رفتن به مطلب

Black_wolf

کاربر ویژه
  • تعداد ارسال ها

    1813
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    17

پست ها ارسال شده توسط Black_wolf

  1. 13 دقیقه قبل، Miss little گفته است:

    به غیر از مورد دوم بقیه اش اوکیه😇

    اخه من اگه اون لحظه حرف نزنم که منفجر میشم😂😂

    اون باید بدونه چیزی تو دلم نیس🤦🏼‍♀️😂

    خخخ باشه حرف بزن تو حرف نزنی ک اصلا نمیشه

    😄

    • Like 1
  2. زان يار دلنوازم شکريست با شکايت 
    گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت 

    بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم 
    يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
     
    رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس 
    گویی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

  3. لبریز غزل‌های عجیب است نگاهت
    تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت

    امشب عرق شرم به آیینه نشسته‌ست
    ازبس‌که نجیب است و نجیب است نگاهت

    دشتی‌ست پر از شعر و غزل، برکه و باران
    مأوای غزالان غریب است نگاهت

    گیسوی بلند تو شبیه شب یلداست
    باجلوه‌ی مهتاب رقیب است نگاهت

    تو وسوسه‌انگیزترین شعر خدایی
    چون آیه‌ی آیینه و سیب است نگاهت

    هرچند یقین داشتم از لحظه‌ی آغاز
    هرگز نسرودم که: فریب است نگاهت...!

  4. دیگر در انتظار کدامین نشانه ای...؟
    وقتی دلت به دست عزیزان...کباب شد...!
    ..............................................

    وقتی که زندگی همه سویش عذاب شد
    وقتی که عشق طرح پر از پیچ و تاب شد

    وقتی همان که دم به دم از عشق می سرود...
    تک بیت آخر غزلش چون سراب شد...

    وقتی که شب ز پشت حجاب حریر ابر...
    یکباره دید ، ماه...اسیر نقاب شد...

    وقتی که رازهای مگو...سر گشاده شد...
    وقتی که آبروی تو همچون حباب شد...

    وقتی که حرف دشمن نامرد و کینه توز...
    تنها دلیل حادثه‌ی انقلاب شد...

    یعنی تمام حسّ قشنگت...دروغ بود...
    یعنی که عشق...با من و تو ...بی حساب شد

  5. دیدار دیر و دور مرا مختصر مکن
    آسان از این کبوتر زخمی گذر مکن

    جرم مرا حواله به روز جزا مده
    مارا دچار تیر قضا و قدر مکن
     
    هرقدر روی خوش به تو دنيا نشان دهد 
    جز فصل عشق، هیچ زمانی خطر مکن

    در پیچ و تاب راه نفس‌گیر عاشقی 
    هیچ اعتنا به مردم کوته نظر مکن

    مرد فراق نیستی از هجر دم مزن
    خود را اسیر این غم پر دردسر مکن

    پرهیز بی دلیل به جايی نمی‌رسد 
    بیهوده از مصاحبت ما حذر مکن

  6. بهار صندلی‌اش را گذاشت توی تراس
    (دوباره با چه کسی وعده داشت توی تراس؟...)

    صدای رادیوی جیبی‌اش بلند شد و
    برای این زن عاشق نداشت چیزی خاص

    نوار کاست محبوبش آن طرف‌ها بود
    گذاشت و به صدا گوش داد با وسواس...

    [صدا هوا شد و از خاطرات او رد شد
    صدا پرنده شد و روی نرده‌ها سُر خورد
    صدا جنون شد و او بی‌حواس هق‌هق کرد
    و زن بلند شد و رفت قرص تب‌بُر خورد...
    صدا شراب شد و از گلوش پایین رفت
    که تلخناکی بدرود و بوسه با او بود
    که بار آخر دیدارهای لب بر لب
    به کوچناکی اسفندِ بی پرستو بود...]

    بهار نام قدیم زنی‌ست بی تقویم
    (زنی خزان‌زده در ابتدای فروردین/که موی بافته‌اش برفی زمستان است)
    زنی که داده به هر گونه عشق، ردّ تماس

  7. ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی 
    که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت 

    روان تشنه‌ی ما را به جرعه ای درياب 
    چو می دهند زلال خضر ز جام جمت 

    هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد 
    که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

  8. دریا که می‌پوشی، به چشمانم حسادت می‌کنم
    می‌میرم از عشقت ولی ، دارم نجابت می‌کنم

    زیبایی‌یِ لبخند شیرین تو بگذارد اگر
    در قبله‌گاهِ چشم تو ، دارم عبادت می‌کنم

    با دیدنت پاییز اشعارم بهاری می‌شود
    ای کیمیایِ هر غزل ، عرض ارادت می کنم

    در ازدحام عاشقان جنگی به پا شد عاقبت
    فتوای خونین می‌دهم ، میل شهادت می‌کنم

    در حجّ  هر روزم به یاد کعبه‌یِ آغوش تو
    از هر چه غیر از عشق تو ، ذکرِ برائت می‌کنم

    پیغمبر مِهر تواَم ، تبلیغ دینم می‌کنم
    هر لحظه تَرک من کنی ، تَرک رسالت می‌کنم

  9. نخواهی دید جز من،در کسی این سر به راهی را
    برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را

    جدا کردی مسیر خویش را از من، ولی دستی
    به هم پیوند داده انتهای این دو راهی را

    مرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
    دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را

    برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
    به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را

    به عشقت هر کسی شاعر شد از میدان به در کردم
    زمانی مولوی و این اواخر هم پناهی را.

  10. بعد چندین سال آمد؛گفت تنهایی هنوز؟
    مثل سابق پابه‌پای عشق می‌آیی هنوز

    هیچ‌گاه آن‌گونه که باید تو را نشناختم
    نیستی! اما برای من معمایی هنوز

    مثل مردابی که عکس ماه را گم کرده است
    ساکت و آرامی اما فکر دریایی هنوز

    غم مخور امروز اگر دنیا به کام ما نبود
    پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوز

    از لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
    ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز!

    • Like 2
  11. بعد چندین سال آمد؛گفت تنهایی هنوز؟
    مثل سابق پابه‌پای عشق می‌آیی هنوز

    هیچ‌گاه آن‌گونه که باید تو را نشناختم
    نیستی! اما برای من معمایی هنوز

    مثل مردابی که عکس ماه را گم کرده است
    ساکت و آرامی اما فکر دریایی هنوز

    غم مخور امروز اگر دنیا به کام ما نبود
    پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوز

    از لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
    ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز!

  12. چه خسته‌ایم، شب خواب جاودانه کجاست
    یگانه راه گریز از غم زمانه کجاست

    مرا که نای نفس نیست در تراکم بغض
    مجال خنده کجا، فرصت ترانه کجاست

    ز خوش‌زبانیِ خصمانه‌ی تو بیزارم
    حلاوت سخن تلخ دوستانه کجاست

    مقیم مشغله‌ی شهر گیسوان توایم
    پریش‌حال و پریشان‌سریم، شانه کجاست

    کجاست سادگی آسمان چشمانت
    هوای پاک غزل‌های عاشقانه کجاست

  13. آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او 
    گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت 

    گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا 
    گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت 

    خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور 
    دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت 

    گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست 
    ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

  14. دچار این‌همه اندوه‌های پی در پی
    که ریخت بر دل من آسمان ابریِ دی

    برقص دشت پریشانی مرا در باد
    بریز غربت چوپانی مرا در نی

    هنوز چشم تو روشن‌ترین سوال من است
    از آسمان نشابور تا حوالی ری

    دو تازیانه سنگین همان دو چشم سیاه
    اگر به اسم فراموشی‌‌ام نمی‌زد هی

    تب سفر به جنونم اگر نمی‌بخشید
    که خوان اول این جاده هم نمی‌شد طی

    بگو هنوز مرا تاب سوگواری هست
    به داغ‌های عزیزی که می‌رسند از پی

  15. عادتم شده در عشق, گاه گفتگو کردن
    خنده بر لب آوردن, گریه در گلو کردن

    می شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
    گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردن

    از تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
    بایدش چو آیینه با تو روبرو کردن

    دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
    یا زعشق جان دادن, یا به درد خو کردن

    کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
    تا تواند از دستت شکوه مو به مو کردن

    ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
    گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن

  16. مير من خوش می روی کاندر سر و پا ميرمت 
    خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت 

    گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست 
    خوش تقاضا می کنی پيش تقاضا ميرمت
     
    عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست 
    گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت

  17. آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم
    در آتش و یخبندان، داغیم ولی سردیم

    داغیم، نمی‌فهمیم؛ تا فاجعه راهی نیست
    سردیم، نمی‌خواهیم از فاجعه برگردیم

    از مرهمِ یکدیگر تا زخمیِ هم بودن 
    راهی‌ست که بی‌مقصد، با عشق سفر کردیم

    شعریم و نمی‌خوانیم، شوقیم و نمی‌خواهیم
    چشمیم و نمی‌بینیم، سبزیم ولی زردیم

    این فصلِ پریشان را برگی بزن و بگذر
    در متنِ شبِ بی‌ماه، دنبالِ چه می‌گردیم؟

    بیداریِ رویایی، دیدی که حقیقت داشت
    ما خاطره‌هامان را از خواب نیاوردیم

    تردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم
    آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم

  18. با تو شروع می‌کنم شرح کتاب اشک را
    باز نمی کنم ولی حرف حساب اشک را

    خنده عاقلان مرا دور نمی کند ز تو
    گریه‌کن قدیمی ات دیده جواب اشک را

    مستمعان کوی تو مرثیه خوان عالمند
    داغ تو باز می کند یکسره باب اشک را

    آینه شکسته ام آه مکش که پلک من
    سوخت و من نداشتم این همه تاب اشک را

    خاکی چادر تو را سرمه چشم می کنم
    تا به کف آورم نمی گوهر ناب اشک را

    تا به نظر بیایم و دست بگیری‌ام به مهر
    روز حساب می زنم باز نقاب اشک را

  19. روی تو به یک صبح دل انگیـــز شبیه است
    شور تو به مرغان سحرخیز شبیه است

    جوگنــدمــی مــوی تــو در اوج جوانـــــی
    انگار بهــار است و به پاییــــز شبیه است

    عاشق کش بالفطره ای، ای شوق دمادم
    چشم تو از این حیث به چنگیز شبیه است

    من مست می حافظـم و باده ی صائب
    شیراز تو از بس که به تبریــــز شبیه است

  20. خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد 
    منت پذير غمزه‌ی خنجر گذارمت
     
    مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار 
    تخم محبت است که در دل بکارمت
     
    بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل 
    در پای دم به دم گهر از ديده بارمت 

    حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست 
    فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت

  21. ظهرها گریه‌ام که می گیرد، تلفن می‌زنم به لبخندت
    مشکل من فقط همین شده است، که بگیرم شمارۀ چندت!

    سر کارت نیامدم اما، دل من پشت میز زندانی‌ست
    تلفن را خودت جواب بده، خسته‌ام از صدای هم‌بندت

    دوست داری که زودتر بروی، تا بخوانی نماز ظهرت را
    صبر کن تا دقیقه‌ای دیگر، وقت می‌گیرم از خداوندت

    زندگی! خسته‌ام از این تکرار، قلب من تیر می‌خورد هربار
    گوشی‌ات را سریع‌تر بردار، کُلت را واکن از کمربندت

    قطع و وصلی، دوباره می‌گیرم، آن زن بدصدا چه می‌گوید
    عشق «در دسترس نمی‌باشد»، چه کنم با گسست و پیوندت

    نه عزیزم نمی‌رسیم به هم، یازده سال بین‌مان وقت است
    یازده ساله بودی آمده‌ام، یازده ساله است فرزندت

  22. گیرم که بی‌دلیل دلت را شکسته‌ام
    اما به غیر تو به کسی دل نبسته‌ام

    زنجیر عقل راه مرا بر تو بسته بود
    این بند را به شوقِ تو از پا گسسته‌ام

    در غربتی که عشق برایم رقم زده‌ست
    یک عمر با خیال تو تنها نشسته‌ام

    دریا ندیده‌ام که به این تنگ قانعم 
    از زندگی گذشته و از خویش خسته‌ام 

    چون سرو دل بریده‌ام از چارفصل باغ 
    دلخوش به آسمانم و از خاک رسته‌ام 

  23. گلی که جنتی از یاس و شاپرک دارد
    چه احتیاج به آبادی فدک دارد؟

    فدک نشانۀ حقی است گرم و بغض آلود
    ز بغض چاه بپرسد هرآنکه شک دارد

    چگونه می‎شود از عشق خاندانی گفت
    که نخل عصمت‌شان ریشه در فلک دارد

    اگرچه سوخته درهای خانۀ دلشان
    اگرچه گوشۀ دیوارشان ترک دارد

    همیشه دست دعاشان برای غیر بلند
    همیشه سفرۀ احسان‌شان نمک دارد

    بگو چگونه سُراید بشر ز بانویی
    که با خدای خودش راز مشترک دارد؟

    به باغبانی چشمت همیشه محتاجم
    که بی عنایت‎تان سیب شعر، لک دارد

×
×
  • اضافه کردن...