حواصیل ارسال شده در 10 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین نزدیک غروب ... همان موقع که صدای اذان می پیچد در سکوت روستای یخ زده..و مؤذن آخرین طنین آهنگین را از حنجره ی سوزنده اش به سمت آسمان رها می کند... و زندگی از حرکت می ایستد ، شب جامه ی سیاهش را بر سر دنیا گسترده..... و تاریکی مرگ آور تنها دیزاینی ناموزون است که جهان را به چالش زنجره ها دعوت میکند.. کرم های شب تاب و جیرجیرک ها چند سالی ست که از این دیار گریخته اند....سگ ها ساکتند..مرغ ها کز کرده اند گوشه ی مرغدانی...زوزه ای از دور می آید... صدای هیچ آدمیزادی به گوش نمی رسد .. تن افسرده ی زنان و مردانی که لابلای رخت های کهنه ی اندوه در پشت درهای چفت شده از حسادت های تعریف نشده حبس گشته . حتی کودکان هم دیگر به بازی شبانه ی کوچه امید نبسته اند..... نماز را اقامه میکنم...انگار خدا نزدیک ترین ِ دورهاست ... با او به سخن می ایستم ..و نا خودآگاه رگ گردنم را لمس میکنم ... ای آنکه از این رگ به بندگانت نزدیک تری ...دریاب بنده ای که پناهگاهی جز تو ندارد..که به ضعف خود اقرار کنان آمده ... اشک هایی که جویبار خواهند شد.. صدای ناله ای از گلوی مخلوق و عجزی آمیخته با رنجی طاقت فرسا این یک نمایش انسانی ست . بازیگری حقیر و تماشا گری عظیم ... نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .