رفتن به مطلب

بدرود مرداب


ارسال های توصیه شده

خورشیدِ نیمه جان ِ زمستان بر مرداب می‌تابید و صبح تازه ای آغاز شده بود... مرد آهسته گام برمی‌داشت تا آرامش و سکون نهفته در اعماق جنگل به هم نریزد... قورباغه ها و وزغ ها خواب بودند و جلبک های یخ زده بر سطح مرداب با وزش باد به خود میلرزیدند...مرد به سمت جان پناهی که در گوشه ی مرداب ساخته بود رفت ..بعد از چندین ماه بازگشته بود  ..به خلوتگاه گذشته .. ..یک پناهگاه کوچک برای اسیری زیبا ... مرد آهسته از روزنه نگاه کرد ....چند تا وزغ روی  برگ های خشک چرت میزدند  خبری از او نبود..انگار که رفته باشد..لبخندی تلخ بر لبش نشست ....کبوتر خیالش پرکشید به گذشته .. ‌.. آن روزها که تفنگش را برمی‌داشت و طبق معمول همیشه  از خانه بیرون میزد ..دلش از زمین و زمان گرفته و غم آلود بود ..می آمد کنار مرداب و به صدای غوکان و جانوران مردابی گوش میداد .‌گاه گاهی کرم ها از پوتین هاش بالا می‌رفتند و مگس ها روی لاله ی گوشش می‌نشستند به وز ..وز .. مرد بریده از آنچه دلبستگی بود ..دلخوش به لذت بویناک مرداب گمان میکرد از خودش پا فراتر خواهد گذاشت ... تا اینکه یک روز مرغابی کوچک و تنهایی را دید که بازیگوشانه برفراز مرداب پرواز می‌کند... و همبازی قورباغه ها و مگس ها می‌خواست  بالهای نا آزموده ش را بیازماید ..مرغابی چون کودکی سرگشته می نمود ..انگار تمام عمر اسیر قفس بوده ..در هیجان پریدن میسوخت .. صدای آوازش باعث میشد وزغ ها برایش کف بزنند و به تماشای پروازش بیایند .... مرد حس کرد این موجود عجیب چه از جان ِ مرداب میخواهد.. آتشی در آوازهای نجیبش دید....مرد آهسته و زیر لب آواز خواند ..و زیر چشمی حضور او را می پائید‌ ... مرغابی صدای حزین اورا میشنید اما دلش اسارت نمی‌خواست... مرد انگار بیخیال او باشد  بی توجه به اطراف   هدفی دلپذیر که روزمره ش را دگرگون میکرد  پیدا کرده بود ....روزها آواز می‌خواند و ته دلش ذوق دیدن مرغابی را می‌پروراند...مرغابی کم کم به مرد نزدیک شد و برای شنیدن آوازش سرش را روی پوتین های مرد می‌گذاشت تا بخوابد . .. حالا مرغابی در چنگ مرد بود .. مرد بالهای اورا خواست ...مرغابی بدون بال یعنی مرگ .. تهدیدهای مرد به رفتن قلب او را میفشرد ... مرد فکر کرد باید خودش را مخفی کند تا مرغابی بی تاب شود .‌او شنیده بود اگر مرغابی ها بیتاب شوند آوازهای عاشقانه می‌خوانند.. مرد لباس های مبدل و رنگارنگ می‌پوشید و مرغابی به هوای آواز می آمد ... مرد هر بار آوازش را از یک گوشه ی مرداب سر میداد و مرغابی  پریشان به دنبال صدای او می‌گشت ...مرغابی بیمار شد ..دیگر از خنده و بازیگوشی خبری نبود ..قورباغه ها و وزغ ها مسخره ش میکردند .گاهی صدای مرد از گوشه ای می آمد و کمی حرارت زندگی در رگ های خسته ی او  جان می‌گرفت.... اما همچنان  قادر به بخشیدن بال‌هایش نبود .. این بال‌ها هویت او بود .. مرد فکر کرد دیگر باید آزادش کنم تا برود ... پس مرداب را ترک کرد .. بعد او مرغابی هم از مرداب رفته بود ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...