رفتن به مطلب

داستان من و ساموئل


ارسال های توصیه شده

درباره ی خودم قرار بود یک پاورقی بنویسم در مجله ی هلندی مگزینگ هال،  البته به دعوت همسرم،  او خودش یک روزنامه نگار حرفه ای بود. ساموئل جان ادوارد فردریک اشتین بک،   اسم پرطمراقی داشت،  و البته با آن قد بلند و صورت کک مکی و دستهای بزرگ،  ادم تاثیرگذاری بود،  در فیس بوک با هم اشنا شدیم،   و همانجا عاشق شدیم،  میدانید  دو نوع عشق داریم، عشق موثر و عشق غیر موثر،  عشق من و سامی از ان نوع عشق های مؤثر منجر به حوادث عاشقانه بود.. به واسطه ی یک تصویر که من از جاذبه های شهر کوچکی که در ان میزیستم به اشتراک گذاشته بودم مرا یافته بود ،  و تصویرچه بود...  خودم بودم بین گلهای شقایق در بهار سرزمین چهار فصلم،   ساموئل ذوق زده ی دیدن ان همه شقایق،  و زنی ریز نقش میان گلها به کمک مترجم گوگل، پیغامی ارسال کرد ه بود،.... خانم آیا شما هم یکی از گل ها بودید که شکفته اید؟  

خندیدم و استیکر خنده را برای او فرستادم،  ثانیه ای نگذشته از من درخواست گفتگو داشت،  ما  با وجود  ندانستن زبان یگدیکر روی صفحه ی گوشی به هم زل زدیم و این از صد هزار همزبانی بیشتر در جانمان نفوذ میکرد. من که همیشه توی رویام مردی شرقی را برای عاشقانه هایم  تصور میکردم،  این بار در شگفتانه ی روزگار دلباخته ی مرد بور هلندی،  به بچه های دورگه مان فکر میکردم.  و از برق چشمان ابی او پی به دوست داشتنش میبردم. زمانی صرف اشنایی شد و اندکی  بعد ما در کلیسای بزرگی توی امستردام ازدواج کردیم و من یک بار دیگر روی دین ابا اجدادیم  پا گذاشتم،  برای من عشق مهمتر از، دین من درآوردی اجدادم بود،  اسمم را توی دفتری بزرگ  در شهرداری امستردام کنار اسم او ثبت کردیم و من شدم ماهی فردریک اشتین بک،  به ساموئل گفته بودم که عاشق جان اشتین بک هستم، و او گفت اراجیف آن مردک را دوباره خوانی نخواهد کرد.  اکتبر ازدواج کردیم و کنار دریاچه در کلبه ی او زندگی متمدنانه مان آغاز شد، اما به اکتبر بعدی نرسیده عاشقانه ها تمام شد و من یاد  وطنم در وجودم بیداد میکرد. دیگر قامت بلند و چشمان یخ زده ی سامی حسی جز یخ زدگی برایم نداشت. او هم به تازگی با مارگریتا دختر جوانی از اهالی روستای مادرش، طرح دوستی ریخته بود و گاهی برای خوردن یک مشروب با او به خانه می امد و دوست اجتماعی ش حسادت مرا تحریک میکرد..  اکتبر سال بعد من در خانه بودم با یک مهر طلاق توی شناسنامه ام، و داستانی که هرگز در مجله ی مگزینگ هال چاپ نشد،  و بچه های دورگه ای که   هرگز متولد نشد،... و در دفترچه ی یاد داشتم نوشتم.... فیس بوک محل خوبی برای ازدواج نیست و هلندی ها هم هیچوقت قرار نیست مردان عاشقی باشند. حالا من اکتبر امسال را در یابود روزهای عاشقی و جدایی  با روشن کردن یک شمع  تقدس میبخشم. 

ویرایش شده توسط maynotknow
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...