-
تعداد ارسال ها
1813 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
17
پست ها ارسال شده توسط Black_wolf
-
-
چنان در خود فرو رفتم که باران را نفهمیدم
صدای چک چکِ محزونِ گریان را نفهمیدمشبیه ابرِباران زا که می بارد به مویِ او
نوایِ پر لهیبِ گرمِ طوفان را نفهمیدمنگاهش در خیالِ من صدایِ حرفِ باران بود
به دردی مبتلا بودم که درمان را نفهمیدمهمیشه یک غمِ ناگفته در هنگامِ باریدن
درون سینه پنهان بود و من آن را نفهمیدمببار ای اشکِ پنهانی به رویِ غفلتم امشب
که من از سادگی فریادِ گلدان را نفهمیدم -
درآمده نفس از جان پس از دمار خیال
که عاشقت شده رسوای روزگار خیال
تو رفتهای و پساز تو تصورتاینجاست
تصوری که شده عاملِ فرار خیال
به یمن بغض تو هنگام آخرین دیدار
کشیدهشد همه یمن به پایدار خیال
به پای مردن هر شب به دست بوی تنت
به چشم خون پس از تو به دست خارِ خیال
هزار مرتبه بی تو دوباره جان دادم
درون قبرِ سیاهِ پر از فشارِ خیال
عذاب و لذت مردن، بدون و با تو یکی ست
حقیقت است جنونِ منِ دچار خیال -
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جان را ز لب پیاله بستان -
ای غايب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمتمحراب ابرويت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت -
به کفر مستم و پیمانه میزنم با تو
چرا که معتقدم هیچ نیست الا تواگرچه با دل من آشناتری از من
کسی به کُنه دلم پی نبرد حتی تومن و تو آتش و آبیم، من کجا، تو کجا
چقدر فاصله میبینم از خودم تا تودلم به مژدهی حافظ خوش است و وعدهی تو
به خوشحسابی او شک ندارم، اما...تو!کمی به خویش بیا و کمی به فکر برو
ببین تو را به خدا بیوفا منم یا تو -
نگذاشت فلسفه که ببینم وجود را
در این کویر سوخته، رفتارِ رود راعقل شریف، چون و چرا کرد و پاک شُست
از هست و نیست، رنگِ بهارِ شهـود راآشِ نخورده و دهنِ سوخته... دریغ!
در باختیم یکسره سودا و سود راشد دل هزارپاره و سرگشتهی سوال
کو شعلهای که زخمه زند عطر عود را؟دلتنگم ای فضیلتِ آهستگی! بیا
از من بگیر دلهرهی دیر و زود رابر کیسهی تهی، گِرهِ کور میزنم
وا میکنم دوباره همین تار و پود رااین برفِ حرفها، همه را باد میبرَد
خاموش باش و بنگر کوهِ کبود را -
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دورآدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حورحور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصورشب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجورزندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور -
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کآيينه خدای نما می فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمتساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمتحافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت -
امروز هر جا میروم یادآور توست
این هم یکی از معجزات دیگر توست
هر برگ فصلی تازه از آیات شوق است
هر قطرهی باران مگر پیغمبر توست
بر شانهی دیوار خیسی تکیه کردم
این شهر بارانخورده گویی پیکر توستمردم همه درگیر آشوبند و غوغا
زیبای شهر آشوبِ من غوغا سرِ توستای آنکه کوهت زاد و رودت پرورش داد
دریا برادر، باغ و صحرا خواهر توستدر این میانه پنجه سوی من گشودی
این جان ناآرام صید لاغر توسترو بر نگردانم اگر خونم بریزی
زیرا که آن دست تو و این خنجر توستسردار فاتح! لشگری آغوش وا کرد
هر جا که میخواهی فرود آ کشور توست"در هر درخت اینجا صلیبی خفته جانا"
نان و شرابم ده که شام آخر توست -
کنار من که قدم میزنی هوا خوب است
پر از پریدنم و جای زخمها خوب استبرای حک شدن عشق در خیابانها
به جا گذاشتن چند رد پا خوب استقدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»
قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب استنخند حرف دلم را نمیشود بزنم
خیال میکنم اینجور جملهها خوب استبگیر دست مرا بشکنام بپیچانام
دو تکهام کن و آتش بزن، بلا خوب استبه هر کجا که مرا میبری نمیگویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب استبه من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح
نگو: «تو» بیادبی میشود «شما» خوب است! -
فرض کن کل جهان با من و تو بد باشد
زندگی پست تراز آنچه نباید ،باشدکم شود از سَرِ ما سایه ی خورشید و مدام
روز ما در قفس یک شب ممتد باشدآسمان چادر خود را بکشد ازسرمان
جای او بر سر ما فاجعه گنبد باشدزندگی پس بزند هستی ما را اما
مرگ هم در قدمش سست و مردد باشدبین روزِ بد و بدتر بنشینیم و فقط
چشم ما منتظر هر چه نیامد باشداز لج غصه بخندیم و به غم وا ندهیم
گر چه بین لب و لبخند، خدا سد باشد -
هر صبح و شام قافله ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می فرستمتتا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می فرستمتای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می گويمت دعا و ثنا می فرستمت -
هر خواهشی نشانه ی دستور دیگر است
حتّی نگاه پنجره یک جور دیگر است!اینجا برای بردن دندانی از طلا
هر کس به فکر کندنِ یک گور دیگر است.گلبرگهای عاطفه ام تکّه تکّه شد
هر تکّه زیرِ تهمتِ ساطور دیگر است!تا ماهیان ساده ی این رودخانه ایم
صیّاد در تدارک یک تور دیگر استدست تورا گرفته ام و فکر می کنم
این کور خود عصاکش یک کور دیگر استنفرین به پای ما که برای به خط شدن
آماده ی شنیدن شیپور دیگر استما ماه را به خاطر نانی فروختیم!
امشب دوباره یک شب بی نور دیگر است! -
نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچهگل های سر روسری ات مثل همیشه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچهاز دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچهاینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه«گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچهلب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچهمن کشته ی این عشقم و باید بگذارند
فردای جهان نام مرا برسر کوچه -
دهانم چاه خشک انگشتهایم پنج تن بیکس
مرا تر کن، دخیلک! حضرت باران! کجایی پس!نخ این بادبادک را به سقف دیگری بستی
نوشتی روی بختِ ابرِ بازیگوش، دختر بسنخواه این موج بر ساحل بکوبد بیش از این سر را
به عشق بچه ماهی های عاشق پیشه ی نورسخودت نقاش بی انصاف! بین ما قضاوت کن
به باغ آن قدر گل دادی، به من یک مشت خار و خسبگو این استکان را بیش از این خالی نمی خواهی
و پنهان کرده ای جایی برایم شوکران گسنشد خورشید را از چشم شبهایت بیندازم
ببین سر می زند از پشت پلکم قله ی کرکس*توالی جنون آمیزی ام از ماندن و رفتن
کنار در بمان در انتظارم مرگ دلواپس -
فرو می ریزی ام هر دم میان حجمی از باران
بلی! آن شعله ی دردم میان حجمی از بارانتناسخ نیز تکراری است از این پاسخ آتش
که شب تا روز می گردم میان حجمی از بارانمرا آن دم که دریا رنگ و بوی آب می خشکید
تو را دیدار می کردم میان حجمی از باراندلیل مبهم چشمت خود استدلال خورشید است
که من هم دوزخی سردم میان حجمی از بارانچنان این استخوانم در نبرد درد می ریزد
که گویی ناله ای زردم میان حجمی از بارانتو را می میرم و دیگر به تطهیرم نیازی نیست
نماز آخر آوردم میان حجمی از بارانچنان در امتداد خود به گردم ریختی آتش
که غوغا می کند گردم میان حجمی از باران -
ی هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمتحيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می فرستمتدر راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می بينمت عيان و دعا می فرستمت -
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامتحاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامتکوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت -
دل بستهاند عالم و آدم به روزگار
این روزگارِ وعدهفروشِ فریبکاربا ناامید نیز مدارا نمیکند
وقتی وفا نکرده به چشم امیدوارهر شب به شوق خواب خوشی چشم بستهایم
تنها نصیبمان شده کابوس مرگبارما سالهاست غیر زمستان ندیدهایم
تقویمها دروغ نوشتند از بهاردریا بیا و نقطه پایان رود باش
دارد سقوط میکند از کوه آبشار -
تا بند رنجهای کهن آفریده شد
صدها هزار برده چو من آفریده شدوز بندهای عشق در انسان بیشکیب
عصیان روح و محنت تن آفریده شدما روز آفرینش غم لال بودهایم
چون غم پدید گشت، سخن آفریده شدابلیس دام وسوسهی مردمش نمود
چون بیلباس عاطفه زن آفریده شدتندیسی از خمیرهی خونین هستیام
زیر شکنجه چهرهی من آفریده شددیوارها بنا شد و در ظلمت جهان
درها برای بسته شدن آفریده شد -
دور از تو هستم ،دور ... خیلی دور بانو
بر چشم بد لعنت ، حسودت کور ، بانوتکلیف هرشب دفتری از مشق اسمت!
با اسم تو شعرم شده مشهور ، بانومن سالها دل بر تو بستم ، خوب فهمیدی
مغرور بودم مثل تو ، مغرور ، بانو !تو بهترینی ، هیچ عیبی در دلت نیست
من در کنارت وصله ای ناجور ، بانوتاکی بخوانم بی دلت از بی کسی ، ها؟
تاکی به این دلواپسی مجبور... بانو؟پس لرزه های سکسکه فرصت ندادند
بنویسم این دل میزند...ند...شور ، بانو!بگذار یکشب روی ماهت را ببوسم
همچون رمان "مصطفی مستور" بانو!
-
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامتای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامتدرويش مکن ناله ز شمشير اَحِبّا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت -
لبخندهای ساده ات هر بار می میرند
یک دسته قو در آسمان انگار می میرنددر من هزاران حرف ناگفته است دور ازتو
اما به محض لحظه ي دیدار می میرندمرگ اشتراک بین آدمهاست با یک فرق
افراد عاشق پیشه چندین بار می میرندآنها که سقف آرزویی مرتفع دارند
پشت بلندی های آن دیوار می میرنددر مردم دنیای من "هنجار" یعنی عشق
نفرین به آنهایی که "ناهنجار" می میرند -
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتییک آسمان پرندگیام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» گذاشتیوقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتیامروز از همیشه پشیمانتر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی،من نیستم...نگاه کن، این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتیگیرم هنوز تشنه ی حرف تواَم ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟حالا برو، برو که تو این نان تلخ را
در سفرهای به سادگی من گذاشتی
ناب ترین شعرها
در ادبیات
ارسال شده در
گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت ای بی وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته ام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت