رفتن به مطلب

ALIREZAW

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    75
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط ALIREZAW

  1. ALIREZAW

    یاور مهدی پور

    دستم را به زیبایی تو نزدیک می‌کنم و خواب از سرم می‌پرد حتما که نباید فنجان را سر کشید گاهی قهوه از چشم ها در جان می‌چکد
  2. ALIREZAW

    شیخ بهایی

    دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید
  3. ALIREZAW

    سهراب سپهری

    شاخه ها پژمرده است. سنگ ها افسرده است. رود می‌نالد. جغد می‌خواند. غم بیاویخته با رنگ غروب. می‌تراود ز لبم قصه سرد: دلم افسرده در این تنگ غروب.
  4. ALIREZAW

    سهراب سپهری

    تو مرا یاد کنی، یا نکنی باورت گر بشود، گر نشود حرفی نیست، اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست
  5. ALIREZAW

    احمد شاملو

    مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد همه وجودم دستی شده است و همه دستم خواهشی: خواهشِ تو
  6. ALIREZAW

    فاضل نظری (قطار عشق)

    گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
  7. ALIREZAW

    فاضل نظری

    به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لب‌هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
  8. ALIREZAW

    فاضل نظری (عشق و عقل)

    شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست
  9. ALIREZAW

    فاضل نظری (vip)

    در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره آبم که در اندیشه دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی‌ست من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته‌ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
  10. ALIREZAW

    فاضل نظری (درد عشق)

    به نسیمی همه راه به هم می‌ریزد کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می‌ماند و نا گاه به هم می‌ریزد آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل به یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد آه یک روز همین آه تو را می‌گیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد
  11. ALIREZAW

    فاضل نظری (فاصله)

    بی‌قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست آه! بی‌تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پرزدن چلچله‌هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله‌هاست باز می‌پرسمت از مسئله دوری و عشق و سکوت تو جواب همه مسئله‌هاست
  12. ALIREZAW

    فاضل نظری (عشق)

    نسبت عشق به من نسبت جان است به تن تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟ زنده‌ام بی تو همین قدر که دارم نفسی از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن باز با گریه به آغوش تو بر می‌گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
  13. ALIREZAW

    فاضل نظری (تیر عشق)

    من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه تیرم به خطا می‌رود اما به هدر، نه دل خون شده وصلم و لب‌های تو سرخ است سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه با هرکه توانسته کنار آمده دنیا با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! بدخلقم و بدعهد، زبان‌بازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟ یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!
  14. ALIREZAW

    فاضل نظری

    دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد کشتی‌ام را شب طوفانی گرداب گرفت در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می‌کردم «عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت نتوانست فراموش کند مستی را هر که از دست تو یک قطره می‌ ناب گرفت کی به انداختن سنگ پیاپی در آب ماه را می‌شود از حافظه آب گرفت؟!
  15. ALIREZAW

    فاضل نظری

    با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج ای موی پریشان تو دریای خروشان بگذار مرا غرق کند این شب مواج یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج ای کشته سوزانده بر باد سپرده جز عشق نیاموختی از قصه حلاج یک بار دگر کاش به ساحل برسانی صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج
  16. ALIREZAW

    امیر هوشنگ ابتهاج (گریه سیب)

    شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آویخته بود من در این خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود ناگهان حس کردم که کسی آنجا بیرون در باغ در پس پنجره ام می گرید صبحگاهان شبنم می چکید از گل سیب
  17. ALIREZAW

    امیر هوشنگ ابتهاج (بانگ دریا)

    سینه باید گشاده چون دریا تا کند نغمه ای چو دریا ساز نفسی طاقت آزموده چو موج که رود صد ره برآید باز تن طوفان کش شکیبنده که نفرساید از نشیب و فراز بانگ دریادلان چنین خیزد کار هر سینه نیست این آواز
  18. ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسید اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است ای ایران! غمت مرساد جاویدان شکوه تو باد راه ما، راه حق، راه بهروزیست اتحاد اتحاد رمز پیروزیست صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش
  19. جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت خیره بر او چشم خون گرفته خورشید دامن دشت از غبار سوخته پر شد مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید جنگل آتش گرفته از نفس افتاد و آن همه ی رنگ و ترانه گشت فراموش ابر سیه خیمه زد گرفته و سنگین بر سر ویرانه هاي جنگل خاموش اما شبها که جز ستاره کسی نیست زمزمه اي در بین جنگل خفته ست خاک نفس می‌کشد هنوز تو گویی در نفسش بوی باغ هاي شکفته ست سینه این خاک خشک سوخته حاصل بستر بس جویبارهای روان است در دل گسترده اش چو ابر گرانبار اشک ز …
  20. چه خوش افسانه می گویي به افسون هاي خاموشی مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی می از جام مودت نوش ودر کار محبت کوش به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه بیا تا گم کنم خود رابه خلوت هاي خاموشی
  21. ALIREZAW

    مرحوم امیر هوشنگ ابتهاج

    بی مرغ آشیانه چه خالی ست خالی تر آشیانه مرغی جفت خود جداست آه ای کبوتران سپید شکسته بال اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید اما دلم به غارت رفته ست با آن کبوتران که پریدند با آن کبوتران که دریغا هرگز به خانه بازنگشتند
  22. ALIREZAW

    مرحوم هوشنگ ابتهاج( ارغوان)

    ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی ست هوا؟ یا گرفته است هنوز؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می‌بینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می‌کشم از سینه نفس نفسم را برمی‌گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می‌ماند کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانیست نفسم می‌گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر فراموشی این دخمه نینداخته است
  23. ALIREZAW

    مرحوم امیر هوشنگ ابتهاج

    گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟ چشم غمگینش به رویم خیره ماند قطره قطره اشکش از مژگان چکید لرزه افتادش به گیسوی بلند زیر لب غمناک خواند ناله زنجیرها بر دست من گفتمش آنگه که از هم بگسلند خنده تلخی به لب آورد و گفت آرزویی دلکش است اما دریغ بخت شورم ره برین امید بست و آن طلایی زورق خورشید را صخره های ساحل مغرب شکست من بخود لرزیدم از دردی که تلخ در دل من با دل او می گریست گفتمش بنگر د راین دریای کور چشم هر اختر چراغ زورقی ست سر به سوی آسمان برداش
  24. ALIREZAW

    فاضل نظری

    درختان را هنوز ای برف ! شوق برگ و باری هست زمستان گرچه طولانی ست،آخر نوبهاری هست مرا درقلب خود کُشتی و از دنیاز خود راندی گمان می‌کردم ای بیرحم بین ما قراری هست تمنای وفاداری مرا هرگز نبود از تو ولی ای بی وفا از بی وفا هم انتظاری هست چو در قلب تو می تازند بعد از من رقیبانم به یاد آور که در صحرای آغوشت مزاری هست اگر یک عمر هم در بستر آرامشت باشی بدان ای رود! در پایان راهت آبشاری هست
  25. ALIREZAW

    زیبایی ادبیات

    اگر امشب بت من دست به ابرو ببرد خبر مرگ مرا باد به هر سو ببرد هر کسی شعر به چشمان تو تقدیم کند مثل این است که رقاصه به باکو ببرد سر مویی اگر از حسن تو معلوم شود سر انگشت زیاد است که چاقو ببرد! روسری های تو باعث شده زنبور عسل جای گل حسرت و اندوه به کندو ببرد لب من عطر تو را دارد و من می ترسم نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد
×
×
  • اضافه کردن...