رفتن به مطلب

ALIREZAW

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    75
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط ALIREZAW

  1. ALIREZAW

    دنیا غلامی

    آدم های اینجا هیچکدام شبیه تو نیستند ‏ دلتنگت که می‌شوم ‏ چشم هایم را می‌بندم ‏ باران را تجسّم می‌کنم ‏ تو زلال مهربانی ‏ مهربان زلالی
  2. ALIREZAW

    علیرضا اسفندیاری

    گرماى مردادىِ تنِ تو نفسِ هرکسى را مى گیرد و منم چه عاشقانه گرم مى شوم مى سوزم و دوباره هر مرداد عاشقت می‌شوم انگار
  3. ALIREZAW

    رسول یونان

    دیگر منتظر کسی نیستم هر که آمد ستاره از رویاهایم دزدید هر که آمد سفیدی از کبوترانم چید هر که آمد لبخند از لب‌هایم برید منتظر کسی نیستم از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام!
  4. ALIREZAW

    کیکاووس یاکیده

    من رد بوی تو را می‌بوسم گنجشک های تشنه مرا بدرقه می‌کنند کودک از پی مادر مادر از پی کودک
  5. ALIREZAW

    علیرضا روشن

    به خودت نگیر شیشه‌ پنجره تمیزت می‌کنند که کوه را بی‌غبار ببینند و آسمان را بی‌لکه به خودت نگیر شیشه تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!
  6. ALIREZAW

    فرزاد شجاع

    می خواهم شروع شوم ازخودم تا تو که چه راه درازی را رسم کردیم و رسیدیم به ابتدای خود
  7. ALIREZAW

    فریدون مشیری

    گل اگر خار نداشت دل اگر بی غم بود اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود، زندگی، عشق، اسارت، قهر و آشتی، همه ی بی معنا بود
  8. ALIREZAW

    خیام

    اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است می‌ خور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
  9. ALIREZAW

    مولانا

    این سینه پرمشغله از مکتب اوست و امروز که بیمار شدم از تب اوست پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب جز از می و شکری که آن از لب اوست
  10. ALIREZAW

    کاظم بهمنی

    خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد ناز معشوق دل آزار خریدن دارد فارغ از گلّه و گرگ است شبان عاشق چشم سبز تو چو دشتی است! دویدن دارد شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته بوسه ات میوه ی سرخی است که چیدن دارد
  11. ALIREZAW

    صائب تبریزی

    مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
  12. ALIREZAW

    صائب تبریزی

    تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
  13. ALIREZAW

    صائب تبریزی

    ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم از دفتر جهان ورق باد برده ایم چون سرو تازه روی در این بوستان سرای در راه سرد و گرم جهان پا فشرده ایم نزدیکتر ز پرده چشم است از نگاه راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم از صبح پرده سوز خدایا نگاهدار این رازها که ما به دل شب سپرده ایم هر نقش نیک و بد که در آئینه دیده ایم صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
  14. ALIREZAW

    احمد شاملو

    جادوی لبخند شما که زیبایید تا مردان زیبایی را بستایند و هر مردی که به راهی می‌شتابد جادویی لبخندی از شماست و هر مرد در آزادگی خویش به زنجیر زرین عشقی ست پای‌بست عشقتان را به ما دهید شما که عشقتان زندگی‌ست! و خشمتان را به دشمنان ما شما که خشمتان مرگ است
  15. ALIREZAW

    احمد شاملو

    یارانِ من بیایید با دردهایِتان و بارِ دردِتان را در زخمِ قلبِ من بتکانید. من زنده‌ام به رنج… می‌سوزدم چراغِ تن از درد… یارانِ من بیایید با دردهایِتان و زهرِ دردِتان را در زخمِ قلبِ من بچکانید
  16. ALIREZAW

    احمد شاملو

    من پناهنده ام به مرزهای تنت و من همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد همه‌ وجودم دستی شده است و همه‌ دستم خواهشی: خواهش تو چه بی تابانه میخواهمت! تو را دوست دارم و این دوست داشتن حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند
  17. ALIREZAW

    احمد شاملو

    بُهتان مگوی که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست با ظلمت در جنگ نیست ظلمت را به نبرد آهنگ نیست چندان که آفتاب تیغ برکشد او را مجالِ درنگ نیست همین بس که یاری‌اش مدهی سواری‌اش مدهی
  18. ALIREZAW

    احمد شاملو

    آری، با توام من در تو نگاه می کنم در تو نفس می کشم و زندگی مرا تکرار می کند بسان بهار که آسمان را و علف را پاکی آسمان در رگ من ادامه می‌یابد
  19. ALIREZAW

    احمد شاملو

    اندیشیدن در سکوت آن که می‌اندیشد به‌ناچار دَم فرو می‌بندد اما آنگاه که زمانه زخم‌خورده و معصوم به شهادتش طلبد به هزار زبان سخن خواهد گفت
  20. ALIREZAW

    احمد شاملو

    گر بدین‌سان زیست باید پست من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست. گر بدین‌سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک
  21. ALIREZAW

    منوچهر سعادت نوری

    زیر باران بیا قدم بزنیم عمر شب را شبی رقم بزنیم خسته‌ایم از سکوت حنجره‌ها زیر باران بیا که دم بزنیم
  22. ALIREZAW

    وحشی بافقی

    جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است چشم امید به روی تو گشادن غلط است روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
  23. ALIREZAW

    وحشی بافقی

    قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ قدر یاران وفادار ندانست دریغ درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس یار حال من بیمار ندانست دریغ
  24. ALIREZAW

    رهی معیری

    احوال دل، آن زلف دو تا داند و من راز دل غنچه را، صبا داند و من بی من تو چگونه ای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من
  25. ALIREZAW

    فاضل نظری

    ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای چون دیگران بخند به غم های ما توهم تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم انتظار باش در این ماجرا توهم
×
×
  • اضافه کردن...