اواخرِ اکتبر است. از فوریه ای که برای آخرین بار با آیناز روبرو شدم، نمی دانستم که گفتگوهای بعدیِ ما به اجبار، فقط به واسطه ی ایمیل و پیامک های کوتاه امکان پذیر خواهد بود.
هشت ماه می گذرد...
ما در رستوران، در کنار دوستانمان شام خوردیم و درست در لحظه ای که بیشتر از همیشه نیاز داشتم که در کنارش بنشینم و انگشتانِ نحیفش را در دستانم به گرمی بفشارم، آیناز رو به لنزِ اماده ی شاتِ دوربین، پس از کشمکش های درونی، ابتدا موهایش را به راست، سپس به صورتِ وسواس گونه ای به سمت چپ شانه کرد و نهایتا با تصمیمی غافلگیر کننده و چهره ای عصبی و مصمــّم، در میانِ بهت و اندوهِ من، آن ها را زیر شالش از چشمانِ نامحرمِ من دریغ کرد، و لحظه ای که دوستانمان، سرمست از رقص و آواز، رو به دوربین، فریادِ "اسپاگتی و سیب" سر می دادند، او با چشمانی بیمار و چهره ای که حالا دیگر نمی شناختم، به لنزِ دوربین زل زد و به من لقب "دروغگو و خیانتکار" داد.
...