رفتن به مطلب

نوستالژی


ارسال های توصیه شده

در ساحل بکر آنجا اطراق کردیم و به تماشای امواج نشستیم. دریاچۀ لوسرنه در زیر نور طلایی خورشید و فانوس های قرون وسطایی روستا میدرخشید.

ما دوچرخه های مان را در ساحل رها کردیم و در سکوت وهم آلود دریاچه به صدای امواج گوش دادیم. ما در کنار هم از زمزمۀ پرنده ای در آن حوالی لذّت بردیم و به کبوتری که در آن نزدیکی بود، نان دادیم. برای کودکی که با اشتیاق بستنی اش را لیس میزد، شکلک در آوردیم و به رهگذرانی که از روبرو در حال معاشقه بودند، لبخند زدیم. ته ماندۀ غذایمان را به گربه ای دادیم که دیوانه وار میو میو میکرد گویی به تمام دنیا میگفت من گربه ام، و گرسنه ام!!.

ما سرانجام کفش هایمان را در آوردیم، شلوارهایمان را بالا زدیم، کوله پشتی هایمان را بالای سر گرفتیم و در آن هوای سرد آخرین غروب ماه دسامبر به دریا زدیم و از ساحل دور دور شدیم. با تمام قدرت امواج خروشان دریا را با پا کنار میزدیم و پاهایمان به مرجان های کف دریاچه گیر میکرد، گاهی می افتادیم و دیگری غرق آبمان میکرد تا سر انجام با لباسهای مندرس و خیس به ساحل برگشتیم.

چند ساعتی فراموش کردیم که در کوهپایه های آلپ هستیم... همانطور که در کنار هم طاقباز دراز کشیده بودیم، در ذهنمان تجسّم کردیم که در تهران هستیم. هرگاه به خاطر می آوردیم که در وطن نیستیم فوراً این فکر را از سرمان دور میکردیم.

آیناز به گونه ای در مورد تهران صحبت میکرد گویی تهران یکی از بستگانش است که از وقتی آنجا را ترک کرده، آن شخص را از دست داده است.

«بیا هر چیزی از تهرون یادمون میاد تو این نقشه بکشیم»

بعد خطوط نامفهومی را با نوک انگشتانش روی شن های ساحل نقاشی کرد:

«این تهرانه»

من خیابان ولیعصر را به نقشه اضافه کردم، و شیرین یک خط موازی آن رسم کرد:

«اینم شریعتی»

آنجا مغازه ای را ضربدر زد که عینک دودی اش را از آنجا خریده بود، درست وقتی که اوّلین دستمزدش را گرفته بود، من هم روبروی آنجا ساندویچ سوسیس بندری دو نونه خورده بودم، جایی که شیرین و دوستش همبرگر مخصوص خورده بودند. نشسته در کنار یکدیگر سعی کردیم جاهای مشترکی را که رفته بودیم، علامت بزنیم:

فری کثیفه، نمایشگاه بین المللی کتاب، موزۀ دفینه، کاخ سعد آباد، برج میلاد، بستنی اکبر مشتی.

اداره گذرنامه، فرودگاه و پرواز ...

دماوند و آسمان خاکستری تهران آخرین جای مشترکی بود که تیک زدیم...

ناگهان احساس کردم چه قدر دلتنگ آنجاست، دلتنگی اش به حدّی وجودم را انباشت که من کاملاً فراموش کردم که هر وقت اراده کنم میتوانم با خرید یک بلیطِ برگشت، برگردم در حالی که او نمیتوانست.

«تو فکر میکنی من یه روز این جاهایی که علامت زدیمُ میبینم؟»

چه میتوانستم به آینازی بگویم که زیر نگاه مستاصل و مایوس ش در حال خرد شدن بودم؟

«هر دو سکوت کردیم...»

 

 spacer.png

ویرایش شده توسط Reza
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...

وطن دستات و خاک آغوشته و خونه جاییه ک یاد تو اونجاست ... وقتی عشقت، تو قلب منه هر جای دنیا ک باشم، سرزمین من اونجاست ... 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...