رفتن به مطلب

Armin_music

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    279
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

پست ها ارسال شده توسط Armin_music

  1. ۱ ساعت قبل، نیلوفرآبی گفته است:
    1. اگر بتونی به خودِ18ساله‌ت نامه بنویسی، چی بهش می‌گی؟🤔😁😕

    screenshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B

    من خود آینده‌ات هستم، احمق نیستم، اگرچه کارهای احمقانهٔ زیادی انجام دادم. دربارهٔ آن‌ها نگران نباش همهٔ ما گاهی کارهای احمقانه می‌کنیم. لطفاً سعی کن ذهنت را باز نگه داری.
    هیچ قانونی به جز عمل و عکس العمل وجود ندارد. بدبختانه تو نمی‌توانی مردم دیگر را تغییر دهی، پس بر مواردی که خودت فکر می‌کنی درسته تمرکز کن. خودت را برای اشتباهاتی که مرتکب می شوی سرزنش نکن. اینطوریه که یاد می‌گیریم و یاد گرفتن‌‌، همان دلیلی است که برایش به دنیا آمدیم. اشتباهات زیادی می‌کنی ولی خودت را ببخش، نترس. همه چیز درست می‌شود

    Armin.m

    • Like 1
    • Thanks 1
  2. 45 دقیقه قبل، نیلوفرآبی گفته است:

    Mohammad Aghaei Asheghetam دانلود آهنگ محمد آقایی عاشقتم

     

    متن آهنگ عاشقتم محمد آقایی

    ───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

    اروم قدم زدم این خیابون و بدون تو…
    فکرشم نکردم اصلا وصله جونم انقد به جون تو!
    بارون پاییز وقتی که میزد روی گونه های تو اخ اون چشمای تو…
    باهم کل این خیابونارو گز کردیم تو هوای سرد!
    خیره به نور چراغا میشدیم رو نیمکت بام شهر
    تا که سردت میشد من بارونیمو مینداختم رو شونه تو دلم گرمه به تو
    عاشقتم مگه میشه که از چشم حسودا تورو پنهونت کنم…

     

    👌👌👌👍

    • Thanks 1
  3. قطره؛ دلش دریا می خواست
    خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
    هر بار خدا می گفت :  “از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!  “
    قطره عبور کرد و گذشت
    قطره پشت سر گذاشت
    قطره ایستاد و منجمد شد
    قطره روان شد و راه افتاد
    قطره از دست داد و به آسمان رفت
    و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
    تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
    خدا قطره را به دریا رساند
    قطره طعم دریا را چشید
    طعم دریا شدن را
    اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
    خدا گفت : هست!
    قطره گفت : پس من آن را می خواهم
    بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
    پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
    و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
    اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
    آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
    قطره از قلب عاشق عبور کرد!
    و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
    “حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!

    Armingoudarzi62

    • Like 2
    • Thanks 1
    • Sad 1
  4. 55 دقیقه قبل، الناز۳۳ گفته است:

    یه‍ سوال شرعیے

     

    حکم این بوساے مجازے چیه‍؟

     

    ال‍‌ڪے ال‍‌ڪے نریم جهنم؟

     

    والا آش نخورده‍ و دهن سوخته‍...

    جهنم واقعی بهشت واقعی همین دنیاس...این محبتا و عشق ورزیدن ا کی و کجا گناه......

    • Like 1
  5. 7 دقیقه قبل، AVA_2002 گفته است:

    همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

    که ترا در خود تکرارکنان

    به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

    من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

    من در این آیه ترا

    به درخت و آب و آتش پیوند زدم

    زندگی شاید

    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

    زندگی شاید

    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد

    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی

    یا نگاه گیج رهگذری باشد

    که کلاه از سر بر میدارد

    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»

    زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست

    که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد

    و در این حسی است

    که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

    در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست

    دل من

    که به اندازهٔ یک عشقست

    به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد

    به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

    به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

    و به آواز قناری‌ها

    که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند

    آه...

    سهم من اینست

    سهم من اینست

    سهم من،

    آسمانیست که آویختن پرده‌ای آنرا از من میگیرد

    سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست

    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست

    و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

    «دستهایت را

    «دوست میدارم»

    دستهایم را در باغچه میکارم

    سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

    تخم خواهند گذاشت

    گوشواری به دو گوشم میآویزم

    از دو گیلاس سرخ همزاد

    و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب میچسبانم

    کوچه‌ای هست که در آنجا

    پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

    با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

    به تبسم‌های معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را

    باد با خود برد

    کوچه‌ای هست که قلب من آنرا

    از محل کودکیم دزدیده ست

    سفر حجمی در خط زمان

    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

    حجمی از تصویری آگاه

    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

    و بدینسانست

    که کسی میمیرد

    و کسی میماند

    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.

    من

    پری کوچک غمگینی را

    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

    و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

    مینوازد آرام، آرام

    پری کوچک غمگینی

    که شب از یک بوسه میمیرد

    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

    👍👍👌👌👌👌🌺

    • Thanks 1
×
×
  • اضافه کردن...