قسمت سوم
رسول قبل از اینکه سنش به شرکت در کلاس های بسیج برسه
همراه برادرش در کلاس ها و #برنامه های بسیج شرکت می کرد و هیجانات و انرژی خودش رو با #کوهنوردی و شرکت در کلاس هاینظامی تخلیه می کرد
رسول داخل بسیج یه مربی داشت به نام آقا مرتضی که خیلی به رسول علاقه مند بود، یک بار رسول به ایشون حرفی زده بود و شرط کردهبود که صحبتی که می کند را برای پدر ، مادر و برادرش نقل نکنه
گفته بود شما که آدم خیلی خوب و پاکی هستی دعا کن که من #شهید بشم ، یک نوجوان 13-12 ساله یک چنین آرزویی داشت!
در حیاط #منزل با گِل تانک و نفربر درست می کرد و داخل بوفه اش نگهداری می کرد ؛ پوکه های فشنگ را جمع آوری می کرد خلاصهیک دکور جنگی درست و حسابی برای خودش ساخته بود.
از بچگی به #شهدا علاقه داشت و زمان او با شهدای حزب الله لبنان مصادف شده بود و مرتب اخبار مربوط به آنها را دنبال می کرد
یک البومی هم از شهدای #دفاع_مقدس برای خودش تهیه کرده بود و دلنوشته های خودش را هم لابلای آنها می نوشت …
نوشته ها و گفته های شهید آوینی را مطالعه می کرد
عکس شهید همت همیشه همراهش بود
به شهید حاج محسن دین شعاری که مربی تخریب بود #علاقه مند بود و خودش هم در نهایت مربی تخریب شد.
رنگ تهیه می کرد و به سراغ مزار #شهدای_گمنام یا شهدایی می رفت که #خانواده ای ندارن تا سنگ قبرشون را عوض کنه و با قلمو ورنگ، سنگ هایشان را رنگ می زد.
هر هفته شب های جمعه با دوستانش به #گلزار شهدای بهشت زهرا می رفت و بعد هم زیارت شاه عبدالعظیم حسنی(ع)
و دعای کمیل را در آنجا می خواند و گاهی نماز صبحش را #خونه بود و گاهی در #حرم میخوند و برمی گشت.