ظاهراًبزرگ شده ام ...
دیگر آرزوهایِ عجیب و غریب نمی کنم ...
دیگر با عروسک و اسباب بازی آرام نمی گیرم ،
دیگر موهایم را خرگوشی نمی بندم و پُزِ گلِ سرهای جدیدم را به بچه هایِ فامیل نمی دهم ...
انگار زنانگی ام را پذیرفته ام ...
بدونِ شک ، زن بودن ، باید زیباترین حالتِ آفرینش باشد ...
اما آنقدر فضا را برایِ زنان محدود کرده اند که این روزها بی آنکه بخواهم از بزرگ شدنم پشیمانم ...
از لطافتم بیزارم ...
مردها هرگز این احساسِ گنگ را درک نمی کنند ...
اینکه من هنوز هم گاهی
یواشکی آرزو می کنم پسر باشم ...
و این آرزو ؛
خیلی درد دارد ...
خیلی ......
︶︿︶