رفتن به مطلب

Black_wolf

کاربر ویژه
  • تعداد ارسال ها

    1813
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    17

پست ها ارسال شده توسط Black_wolf

  1. گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی 
    صد گونه جادویی بکنم تا بيارمت 

    خواهم که پيش ميرمت ای بی وفا طبيب 
    بيمار بازپرس که در انتظارمت 

    صد جوی آب بسته ام از ديده بر کنار 
    بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

  2. چنان در خود فرو رفتم که باران را نفهمیدم
    صدای چک چکِ محزونِ گریان را نفهمیدم

    شبیه ابرِباران زا که می بارد  به مویِ او
    نوایِ پر لهیبِ گرمِ طوفان را نفهمیدم

    نگاهش در خیالِ من صدایِ حرفِ باران بود
    به دردی مبتلا بودم که درمان را نفهمیدم

    همیشه یک غمِ ناگفته در هنگامِ باریدن
    درون سینه پنهان بود و من آن را نفهمیدم

    ببار ای اشکِ پنهانی به رویِ غفلتم امشب
    که من از سادگی فریادِ گلدان را نفهمیدم

  3. درآمده نفس از جان پس از دمار‌ خیال 
    که عاشقت شده رسوای روزگار خیال


    تو رفته‌ای و پس‌از تو تصورت‌اینجاست 
    تصوری که شده عاملِ فرار خیال


    به یمن بغض تو هنگام آخرین دیدار 
    کشیده‌شد همه ی‌من به پای‌دار خیال


    به پای مردن هر شب به دست بوی تنت 
    به چشم خون پس از تو به دست خارِ خیال


    هزار مرتبه بی تو دوباره جان دادم 
    درون قبرِ سیاهِ پر از فشارِ خیال 


    عذاب و لذت مردن، بدون و با تو یکی ست
    حقیقت است جنونِ منِ دچار خیال

  4. ای غايب از نظر به خدا می سپارمت 
    جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
     
    تا دامن کفن نکشم زير پای خاک 
    باور مکن که دست ز دامن بدارمت 

    محراب ابرويت بنما تا سحرگهی 
    دست دعا برآرم و در گردن آرمت

  5. به کفر مستم و پیمانه می‌زنم با تو
    چرا که معتقدم هیچ نیست الا تو

    اگرچه با دل من آشناتری از من
    کسی به کُنه دلم پی نبرد حتی تو

    من و تو آتش و آبیم، من کجا، تو کجا
    چقدر فاصله می‌بینم از خودم تا تو

    دلم به مژده‌ی حافظ خوش است و وعده‌ی تو
    به خوش‌حسابی او شک ندارم، اما...تو!

    کمی به خویش بیا و کمی به فکر برو
    ببین تو را به خدا بی‌وفا منم یا تو

  6. نگذاشت فلسفه که ببینم وجود را
    در این کویر سوخته، رفتارِ رود را 

    عقل شریف، چون و چرا کرد و پاک شُست
    از هست و نیست، رنگِ بهارِ شهـود را 

    آشِ نخورده و دهنِ سوخته... دریغ! 
    در باختیم یکسره سودا و سود را

    شد دل هزارپاره و سرگشته‌ی سوال 
    کو شعله‌ای که زخمه زند عطر عود را؟

    دلتنگم ای فضیلتِ آهستگی! بیا
    از من بگیر دلهره‌ی دیر و زود را 

    بر کیسه‌ی تهی، گِرهِ کور می‌زنم
    وا می‌کنم دوباره همین تار و پود را

    این برفِ حرف‌ها، همه را باد می‌برَد 
    خاموش باش و بنگر کوهِ کبود را 

  7. به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور
    قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

    آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
    بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

    حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
    گرش انصاف بود معترف آید به قصور

    شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
    از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

    زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
    مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

  8. در روی خود تفرج صنع خدای کن 
    کآيينه خدای نما می فرستمت
     
    تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند 
    قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت 

    ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت 
    با درد صبر کن که دوا می فرستمت 

    حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست 
    بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت

  9. امروز هر جا می‌روم یادآور توست
     این هم یکی از معجزات دیگر توست
     
     هر برگ فصلی تازه از آیات شوق است
     هر قطره‌ی باران مگر پیغمبر توست
     
    بر شانه‌ی دیوار خیسی تکیه کردم
     این شهر باران‌خورده گویی پیکر توست

    مردم همه درگیر آشوبند و غوغا
    زیبای شهر آشوبِ من غوغا سرِ توست

    ای آنکه کوهت زاد و رودت پرورش داد
    دریا برادر، باغ و صحرا خواهر توست

    در این میانه پنجه سوی من گشودی
    این جان ناآرام صید لاغر توست

    رو بر نگردانم اگر خونم بریزی
    زیرا که آن دست تو و این خنجر توست

    سردار فاتح! لشگری آغوش وا کرد
    هر جا که می‌خواهی فرود آ کشور  توست

    "در هر درخت اینجا صلیبی خفته جانا"
    نان و شرابم ده که شام آخر توست

  10. کنار من که قدم می‌زنی هوا خوب است
    پر از پریدنم و جای زخم‌ها خوب است

    برای حک شدن عشق در خیابان‌ها
    به جا گذاشتن چند رد پا خوب است

    قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»
    قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است

    نخند حرف دلم را نمی‌شود بزنم
    خیال می‌کنم این‌جور جمله‌ها خوب است

    بگیر دست مرا بشکن‌ام بپیچان‌ام
    دو تکه‌ام کن و آتش بزن، بلا خوب است

    به هر کجا که مرا می‌بری نمی‌گویم
    کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

    به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح
    نگو: «تو» بی‌ادبی می‌شود «شما» خوب است!

  11. فرض کن کل جهان با من و تو بد باشد
    زندگی پست تراز آنچه نباید ،باشد

    کم شود از سَرِ ما سایه ی خورشید و مدام 
    روز ما در قفس یک شب ممتد باشد

    آسمان چادر خود را بکشد ازسرمان 
    جای او بر سر ما فاجعه گنبد باشد

    زندگی پس بزند هستی ما را اما 
    مرگ هم در قدمش سست و مردد باشد

    بین روزِ بد و بدتر بنشینیم و فقط 
    چشم ما منتظر هر چه نیامد باشد

    از لج غصه بخندیم و به غم وا ندهیم
    گر چه بین لب و لبخند، خدا سد باشد

  12. هر صبح و شام قافله ای از دعای خير 
    در صحبت شمال و صبا می فرستمت 

    تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب 
    جان عزيز خود به نوا می فرستمت 

    ای غايب از نظر که شدی همنشين دل 
    می گويمت دعا و ثنا می فرستمت

  13. هر خواهشی نشانه ی دستور دیگر است
     حتّی نگاه پنجره یک جور دیگر است!

    اینجا برای بردن دندانی از طلا
     هر کس به فکر کندنِ یک گور دیگر است.

    گلبرگهای عاطفه ام تکّه تکّه شد
     هر تکّه زیرِ تهمتِ ساطور دیگر است!

    تا ماهیان ساده ی این رودخانه ایم
     صیّاد در تدارک یک تور دیگر است

    دست تورا گرفته ام و فکر می کنم
    این کور خود عصاکش یک کور دیگر است

    نفرین به پای ما که برای به خط شدن
     آماده ی شنیدن شیپور  دیگر است

    ما ماه را به خاطر نانی فروختیم!
     امشب دوباره یک شب بی نور دیگر است!

  14. نزدیک غروب هیجان آور کوچه
    من باز به شوق تو نشستم سر کوچه

    گل های سر روسری ات مثل همیشه 
    زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه

    از دوختن چشم قشنگت به زمین است
    نقشی که چنین حک شده در باور کوچه

    اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
    اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه

    «گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
    من مست غزلخوانی سکرآور کوچه

    لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
    بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه

    من کشته ی این عشقم و باید بگذارند 
    فردای جهان نام مرا برسر کوچه

  15. دهانم چاه خشک انگشتهایم پنج تن بیکس
    مرا تر کن، دخیلک! حضرت باران! کجایی پس!

    نخ این بادبادک را به سقف دیگری بستی
    نوشتی روی بختِ ابرِ بازیگوش، دختر بس

    نخواه این موج بر ساحل بکوبد بیش از این سر را
    به عشق بچه  ماهی های عاشق پیشه ی نورس

     خودت نقاش بی انصاف! بین ما قضاوت کن
    به باغ آن قدر گل دادی، به من یک مشت خار و خس

    بگو این استکان را بیش از این خالی نمی خواهی
    و پنهان کرده ای جایی برایم شوکران گس

    نشد خورشید را از چشم شبهایت بیندازم
    ببین سر می زند از پشت پلکم قله ی کرکس*

    توالی جنون آمیزی ام از ماندن و رفتن
    کنار در بمان در انتظارم مرگ دلواپس

  16. فرو می ریزی ام هر دم میان حجمی از باران 
    بلی! آن شعله ی دردم میان حجمی از باران 

    تناسخ نیز تکراری است از این پاسخ آتش
    که شب تا روز می گردم میان حجمی از باران 

    مرا آن دم که دریا رنگ و بوی آب می خشکید 
    تو را دیدار می کردم میان حجمی از باران 

    دلیل مبهم چشمت خود استدلال خورشید است 
    که من هم دوزخی سردم میان حجمی از باران 

    چنان این استخوانم در نبرد درد می ریزد
    که گویی ناله ای زردم میان حجمی از باران 

    تو را می میرم و دیگر به تطهیرم نیازی نیست 
    نماز آخر آوردم میان حجمی از  باران

    چنان در امتداد خود به گردم ریختی آتش 
    که غوغا می کند گردم میان حجمی از باران 

  17. ی هدهد صبا به سبا می فرستمت 
    بنگر که از کجا به کجا می فرستمت 

    حيف است طايری چو تو در خاکدان غم 
    زين جا به آشيان وفا می فرستمت 

    در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست 
    می بينمت عيان و دعا می فرستمت

  18. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی 
    بر می شکند گوشه محراب امامت 

    حاشا که من از جور و جفای تو بنالم 
    بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت 

    کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ 
    پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

  19. دل بسته‌اند عالم و آدم به روزگار 
    این روزگارِ وعده‌فروشِ فریبکار

    با ناامید نیز مدارا نمی‌کند
    وقتی وفا نکرده به چشم امیدوار

    هر شب به شوق خواب خوشی چشم بسته‌ایم
    تنها نصیبمان شده کابوس مرگ‌بار

    ما سال‌هاست غیر زمستان ندیده‌ایم
    تقویم‌ها دروغ نوشتند از بهار

    دریا بیا و نقطه پایان رود باش
    دارد سقوط می‌کند از کوه آبشار

  20. تا بند رنج‌های کهن آفریده شد
    صدها هزار برده چو من آفریده شد

    وز بندهای عشق در انسان بی‌شکیب
    عصیان روح و محنت تن آفریده شد

    ما روز آفرینش غم لال بوده‌ایم
    چون غم پدید گشت، سخن آفریده شد

    ابلیس دام وسوسه‌ی مردمش نمود
    چون بی‌لباس عاطفه زن آفریده شد

    تندیسی از خمیره‌ی خونین هستی‌ام
    زیر شکنجه چهره‌ی من آفریده شد

    دیوارها بنا شد و در ظلمت جهان
    درها برای بسته شدن آفریده شد

  21. دور از تو هستم ،دور ... خیلی دور بانو
    بر چشم بد لعنت ، حسودت کور ، بانو

    تکلیف هرشب دفتری از مشق اسمت!
    با اسم تو شعرم شده مشهور  ، بانو

    من سالها دل بر تو بستم ، خوب فهمیدی
    مغرور بودم مثل تو ، مغرور ، بانو !

    تو بهترینی ، هیچ عیبی در دلت نیست
    من در کنارت وصله ای  ناجور ، بانو

    تاکی بخوانم بی دلت از بی کسی ، ها؟
    تاکی به این دلواپسی مجبور... بانو؟

    پس لرزه های سکسکه فرصت ندادند
    بنویسم این دل می‌زند...ند...شور ، بانو!

    بگذار یک‌شب روی ماهت را ببوسم
    همچون رمان "مصطفی مستور" بانو!
     

  22. امروز که در دست توام مرحمتی کن 
    فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت 

    ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق 
    ما با تو نداريم سخن خير و سلامت 

    درويش مکن ناله ز شمشير اَحِبّا 
    کاين طايفه از کشته ستانند غرامت

  23. لبخندهای ساده ات هر بار می میرند
    یک دسته قو در آسمان انگار می میرند

    در من هزاران حرف ناگفته است دور ازتو
    اما به محض لحظه ي دیدار می میرند

    مرگ اشتراک بین آدمهاست با یک فرق
    افراد عاشق پیشه چندین بار می میرند

    آنها که سقف آرزویی مرتفع دارند
    پشت بلندی های آن دیوار می میرند

    در مردم دنیای من "هنجار" یعنی عشق
    نفرین به آنهایی که "ناهنجار" می میرند

  24. عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌
    بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌

    یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا
    در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌

    وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌
    وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌

    امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌
    دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،

    من نیستم‌...نگاه کن‌، این باغ سوخته‌
    تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی‌

    گیرم هنوز تشنه ‌ی حرف تواَم ولی 
    گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟

    آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند 
    اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟

    حالا برو، برو که تو این نان تلخ را
    در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی

×
×
  • اضافه کردن...