رفتن به مطلب

جبر ِ زیستن


حواصیل

ارسال های توصیه شده

باد از پنجره دوید توی اتاق .... مثل کودکی بازیگوش لابلای موهایش دوید ، خنکی صبح بهار گوشهایش را قلقلک میداد...چشم های نیمه بازش به استقبال اولین بارقه های خورشید شرق سلام داد... خورشیداز شکاف پنجره با ذره ها  رقصید... دستش را برای برهم زدن عبور بالا برد. اندیشید : من هنوز زنده ام...از پسِ آنهمه زمستان ....باد از پنجره گذشت ... گلهای قالی لرزیدند..لبخند  کنج لبش جا خوش کرده بود ......

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...