تهمینه ارسال شده در 29 آبان، 2022 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، 2022 میشل فوکو و دُن کیشوت فوکو،دُن کیشوت را از آخرین یادگارهای همسایگی عقل و جنون میداند؛ آن روزگارِ از دست رفتهای که دیوانگان در بین آدمیان میزیستند، قرنطینه نشده و در تیمارستانها محصور نشده بودند. عقل او به شدت جنون اش بود: چه کسی بیش از دنکیشوت چنین حکیمانه سخن میگفت و کِه چون او اینگونه آرام همچون فیلسوف با مرگ مواجه شد؟ کدام صدای شیطانی در گوش ما خواند آنجا که عقل حاضر است، جنون ناپدید می شود؟ کدامین شیطان؟ بهلول را یادتان هست؟ قیس بن بنی عامر، همان مجنون را خاطرتان هست؟ هنوز که هنوز است چون میخواهید از عشق چیزی بشنوید، مدام به سراغش میروید و دست از سرش برنمیدارید! فکرش را بکنید که این دیوانگان نبودند، آنگاه چه میدانستیم از جوهر زندگی؟ پس چرا طردشان کردید شمایان؟ اگرچه سِروانتس در بستر مرگ، دُنکیشوت را مجبور کرد که ابرازِ خُسران کند از جنوناش، اما همه ما میدانیم جز مرگ هیچچیز نتوانست او را از این دیوانگی منفصل کند. شاید تنها چیزی که از جنون سرسختتر بود، «مرگ» بود. از زمان اسطوره ها خواستیم بر مرگ غلبه کنیم. حال دن کیشوت غالب شد بر مرگ. مرگ هم از دُنکیشوت شکست خورد: همه او را آن پهلوان سرگردان میشناسند که بزرگترین سلاحش جنوناش بود: جنون، طریقت او بود برای مبارزه با این جهانِ پلید. در جهان آزادانه میگشت و نگذاشت که این عقلِ سلیم، او را وادارد تا به «وضع موجود» تسلیم شود. بر سنگ قبرش نوشتند: اینجا نجیب زاده هراس انگیزی آرمیده است...که مرگ نیز با آن که رشته حیات او را برید نتوانست بر او پیروز گردد. وی در برابر تمام جهان قدم علم کرد. دُنکیشوت در نیمۀ اول قرن هفدهم زندگی کرد و مُرد. دکارت چند دهه بعد پدیدار شد: فقط چند سال بعد از مرگ دُنکیشوت. بعد از دکارت، دُنکیشوتها را در اقامتگاههای اجباری محبوس کردند. دیالوگ میان عقل و جنون قطع شد. بقول فوکو، دیوانه از جهان انسانی به عالم تاریک حیوانی بیرون رانده شد. سرانجام، در قرن نوزدهم آسایشگاه روانشناسیِ پینل پیروز شد: آسایشگاهی که در آن عقل سخن می گفت و دیوانه/بیمار خاموش بود. دیگر نگذاشتند دُنکیشوتها و مهترش، سانکو پانزا، جهان ما را شیرین کنند و رنگارنگ! کجا رفتند دنکیشوتها! لعنت به عقلِ سلیم که نگران آن است که پسماندۀ دنکیشوت لای دندانهایش گیر کرده باشد. وقتی که خواستند به خانهاش بازگردانند بار اول در قفساش کردند و بار دوم فریبش دادند. عاقبت معلوم بود: دُنکیشوت چند روزی نبود که به خانه بازگشته بود، در بستر بیماری افتاد و مُرد. پایانی جز این قابل تصور نبود برای او. شانس آورد که آسایشگاههای روانیِ پینل را ندید. مثل ما نبود: آزاد زیست و آزاد مُرد این آخرین دُنکیشوت. ما ماندیم با حسرت و خاطره دن کیشوت ها. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Elnaz ارسال شده در 29 آبان، 2022 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، 2022 3 دقیقه قبل، تهمینه گفته است: میشل فوکو و دُن کیشوت فوکو،دُن کیشوت را از آخرین یادگارهای همسایگی عقل و جنون میداند؛ آن روزگارِ از دست رفتهای که دیوانگان در بین آدمیان میزیستند، قرنطینه نشده و در تیمارستانها محصور نشده بودند. عقل او به شدت جنون اش بود: چه کسی بیش از دنکیشوت چنین حکیمانه سخن میگفت و کِه چون او اینگونه آرام همچون فیلسوف با مرگ مواجه شد؟ کدام صدای شیطانی در گوش ما خواند آنجا که عقل حاضر است، جنون ناپدید می شود؟ کدامین شیطان؟ بهلول را یادتان هست؟ قیس بن بنی عامر، همان مجنون را خاطرتان هست؟ هنوز که هنوز است چون میخواهید از عشق چیزی بشنوید، مدام به سراغش میروید و دست از سرش برنمیدارید! فکرش را بکنید که این دیوانگان نبودند، آنگاه چه میدانستیم از جوهر زندگی؟ پس چرا طردشان کردید شمایان؟ اگرچه سِروانتس در بستر مرگ، دُنکیشوت را مجبور کرد که ابرازِ خُسران کند از جنوناش، اما همه ما میدانیم جز مرگ هیچچیز نتوانست او را از این دیوانگی منفصل کند. شاید تنها چیزی که از جنون سرسختتر بود، «مرگ» بود. از زمان اسطوره ها خواستیم بر مرگ غلبه کنیم. حال دن کیشوت غالب شد بر مرگ. مرگ هم از دُنکیشوت شکست خورد: همه او را آن پهلوان سرگردان میشناسند که بزرگترین سلاحش جنوناش بود: جنون، طریقت او بود برای مبارزه با این جهانِ پلید. در جهان آزادانه میگشت و نگذاشت که این عقلِ سلیم، او را وادارد تا به «وضع موجود» تسلیم شود. بر سنگ قبرش نوشتند: اینجا نجیب زاده هراس انگیزی آرمیده است...که مرگ نیز با آن که رشته حیات او را برید نتوانست بر او پیروز گردد. وی در برابر تمام جهان قدم علم کرد. دُنکیشوت در نیمۀ اول قرن هفدهم زندگی کرد و مُرد. دکارت چند دهه بعد پدیدار شد: فقط چند سال بعد از مرگ دُنکیشوت. بعد از دکارت، دُنکیشوتها را در اقامتگاههای اجباری محبوس کردند. دیالوگ میان عقل و جنون قطع شد. بقول فوکو، دیوانه از جهان انسانی به عالم تاریک حیوانی بیرون رانده شد. سرانجام، در قرن نوزدهم آسایشگاه روانشناسیِ پینل پیروز شد: آسایشگاهی که در آن عقل سخن می گفت و دیوانه/بیمار خاموش بود. دیگر نگذاشتند دُنکیشوتها و مهترش، سانکو پانزا، جهان ما را شیرین کنند و رنگارنگ! کجا رفتند دنکیشوتها! لعنت به عقلِ سلیم که نگران آن است که پسماندۀ دنکیشوت لای دندانهایش گیر کرده باشد. وقتی که خواستند به خانهاش بازگردانند بار اول در قفساش کردند و بار دوم فریبش دادند. عاقبت معلوم بود: دُنکیشوت چند روزی نبود که به خانه بازگشته بود، در بستر بیماری افتاد و مُرد. پایانی جز این قابل تصور نبود برای او. شانس آورد که آسایشگاههای روانیِ پینل را ندید. مثل ما نبود: آزاد زیست و آزاد مُرد این آخرین دُنکیشوت. ما ماندیم با حسرت و خاطره دن کیشوت ها. آخه من اینو چطوری بخونم...یکم خلاصه مینوشتی..خوابم گرفت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .