رفتن به مطلب

یک داستان ِ تابدار


ارسال های توصیه شده

در بیست و یک سالگی جهان چنان معنای عجیبی دارد که مرگ تنها یک تفکر مسخره به نظر می‌رسد،  به خصوص که دختری باشی سرشار رویاهای عجیب و غریب،آن وقت  زندگی خواستنی ست و دلپذیر، یک پذیرش قشنگ از گرمای شدید تابستان ، از سرمای استخوان سوز زمستان ،  از فقر و ثروت ..سفر و گذر ...تلخ و شیرین ...به هیچ کدام اعتراضی نیست ، ...دیگر چه اهمیتی دارد از آسمان تگرگ ببارد یا باران ملایم بهاری،، فقط حواست به گیسوانت هست که پریشان باد و بوران نشود... همان روزهای بیست و یک سالگی بود که او در تقابل تقدیر سر راه من قرار گرفت ، ما زود به هم دل بستیم و در اولین تجربه عاشقی چنان روحمان گره خورد که طاقت از جسممان هم ربوده بود ، ما در آتش دلبستگی هم می‌سوختیم و روح های جوان ِ ما جز به کامیابی نمی اندیشید... تن هایی که در تحسین هم بی بدیل روح های تشنه ی ما را به عمق لذتی غریب سوق میداد، غافل از به سر امدن های تکرار پذیرنده...آن روز ها اگر دیرتر سر قرار با او حاضر می شدم .. دیوانگی هایش ستودنی بود ..حالت شیدایی،،وجود  او را بی‌پروا و جسور میکرد ...چشمهایش متمرکز به نقطه ای روی صورتم میشد  که بی شک چشم هایم نبود ،،‌. با لحنی که از عصبانیتی لبریز بود از من به خاطر دیر رسیدن انتقاد میکرد و مهربانی آمیخته به خشمش را با فشار بینهایتی به انگشتان نحیف من نشان  میداد. و مرا بیوفا و بی توجه میخواند ...صدای رنج آلوده ام را در گلو خفه میکرد و حکم به ساکت بودن میداد.... توضیحات مرا نادیده می‌گرفت و اینکه مشتاق به دیدارش بوده ام ..حرفهایم کمی از خشمش میکاست و چشم های زیبایش را که اندکی انحراف بین مردمک ها جذاب ترشان‌کرده بود ... به چشم هایم دوخت و با صدایی آهسته میگفت ..تو که میدانی همه ی زندگی منی همیشه کنارم باش.. ... میدانستم و او هم میدانست ...راز جوانی در همین بی پروا بودن هاست ..من برای این بودن نیمه دیوانه طور مشتاق تر و هیجان زده تر بودم ...و عشق  آمیخته به جنون او را ستایش میکردم .زمان ولی بی‌رحم است........ نمی ایستد تا بتوانی همان جایی که اوج هر رابطه ست منجمد شوی .. ان روزها را فقط مغز در هیپنوتیزم شدن شاید به خاطر آورد ....اما تمام شد .... ما در تکرار ، رابطه را گم کردیم و خسته از هم بریدیم.. با یک خداحافظ ...انگار تمام آن شور را بالا آوردیم ...شاید در پس زمینه ی ذهن جوان و نیازموده ما ،،، اندیشه ی روزهای پیش رو و عاشقی های دیوانه واری بود که از سرعقل باشد نه از سر جنون ِ جوانی.. که به راحتی از هم گذشتیم و راهمان را جدا کردیم ..

.‌لیک سالها آمد و تنها حسرت ان‌روزها ماند ..روزهایی که قاب قلب توان  پذیرش تصویر هیچ انسانی را دوباره نداشت ... آزموده بودیم و هرگز جایی برای  آزمودنی دوباره نبود... 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...