رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  ... وقتی باقر بیست ساله بود پدرش دختر عمویش را به عقد او درآورد. دوستش نداشت اما روی حرف خان بابا حرف نیاورد، دختر عمو بچه آورد معلول ، باقر صبور بود. روزها سرکار،  شبها غصه برای بچه ، تیمار و  مراقبت... دختر عمو غمش  هم نبود،  به  حرارت جوانی و  زیبایی ش مینازید...  مادر بودنش رفته بود تحت الشعاع  میلش به شادی.... سال  پنجم طلاق خواست، باقر مانعش نشد،  فقط بهش گفت به تو هم میشه گفت مادر،،، دختر عمو  سرشو انداخته بود پایین و از کنارش رد شده بود...  سال بعد هم ازدواج کرده بود......  نگهداری بچه سخت بود،...  باقر بچه رو به دندون گرفته بود،  دلش زن هم نمیخواست، به هر بدبختی بود میگذشت، وقتی میرفت سرکار،  بچه رومیرسوند مرکز،  بچه هوش بالایی داشت، تلاش گر و با جسارت.... عاطفه پدری باقر اونقدر زیاد بود که نمیذاشت بچه  غم داشته باشه ـ  ...  کنارش  ایستاده بود،  مثل دماوند.... مرد بار آورد،  یه مرد که شاید روی ویلچر بود اما  جهانی توی فکرش میچرخید...  باقر حاصل عمرش همین پسر بود... دلش از شادی داشتن این پسر  لبریز میشد،  گاهی یه چیزایی توی زندگی ما هستند ظاهرن ناخوشایند،  اما شاید حاصل  زیستن ما فقط همونها باشند.... 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...