-
تعداد ارسال ها
521 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3
تمامی مطالب نوشته شده توسط Miss little
-
کاش واسه کمبود توجه هم قرص بسازن از مسکن بیشتر دردو تسکین میده
-
سعی کنید وقتی خواستید یه چیز اضافهای رو برای کسی توضیح بدید ی سوال از خودتون بپرسید: «واقعا لازمه؟»
-
یکی از بزرگترین باگهای خلقت اینه که نمیتونی ناراحتیت رو از مادرت پنهون کنی
-
رسته تو داری شوخی میکنی ولی جدی جدی این موضوع تو ذهنت شکل گرفته که داری به شوخی بیانش میکنی. من با این مشکل دارم
-
گفت خیلی میترسم ؛ گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم . . . این جور خوشحالی ترسناک است . . . پرسیدم آخه چرا ؟ جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد !
-
فدات عزیزم
- 42 پاسخ
-
- 1
-
در این سرای بیکسی نشستهام به در نگاه میکنم دریچه آه میکشد تو از کدام راه میرسی خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانیام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد ——————– در سرای بی کسی، بی کس دَرآ هر چه را بگذار بیرون سَرا – هوشنگ ابتهاج –
- 1 پاسخ
-
- 2
-
انتخاب سختیه فقط یک نفر. دونستم ذات ادما هم میتونه خوب باشه هم بد، از این نظر خوب که میدونی چه چیزی دوست داره و چه چیزی دوست نداره پس رفتار درست تری میتونی داشته باشی، و از این نظر بده که ممکن توانایی تحمل خیلی چیز ها رو نداشته باشی. من از بین این گزینه ها هیچ کدوم رو انتخاب میکنم. اولا به این دلیل که دونستم ذات یک نفر با عث تغیر در رفتار نمیشه. دوما این افراد خیلی به ما نزدیک هستن و اگر نتونیم خودمو رو کنترل کنیم با ازار اونها و حتی خودمون میشیم
- 42 پاسخ
-
- 1
-
دیشب، قبل خواب، با داداشم داشتم بازی میکردم. همیشه یک راهی برای شاد کردن من داره، هرچقد هم غمگین باشم، عصبی، ناراحت هرچی هرچقد که باشه همیشه تمام تلاشش رو میکنه و موفق هم هست.
- 28 پاسخ
-
- 2
-
در میان غوغا در میان حرف ها پریشانی ها بی حوصلگی ها جنگل آشفته ای غرق در من بود خیره به سکون ظاهرم فارغ از تلاطم درون همان روز ها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه هایی که گذر بی رحمانه لحظه را حس نکردم و چقدر دنیای من سر سبز شد و چقدر دنیای من تازه بود چه روز ها که در عمق این جنگل پابرهنه فارغ از همه چیز خود را گم کردم و چه زیباست دنیای من و این جنگل سبز چشمان توست چشمان تو ست که به آزادی مرا اسرات گرفته و این چشمان توست که دنیای من شده سین.ب
- 15 پاسخ
-
- 3
-
زندگینامه شهید رسول ( محمد حسن)خلیلی (مدافع حرم)
Miss little پاسخی برای ایران قوی ارسال کرد در موضوع : سبک زندگی
خیلی زیبا کاش ما هم بتونیم یکم شبیهشون شیم و چقدر جامعه الان ما به اینجور آدم ها نیاز داره- 5 پاسخ
-
- 3
-
روانشناسی ⚜️این تصویر آسیب کودکی که بر زندگیتان اثر گذاشته را برملا می کند⚜️
Miss little پاسخی برای نیلوفرآبی ارسال کرد در موضوع : تست های روانشناسی
۱- 31 پاسخ
-
- 2
-
ممنونم نیلوفرجونم شما هم انشاءالله همیشه موفق و سربلند باشید
- 4 پاسخ
-
- 1
-
هر چقدر امروز(یکشنبه) کلاس و اینا و اینا و اینا داشتم. فردا( دوشنبه) اصلا کلاس و اینا و اینا و اینا ندارم و کلی پست و حرف و اینا و اینا و اینا خلاصه اینکه اگر چیزی خواستید از الان بگید که فردا بزارم. البته امیدوارم به محدودیت بر نخوریم
-
دوست دارید از دغدغه ها و مشکلاتم براتون بگم؟ یا علاقه ای ندارید؟
- 2 پاسخ
-
- 3
-
چرا بعد از این همه خون دل خوردن و فارغالتحصی فکر میکنید من دانش آموزم؟ البته بهتون حق میدم به خاطر سنم، خیلی روی مرزه اما من دانشجو ام ترم اول روانشناسی خودمو کشتم که دانشگاه تهران قبول بشم، اما بعد عید به طرز وحشت ناکی مریض شدم و اصلا نتونستم درس بخونم یعنی ۴ ماه الکی پر کنکورم رو بد ندادم اما من فقط روانشناسی میخواستم و دانشگاه تهران نمیشد، خانوادم هم بهم اجازه راه دور ندادن. مجبور شدم برم پیام نور، که الان توی این وضعیت نا به سامان کشور پشیمون نیستم. هرچند برای خودم مطلوب ت این بود که یک سال بمونم و دوباره کنکور بدم اما باز هم مخالفت کردن و گفتن نتیجهت بهتر از این نمیشه و همین اتفاقات دوباره برات رقم میخوره و یک سال از عمرت رو بیهوده تلف میکنی. در کل درست حسرت خیلی چیز هایی که می تونستم داشته باشم و ندارم رو میخورم اما از جایی که الان هستم راضی هستم. چقد حرف زدم
- 4 پاسخ
-
- 4
-
پسر عمهزا: یک ساعت چند ساعته؟ کلاه قرمزی: بستگی داره کنار کی باشی :)
- 2 پاسخ
-
- 4
-
ﺑﺎﺏ ﺍﺳﻔﻨﺠﯽ : ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ ﺻﺪﺍمو ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ؟ ﭘﺎﺗﺮﯾﮏ : ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ
- 1 پاسخ
-
- 1
-
خیلی طولانیه ولی خیلی دوستش دارم بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند، گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش، فشرده چوبدست خیزران در مشت، گهی پرگوی و گه خاموش، در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند، ما هم راه خود را میکنیم آغاز. سه ره پیداست… نوشته بر سر هریک به سنگ اندر، حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر. نخستین: راه نوش و راحت و شادی. به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی. دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام، اگر سر بر کنی غوغا، وگر سر درکشی آرام. سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام. من اینجا بس دلم تنگ است. و هر سازی که میبینم بدآهنگ است. بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛ ببینیم آسمانِ «هر کجا» آیا همین رنگ است؟ تو دانی کاین سفر هرگز بهسوی آسمانها نیست. سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام، سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبه بیغم، که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛ و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی، و اکنون میزند با ساغر مکنیس یا نیما و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما؛ سوی اینها و آنها نیست. به سوی پهندشتِ بیخداوندیست، که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند. بهل کاین آسمان پاک، چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد: که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان پدرْشان کیست؟ و یا سود و ثمرْشان چیست؟ بیا ره توشه برداریم. قدم در راه بیبرگشت بگذاریم. بهسوی سرزمینهایی که دیدارش، بهسان شعلهی آتش، دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار. نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار. چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم که از دهلیزِ نقبآسایِ زهراندود رگهایم کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار، به سوی قلب من، این غرفه با پردههای تار. و میپرسد صدایش نالهای بینور: – «کسی اینجاست؟ هلا! من با شمایم، های! . . . میپرسم کسی اینجاست؟ کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی، یا که لبخندی؟ فشارِ گرم دستِ دوستمانندی؟» و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست. صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ. ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ، وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر، به امّیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد، ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند: «جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد…»(1) وز آنجا میرود بیرون، بهسوی جمله ساحلها. پس از گشتی کسالتبار، بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی با پردههای تار: – «کسی اینجاست؟» و میبیند همان شمع و همان نجواست. که میگوید بمان اینجا؟ که پرسی همچو آن پیر بهدردآلودهی مهجور: خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»(2) بیا ره توشه برداریم. قدم در راه بیبرگشت بگذاریم. کجا؟ هرجا که پیش آید. بدانجایی که میگویند خورشیدِ غروب ما، زند بر پردهی شبگیرشان تصویر. بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود. وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر. کجا؟ هرجا که پیش آید. به آنجایی که میگویند چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان، و در آن چشمههایی هست، که دایم روید و روید گل و برگ بلورینبال شعر از آن. و مینوشد از آن مردی که میگوید: «چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کزآن گل کاغذین روید؟»(3) به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست، کجا؟ هرجا که اینجا نیست. من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم. ز سیلیزن، ز سیلیخور، وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم. درین تصویر، عُمر باسوط بیرحم خشایرشا، زند دیوانهوار، امّا نه بر دریا؛ به گردهی من، به رگهای فسردهی من، به زندهی تو، به مردهی من. بیا تا راه بسپاریم. بهسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته نِدْروده بهسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده، که چونین پاک و پاکیزهست. به سوی آفتاب شاد صحرایی، که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی. و ما بر بیکران سبز و مخملگونه دریا، میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ (4) بادام. و مرغان سپیدِ بادبانها را میآموزیم، که باد شرطه را آغوش بگشایند، و میرانیم گاهی تند، گاه آرام. بیا ای خستهخاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین! من اینجا بس دلم تنگ است. بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیفرجام بگذاریم . . . اخوان ثالث
- 1 پاسخ
-
- 3
-
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن گرچه نابود شدم پای غرورت اما از غرور و لج و لجبازی خود کم نکن اگر این قصه ی شیرین به تلخی رسید تو به پایان بد قصه ی من فکر نکن روزگاریست دلم را به تو عادت دادم تو به این مرد بد عادت ذره ای فکر نکن
- 3 پاسخ
-
- 1
-
بچه هااااااا یکی از هم کلاسیام چند تا سوال فرستاده میگه احتمالا سوالای امتحان همیناس دعا کنید همونا باشه
- 1 پاسخ
-
- 1
-
خوب امروز یک امتحانی داریم که خیلی ازش بدم میاد و خوشبختانه امتحان فردا کنسل شده و متاسفانه به یک روز دیگه منتقل شده انشاءالله که همه با سلامتی و خوشحالی از امتحانات فارغ بشن برامون حسابی دعا کنید
- 5 پاسخ
-
- 3
-
اوا چرا نوشتم پنالتی از نظر من گله