رفتن به مطلب

بغل گرفته ام اینگونه آرزوی تو-_-


ارسال های توصیه شده

 

چه بی‌قرار گرفتم سراغ کوی تو را
تو را ندیدم و دیدم به خواب، روی تو را

هزار گفته شنیدم، ولیک گوشِ دلم
به شوق می‌شنود باز گفت‌وگوی تو را

چه کرده چشمه‌ی چشم تو با لبِ غزلم
که خود هوس نکند جز مِیِ سبوی تو را؟

نسیم می‌وزد از سمت تو به جانب من
شنیده باز مشامم شمیم بوی تو را

سؤال کرد سپهری: "کجاست سمت حیات؟"
جواب دادم و کردم اشاره سوی تو را

تو نیستیّ و به بالین، چنان شب پیشین
بغل گرفته‌ام این‌گونه آرزوی تو را...

#مصطفی_ناصحی


 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کوهیم و تازه کردید.داغ غرور ما را

رودیم و از چ بستند .راه عبور ما را

در چاه صبر آن قدر ماندیم تا فسردیم

پیراهنی ندیده.چشمان کور ما را

خون است نوشتان باد.این جام شوکرانی

اخر ب لب رساندید.جان صبور ما را

هم اکنون، حسین138 گفته است:

 

چه بی‌قرار گرفتم سراغ کوی تو را
تو را ندیدم و دیدم به خواب، روی تو را

هزار گفته شنیدم، ولیک گوشِ دلم
به شوق می‌شنود باز گفت‌وگوی تو را

چه کرده چشمه‌ی چشم تو با لبِ غزلم
که خود هوس نکند جز مِیِ سبوی تو را؟

نسیم می‌وزد از سمت تو به جانب من
شنیده باز مشامم شمیم بوی تو را

سؤال کرد سپهری: "کجاست سمت حیات؟"
جواب دادم و کردم اشاره سوی تو را

تو نیستیّ و به بالین، چنان شب پیشین
بغل گرفته‌ام این‌گونه آرزوی تو را...

#مصطفی_ناصحی


 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

2 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

کوهیم و تازه کردید.داغ غرور ما را

رودیم و از چ بستند .راه عبور ما را

در چاه صبر آن قدر ماندیم تا فسردیم

پیراهنی ندیده.چشمان کور ما را

خون است نوشتان باد.این جام شوکرانی

اخر ب لب رساندید.جان صبور ما را

 

یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را

 انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، حواصیل گفته است:

یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را

 انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد

درد و دریغ از بر ما میروی و ما

تصنیف چشم های تو از بر نکرده ام

غیر از حدیث پیرهنت هر ک هر چ گفت

باور کن ای عزیز ک باور نکرده ام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

11 دقیقه قبل، حسین138 گفته است:

درد و دریغ از بر ما میروی و ما

تصنیف چشم های تو از بر نکرده ام

غیر از حدیث پیرهنت هر ک هر چ گفت

باور کن ای عزیز ک باور نکرده ام

 در این زمان که خمارم مطیع من می باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

   مولوی 

ویرایش شده توسط حواصیل
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، حواصیل گفته است:

 در این زمان که خمارم مطیع من می باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

   مولوی 

عشق شیرینی تلخیست چو خوابی ست عمیق

مثل نقشی ست ک از خاطر فرهاد نرفت

یاد داری ک به جز یاد تو در یاد نبود

حالیا بین ک به جز یاد تو از یاد نرفت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

14 دقیقه قبل، حسین138 گفته است:

عشق شیرینی تلخیست چو خوابی ست عمیق

مثل نقشی ست ک از خاطر فرهاد نرفت

یاد داری ک به جز یاد تو در یاد نبود

حالیا بین ک به جز یاد تو از یاد نرفت

 

بمان که میکُشد مرا،  تو را ندیدنت

تو رفته ای و من هنوز ادامه میدمت

 

چشمانت آرزوست از سرم نمیپرد

تو را ز خاطرم کسی نمیبرد

 

 

به خاک و خون کشیده ای مرا ز من بریده ای مرو

به دل نشسته ای چه کردی با دلم

 

به گل نشسته ای میان ساحلم

به خاک و  خون کشیده ای مرا ز من بریده ای مرو

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هم اکنون، حواصیل گفته است:

 

بمان که میکُشد مرا،  تو را ندیدنت

تو رفته ای و من هنوز ادامه میدمت

 

چشمانت آرزوست از سرم نمیپرد

تو را ز خاطرم کسی نمیبرد

 

 

به خاک و خون کشیده ای مرا ز من بریده ای مرو

به دل نشسته ای چه کردی با دلم

 

به گل نشسته ای میان ساحلم

به خاک و  خون کشیده ای مرا ز من بریده ای مرو

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی خوانی 

سخنها رفته در چشمم نگاهم را نمی خوانی 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

11 ساعت قبل، حسین138 گفته است:

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی خوانی 

سخنها رفته در چشمم نگاهم را نمی خوانی 

 

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

 

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

20 ساعت قبل، حواصیل گفته است:

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

 

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...