رفتن به مطلب

توهٌم


Reza

ارسال های توصیه شده

شبی دیگر از شب های اردیبهشت به تنهایی گذشت و او غرق رویا شد، رویایی که همراه شد با مکاشفه ای الهام بخش با یکی از فرشتگان مقرّب خداوند. فرشته گفت: "یک روز از خواب پا میشوی و کمدِ لباس هایت را مرتــــّب میکنی، با وسواس قاب عکس های قدیمی را گردگیری میکنی و برای آخرین بار عزیزانت را به آغوش میکشی، در حالی که در خوابِ ناز هستند..."

باور نمی کرد که این رویا، در شبی معمولی، همانند شب های دیگر، بدون هیچ نحسی ای، تعبیر مرگ ناباورانه ی خودش باشد. او که همسرِ آن عزیزِ تازه از دست رفته بود، او... او که مادرِ آن دختر زیبا بود، او... او که کودکیِ خود را در همین خانه باغ آغاز کرده بود، باغی که قرار بود پایانِ همین کودکیِ ناتمامش باشد... او که اکنون مشتاقانه و بی صبرانه، انتظارِ دیدنِ شوهر مرحوم خود را می کشید و او که حریصانه در ذهنش دست شوهرش را چسبیده بود... آرزو میکرد که کاش میشد که فریاد بکشد در حالیکه صدایش نه الان که در خوابِ ناز است، بلکه فردا به گوش دخترش برسد...

"تا ابد دوستت دارم..."

فرشته با اشاره به خورشید طلایی که آرام آرام از مشرق در حال طلوع کردن بود، ادامه داد:

"این آخرین جمله ای ست که در این دنیای فانی بر زبان جاری کردی. تو نهایتاً بین توهّم و هوشیاری معلّق خواهی ماند و قدرت تکلّمت را از دست خواهی داد. تو با چشمان خود رنگ هایی میبینی که دیگران قادر به دیدن آنها نیستند. سرانجام پیراهن نامزدی ات را بر تن خواهی کرد و در آینه خودت را بارها و بارها با وسواس ورنداز و سرانجام با خود وداع خواهی کرد، از پلّه ها به طبقه ی پایین میخزی و دزدانه نگاهی به خانه باغ می اندازی و در آن خنکای صبحگاهی، خودت را در باغ رها می کنی ..."

با طلوع خورشید، آن فرشته و آن آخرین دستاویزش، تنهایش گذاشت و زن جوان را از رویا به توهّم، از توهّم به تنهایی، از تنهایی به وحشت و از وحشت به انتظار، کشانید. زن جوان منتظر بود که "فرشته ی مرگ" هر لحظه سر برسد و نگاهی به سرتاپایش بیاندازد، سپس دست به کار شود و جیب هایش را از آخرین امیدهایش خالی کند... دسته کلید هایش، کتابچه ی یادداشتش، لوازم آرایش ش و نامه ای که تصمیم داشت همان دم از میان ببرد و مقداری پول خرد و عکس دخترش... سپس مانند فاتحان، پوزخندی بزند و سمت چپش بنشیند و دست روی شانه های نحیفش بگذارد و به او نهیب بزند:

"آخرین آرزویت؟!"

"(به دوستی فکر می کنم که یک روز تصمیم گرفت تمام عروسک هایش، آلبوم های عکس هایش و همه ی خاطراتِ گذشته اش را زیر خروارها خاک دفن کند..)"

میان وهم و هوشیاری، احساس کرد که کشمکشی در درونش برپاست. این غوغا، حاصل نبرد دو سپاه دشمن بود که به یکدیگر میتاختند. بخشی از وجودش، همسری وفادار بود که شوق دیدار شوهر مرحومش را داشت و بخشی دیگر مادری فداکار که تاب تحمّل دوری فرزندش را نداشت... به نظر می آمد که باغِ محصور در درختان زبان گنجشک، آکنده از فرشتگان بی شماری بود که بحث و جدلی بی پایان بین آنها شکل گرفته بود. برخی مشتاقانه به پیشوازش شتافته بودند و بخشی دیگر او را بدرقه میکردند و او مردّد بود که اگر آنگاه که قادر به انتخاب بین وفاداری و فداکاری، بین عشق و پایبندی و بین مرگ و زندگی بود، کدام را برمیگزید؟...

در این میان فقط یک سیاهی بود که زیرِ انوار طلایی خورشید، بی تفاوت به اتّفاقاتِ پیرامون، در حالی که خورشیدِ سرخ فام بر گردن آسمان آویخته شده بود، آن چنان با چشمانی بسته و نفس های عمیق دختربچّه ای را بغل کرده بود و او را نگاه میکرد که گویی سال ها و قرن هاست که دخترش را با چشمانی بسته و نفس هایی عمیق، ندیده و به آغوش نکشیده باشد...

او چه کسی بود؟ و از جانبِ چه کسی آمده بود؟

او شوهر مرحومش بود که درست مصادف با روزی که قرار بود روزِ مرگ ناگهانی زنِ جوان باشد، از جانب دریای بی کرانِ لایزال مامور شده بود که مهمانش باشد. همان مهمان ناخوانده ای که شب گذشته که افکار منفی از هر سو به او هجوم می آوردند، در کنارش بود.

شبی که زنِ جوان، فرش زیر پاهایش را چنگ میزد و از شدّت درد و رنجی که تحمّل میکرد، به خود میپیچید و در آتشِ تب میسوخت و نقّاشی های دورانِ کودکی اش را پاره پاره میکرد و خودش را مستاصلانه به هر دستاویزی می آویخت تا اندکی از دردش را التیام بخشد و باز کابوس میدید و نهایتاً در قعرِ استیصال دوباره بیهوش میشد... او کنارش نشست و اشک هایش را با پشت انگشتانش پاک کرد و در گوشش زمزمه کرد:

"آرام باش، آرام... من کنارتم..."

در بیهوشیِ مطلق، باز هم دچارِ توهّم و رویا شد:

(اکنون که سرسپرده ی تقدیر شده ام، چشمانم را میبندم، دستانم را به نشانه ی تسلیم بالا میاورم و نفس هایم را میشمارم، حالا می توانم حلقه ی گل را در دستانت حس کنم، می توانم گرمای بدنت را حس کنم، می توانم هر زمان که اراده کنم، با چشمانِ بسته، قصر مدائن را پشت سرت، با تمام جزییاتش ببینم و لمس کنم... میتوانم هوای شرجی ای که از دریای ابدیت بر گونه های نمناکم بوسه میزند را حس کنم... میتوانم ابرها را به پشتِ گلدسته های مسجد کبود فوت کنم... من بوی عطرِ بارانی که قرار است سالِ پربارشِ آینده ببارد را حس میکنم... صدای خش خشِ برگ های خشکِ آبان ماه... صدای بال زدن سنجاقک کنار جوی آب... و صدای هلهله ی تولّد فرزندمان را میشنوم و تو را میبینم که زیر نور طلایی خورشید، دخترمان را بغل کرده ای، گویی که سال ها و قرن هاست که حاصل زندگی مشترک کوتاهمان را بغل نکرده باشی...)

زن جوان از خواب پرید و رویایش پر کشید و جهان را آن چنان که بود، زیبا و طلایی یافت و دخترشان را آن چنان که بود، زیبا و آرام، در کنارش غرقِ در خواب عمیق...

"آرام بخواب نازنینم

دوستت دارم تا ابد..."

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...