رفتن به مطلب

ɑɍɛẕőǚ

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    485
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1

تمامی مطالب نوشته شده توسط ɑɍɛẕőǚ

  1. ɑɍɛẕőǚ

    به نام زن

    ظاهراًبزرگ شده ام ... دیگر آرزوهایِ عجیب و غریب نمی کنم ... دیگر با عروسک و اسباب بازی آرام نمی گیرم ، دیگر موهایم را خرگوشی نمی بندم و پُزِ گلِ سرهای جدیدم را به بچه هایِ فامیل نمی دهم ..‌. انگار زنانگی ام را پذیرفته ام ... بدونِ شک ، زن بودن ، باید زیباترین حالتِ آفرینش باشد ... اما آنقدر فضا را برایِ زنان محدود کرده اند که این روزها بی آنکه بخواهم از بزرگ شدنم پشیمانم ... از لطافتم بیزارم ... مردها هرگز این احساسِ گنگ را درک نمی کنند ... اینکه من هنوز هم گاهی یواشکی آرزو می کنم پسر باشم ... و این آرزو ؛ خیلی درد دارد ... خیلی ...... ︶︿︶
  2. ɑɍɛẕőǚ

    شاید....

    گاهی "تصور می کنم" وجود ندارم ... یا شاید تنها موجودِ جهانم ... گاهی تصور می کنم جهان یک خواب است ... انگار تصوری از خودم و جهان می بینم و انگار همه چیز جز یک خیال و یک توهمِ بزرگ نیست ... ! شاید خدا فقط یک نفر را آفریده و او در ذهنش جهانی از آدم ها و روزمرگی ها را ... شاید آن یک نفر من باشم شاید تو یا شاید یک غریبه ... گیج می شوم ، نکند همه چیز یک فکر و یک خلاقیتِ غیر واقعی باشد ؟! اینکه یک "من" وجود دارد و آدم هایی که با آنها معاشرت دارد ... و خدایی که از آن بالا فقط یک "آدم" می بیند ، آدمی که در هیچ ایستاده ، چشمانش را بسته و خواب می بیند ؟! گاهی دلم می خواهد جهان ، خوابِ من باشد و زودتر از خواب بیدار شوم ، یا اگر فکر و تصور است ، دیگر فکر نکنم و جهان و آدم هایش تمام شوند و من بمانم و خدایی که "همیشه هست" !!! آن وقت از کابوس هایِ وحشتناکی که دیده ام برایش بگویم و او گوش کند و برای دلگرمی ام ، دستانم را بگیرد و جوری نگاهم کند که انگار دقیقا می داند از چه کابوسی برایش حرف می زنم ... به خدا بگویم ؛ که چقدر خوشحالم از اینکه هست و من در این هیچ ، تنها نیستم ... آن وقت تا جایی که می شود قهوه بخورم تا هرگز دوباره خوابم نبرد ... ! شاید اصلا قهوه ای هم درکار نباشد ... شاید خدا برایِ بیدار ماندنم کافیست ... می خواهم واقعی باشم اما خواب هایم ، مرا نقض می کنند ... نکند همان "پروانه" ای باشم که نمی دانست چوانگتسی را خواب دیده که پروانه شده ... یا "چوانگتسی" ، که خواب دیده پروانه ای چوانگتسی شده ... ! یا منی که هردوی این ها را خواب دیده ؟! شاید در واقع همه ی ما یک نفریم که دارد در افکار و تصوراتش همه مان را تصور می کند و دانه دانه و با ظرافت ، در جهانِ خیالش پردازش و رهبری می کند !!! آن یک نفر می تواند من باشد یا تو یا هرکسی ... شاید جهان ، واقعا خالی از آدم ها و اشیاست و همه چیز تصور و رویایی بیش نیست ، جز خدا و یک نفر که دارد با خودش فکر می کند و تخیلاتش را خیلی ماهرانه کنار هم می چینَد ، و سعی می کند در تصوراتش ، انسانِ خوبی باشد ...! شاید همه ی ما یک نفریم با افکارِ تکثیر شده ... شاید .... شاید ..... شاید ......
  3. نجه اینجوری دوست هم داشته نشدیم
  4. ɑɍɛẕőǚ

    آزاد!¡

    بچه که بودم ؛ آنقدر از خدا می ترسیدم ، که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ... می ترسیدم به آسمان نگاه کنم ... من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست ! با خودم می گفتم : "یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم؟! " من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ... می دانید؟! چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ، فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ... اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ... به او می گویم "خدا بخشنده است" ... اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ، تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ... من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ... می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ... من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ... من برایش از جهنم نخواهم گفت ... اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ، و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ... من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ... کاش همه این را می فهمیدیم ... باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست ! اگر هنوز باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ... خدا ترسناک نیست !!!!!!!!
  5. تبریز برا استان آذربایجان شرقی هس نه غربی
  6. ɑɍɛẕőǚ

    آزاد

    گاهی هم آنقدر از هجوم مشغله‌ها و دغدغه‌ها و تکرار خسته‌ای که هیچ چیز به اندازه‌ی این‌که تمام زمانت را صرف کنی و برای کودک درونت کاری بکنی و از دنیای کسالت‌‌بار و خسته کننده‌ی آدم‌بزرگ‌ها فاصله بگیری، حالت را خوب نمی‌کند. گاهی، پس از عبور از رنج‌های بی‌شمار و مشکلات بسیار و پس از جدی بودن‌های پیاپی؛ کودکانه خودت را مشغول و بی‌خیال و امیدوار کن. فیلم‌های کودکانه ببین و دغدغه‌های کودکانه داشته‌باش و کودکانه لبخند بزن و کودکانه خوش‌خیال باش و با خودت بگو: هیچ مسئله‌ی مهمی در کار نیست، همه چیز درست می‌شود...
×
×
  • اضافه کردن...