رفتن به مطلب

حواصیل

ارسال های توصیه شده

خراسانی با زینه (نردبان)در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت :زینه در باغ من می فروشی ؟ گفت :زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم.

شخصی به مزاری رسید. گوری سخت دراز بدید. پرسید: این گور کیست؟ گفتند: از آن علمدار رسول است. گفت مگر با علمش در گور کرده‌اند؟

زشترروئی در آ ئینه به چهره خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ می‌بندد.

مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی ، گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد.

شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند.

بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل بـه خادم داد، کـه هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دروجود آید، یک انگشت نیل بر جامه ي او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود..پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:چیزی نکند زهره کـه ننگی باشدبر جامه ي او زنیل رنگی باشدخادم باز نوشت کـه:گر ز آمدن خواجه درنگی باشد..چون باز آید زهره پلنگی باشد

 

  

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

12 ساعت قبل، maynotknow گفته است:

خراسانی با زینه (نردبان)در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت :زینه در باغ من می فروشی ؟ گفت :زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم.

شخصی به مزاری رسید. گوری سخت دراز بدید. پرسید: این گور کیست؟ گفتند: از آن علمدار رسول است. گفت مگر با علمش در گور کرده‌اند؟

زشترروئی در آ ئینه به چهره خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ می‌بندد.

مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی ، گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد.

شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند.

بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل بـه خادم داد، کـه هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دروجود آید، یک انگشت نیل بر جامه ي او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود..پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:چیزی نکند زهره کـه ننگی باشدبر جامه ي او زنیل رنگی باشدخادم باز نوشت کـه:گر ز آمدن خواجه درنگی باشد..چون باز آید زهره پلنگی باشد

 

  

 

 

اخری فقط

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...