حواصیل ارسال شده در 30 دی، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، 2023 میگویم خیلی هم مهم نیست خودت را به زحمت نینداز، نیم نگاهی از بالای عینک دور مشکی ش به من میفهماند، ساکت باشم، دارد تمام کارتن ها را تک به تک میگردد، از سر بی حوصلگی اهی میکشم و میروم سراغ قفسه های انتهای کتاب فروشی ، کتابها را بامحبت نگاه میکنم ، یواشکی میگویم ، کاش میشد،همه ی شما را ببلعم ، بوی کتابها ، بوی خاطره هاست ... صدایش را میشنوم ،،، پیدایش کردم ، گفتم که یادم بود، اولین چاپش هم هست ،،، میدوم سمتش و میگویم ،، واای چه خوب ..عاشقانه هاو کبود ۱۳۴۸،،، میگویم چقدر لطف کردی، یادت هست ... چند بار خواندیم .....میرود،پشت میز کارش،و روی صندلی چرخانش مینشیند... لبخند تلخی دارد... یک هما که بیشتر نداریم ،،، میخندم ، میگویم یادم بخیر شدم خخ..،،، کتاب توی دست هام و لبخند ِ رضایت ِ او . میگوید خوشحالم که خوشحالی، خودم را میزنم به نشنیدن و میگویم فروشی ست ؟ خودش را میزند به نشنیدن، میروم سمت میز بزرگ و میگویم تعارف نکن رهی ، باشد که خاله زاده همیم ، اما من مدیونت هستم همیشه، میگوید من و تو نداریم ، اهی میکشد ،میخواهم بگویم لعنتی حالا که من افتاده ام از پا چرا. ؟ میگوید ، قهوه یا چای، میگویم باید بروم ، سرش را تکان میدهد به نشان افسوس، توی دلم میگویم هیچ وقت حرف نزدی، بعد انهمه که نوشتیم و خواندیم، عاشق فریده شدی ، انهمه بودنمان را ندیدی ، حالا که ،،، انگار میفهمد، میگوید ،،،بعضی وقتها ادم کور میشود ، میگویم هیس،،، هیچی نگو ،،، خداحافظ کتاب صحافی شده توی دستهام ، میفشارم به سینه ،،، عطر کتاب میرود به تک تک سلولهای مغزی م ... صدای شکستن بغضی ،پشت سرم ،هق هق مردی با شانه های لرزان ، موهای بلندش ریخته روی شانه ...نقره ی موهاش با هرلرزش شانه پریشان میشود،.... نجوا میکنم ،،، خداحافظ، سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکند... هوا بس ناجوانمردانه سرد است.... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حسین138 ارسال شده در 31 دی، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 دی، 2023 23 ساعت قبل، maynotknow گفته است: میگویم خیلی هم مهم نیست خودت را به زحمت نینداز، نیم نگاهی از بالای عینک دور مشکی ش به من میفهماند، ساکت باشم، دارد تمام کارتن ها را تک به تک میگردد، از سر بی حوصلگی اهی میکشم و میروم سراغ قفسه های انتهای کتاب فروشی ، کتابها را بامحبت نگاه میکنم ، یواشکی میگویم ، کاش میشد،همه ی شما را ببلعم ، بوی کتابها ، بوی خاطره هاست ... صدایش را میشنوم ،،، پیدایش کردم ، گفتم که یادم بود، اولین چاپش هم هست ،،، میدوم سمتش و میگویم ،، واای چه خوب ..عاشقانه هاو کبود ۱۳۴۸،،، میگویم چقدر لطف کردی، یادت هست ... چند بار خواندیم .....میرود،پشت میز کارش،و روی صندلی چرخانش مینشیند... لبخند تلخی دارد... یک هما که بیشتر نداریم ،،، میخندم ، میگویم یادم بخیر شدم خخ..،،، کتاب توی دست هام و لبخند ِ رضایت ِ او . میگوید خوشحالم که خوشحالی، خودم را میزنم به نشنیدن و میگویم فروشی ست ؟ خودش را میزند به نشنیدن، میروم سمت میز بزرگ و میگویم تعارف نکن رهی ، باشد که خاله زاده همیم ، اما من مدیونت هستم همیشه، میگوید من و تو نداریم ، اهی میکشد ،میخواهم بگویم لعنتی حالا که من افتاده ام از پا چرا. ؟ میگوید ، قهوه یا چای، میگویم باید بروم ، سرش را تکان میدهد به نشان افسوس، توی دلم میگویم هیچ وقت حرف نزدی، بعد انهمه که نوشتیم و خواندیم، عاشق فریده شدی ، انهمه بودنمان را ندیدی ، حالا که ،،، انگار میفهمد، میگوید ،،،بعضی وقتها ادم کور میشود ، میگویم هیس،،، هیچی نگو ،،، خداحافظ کتاب صحافی شده توی دستهام ، میفشارم به سینه ،،، عطر کتاب میرود به تک تک سلولهای مغزی م ... صدای شکستن بغضی ،پشت سرم ،هق هق مردی با شانه های لرزان ، موهای بلندش ریخته روی شانه ...نقره ی موهاش با هرلرزش شانه پریشان میشود،.... نجوا میکنم ،،، خداحافظ، سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکند... هوا بس ناجوانمردانه سرد است.... عالی-!-! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .