شدم.احساس می کردم که دیگر قدرت انجام هیچ کاری را ندارم.اشک از چشمانم سرازیر بود.گوشهایم دیگر نمیشنیدند.عمیقا احساس طردشدگی داشتم.در لاک خود فرو رفته بودم و فکر می کردم باید ارتباطم را با دنیای خارج قطع کنم.به دروغ به خود می گفتم که خسته ام و به این بهانه از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۶ صبح می خوابیدم.از این میترسیدم که خبر ورشکستگی ام به گوش همه برسد و همه می فهمند که من یک شکست خورده به تمام معنی ام.در تمام رفتارهای من گریز از واقعیت کاملا آشکار بود.

    نگرش خود را تغییر دادم و سعی کردم که قسمت خنده دار ماجرا را ببینم.از قله به قعر افتاده بودم من که تا همین چندروز پیش بهترین اتوموبیل را سوار بودم حالا با یک فولکس واگن چهارصد دلاری در نیویورک پرسه میزدم.اولین شغلم پس از ورشکستگی خالی کردن دستمالهای توالت از ماشین های حمل بار در ایستگاه راه آهن نیویورک بود و درآمد؟۱۴/۲ دلار در ساعت.

    تاجر و تولید کننده متشخص و موفق دیروز تا آنجا نزول کرده بود که در سرمای سخت زمستان نیویورک با پیراهنی نازک و کفشهای پلاستیکی حمال می کرد.از خودم پررسیدم که به راستی من کیستم؟؟؟

    امروز من یک همسر مهربان و دو دختر دوست داشتنی دارم مالک زمینی بزرگ در کالیفرنیای جنوبی هستم و سه شرکت تجاری بزرگ دارم و عضو هیت رئیسه شش شرکت دیگر نیز هستم.سالانه ۴۵۰۰۰۰کیلومتر سفر می کنم تا پیام عشق و امید و شهانمت و یاری و حمایت خود را به گوش یک میلیون انسان برسانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دمت گرم تامل بر انگیز بود

    • Thanks 1
  7. 17 ساعت قبل، kambiz_landar گفته است:

    نمره گرفتن جالب یک دانشجو...
    دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت : قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
    استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
    دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ، اگر جواب صحیح دادید من نمره‌ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
    استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
    استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.

    بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد قربان شما ۶۳ سال دارید و با یک خانم ۳۵ ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست, همسر شما یک معشوقه ۲۵ ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی !
    ♥☻☺نظر☺☻♥
    ♥☻☺سپـــــــــــــــاس☺☻♥
    فراموش نشه لطفا

    خخخ طرف چ اسکل بوده وقتی نتونسته ج بده همونجا ازش جوابو نپرسیده

     

  8. 17 ساعت قبل، kambiz_landar گفته است:
    می دانم که از هم دوریم و میانمان فاصله است.


     میدانم بین من و تو دیواریست به بلندای آسمان


    اما برای با هم بودن نیازی به در کنار هم بودن نیست


     تو یادم کنی یا نکنی من به یادت هستم...


    همانقدر که دلهایمان پیش هم باشد کافیست....

    بگذار فاصله ها خود را به این جدایی ها دلخوش کنند


     وقتی دلهایمان با هم است خیالی نیست...
     
    می دانم که از هم دوریم و میانمان فاصله است.


     میدانم بین من و تو دیواریست به بلندای آسمان


    اما برای با هم بودن نیازی به در کنار هم بودن نیست


     تو یادم کنی یا نکنی من به یادت هستم...


    همانقدر که دلهایمان پیش هم باشد کافیست....

    بگذار فاصله ها خود را به این جدایی ها دلخوش کنند


     وقتی دلهایمان با هم است خیالی نیست...


     

     

     

    ☻☻☻☻☻☻
    خدا دختررا افرید
    جهـــــان را

    بـــدون ناخن های لــــاک زده
    بدون کفــــش های پاشنـــه بلند
    بدون النگــــو
    و بدون گل ســـر
    تصور کن
    خــــدا دختـــر را آفـــرید
    دخــــر
    جهــــان را برای خـــــدا
    زیبــــاکرد...


     
    ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

    ـــــو نـــــیستی...

    امـــــا مـــــن بـــــرایت چـــــای مـــــیریزم!
    دیـــــروز هـــــم کـــــه نـــــبودی بـــــرایت بـــــلیط ســـــینما گـــــرفتم!
    دوســـــت داری بـــــخند!
    دوســـــت داری گـــــریه کن،
    و یـــــا دوســـــت داری مـــــثل آیــــــینه مـــــبهوت باش!
    مـــــبهوت مـــــن و دنـــــیای کـــــوچکم!
    دیـــــگر چـــــه فــــــرقی مـــــیکند،
    بـــــاشی یـــــا نــــــباشی!
    مـــــن بـــــا تــــــو زنـــــدگی مـــــیکنم! 
     
    گفتے دوستم دارے 
    به اندازه ے تمام قطرات بارانے ڪه روے صورتت مے ریزد...

    و من هم دوستت دارم

    بدون توجه به چترے ڪه روے سرت گرفتی...!
     
    ♥!♥♥♥♥♥
    خودم آس  رفیقام خاص 
    دنیا ماله ماس  گور پدر اونی ک ما رو نخواس 
    سرمون بالاس  چون بالا سرمون خداس 
    اینم راه راس  واسه اونی ک ما رو نخواس 
    واسه همین چند جمله س ک ب ما میگن خاص 
    ب سلامتی رفیقام ک برام یه دنیاس 
    آره اینجوریاس 

    لایک زیباا

    • Like 1
  9. ۱ ساعت قبل، Black_wolf گفته است:

    خیالت راحت ؛
    هم عادت می کنی ، هم فراموش ...
    یک روز ، در حالی به خودت می آیی که گوشه ی فراغتت لم داده ای

    و همینطور که به آهنگِ مورد علاقه ات گوش می کنی و چای می نوشی ؛

    چشمت به دلخوشی های تازه ای می افتد که برای خودت ساخته ای !
    و آن لحظه تازه می فهمی معنای عادت کردن ، پذیرفتن و ساختن را ...
    وقتی به تمام نداشته ها ، عادت کرده ای
    نشدنی ها را پذیرفته ای
    و برای خودت ، دلخوشی های تازه ساخته ای ...

    کاااملا درسته

     

    من در حد تجارب خودم اینو تایید میکنم واقعا

    • Thanks 1
×
×
  • اضافه کردن...