-
تعداد ارسال ها
1813 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
17
پست ها ارسال شده توسط Black_wolf
-
-
13 دقیقه قبل، Miss little گفته است:
به غیر از مورد دوم بقیه اش اوکیه
اخه من اگه اون لحظه حرف نزنم که منفجر میشم
اون باید بدونه چیزی تو دلم نیس
خخخ باشه حرف بزن تو حرف نزنی ک اصلا نمیشه
- 1
-
11 دقیقه قبل، Miss little گفته است:
- 1
-
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايتبی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از اين ولايت -
لبریز غزلهای عجیب است نگاهت
تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهتامشب عرق شرم به آیینه نشستهست
ازبسکه نجیب است و نجیب است نگاهتدشتیست پر از شعر و غزل، برکه و باران
مأوای غزالان غریب است نگاهتگیسوی بلند تو شبیه شب یلداست
باجلوهی مهتاب رقیب است نگاهتتو وسوسهانگیزترین شعر خدایی
چون آیهی آیینه و سیب است نگاهتهرچند یقین داشتم از لحظهی آغاز
هرگز نسرودم که: فریب است نگاهت...! -
دیگر در انتظار کدامین نشانه ای...؟
وقتی دلت به دست عزیزان...کباب شد...!
..............................................وقتی که زندگی همه سویش عذاب شد
وقتی که عشق طرح پر از پیچ و تاب شدوقتی همان که دم به دم از عشق می سرود...
تک بیت آخر غزلش چون سراب شد...وقتی که شب ز پشت حجاب حریر ابر...
یکباره دید ، ماه...اسیر نقاب شد...وقتی که رازهای مگو...سر گشاده شد...
وقتی که آبروی تو همچون حباب شد...وقتی که حرف دشمن نامرد و کینه توز...
تنها دلیل حادثهی انقلاب شد...یعنی تمام حسّ قشنگت...دروغ بود...
یعنی که عشق...با من و تو ...بی حساب شد -
دیدار دیر و دور مرا مختصر مکن
آسان از این کبوتر زخمی گذر مکنجرم مرا حواله به روز جزا مده
مارا دچار تیر قضا و قدر مکن
هرقدر روی خوش به تو دنيا نشان دهد
جز فصل عشق، هیچ زمانی خطر مکندر پیچ و تاب راه نفسگیر عاشقی
هیچ اعتنا به مردم کوته نظر مکنمرد فراق نیستی از هجر دم مزن
خود را اسیر این غم پر دردسر مکنپرهیز بی دلیل به جايی نمیرسد
بیهوده از مصاحبت ما حذر مکن -
بهار صندلیاش را گذاشت توی تراس
(دوباره با چه کسی وعده داشت توی تراس؟...)صدای رادیوی جیبیاش بلند شد و
برای این زن عاشق نداشت چیزی خاصنوار کاست محبوبش آن طرفها بود
گذاشت و به صدا گوش داد با وسواس...[صدا هوا شد و از خاطرات او رد شد
صدا پرنده شد و روی نردهها سُر خورد
صدا جنون شد و او بیحواس هقهق کرد
و زن بلند شد و رفت قرص تببُر خورد...
صدا شراب شد و از گلوش پایین رفت
که تلخناکی بدرود و بوسه با او بود
که بار آخر دیدارهای لب بر لب
به کوچناکی اسفندِ بی پرستو بود...]بهار نام قدیم زنیست بی تقویم
(زنی خزانزده در ابتدای فروردین/که موی بافتهاش برفی زمستان است)
زنی که داده به هر گونه عشق، ردّ تماس -
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمتروان تشنهی ما را به جرعه ای درياب
چو می دهند زلال خضر ز جام جمتهميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت -
دریا که میپوشی، به چشمانم حسادت میکنم
میمیرم از عشقت ولی ، دارم نجابت میکنمزیبایییِ لبخند شیرین تو بگذارد اگر
در قبلهگاهِ چشم تو ، دارم عبادت میکنمبا دیدنت پاییز اشعارم بهاری میشود
ای کیمیایِ هر غزل ، عرض ارادت می کنمدر ازدحام عاشقان جنگی به پا شد عاقبت
فتوای خونین میدهم ، میل شهادت میکنمدر حجّ هر روزم به یاد کعبهیِ آغوش تو
از هر چه غیر از عشق تو ، ذکرِ برائت میکنمپیغمبر مِهر تواَم ، تبلیغ دینم میکنم
هر لحظه تَرک من کنی ، تَرک رسالت میکنم -
نخواهی دید جز من،در کسی این سر به راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی راجدا کردی مسیر خویش را از من، ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دو راهی رامرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی رابرای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی رابه عشقت هر کسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی مولوی و این اواخر هم پناهی را. -
بعد چندین سال آمد؛گفت تنهایی هنوز؟
مثل سابق پابهپای عشق میآیی هنوزهیچگاه آنگونه که باید تو را نشناختم
نیستی! اما برای من معمایی هنوزمثل مردابی که عکس ماه را گم کرده است
ساکت و آرامی اما فکر دریایی هنوزغم مخور امروز اگر دنیا به کام ما نبود
پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوزاز لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز!- 2
-
بعد چندین سال آمد؛گفت تنهایی هنوز؟
مثل سابق پابهپای عشق میآیی هنوزهیچگاه آنگونه که باید تو را نشناختم
نیستی! اما برای من معمایی هنوزمثل مردابی که عکس ماه را گم کرده است
ساکت و آرامی اما فکر دریایی هنوزغم مخور امروز اگر دنیا به کام ما نبود
پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوزاز لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز! -
چه خستهایم، شب خواب جاودانه کجاست
یگانه راه گریز از غم زمانه کجاستمرا که نای نفس نیست در تراکم بغض
مجال خنده کجا، فرصت ترانه کجاستز خوشزبانیِ خصمانهی تو بیزارم
حلاوت سخن تلخ دوستانه کجاستمقیم مشغلهی شهر گیسوان توایم
پریشحال و پریشانسریم، شانه کجاستکجاست سادگی آسمان چشمانت
هوای پاک غزلهای عاشقانه کجاست -
آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمتگفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمتخوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمتگر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت -
دچار اینهمه اندوههای پی در پی
که ریخت بر دل من آسمان ابریِ دیبرقص دشت پریشانی مرا در باد
بریز غربت چوپانی مرا در نیهنوز چشم تو روشنترین سوال من است
از آسمان نشابور تا حوالی ریدو تازیانه سنگین همان دو چشم سیاه
اگر به اسم فراموشیام نمیزد هیتب سفر به جنونم اگر نمیبخشید
که خوان اول این جاده هم نمیشد طیبگو هنوز مرا تاب سوگواری هست
به داغهای عزیزی که میرسند از پی -
عادتم شده در عشق, گاه گفتگو کردن
خنده بر لب آوردن, گریه در گلو کردنمی شود ز دستم گم رشته ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفتگو کردناز تو گوشه ی چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه با تو روبرو کردندردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست :
یا زعشق جان دادن, یا به درد خو کردنکاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت شکوه مو به مو کردنای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست, ترک آرزو کردن -
مير من خوش می روی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمتگفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا می کنی پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت -
آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم
در آتش و یخبندان، داغیم ولی سردیمداغیم، نمیفهمیم؛ تا فاجعه راهی نیست
سردیم، نمیخواهیم از فاجعه برگردیماز مرهمِ یکدیگر تا زخمیِ هم بودن
راهیست که بیمقصد، با عشق سفر کردیمشعریم و نمیخوانیم، شوقیم و نمیخواهیم
چشمیم و نمیبینیم، سبزیم ولی زردیماین فصلِ پریشان را برگی بزن و بگذر
در متنِ شبِ بیماه، دنبالِ چه میگردیم؟بیداریِ رویایی، دیدی که حقیقت داشت
ما خاطرههامان را از خواب نیاوردیمتردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم
آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم -
با تو شروع میکنم شرح کتاب اشک را
باز نمی کنم ولی حرف حساب اشک راخنده عاقلان مرا دور نمی کند ز تو
گریهکن قدیمی ات دیده جواب اشک رامستمعان کوی تو مرثیه خوان عالمند
داغ تو باز می کند یکسره باب اشک راآینه شکسته ام آه مکش که پلک من
سوخت و من نداشتم این همه تاب اشک راخاکی چادر تو را سرمه چشم می کنم
تا به کف آورم نمی گوهر ناب اشک راتا به نظر بیایم و دست بگیریام به مهر
روز حساب می زنم باز نقاب اشک را -
روی تو به یک صبح دل انگیـــز شبیه است
شور تو به مرغان سحرخیز شبیه استجوگنــدمــی مــوی تــو در اوج جوانـــــی
انگار بهــار است و به پاییــــز شبیه استعاشق کش بالفطره ای، ای شوق دمادم
چشم تو از این حیث به چنگیز شبیه استمن مست می حافظـم و باده ی صائب
شیراز تو از بس که به تبریــــز شبیه است -
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزهی خنجر گذارمت
مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمتحافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت -
ظهرها گریهام که می گیرد، تلفن میزنم به لبخندت
مشکل من فقط همین شده است، که بگیرم شمارۀ چندت!سر کارت نیامدم اما، دل من پشت میز زندانیست
تلفن را خودت جواب بده، خستهام از صدای همبندتدوست داری که زودتر بروی، تا بخوانی نماز ظهرت را
صبر کن تا دقیقهای دیگر، وقت میگیرم از خداوندتزندگی! خستهام از این تکرار، قلب من تیر میخورد هربار
گوشیات را سریعتر بردار، کُلت را واکن از کمربندتقطع و وصلی، دوباره میگیرم، آن زن بدصدا چه میگوید
عشق «در دسترس نمیباشد»، چه کنم با گسست و پیوندتنه عزیزم نمیرسیم به هم، یازده سال بینمان وقت است
یازده ساله بودی آمدهام، یازده ساله است فرزندت -
گیرم که بیدلیل دلت را شکستهام
اما به غیر تو به کسی دل نبستهامزنجیر عقل راه مرا بر تو بسته بود
این بند را به شوقِ تو از پا گسستهامدر غربتی که عشق برایم رقم زدهست
یک عمر با خیال تو تنها نشستهامدریا ندیدهام که به این تنگ قانعم
از زندگی گذشته و از خویش خستهامچون سرو دل بریدهام از چارفصل باغ
دلخوش به آسمانم و از خاک رستهام -
گلی که جنتی از یاس و شاپرک دارد
چه احتیاج به آبادی فدک دارد؟فدک نشانۀ حقی است گرم و بغض آلود
ز بغض چاه بپرسد هرآنکه شک داردچگونه میشود از عشق خاندانی گفت
که نخل عصمتشان ریشه در فلک دارداگرچه سوخته درهای خانۀ دلشان
اگرچه گوشۀ دیوارشان ترک داردهمیشه دست دعاشان برای غیر بلند
همیشه سفرۀ احسانشان نمک داردبگو چگونه سُراید بشر ز بانویی
که با خدای خودش راز مشترک دارد؟به باغبانی چشمت همیشه محتاجم
که بی عنایتتان سیب شعر، لک دارد
تعادل
در متفرقه
ارسال شده در
دقیقا افرین