حواصیل ارسال شده در 13 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین وقتی با هم آشناشدیم او سی ساله بود و من بیست و شش ...در یک تور کوه نوردی شرکت کرده بودیم ....اولین لبخند و بعد همین طور که به قله نزدیک میشدیم حرفهایمان گل انداخت ..به خود آمدیم دیدیم که گروه نزدیک قله اند و ما در دامنه ی زیبای دماوند در آن فصل اعتدال نشسته و غرق هم شده ایم ... ساده و صمیمی بود ... کاملترین مردی که دیده بودم .مهربان و مودب ...به شدت مبادی آداب و سنن. .و درعین حال امروزی ... اهل کتاب و شاعر..اهل فلسفه و ادبیات ملل. ورزشکار و با اخلاق. آشنایی ما طبق روال همه ی آشنایی ها با ملاقات های مکرر همراه شد و ادامه یافت ...او فقط دلش میخواست خودش را بی تکلف به من بشناساند..و جزئیات شخصیتش را نشانم دهد. در طول سه ماه ارتباط ما به نحوی محترمانه ادامه داشت. که از من خواست به طور رسمی مرا از پدرم خواستگاری کند...شیفتگی من به او بی نهایت بود ..برای من بهتر از اویی وجود نداشت ...مشتاقانه پذیرفتم و و کودکانه دستهاش را گرفتم و از اینکه مرا لایق دانسته سپاس گذاری کردم... گفت ...این را گفتم که بدانی تو را برای یک عمر کنار هم بودن میخواهم ..اما قبل آمدن به خانه ی شما ...باید یک حرف مهم با تو درمیان بگذارم ..امروز اما نه ... امروز فقط حرف میزنیم و بستنی میخوریم و میگردیم توی این شهر دود زده .. خاطره ی امروز شاید هیچوقت تکرار نشود ...و البته حق با او بود ...آن روز در دفتر عمر من ماند به عنوان یک یادبود زیبا ... دو روز بعد به من زنگ زد که باید یکدیگر را ببینیم همان کافه ی همیشگی... وقتی دیدمش با آن چهره ی مهربان و چشمهای عاشق ...دوباره دنیا رنگ و بوی مهربانی گرفت .. شادمان به سمت او رفتم ..چقدر برازنده بود در آن کت فراگ .. مفتخر به وجود او و همراهی ش نشستم ..سلام و احوالپرسی مان به یک فشردن دست خاتمه یافت و او با صدای آهسته ای گفت :من سفارش دادم ..چون شاید حرفهایمان طول بکشد ... گفتم چه بهتر و خندیدم تا بداند با حضور او همه چیز شادتر از معمول است ..گفت : دلم میخواهد بگویم که چقدر خوب است که تو را یافته ام .. که بهترین و شایسته ترین همراه برای انسانی که من هستم تویی.. که تمام احساسات قلب من با تو بروز و ظهور میکند.. در کنار تو روحم و جسمم به نشاط میرسد.. طوری که اگر ده بار دیگر هم قرار به زندگی و حیات داشته باشم هر بار از خدا فقط تو را طلب خواهم کرد ... اما بعد...هر انسانی در کنار کمالات خود یک عیوبی هم دارد ...که شاید از نظر دیگران عیب باشد ولی از نظر خودش یک خُلق ذاتی به حساب آید ...بانو...من در زندگی مشترک نرم و انعطاف پذیر خواهم بود .. نسبت به خانواده ام به شدت مسئولیت پذیر ..اما اخلاق عجیبی در من هست که خلل ناپذیر است که در این شراکت حرف آخر را من خواهم زد.. اطاعت شما و پیروی از حرف من ..تنها خواسته ی من در زندگی ست و تاکید میکنم که شما باید پیروی من را بپذیرید و این موضوع شامل تصمیمات غلط و درست من خواهد بود.. در من مردی ست که به تمام و کمال زندگی را می شناسد..پس اعتماد بی چون و چرای شما را میخواهد... در کوچکترین و ریزترین و جزئی ترین امور زندگی هم از شما اعتماد و اطاعت بی چون و چرا خواهم خواست .. حالا ببینید در شما این توان وجود دارد ؟ آیا با این مسئله تعارضی نخواهید داشت...؟ الان هم نمیخواهد پاسخ بگوئید..یک هفته مهلت فکر دارید .. چشم هایم به نقطه ای مبهم روی صورت او قفل شده بودد.. آیا درست شنیده بودم . این اخلاق عجیب و دور از انتظار در او بود ؟.... آیا باید به سبب عاشق بودن میپذیرفتم؟ .. او تمام دنیای من بود.. اما من شعورم را هم دوست داشتم ... آن شب ما چند ساعتی حرف زدیم وبعد خداحافظی کردیم .... او از من خواست در این یک هفته تماسی نداشته باشیم ...تا من بدور از احساسات تصمیم بگیرم .. سراسر آن هفته به دلتنگی عجیبی دچار بودم .. یاد او مرا رها نمیکرد...قدرت دوباره دیدن او را نداشتم ...پس جوابم را در نامه ای برای او نوشتم ...و بعد اتمام.. نامه را همراه با دسته گلی از نرگس های زیبای شیراز توسط پیک برایش فرستادم .. تا بهانه ای برای دیدارش باقی نماند .. تا پای اراده هایمان سست نشود ......و اما نامه از این قرار بود ... سلام آخرین مرد, از تبار عشاق ... رویایی که واقعیت شدی .. آقای بزرگوار و با صداقت; جرات رویارویی با تو را نداشتم که اگر این جسارت با من بود قادر به گفتن دروغ بودم...و میگفتم که حرفهات را پذیرفتم. .... به این امید که در طول زندگی ,, تلخی جملاتت رو کمتر کنم ...و تو را مطیع خود گردانم ... اما من آنقدر علاقه مند به توهستم که هرگز فریبت نخواهم داد...در من غیر آن دخترک عاشق ..زنی گستاخ و بیپروا نهفته ست ..که هرگز به مخیله اش هم اطاعت بی چون و چرای یک مرد را نخواهد پذیرفت ...که اگر این گونه باشد باید به شعور خودم توهین کنم و خودم را چون کنیز حرمسرای تو بدانم یا همچون دختربچه ای که قدرت تشخیص ندارد...که میدانم اگر قرار به زندگی مشترک باشد . من پیروی بی چون و چرا را نیاموخته ام .... صداقت تو ستودنی ست و میزان عاشقی ت بر من مسجّل.. و این را بدان که بعد تو برای من انتخاب سخت و طاقت فرساست .. اما اگر امروز پاسخ من به تو منفی ست به سبب عشقی ست که نمیخواهم در گذر زمان تبدیل به نفرت شود....و نه از تو میخواهم خودت را تغییر بدهی که تو همین گونه کاملی و قابل تحسین ...آشنایی با تو بهترین اتفاق عمر من است ... برایت روزهای خوشی را آرزو میکنم ..همانگونه که سخاوتمندانه برایم شادی آفریدی... ارادتمند همیشگی تو ...ماهی.. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حسین138 ارسال شده در 13 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین 2 ساعت قبل، maynotknow گفته است: وقتی با هم آشناشدیم او سی ساله بود و من بیست و شش ...در یک تور کوه نوردی شرکت کرده بودیم ....اولین لبخند و بعد همین طور که به قله نزدیک میشدیم حرفهایمان گل انداخت ..به خود آمدیم دیدیم که گروه نزدیک قله اند و ما در دامنه ی زیبای دماوند در آن فصل اعتدال نشسته و غرق هم شده ایم ... ساده و صمیمی بود ... کاملترین مردی که دیده بودم .مهربان و مودب ...به شدت مبادی آداب و سنن. .و درعین حال امروزی ... اهل کتاب و شاعر..اهل فلسفه و ادبیات ملل. ورزشکار و با اخلاق. آشنایی ما طبق روال همه ی آشنایی ها با ملاقات های مکرر همراه شد و ادامه یافت ...او فقط دلش میخواست خودش را بی تکلف به من بشناساند..و جزئیات شخصیتش را نشانم دهد. در طول سه ماه ارتباط ما به نحوی محترمانه ادامه داشت. که از من خواست به طور رسمی مرا از پدرم خواستگاری کند...شیفتگی من به او بی نهایت بود ..برای من بهتر از اویی وجود نداشت ...مشتاقانه پذیرفتم و و کودکانه دستهاش را گرفتم و از اینکه مرا لایق دانسته سپاس گذاری کردم... گفت ...این را گفتم که بدانی تو را برای یک عمر کنار هم بودن میخواهم ..اما قبل آمدن به خانه ی شما ...باید یک حرف مهم با تو درمیان بگذارم ..امروز اما نه ... امروز فقط حرف میزنیم و بستنی میخوریم و میگردیم توی این شهر دود زده .. خاطره ی امروز شاید هیچوقت تکرار نشود ...و البته حق با او بود ...آن روز در دفتر عمر من ماند به عنوان یک یادبود زیبا ... دو روز بعد به من زنگ زد که باید یکدیگر را ببینیم همان کافه ی همیشگی... وقتی دیدمش با آن چهره ی مهربان و چشمهای عاشق ...دوباره دنیا رنگ و بوی مهربانی گرفت .. شادمان به سمت او رفتم ..چقدر برازنده بود در آن کت فراگ .. مفتخر به وجود او و همراهی ش نشستم ..سلام و احوالپرسی مان به یک فشردن دست خاتمه یافت و او با صدای آهسته ای گفت :من سفارش دادم ..چون شاید حرفهایمان طول بکشد ... گفتم چه بهتر و خندیدم تا بداند با حضور او همه چیز شادتر از معمول است ..گفت : دلم میخواهد بگویم که چقدر خوب است که تو را یافته ام .. که بهترین و شایسته ترین همراه برای انسانی که من هستم تویی.. که تمام احساسات قلب من با تو بروز و ظهور میکند.. در کنار تو روحم و جسمم به نشاط میرسد.. طوری که اگر ده بار دیگر هم قرار به زندگی و حیات داشته باشم هر بار از خدا فقط تو را طلب خواهم کرد ... اما بعد...هر انسانی در کنار کمالات خود یک عیوبی هم دارد ...که شاید از نظر دیگران عیب باشد ولی از نظر خودش یک خُلق ذاتی به حساب آید ...بانو...من در زندگی مشترک نرم و انعطاف پذیر خواهم بود .. نسبت به خانواده ام به شدت مسئولیت پذیر ..اما اخلاق عجیبی در من هست که خلل ناپذیر است که در این شراکت حرف آخر را من خواهم زد.. اطاعت شما و پیروی از حرف من ..تنها خواسته ی من در زندگی ست و تاکید میکنم که شما باید پیروی من را بپذیرید و این موضوع شامل تصمیمات غلط و درست من خواهد بود.. در من مردی ست که به تمام و کمال زندگی را می شناسد..پس اعتماد بی چون و چرای شما را میخواهد... در کوچکترین و ریزترین و جزئی ترین امور زندگی هم از شما اعتماد و اطاعت بی چون و چرا خواهم خواست .. حالا ببینید در شما این توان وجود دارد ؟ آیا با این مسئله تعارضی نخواهید داشت...؟ الان هم نمیخواهد پاسخ بگوئید..یک هفته مهلت فکر دارید .. چشم هایم به نقطه ای مبهم روی صورت او قفل شده بودد.. آیا درست شنیده بودم . این اخلاق عجیب و دور از انتظار در او بود ؟.... آیا باید به سبب عاشق بودن میپذیرفتم؟ .. او تمام دنیای من بود.. اما من شعورم را هم دوست داشتم ... آن شب ما چند ساعتی حرف زدیم وبعد خداحافظی کردیم .... او از من خواست در این یک هفته تماسی نداشته باشیم ...تا من بدور از احساسات تصمیم بگیرم .. سراسر آن هفته به دلتنگی عجیبی دچار بودم .. یاد او مرا رها نمیکرد...قدرت دوباره دیدن او را نداشتم ...پس جوابم را در نامه ای برای او نوشتم ...و بعد اتمام.. نامه را همراه با دسته گلی از نرگس های زیبای شیراز توسط پیک برایش فرستادم .. تا بهانه ای برای دیدارش باقی نماند .. تا پای اراده هایمان سست نشود ......و اما نامه از این قرار بود ... سلام آخرین مرد, از تبار عشاق ... رویایی که واقعیت شدی .. آقای بزرگوار و با صداقت; جرات رویارویی با تو را نداشتم که اگر این جسارت با من بود قادر به گفتن دروغ بودم...و میگفتم که حرفهات را پذیرفتم. .... به این امید که در طول زندگی ,, تلخی جملاتت رو کمتر کنم ...و تو را مطیع خود گردانم ... اما من آنقدر علاقه مند به توهستم که هرگز فریبت نخواهم داد...در من غیر آن دخترک عاشق ..زنی گستاخ و بیپروا نهفته ست ..که هرگز به مخیله اش هم اطاعت بی چون و چرای یک مرد را نخواهد پذیرفت ...که اگر این گونه باشد باید به شعور خودم توهین کنم و خودم را چون کنیز حرمسرای تو بدانم یا همچون دختربچه ای که قدرت تشخیص ندارد...که میدانم اگر قرار به زندگی مشترک باشد . من پیروی بی چون و چرا را نیاموخته ام .... صداقت تو ستودنی ست و میزان عاشقی ت بر من مسجّل.. و این را بدان که بعد تو برای من انتخاب سخت و طاقت فرساست .. اما اگر امروز پاسخ من به تو منفی ست به سبب عشقی ست که نمیخواهم در گذر زمان تبدیل به نفرت شود....و نه از تو میخواهم خودت را تغییر بدهی که تو همین گونه کاملی و قابل تحسین ...آشنایی با تو بهترین اتفاق عمر من است ... برایت روزهای خوشی را آرزو میکنم ..همانگونه که سخاوتمندانه برایم شادی آفریدی... ارادتمند همیشگی تو ...ماهی.. فردا میخونم نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حواصیل ارسال شده در 13 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین 8 دقیقه قبل، حسین138 گفته است: فردا میخونم تنها خواننده منی ...... ممنون به اندازه تمام کهکشانها.. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حسین138 ارسال شده در 14 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین 13 ساعت قبل، maynotknow گفته است: وقتی با هم آشناشدیم او سی ساله بود و من بیست و شش ...در یک تور کوه نوردی شرکت کرده بودیم ....اولین لبخند و بعد همین طور که به قله نزدیک میشدیم حرفهایمان گل انداخت ..به خود آمدیم دیدیم که گروه نزدیک قله اند و ما در دامنه ی زیبای دماوند در آن فصل اعتدال نشسته و غرق هم شده ایم ... ساده و صمیمی بود ... کاملترین مردی که دیده بودم .مهربان و مودب ...به شدت مبادی آداب و سنن. .و درعین حال امروزی ... اهل کتاب و شاعر..اهل فلسفه و ادبیات ملل. ورزشکار و با اخلاق. آشنایی ما طبق روال همه ی آشنایی ها با ملاقات های مکرر همراه شد و ادامه یافت ...او فقط دلش میخواست خودش را بی تکلف به من بشناساند..و جزئیات شخصیتش را نشانم دهد. در طول سه ماه ارتباط ما به نحوی محترمانه ادامه داشت. که از من خواست به طور رسمی مرا از پدرم خواستگاری کند...شیفتگی من به او بی نهایت بود ..برای من بهتر از اویی وجود نداشت ...مشتاقانه پذیرفتم و و کودکانه دستهاش را گرفتم و از اینکه مرا لایق دانسته سپاس گذاری کردم... گفت ...این را گفتم که بدانی تو را برای یک عمر کنار هم بودن میخواهم ..اما قبل آمدن به خانه ی شما ...باید یک حرف مهم با تو درمیان بگذارم ..امروز اما نه ... امروز فقط حرف میزنیم و بستنی میخوریم و میگردیم توی این شهر دود زده .. خاطره ی امروز شاید هیچوقت تکرار نشود ...و البته حق با او بود ...آن روز در دفتر عمر من ماند به عنوان یک یادبود زیبا ... دو روز بعد به من زنگ زد که باید یکدیگر را ببینیم همان کافه ی همیشگی... وقتی دیدمش با آن چهره ی مهربان و چشمهای عاشق ...دوباره دنیا رنگ و بوی مهربانی گرفت .. شادمان به سمت او رفتم ..چقدر برازنده بود در آن کت فراگ .. مفتخر به وجود او و همراهی ش نشستم ..سلام و احوالپرسی مان به یک فشردن دست خاتمه یافت و او با صدای آهسته ای گفت :من سفارش دادم ..چون شاید حرفهایمان طول بکشد ... گفتم چه بهتر و خندیدم تا بداند با حضور او همه چیز شادتر از معمول است ..گفت : دلم میخواهد بگویم که چقدر خوب است که تو را یافته ام .. که بهترین و شایسته ترین همراه برای انسانی که من هستم تویی.. که تمام احساسات قلب من با تو بروز و ظهور میکند.. در کنار تو روحم و جسمم به نشاط میرسد.. طوری که اگر ده بار دیگر هم قرار به زندگی و حیات داشته باشم هر بار از خدا فقط تو را طلب خواهم کرد ... اما بعد...هر انسانی در کنار کمالات خود یک عیوبی هم دارد ...که شاید از نظر دیگران عیب باشد ولی از نظر خودش یک خُلق ذاتی به حساب آید ...بانو...من در زندگی مشترک نرم و انعطاف پذیر خواهم بود .. نسبت به خانواده ام به شدت مسئولیت پذیر ..اما اخلاق عجیبی در من هست که خلل ناپذیر است که در این شراکت حرف آخر را من خواهم زد.. اطاعت شما و پیروی از حرف من ..تنها خواسته ی من در زندگی ست و تاکید میکنم که شما باید پیروی من را بپذیرید و این موضوع شامل تصمیمات غلط و درست من خواهد بود.. در من مردی ست که به تمام و کمال زندگی را می شناسد..پس اعتماد بی چون و چرای شما را میخواهد... در کوچکترین و ریزترین و جزئی ترین امور زندگی هم از شما اعتماد و اطاعت بی چون و چرا خواهم خواست .. حالا ببینید در شما این توان وجود دارد ؟ آیا با این مسئله تعارضی نخواهید داشت...؟ الان هم نمیخواهد پاسخ بگوئید..یک هفته مهلت فکر دارید .. چشم هایم به نقطه ای مبهم روی صورت او قفل شده بودد.. آیا درست شنیده بودم . این اخلاق عجیب و دور از انتظار در او بود ؟.... آیا باید به سبب عاشق بودن میپذیرفتم؟ .. او تمام دنیای من بود.. اما من شعورم را هم دوست داشتم ... آن شب ما چند ساعتی حرف زدیم وبعد خداحافظی کردیم .... او از من خواست در این یک هفته تماسی نداشته باشیم ...تا من بدور از احساسات تصمیم بگیرم .. سراسر آن هفته به دلتنگی عجیبی دچار بودم .. یاد او مرا رها نمیکرد...قدرت دوباره دیدن او را نداشتم ...پس جوابم را در نامه ای برای او نوشتم ...و بعد اتمام.. نامه را همراه با دسته گلی از نرگس های زیبای شیراز توسط پیک برایش فرستادم .. تا بهانه ای برای دیدارش باقی نماند .. تا پای اراده هایمان سست نشود ......و اما نامه از این قرار بود ... سلام آخرین مرد, از تبار عشاق ... رویایی که واقعیت شدی .. آقای بزرگوار و با صداقت; جرات رویارویی با تو را نداشتم که اگر این جسارت با من بود قادر به گفتن دروغ بودم...و میگفتم که حرفهات را پذیرفتم. .... به این امید که در طول زندگی ,, تلخی جملاتت رو کمتر کنم ...و تو را مطیع خود گردانم ... اما من آنقدر علاقه مند به توهستم که هرگز فریبت نخواهم داد...در من غیر آن دخترک عاشق ..زنی گستاخ و بیپروا نهفته ست ..که هرگز به مخیله اش هم اطاعت بی چون و چرای یک مرد را نخواهد پذیرفت ...که اگر این گونه باشد باید به شعور خودم توهین کنم و خودم را چون کنیز حرمسرای تو بدانم یا همچون دختربچه ای که قدرت تشخیص ندارد...که میدانم اگر قرار به زندگی مشترک باشد . من پیروی بی چون و چرا را نیاموخته ام .... صداقت تو ستودنی ست و میزان عاشقی ت بر من مسجّل.. و این را بدان که بعد تو برای من انتخاب سخت و طاقت فرساست .. اما اگر امروز پاسخ من به تو منفی ست به سبب عشقی ست که نمیخواهم در گذر زمان تبدیل به نفرت شود....و نه از تو میخواهم خودت را تغییر بدهی که تو همین گونه کاملی و قابل تحسین ...آشنایی با تو بهترین اتفاق عمر من است ... برایت روزهای خوشی را آرزو میکنم ..همانگونه که سخاوتمندانه برایم شادی آفریدی... ارادتمند همیشگی تو ...ماهی.. سلام اگه همه دخترا پسزا. اینگونه صداقت داشتند شاید هیچ وقت شاهد جدایی ها نبودیم زندگی هنگامه فریادهاست سر گذشت در گذشت یادهاست نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .