رفتن به مطلب

پرواز

کاربر عضو
  • تعداد ارسال ها

    169
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

پست ها ارسال شده توسط پرواز

  1. دل آرام را بی تاب میکنی، دل بی تاب را آرام 

    آخرش نگفتی : تو دردی یا درمان ؟

    در نگاهت چیزیست که نمی دانم چیست ؟

    مثل آرامش بعد از غم مثل پیدا شدن یک لبخند

    مثل بوی نم بعد از باران 

    درنگاهت چیزیست که نمی دانم چیست؟

    من به آن محتاجم 

    • Like 2
  2. من و تو به یک دیگر محتاجیم 

    ما علت ومعلولیم ،ما لازم و ملزومیم 

    تمام آدمهای شهر را هم زیر و رو کنی 

    اول و آخرش ،اسمت، کنار اسم من معنا پیدا میکنه ؟

    همیشه یک نفر هست که شنیدن صداش 

    مثل گوش دادن به یک آهنگ میتونه آرومت کنه .

    گاهی یک مرد ،بهانه یک دلخوشی یک زن میشه .و یک زن بانی خوشبختی یک مرد ...

    زندگی کوتاه است ..

    کاش بهانه و بانی باشیم. 

    • Like 1
  3. روزی مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را با خود به 

    ده برد تا به او نشان دهد مردمی که آنجا زندگی 

    می‌کنند چقدر فقیر هستند .؟

    آن دو یک شبانه روز درخانه محقر یک روستایی 

    مهمان بودند در راه بازگشت و در پایان سفر مرد 

    از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟     پسر پاسخ داد: عالی بود پدر ! 

    پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی ! 

    پسر پاسخ داد: بله پدر !

    وپدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؛ 

    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت فهمیدم 

    که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا 

    ما در حیاط خانه یک فواره داریم و آنها رود خانه ای دارند که نهایت ندارد مادر حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان دارند. حیاط خانه ما دیوارهایش محدود می‌شود. 

    اما باغ آنها بی انتهاست !

    باشنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود بعد پسر بچه اضافه کرد. متشکرم پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم .‌

    پایان ...

     

  4. 36 دقیقه قبل، Black_wolf گفته است:

    پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زم ین!
    بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!
    مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.
    دفتر رو برداشت و ورق زد.
    نمره نقاشیش ده شده بود!
    پسرک ، مادرش رو کشیده بود ، ولی با یک چشم!
    و بجای چشم دوم ، دایره ای توپر و سیاه گذاشته بود!
    معلم هم دور اون ، دایره ای قرمز کشیده بود و نوشته بود :
    پسرم دقت کن!
    فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد.
    از مدیر پرسید می تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟
    مدیر هم با لبخند گفت بله ، لطفا منتظر باشید.
    معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد!
    مادر یک چشم بیشتر نداشت!
    معلم با صدائی لرزان گفت :
    ببخشید ... ، من نمی دونستم ... ، شرمنده ام ...
    مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت.
    اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد
    با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت :
    معلم مون امروز نمره ام رو کرد بیست!
    زیرش هم نوشته :
    گلم ، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.

    اینقدر ساده به دیگران نمره های پائین و منفی ندیم.
    اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط مون نشکنیم.
    ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
    ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ ، اینقدر دست گیری کنید تا دستتان خسته شود!
    ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ،ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﯾﺪ
    ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ

    عالی بود 👌👌👌

  5. سلام 

    امین هستم فعال در حوزه داستان و شعر

    خلاق و عاشق موسیقی های زنده 

    به طبیعت علاقه مند هستم 

    دوستانی دارم بسیار مهربان و هنرمند و خلاق

    اومدم تا حرف ها را به چالش بکشم ..

    اومدم تا بهترین ها را پیدا کنم

    اومدم تا قابلیت استفاده از فضای مجازی را بهتر درک کنم برای بهتر رشد کردن 

    اومدم اجتماعی تر باشم 

    اومدم تا به بهترین نحو انرژی مثبت بدم 

    خدایا هوای دلمو داشته باش. 

    دوستان خوب مانند گندمند بودنشون نعمت و برکت و نبودنشون قحطی و گرسنگی

    • Like 4
    • Thanks 2
×
×
  • اضافه کردن...